eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
•| شاید آن روز که سهراب نوشت: تا شقایق هست زندگی باید کرد. خبری از دل پر درد گل یاس نداشت. •| باید این طور نوشت: چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس،‌ جای یک گل خالیست، تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ با ذوقی که تو وجودش بود و باعث شده بود صداش بلند بشه , گفت: لیلا باور نمی کنی ... می خوایم بیایم خواستگاری تو , می دونستی ؟ همه خبر دارن جز تو ... گفتم : به کسی گفتین ؟ گفت : آره , سر شب مادر با خاله ات حرف زد و قرار شده وقتی رفتی خونه ازت بپرسه و خبر بده ... گفتم : آقا هاشم چقدر من و شما با هم تفاهم داریم ... فقط به درد هم می خوریم ... برگشت تو صورت منو با چشمانی گرد شده پرسید : راست میگی ؟ گفتم : بله , خوب نه شما صدای منو می شنوی نه من صدای شما رو ... نه شما به خواسته های من توجه داری , نه من به خواسته های شما ... به این میگن تفاهم ... گفت : چی داری میگی ؟ من همه ی حواسم به خواسته های تو هست , چرا این حرف رو می زنی ؟ گفتم : من می خوام تو اون ارکستر شرکت کنم ... می خوام تو پرورشگاه باشم و از اون بچه ها مراقبت کنم ... اینا رو شنیدین ؟ گفت : آره که شنیدم ... بهت گفتم که هر کار دلت می خواد بکن جز همین یک کار , یعنی من برات اینقدر ارزش ندارم ؟ اصلا تو منو دوست داری ؟ گفتم : آقا هاشم , من عاشق ساز زدن هستم ... از بچگی هر صدایی با ریتم می شنیدم برای من یک نت موسیقی بود ... کنار نهر آب می نشستم و ساعت ها به زمزمه ی آب گوش می دادم و ازش تو ذهنم آهنگ می ساختم ... صدای پرنده ها برای من موسیقی بود , صدای خش خش خوشه های گندم برای من موسیقی بود ... باهاش پرواز می کردم ... برای همین عزیز خانم مادر علی رو نمی دیدم ... خواهرهاشو نمی دیدم و تو دنیای دیگه ای سیر می کردم ... گفت : عزیز دلم من که نگفتم ساز نزن ، آهنگ نساز ... ولی خودت می دونی این جور جاها به درد زن نمی خوره ... الان ببین این زن هایی که آواز می خونن ؛ قمر , روح پرور ... همه بدنام شدن ... شاید بی دلیل باشه که می دونم هست ... ولی جامعه ی ما اینطوریه دیگه , نمی پذیره خانم ها وارد این کارا بشن ... من که بد تو رو نمی خوام ... شاید یک روز اوضاع عوض شد , خوب برو چه اشکالی داره ؟ به خدا اگر الان به خاله و خانجانت بگی می خوای این کارو بکنی و اونا موافقت کردن , منم حرفی ندارم ... ولی نمی شه ... ببین مادر من الان با پرورشگاه به خاطر ما موافقت کرد , اگر حالا اینم بهش بگیم دوباره بین ما جدایی میفته ... تو رو خدا نکن تا موقعش برسه , الان وقتش نیست ... خواهش می کنم بذار با هم باشیم , اینطوری به هدف هات بهتر می رسی ... منم کمکت می کنم ... قول می دم ... اگر ساز رو دوست داری بزن , برای دل خودت و من بزن ... ولی اگر زن منم نباشی من نمی تونم بذارم  وارد این کارا بشی ... گفتم : تو رو خدا صدای منو گوش کن ببین چی می گم ... من می ترسم زن تو بشم ... راستش هنوز  انیس خانم رو می ببینم دست و پامو گم می کنم ... حتی خواهراتون ... میشه عجله نکنین و بذارین من آماده بشم ؟ گفت : لیلا , من عاشقم ... اینو بفهم ... از صبح تا شب دارم به تو فکر می کنم ... اینطوری که نمی شه , دلت میاد من اینقدر از دوری تو عذاب بکشم ؟  نزدیک خونه شده بودیم ... از دور دیدم یک نفر با چادر جلوی در نشسته ... حدسش کار مشکلی نبود ... حتما خانجانم بود ... گفتم : نگه دار ... نگه دار ... فکر کنم خانجانم اونجا نشسته ... منتظر منه ... زد رو ترمز و توجه خانجان رو جلب کرد ... از جاش بلند و شد به ماشین نگاه کرد ... هاشم گفت : وایستا دنده عقب می گیرم دورتر پیاده ات می کنم ... چراغ روشنه , ما رو ندیده ... گفتم : ببین شما منو نشناختی ... یا کاری که غلطه , نمی کنم یا اگر کردم پاش می ایستم ... و درو باز کردم و پیاده شدم ... ولی به شدت از عکس العمل خانجان می ترسیدم ... می دونستم اون شب مکافات خواهم داشت ... هاشم گفت : می بینمت ... و با سرعت از اونجا دور شد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ وقتی رسیدم به خانجان , رنگ به صورت نداشت ... می لرزید و اشک هاش همین طور میومد پایین ... گفتم : خانجان چی شده ؟ چرا دم در نشستی ؟ گفت : چشم سفید بی آبرو , اون کی بود ؟ گفتم : نترس خانجان , کسی نبود ... آقا هاشم بود , آشناست ... یک کاری داشتیم انجام دادیم بعد منو رسوند ... دو تا سیلی از اینور از اونور , ناغافل کوبید تو گوشم که چشمم برق زد ... گفت : بی حیا , بی عفت , من تو رو اینطوری بزرگ کردم ؟ همین امشب وسایلت رو جمع می کنی می ریم خونه ی خودمون ... اگر گذاشتم از در خونه پا تو بذاری بیرون , اسممو عوض می کنم ... گمشو برو تو ... پس این شب ها که نمیای , دنبال قرتی بازی و بی عفتی بودی ؟ همون عزیز خانم تو رو خوب شناخت که داغت می کرد ... منم اگر غیرت داشتم باید الان همین کارو بکنم ... خاک بر سرم ... خاک عالم تو سرم با این دخترم ... لای در باز بود ... خودمو انداختم تو حیاط , اونم دنبالم اومد ... گفتم : خیلی براتون متاسفم هنوز منو نشناختی ... من دخترتم , باور می کنی که خطا کنم ؟ تا حالا کردم ؟ برای این دو تا سیلی , خانجان نمی بخشمتون ... نباید این کار رو می کردین ... دلمو شکستی ... نه برای سیلی که زدین , برای اینکه مادرم بودین و به من تهمت بی عفتی زدین ... چرا چیزی رو که با چشم خودتون ندیدین به من نسبت  دادین ؟ ... گفت : صداتو بلند نکن , خفه شو ... خاله ات هم که بیاد نمی تونه تو رو نجات بده ... مگه تو این وقت شب از ماشین اون مردتیکه پیاده نشدی ؟ شدی یا نشدی ؟ گفتم : این دلیل اینه که دارم کار بدی می کنم ؟ اگر بهتون ثابت شد کاری نکردم , چطوری این سیلی ها رو از من پس می گیرین ؟ با صدای بلندتر گفت : برو وسایلت رو جمع کن زبون دراز , همین امشب بر می گردیم خونه ی خودمون ... تو عروسی بدون چادر خودتو درست کردی و جلوی نامحرم , ساز زدی ... هیچی نگفتم ... آره تقصیر خودمه , اگر همون جا گیس تو می گرفتم و می کشیدم تو اتاق و چادر سرت می کردم الان جلوی روم این طور با پررویی حرف نمی زدی ... حسین راست می گفت , باید به حرفش گوش می کردم ... به من گفت اینجا نَمونه , ما حریف لیلا نمی شیم و تو ده آبرمون رو می بره ... حق با داداشت بود , منِ خر نفهمیدم چی میگه ... گفتم : بره گم شه اون حسین ... همچین داداشی نباشه هرگز ... خودتون هم می دونین اون برای یک لقمه نونی که می خواست به من بده زورش میومد , غیرت داشت یک  احوالی ازم می پرسید ... خانجان که عصبانی تر شده بود , گفت : حالا می برمت اختیارت رو می دم دستش تا بفهمی یک من ماست چقدر کره می ده ... گفتم همون شما فهمیدین برای عالمی بسه , لازم نیست به منم بفهمونین ... انگار سر و صدای ما رو خاله شنیده بود و اومد تو ایوون و از اونجا داد زد : آروم باشین ... چی شده آبجی ؟ چیکارش داری ؟ ... و از پله ها اومد پایین ... با گریه گفتم : خاله تو رو خدا به دادم برس , ببین خانجان به من چی می گه ... دارم دیوونه می شم ... خانجان باز طرف من یورش برد که منو بزنه و گفت : تو گوه می خوری سلیطه که از ماشین یک مرد غریبه این وقت شب پیاده میشی ... خاله گفت : موضوع چیه ؟ از ماشین کی پیاده شدی ؟ گفتم : خاله , چیزی نمی دونه و همین طوری حرف می زنه ... آقا هاشم بود ... عفت خانم گفت بیا خونه ی ما ساز بزن ... می خواست چند نفر ببینن ... آقا هاشم اومد دنبالم به زور ... به خدا به زور سوار شدم , نمی خواستم ... منو برد خونه ی عفت خانم و بازم به زور هم با خودش آورد در خونه ... خوب آشناست ... غریبه که نیست , با هم کار می کردیم ... خاله گفت : آخ آبجی از دست تو , ندیدی امروز چقدر بدبختی داشتم ؟ ... من خبر داشتم ولی یادم رفت به تو بگم ... عفت خانم به من زنگ زد , منم شماره ی پرورشگاه رو بهش دادم ولی بهش سفارش کردم اگر دیروقت شد لیلا رو برسونن و تنها تو خیابون ولش نکنن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان یه اشتباهی رخ داده بود قسمت چهاردهم رمان رو حذفش کردم و قسمت جدیدش رو گذاشتم 🌹💖
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم🤚🏻💕 🏳️آقاترین سکوت مرا غرق نور کن💎 مارا قرین منت ولطف حضور کن وقتی گناه کنج دلم سبز می شود💎 🏳️اقا شفاعت این ناصبور کن می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم💎 🏳️اقا توراقسم به شهیدان ظهور کن.🤲 💫اللهم عجل لولیک الفرج.💫 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ آخه من نمی دونم خواهر تو چرا هنوز به لیلا اعتماد نداری ؟ بس کن دیگه , از صبح تا شب به جون من نق می زنی لیلا کجاست ؟ چقدر بهت بگم این بچه داره کار می کنه و زحمت می کشه ... خانجان راه افتاد به طرف ساختمون و گفت : لازم نکرده , غلط می کنه کار می کنه ... حالا می دونم چیکار کنم ... مگه آدم عاقل زن بیوه ی جوون رو به حال خودش می ذاره که هر کس و ناکس سوار ماشینش کنه و برسونه ؟ دیگه آبجی نمی خوام تو کار من دخالت کنی , تا همین جا بسه ... و رفت ... خاله به من نگاه کرد و آهسته گفت : ولش کن , ناراحت نباش ... رگ خوابش دست منه ... گفتم : ولی این بار فکر نکنم کوتاه بیاد ... گفت : نمی دونی امروز چه روز بدی داشتم , از صبح تا حالا درگیرم ... اشکم رو پاک کردم و گفتم : چی شده ؟ چرا درگیر بودین ؟ گفت : اول که ملیزمان حالش بد بود , بردمش دکتر ... بهش استراحت مطلق دادن و اینجا خوابیده ... بعدم که هرمز و زنش با هم دعوا کردن ... گفتم : ای داد بیداد , سر چی ؟ گفت : چه می دونم , فارسی حرف نمی زنن که ... فرنگی بلغور می کنن , آدم نمی فهمه سر چی دعوا می کنن ... هرمز هم چیزی نمی گه , فقط میگه زودتر بریم ... قرار بود تا آخر آبان بمونه ولی زنش دیگه نمی خواد بمونه , میگه اینجا رو دوست نداره ... ای بابا ,به درک ... صبح تا شب در خدمت خانمم , اینم عوض دستت درد نکنه ... تقصیر خود هرمزه رفته زن فرنگی گرفته , حالام ببره همون جا باهاش زندگی کنه ... من نمی تونم ... دیگه خسته شدم ... حالا اگر راضی بود یک چیزی , نمی دونم سر چی بحث می کنن ؟ ... ولی باید یک چیزی باشه ... از دست من و دخترا ناراحت نیست , همش میاد عذرخواهی می کنه ... منم که زبونش رو نمی فهمم ... گفتم : خاله صبر کن من با هرمز حرف می زنم , شاید به من بگه ... گفت : حالا وسط این بگیر و ببند انیس زنگ زده میگه می خواد برای تو بیاد حرف بزنه ... تو چی میگی ؟  گفتم : وای خاله دارم دیوونه می شم ... هاشم دست بردار نیست , از طرفی من فکر می کنم از کارم میفتم ... نمی دونم چیکار کنم ... گفت : پس بهش بگم فردا شب بیاد ببینیم چی می گن ... طی تموم می کنیم خوب ... گفتم : نه خاله , تو رو خدا حالا صبر کنین ... تازه فردا شب مادر مرادی میاد پرورشگاه خواستگاری سودابه ... گفت : نه !!! راست میگی ؟ چه جالب ... باورم نمی شه ... گفتم : بعدا مفصل براتون تعریف می کنم , حالا شما می تونین کمکم کنین ؟ می خوام تو جلسه باشین ... همینطوری سودابه رو ندیم بره , قول و قراری بذاریم ... بزرگتری باشه , بهتره ... گفت : خیلی خوب میام ... حالا بریم آبجیم رو آروم کنیم ... گفتم : خاله تو رو خدا هر کاری می تونی بکن , من که حریف همه می شم جز خانجانم ... شاید یک ساعت با خانجان حرف زدیم و اون زیر بار نمی رفت .. عاقبت گفتم : اگر به من اعتماد نداری از این به بعد هر کجا می رم با من بیاین ... اصلا بیاین تو پرورشگاه ببین من چیکار می کنم , اگر دیدی کار بدی می کنم باشه هر چی شما بگی انجام می دم ... و اینطوری قرار شد از فردا صبح با من بیاد و مراقب من باشه ... بعد رفتم به دیدن ملیزمان ... در حالی که روزهای آخر رو می گذروند و خیلی سنگین به نظر می رسید ,  دراز کشیده بود .. کنارش نشستم ... حال و احوال کردیم ... اون ازم گله داشت که زیاد منو نمی ببینه ... داشتیم با هم حرف می زدیم که هرمز از اتاقش اومد بیرون ... برخلاف همیشه که از دیدن من خوشحال می شد , یک سلامی کرد و احوالم رو پرسید و با اوقاتی تلخ برگشت به اتاقش .. از ملیزمان پرسیدم : می دونی هرمز چرا با زنش اختلاف داره ؟ گفت : لیلا فکر کنم زنش به تو حسودی می کنه ... میگه از وقتی اومدن تهران , هرمز اونو ول کرده و همش به تو توجه می کنه ... نه اینکه تو تیفوس گرفتی و اون همش تو مریضخونه پیش تو بود , حساس شده ... فکر می کنم سر همین دعوا می کنن چون بین حرفاشون اسم تو رو چند بار شنیدم ... گفتم : وای , من فقط همینو کم داشتم ... خوبه که من اصلا خونه نیستم ... دیگه امشب همه چیز برای من کامل شد ... اون شب در حالی که با خانجان قهر بودم , گرسنه خوابیدم ... خیلی سعی کرد منو وادار کنه چند لقمه غذا بخورم ولی واقعا از فکر و خیال , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ... داشتم فکر می کردم این همه محدود کردن زن برای چیه ؟ خوب من اگر بخوام کار بدی بکنم که هر طوری بود راهشو پیدا می کردم , ولی آخه چرا از صبح تا شب باید بشنوم زن این کارو نمی کنه ... زن اون کارو نمی کنه ... کارایی که مردا به راحتی انجامش می دادن , برای من ممنوع بود ... و این وسط کسی که مادرم بود , از این اسارت پشتیبانی می کرد ... کاش حداقل طوری رفتار می کرد که می تونستم با هاش درددل کنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ آیا خانجان کس من بود ؟ تنها دلسوزی که می تونست دردی از من دوا کنه ؟  آیا هاشم می تونست کس من بشه ؟ آیا اون منو درک می کرد و راه رو برای من باز می‌ذاشت ؟   ساعت ها فکر کردم و بدون اینکه بتونم تصمیم خاصی بگیرم , با اضطراب خوابم برد ... و صبح اول وقت با خانجان راه افتادیم طرف پرورشگاه ... خاله هم قرار بود بعد از ظهر تو خواستگاری حاضر بشه ...  وقتی رسیدیم , مرادی تو حیاط منتظر من بود ... سودابه رو صدا کردم تا خانجان رو دستش بسپرم , بعد ببینم مرادی با من چیکار داره که تو حیاط منتظر من ایستاده ... سودابه که اومد , بچه ها هم طبق معمول با دیدن من دنبالش اومدن تو حیاط و لیلا جون , لیلا جون می کردن و هر کدومشون یک کاری با من داشتن ... یا می خواستن از هم گله کنن یا خوابی رو که دیده بودن برای من تعریف کنن و یا به بهانه ی دلتنگی سراغم میومدن .. . این تمام واقعیت زندگی من  بود ... عشق اون بچه ها و وابستگی ما به هم ... خانجان با تعجب به اونا نگاه می کرد و شاید تو این مدت باور نکرده بود که من مشغول چه کاری هستم ... گفتم : سودابه , ایشون خانجان من هستن ... ببرشون تو دفتر تا من بیام ... به بچه ها هم گفتم : برگردین , من الان میام باهاتون حرف می زنم ... همه برگردن تو ساختمون ... تنها حدسی که می شد زد , این بود که مادر مرادی پشیمون شده باشه ... برای همین می خواستم تنها باهاش حرف بزنم ....... شاید سودابه هم همین حدس رو زده بود چون با چشمی نگران به من نگاه می کرد و به خانجان گفت : بفرمایید , منم مثل دخترتون ... با من بیاین خانجان .... از مرادی پرسیدم :چی شده این وقت صبح اینجایین ؟ گفت : چیزی نیست خانم , خیره ... دیروز من تقاضای کمک هزینه برای مدرسه ی بچه ها رو رد کردم ... ولی فکر نمی کنم به این زودی پولی دست شما رو بگیره ... اما فکر کنم دلتون پاکه , چون خدا براتون رسوند ... یک آدم خیرخواه پیدا شد و پولی رو که نذر این پرورشگاه کرده بود رو آورد و داد به من گفت پول رو به دست شما برسونم تا هر طور صلاح می دونین خرج کنین ... و یک پاکت پر از پول از جیب بغل کتش در آورد و داد به من ... فورا ازش گرفتم و گفتم : دستش درد نکنه ... آقای مرادی می خواستم بپرسم کی بوده ولی به من چه , هر کی بوده خدا بهش عوض بده , برای من چه فرق می کنه ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر ... اونه که روزی رسونه , آدما وسیله هستن ... خوب ... شب که قرارمون سر جاشه , آره ؟ گفت : بله , اون که حتما ... من زود اومدم چون تو اداره کار دارم و دیروزم نبودم ... ببخشید جنس های شما رو هم فردا میارم , امروز نمی رسم ... کم و کسر که ندارین ؟ گفتم : نه , امروز رو یک کاریش می کنم ... شما برو ... با خودم گفتم خدا رو شکر یک خبر خوب بهم رسید ... حالا باید برم خرید ... وای خانجان رو چیکار کنم ؟ ... از در که رفتم تو , باز بچه های کوچک تر ریختن دورم ... یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم و به حرفشون گوش دادم ... و خانجان اونجا ایستاده بود و منو تماشا می کرد ... گفتم : بچه ها , این خانم رو بهتون معرفی می کنم ... اسمشون مادربزرگه ... از این به بعد مادربزرگ همه ی شماست و امروز حتما براتون یک قصه می گه ... اون مهربون ترین مادربزرگ دنیاس ... حالا همه برین تو صف برای ناشتایی ... خانجان با من میاین تو آشپزخونه ؟ همین طور که با تعجب به اطراف نگاه می کرد , سرشو تکون داد و دنبال من راه افتاد ... وقتی خانجان با زبیده و نسا و بقیه آشنا شد و دید که ما همه مشغول کاریم , شروع کرد به کمک کردن ... اون زنی بود که خیلی کارا از عهده اش بر میومد ... کمی بعد گفتم : خانجان من باید برم برای پرورشگاه خرید , شما میاین یا می مونین کمک می کنین ؟ گفت : نه مادر , همین جا هستم ... تو خیالت راحت باشه , برو و به سلامتی برگرد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
_                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
عشق ِ تو در دل ِ من است ، هرچند که گناهکارم .                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💔✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 @hedye110 🏴🏴🏴🏴
کِی خزانم میشود مولا بهار؟ کِی کناره میرود گرد و غبار؟ یک سؤال از طعمِ بغض واَشک و آه کِی به پایان میرسد این انتظار؟💚 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ برگشتم تو دفتر تا حاضر بشم ... پول ها رو شمردم ... مقدار زیادی بود ... اونقدر که نمی تونست کارِ یک خیرخواه باشه و اینکه گفته بود مستقیم به دست من برسونن , ذهنم رو می کشید طرف اینکه هاشم این پولا رو فرستاده ... بهترین کار این بود که به روی خودم نیارم ... چون در این صورت مدیونش می شدم ... اول نشستم و هر چی که لازم بود نوشتم و بعد یک درشکه کرایه کردم و راه افتادم طرف استانبول ... همه ی لوازم تحریری که بچه ها لازم داشتن رو خریدم ... خیلی چیزایی که حتی ضروری هم نبود براشون گرفتم تا تو مدرسه از بچه های دیگه کم نیارن ... اونقدر خوشحال بودم که دلم می خواست پرواز کنم و خیلی برام جالب بود که هر کجا اسم پرورشگاه رو میاوردم , کلی بهم تخفیف می دادن ... من سی و نه تا بچه ی زیر هفت سال داشتم که برای همه ی اونا هم عروسک های ارزون و جورواجور گرفتم تا برای اونا هم دست خالی نباشم ... هر چیزی که یادداشت کرده بودم رو خریدم جز کفش ... هنوز همه ی اونا فقط دمپایی پاشون می کردن و من قدرت اینکه برای همشون بخرم رو نداشتم ... بعد با همون درشکه رفتم خیاط خونه ... لباس های اون چهار تا بچه رو گرفتم و روپوش هاشونو سفارش دادم و بهم قول داد تا دو روز دیگه که اول مهر بود , اونا رو تحویل بده و من اجرت بیشتری بهش بدم ... بعد