eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 گفت : مادرم اینا رفتن , من حوصله نداشتم ... فکر کردم برای بچه ها شیرینی و آجیل بیارم و کنار شما سیزده مو در کنم ... ولی فکر نمی کردم اینجا این همه خبر باشه , دستتون درد نکنه بانو ... به به کاهو و سکنجبین ... تخمه ... اینا از کجا اومده ؟  گفتم : از هر کجا اومده قسمت بچه ها بوده ... گفت : من مودب می شینم , میشه بازم بزنین ؟ ... گفتم : نه دیگه ... تازه اگر می دونستم شما میاین , نمی زدم ... شما بیاین اینجا بشینین , من باید برم ناهار بچه ها رو آماده کنم ... و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... نمی دونم چرا دستپاچه شده بودم ؟ شاید به خاطر حرف زبیده بود ... برای اینکه یک وقت دیگه به من اصرار نکنه دف بزنم , رادیو رو گذاشتم تو پنجره و زدم به برق و روشنش کردم ... بدیع زاده می خوند ... صداشو تا ته زیاد کردم ... و خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم ... گاهی از دور نگاه می کردم ببینم آقا هاشم چیکار می کنه ؟ ... آیا همون طور که زبیده گفته بود توجه اش به من هست یا نه ؟ ولی نبود ... روی صندلی پشت به ساختمون رو به باغچه نشسته بود ... کلاهشو از سرش برداشت و گذاشت روی میز , پاشو انداخت روی هم و با خیال راحت به بچه نگاه می کرد ... آمنه همینطور دور و برش می چرخید ... ناهار که حاضر شد , بچه ها صف کشیدن برای گرفتن غذا ...  اول یک بشقاب برای هاشم کشیدم و گوشت بیشتری روی برنج گذاشتم و توی یک سینی با نون و سبزی خیلی مرتب دادم به زبیده ... و اون براش برد ... از دور دیدم صبر کرد تا آمنه بشقاب غذاشو گرفت , بعد گوشت هاشو با قاشق ریخت تو بشقاب اون و خودش شروع به خوردن کرد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 با خودم گفتم آخه تو چقدر احمقی به حرف های چرند زبیده گوش می کنی ... امکان نداره اون همچین فکری داشته باشه ... ببین چقدر انسانه , تو خجالت نمی کشی در مورد این مرد همچین فکری می کنی ؟ دخترا غذاشون رو می گرفتن و می رفتن تو حیاط و دور سفره می نشستن ... منم غذای خودم و زبیده رو کشیدم و رفتیم کنار آقا هاشم ... با یک لبخند گفت : کی این غذا رو پخته ؟ چقدر خوشمزه اس ... گفتم : معلومه دیگه , زبیده خانم ... اون روز تا بعد ظهر هاشم پیش ما موند و هر چند دقیقه یک بار می گفت : لیلا خانم , یک بار دیگه دف بزن ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ با محبت هایی که به من کرده بود , نمی تونستم روشو زمین بندازم ولی صلاحم بود که این کارو نکنم ... گفتم : امروز زیاد کار کردم دستم درد می کنه , باشه برای یک روز دیگه ... ولی روز خوب و شادی برای بچه ها شد ... خوشحال و راضی حیاط رو جمع کردن و رفتن تو ساختمون ... اون تغییرات کافی بود که غم سنگین دلشون رو موقتا فراموش کنن ... هاشم , غروب موقع رفتن , به من گفت : لیلا خانم , اینجا رو شما احیا کردین و من امروز به اندازه ده سال بهم خوش گذشت ... چون بچه ها رو خوشحال می دیدم ... باید برم برای مادرم تعریف کنم ... اون هنوز این حیاط رو ندیده ... می دونم اگر اونم اینجا بود , همینطور لذت می برد ... فردا می رم اداره و براتون آشپز می گیرم ... امور مالی رو می دم به شما ... گفتم : ممنونم , لطف دارین ولی طوری نباشه زبیده ناراحت بشه ... گفت : بانوی مهربون من , خداحافظ ... شب رو باز تو یتیم خونه موندم ... احساس بدی داشتم ... حرفای زبیده و رفتار هاشم گیجم کرده بود ... اگر اون راست گفته باشه چی ؟ من دیگه نمی تونم درست اینجا کار کنم ... نه , اینو نمی خوام ... دلم نمی خواست کارم رو از دست بدم ... این بچه ها رو دوست داشتم ... باید کمی از آقا هاشم فاصله می گرفتم ... ولی اگر اون واقعا بدون منظور و برای کمک به بچه ها اینجا میومد چی ؟  ما دست به دست هم داده بودیم تا اون یتیم خونه رو از اون حالت اسفناک نجات بدیم ... پس من نباید به خاطر حرف مفت یک نفر , هدفم رو فراموش کنم ... کمی از نیمه شب گذشته بود ... هنوز من بیدار بودم و فکر می کردم ... از این دنده به اون دنده می شدم ... فکر کردم یک سری به بچه ها بزنم ... در یکی از اتاق ها رو که باز کردم , دیدم سودابه کنار پنجره ایستاده ... صدای در رو که شنید , برگشت ... با دست اشاره کردم : بیا ... از اتاق اومد بیرون ... صورتش رو دیدم ... گفتم : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ گریه اش شدیدتر شد ... دستشو گرفتم و بردم تو اتاقی که می خوابیدم ... هر دو روی تخت نشستیم ... پرسیدم : بگو , برام درد دل کن ... تو رو خدا اینطور اشک نریز ... گفت : درددل کنم ؟ درد کدوم دل ؟ می دونین شما از من کوچیک ترین ولی شما کجا من کجا ؟  گفتم : ول کن این حرفا رو , مگه من کجام ؟ همون جایی هستم که تو هستی , همون غذایی رو می خورم که تو می خوری ... گفت: ولی من امسال باید از اینجا برم ... جایی رو ندارم , چیزی بلد نیستم ... گفتم : تو از کی اومدی اینجا ؟ ... گفت : اول شیرخوارگاه بودم بعدم اومدم اینجا ... نمی دونم پدر و مادرم کی بودن و از کجا اومدم ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوستان یه مریض توی کما براش التماس دعا گفته اند @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
1_3295534810.mp3
5.51M
🍃🍀🎤استاد علیرضا افتخاری...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 @SETAREGANEIRAN 🍃🏡🌸☀️لحظاتتون باطراوت همچون گل 🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
Aref _ Ki Behtar Az To (320).mp3
9.53M
🎧🎼آوای زیبای : کی بهتر از تو... 🍃🍀🎤عارف...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
این روزها که می‌گذرد غرق حسرتم مثل ‌قنوت‌ های بدون اجابتم! 😞 بسته ست چشم‌های مرا غفلت گناه تو حاضری! منم ‌که گرفتار‌ غیبتم ...💔 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 صدها بار بهم گفتن حرومزاده ... و هر بار انگار بار اولم بود که می شنیدم ... خیلی بدبختی کشیدم ... اونقدر کتک خوردم و فحش شنیدم که دیگه غروری برام نموده ... تا حالا هیچی از زندگیم نفهمیدم ... امیدی هم ندارم ... گفتم : امیدت به خدا باشه ... من تنهات نمی ذارم ... از فردا بهتون درس می دم تا با سواد بشین ... کاری می کنم همه ی شما مدرک بگیرین ... گفت : آخر فروردین باید از اینجا برم ... اگر شما نیومده بودین خوشحالم می شدم ولی حالا دلم نمی خواد برم , خیلی شما رو دوست دارم .... گفتم : نگران نباش عزیزم , من یک فکری برای تو می کنم ... تا جای مناسبی نداشته باشی , نمی ذارم بیرونت کنن ... ولی وقتی اون رفت , دیدم شش تا از دخترای اونجا شرایط اونو دارن و من نمی تونم برای همه ی اونا کاری بکنم ... باید چیکار می کردم ؟ شونه های من توان کشیدن بار سنگین این دردها رو نداشت ... شنیده بودم اغلب این دخترها یا به کارگری تو خونه ها می رفتن یا به راه های بدی کشیده می شدن و با گدایی و بدبختی تو محله های پایین شهر به بدترین شکل زندگی می کردن ... باید یک فکری برای این موضوع می کردم ... نمی فهمیدم مشکلی به این بزرگی , چرا برای کسی مهم نبود ؟ ... این دخترا راهی برای شوهر کردن نداشتن و اگرم کسی پیدا می شد اونا رو بگیره خودش روزگار بدتری از اونا رو داشت ... و این خیلی غم انگیز بود ... وقتی اون رفت , وضو گرفتم و به نماز ایستادم ... سر روی مهر گذاشتم و های های گریه کردم و گفتم : خدای مهربونم , تو منو تا اینجا آوردی ... علی رو ازم گرفتی تا من بی کس و تنها به اینجا پناه بیارم ... توانش رو به من بده و منو یاری کن ... ای رحیم و رحمان , اینو می دونم که دیگه همه چیز دست توست ... این بار فقط نیروی الهی تو می تونه به این بچه ها کمک کنه ... التماست می کنم روسیاهم نکن .. فردا بعد از اینکه ناشتایی بچه ها رو دادم , برای ثبت نام متفرقه سال اول دبیرستان رفتم به یک مدرسه که خاله آدرس داده بود ... مدیر اسم منو نوشت و یک فرم بهم داد ... بدون خجالت گفتم : ببخشید , یک خواهش داشتم ... احتیاطاً شما یک تخته سیاه ندارین که لازم نداشته باشین ؟ با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : برای چی می خواین ؟ به چه درد شما می خوره ؟  گفتم : آقای مدیر , حتما شما که معلم هستین آدم خیرخواهی هم هستین ... من تو یتیم خونه کار می کنم و می خوام به اونا درس بدم , میشه کمک کنین ؟ ... یک فکری کرد و گفت : با یک تخته سیاه کارتون راه میفته ؟  گفتم : نه ... گچ هم می خوام ... کاغذ هم ... کتاب هم ...  هیچی ندارم ولی باید از یک جایی شروع کنم ... گفت : واقعا اون بچه ها تا حالا مدرسه نرفتن ؟ گفتم : حتی اسم خودشون رو هم نمی تونن بنویسن ... دستی با افسوس به ریشش کشید و از جاش بلند شد و به من گفت : شما تشریف داشته باشین ... عذر می خوام , کتاب هم ندارین ؟ یک حالت مظلوم به خودم گرفتم و گفتم : نه , نداریم ... گفت : باشه , الان براتون از اداره می گیرم ... کلاس اول خوبه ؟ گفتم : بله ... به خدا خیلی ممنونم ... عالیه ... گفت : چند نفرن ؟ گفتم : بچه ها پنجاه و شش نفرن ولی سی و سه نفرشون بالای هفت سال هستن و می تونن درس بخونن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 از در رفت بیرون و مدتی طول کشید تا برگشت ... بدون اینکه با من حرف بزنه , تلفن رو برداشت زنگ زد و گفت : احمدی جان , کتاب اول دبستان می خوام ... چند تا داری بهم بدی ؟ ... نه بابا , خیلی بیشتر می خوام ... حدود سی و سه تا ... می دونم نداری , از کتاب های کهنه هم باشه قبوله ... تو چیکار داری برای چی می خوام ؟ ... از هر جا شده برام تهیه کن , فردا بهت زنگ می زنم ... امروز چند تا می تونی بهم بدی ؟  آقا تو چیکار داری ؟ ... برای یتیم خونه می خوام , کار خیره ... مرسی داداش ... باشه , الان می فرستم اونا رو بگیره .. بقیه اش رو هم دیگه آقایی خودت , اجرت با امام حسین ... جبران می کنم , کار خیره ... قربانت ... گوشی رو گذاشت و گفت : مقداری قلم و کاغذ داشتیم , دادم آماده کنن ... الان می فرستم کتاب ها رو هم بیارن ... شش هفت تا بیشتر نداشتن , حالا آقای احمدی گفته می گردم ... ببینیم چی می شه ... آدرس بدین با تخته سیاه براتون می فرستم ... باور کردنی نبود ... دست و پام از خوشحالی می لرزید ... گفتم : یک مداد بدین تا آدرس رو بنویسم ... نگاهی کرد و گفت : اونجا رو می شناسم , می دونم کجاست ... تا بعد از ظهر هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم ... شما که یک خانم جوون هستین این همت بلند رو دارین , من چرا بیکار بشینم و تماشا کنم ؟ ... از این به بعد برای کارای اداری بچه ها بیاین پیش من ... خیلی ازش تشکر کردم ولی وقتی از اونجا اومدم بیرون , چشمم رو بستم و با بغض گفتم : ممنونم خدا , تو چقدر بزرگی ... کافیه ازت چیزی رو بخوایم ... تو دست رد به سینه ی بنده ای که با تمام وجود پیش تو اومده , نمی زنی ... دلم گرم شده بود که بقیه ی کارا هم همینطور درست می شه ... وقتی برگشتم یتیم خونه , دیدم دو تا دختر بچه ی شش ساله و هشت ساله جلوی در تو راهرو ایستادن ... یکی پای برهنه و اون یکی با دمپایی ... لباس های کثیف و سر و وضع ژولیده و از همه بدتر , بدن های کبود ... جای سوختگی رو بدن هر دوی اونا بود ... زبیده اومد جلو و گفت : چیکار کنیم لیلا خانم ؟ اینا رو آوردن و پدرشونو بردن زندان ... گفتم : یواش در گوشم بگو برای چی ؟ گفت : گویا مرده زنشو زده و کشته ... بچه ها رو آوردن اینجا ... قلبم آتیش گرفت ... با تجربه ی کمی که داشتم , اول خودم به گریه افتادم ... تاب تحمل بی عدالتی های این دنیا رو نداشتم ... هر دوشون رو بردم تو دفتر و روی صندلی نشوندم ... پرسیدم : اسمتون چیه ؟  ساکت بودن ... طوری نگاه می کردن که انگار از همه چیز متنفر و بیزارن ... راستش خودمم حالم از اونا بدتر بود ... تمام ذوقی رو که برای تهیه ی کتاب و دفتر داشتم رو فراموش کردم ... حالا اون دو تا بچه دلجویی می خواستن ... مگه مرهمی برای درد اونا وجود داشت ؟ عقلم نمی رسید که در اون موقعیت چیکار باید بکنم ؟ ... تنها کسی که به فکرم رسید ازش کمک بخوام , آقا هاشم بود ... فورا گوشی رو برداشتم و برای اولین بار زنگ زدم .. یک نفر دیگه گوشی رو برداشت و من متوجه نشدم و فورا گفتم : آقا هاشم ... سلام , منم لیلا ... میشه یکسر بیایین یتیم خونه ؟ ... گفت : ببخشید , آقا هاشم کیه ؟ شما با کی کار دارین ؟ دستپاچه شدم و گفتم : از یتیم خونه زنگ می زنم , با آقا هاشم کار دارم ... گفت : الان اینجا نیستن ,  اومدن می گم بهتون زنگ بزنن ... ببخشید شما ؟  گفتم : بفرمایید لیلا زنگ زد ... و گوشی رو قطع کردم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
1_6731953040.mp3
3.35M
🎧🎼آوای شاد وزیبای :دلخوشم باتو ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
4314306846128.mp3
3.01M
🎤محسن میرزاده.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