به اندازه ی تمام دخترا شیرینی و میوه خریدم ... داشتم ولخرجی می کردم ولی چنان لذتی به من می داد که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... کارم که تموم شد , فکر کردم برم خونه و یک دست لباس برای سودابه بیارم و یکم وسیله برای پذیرایی ... ممکن بود خاله دیر برسه و من می خواستم قبل از اومدن مادر مرادی , همه چیز حاضر باشه ... درشکه جلوی در حیاط نگه داشت و من از همون جا رفتم تو خونه ... ساعت از سه گذشته بود ... اصلا احساس گرسنگی و تشنگی نمی کردم ولی خسته شده بودم ... زود وسایل رو جمع کردم و بستم تو یک بقچه و برگشتم دم در ... تا درو باز کردم , سینه به سینه با هرمز روبرو شدم ... گفتم : ترسیدم , تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت  : تو بگو داری چیکار می کنی ؟ گفتم : وای نگو , سرگیجه گرفتم ... اصلا نمی دونم به کدوم کارم برسم ... باور کن خیلی سرم شلوغه , همه چیز در هم و بر هم شده ... امروز نتونستم برای بچه ها کفش بگیرم ... اندازه ی پاشونو نداشتم ... گفت : این درشکه برای تو اینجا ایستاده ؟ گفتم : آره , وسایل مدرسه ی بچه ها و خواستگاری امشب رو خریدم ... گفت : خواستگاری کی ؟ تو ؟ گفتم : نه بابا , یکی از دخترای پرورشگاه رو دارم شوهر می دم ... گفت : وای لیلا چه کارایی می کنی تو ؟ ... بیا وسایلت رو بذار تو ماشین من , خودم می رسونمت و تو راه یکم حرف بزنیم ... گفتم : باشه , اتفاقا خیلی از درشکه سواری خسته شدم ... منم باهات کار دارم , می خواستم تو رو ببینم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ پول درشکه رو هم خودش حساب کرد و منو سوار کرد و با هم راه افتادیم ... خیلی افسرده به نظر رسید ... پرسیدم : تو خوبی ؟ گفت : تو چی ؟ خوبی ؟ گفتم : از من نپرس , اگر برات بگم سرت سوت می کشه ... نمی دونم چرا یک مرتبه اینقدر کارام تو در تو شد ! ... پس تو بگو چطوری ؟ چرا اوقاتت تلخه  ؟ گفت : در واقع چیز مهمی نیست , از اینجا که بریم درست می شه ... گفتم : هرمز من همیشه با تو درددل می کنم , تو چرا به من نمی گی ؟ ... سرشو تکون داد و گفت : آخه چیزی نیست که بگم ... لیتا بیخودی بهانه گیری می کنه و دعوا راه میندازه ... اصلا فکر نمی کردم اینطوری باشه , باید زودتر برگردم ... لیلا دارم می رم ولی دلم اینجاست ... بعد چونه شو یکم برد بالا و ابروشو در هم کرد و ادامه داد : راستش رو بهت بگم به کسی نمی گی ؟ گفتم : معلومه , نه که نمی گم ... گفت : پشیمون شدم ... از اینکه با لیتا ازدواج کردم خیلی پشیمونم ... دلم می خواد ایران بمونم , دوست ندارم برگردم ... همه ی کسانی که دوستشون دارم اینجان ... مادر از همه مهم تره ... دیگه تنها شده , داره پیر میشه و به من احتیاج داره ... اون تمام زندگیشو وقف ما کرد , از دل جون هر کاری از دستش بر میومد برای ما انجام داد ... حالا نوبت ما بود که بهش برسیم ... ملیزمان که فقط یکی رو می خواد ازش مراقبت کنه ... ایران بانو که سرگرم زندگی خودشه ... خان زاده هم که تکلیفش معلومه ... می مونه من که دارم می رم ... من ساکت بودم و گوش می کردم ... خودش ادامه داد : شنیدم انیس الدوله می خواد برای هاشم بیاد خواستگاری تو ؟ می خوای قبول کنی ؟ گفتم : نه , فکر نمی کنم ... راستش نمی دونم ... من به درد اونا نمی خورم , می ترسم وصله ی ناجور بشم ... گفت : تو از اونا سری , خودتو دست کم نگیر ... ولی فعلا این کارو نکن ... برو دنبال موسیقی , یاد بگیر و پیشرفت کن ... به کارِت برس ولی زن اون پسره نشو ... گفتم : چرا ؟ گفت : نگو چرا , چون خودت دلیلشو می دونی ... مناسب تو نیستن , به خدا همین ... فقط می ترسم تو دردسر بیفتی ... تو برای من خیلی عزیزی , خودتم می دونی چقدر برام ارزش داری ... همش حواسم دنبال توست ... نمی خوام دوباره عذاب بکشی  ... گفتم : مگه الان تو خودت رو تو دردسر ننداختی ؟ منم مثل تو , چه فرقی می کنه ؟ زندگی همینه دیگه ... یکم سکوت کرد و گفت : یادته وقتی تو ازدواج کردی , از ایران رفتم ؟ فکر می کردم دیگه هرگز نمی بینمت ... ولی برگشتم ... اما با لیتا ازدواج کردم و برگشتم ... کاش نمی اومدم ... حالا دارم با همون حال بدی که اون بار رفتم , دوباره می رم ... یک مرتبه احساس کردم دارم خفه می شم ... واقعا نمی تونستم نفس بکشم ... دستم رو گذاشتم روی سینه ام ... به زحمت گفتم : هرمز ... لیتا خیلی دختر خوبیه , بهت تبریک میگم ... تو آدمی نیستی که با زندگی یک دختر بازی کنی ... تو مردی , باشرفی , یک آقای به تمام معنی هستی ... برو هر چی تو دلش هست از بین ببر و باهاش زندگی کن ... اون دختر با هزار امید و آرزو زن تو شده و باهات اومده اینجا ... لیتا زن خوبی برای تو می شه ... بهم قول بده , خواهش می کنم ... به خاطر خواهر و برادریمون این کارو بکن , تو تنها برادر من توی این دنیایی ... باز اخم هاشو در هم کشید و  تا دم پرورشگاه حرفی نزد ... منم ساکت شدم ... می ترسیدم دیگه کلامی به زبون بیارم ... پیاده شدم ... اونم پیاده شد و کمک کرد به آقا یدی تا وسایل رو ببره تو ساختمون و گفت : لیلا چند روز دیگه من می رم , حتما بیا خونه ببینمت ... گفتم : البته که میام ... حتما ... و سریع سوار شد و رفت ... داشتم داغون می شدم ... اگر اون همه مسئولیت رو سرم نریخته بود , خدا می دونه اون شب من چه حالی پیدا می کردم .. ولی باید خودمو کنترل می کردم ... راستی چرا هرمز این کارو با من کرد ؟ اون مرد عاقلی بود و ازش نمی دیدم این همه بی فکر باشه , چطور دلش اومد اینطور با احساسات من بازی کنه ؟ ... من که منظور اونو فهمیدم , ولی کاش اشتباه کرده بودم ... شایدم می خواست منو تو تصمیمی که هنوز نگرفته بودم متزلزل کنه ... آخ , خدای من کمک کن ... نه لیلا ... نه , با خودت این کارو نکن ... اون شبی که من تو گندم زار خوابیدم , هرمز رو از دلم کاملا بیرون کردم و برگشتم ... حالام دیگه نمی خوام بهش فکر کنم ... هرگز ... اون برادر منه و همین طور خواهد بود ... خانجان دم درِ ساختمون منتظر من بود ... باز طبق معمول دلش شور می زد ... وقتی منو دید , گفت : کجا بودی مادر ؟ تو که هلاک شدی ... بیا یک چیزی بخور ... گفتم : ساکت خانجان ... تو رو خدا اینجا از این حرفا نزن , این بچه ها هیچ وقت مادر نداشتن ... مراقب باش ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
♥️🍃 بزرگترین رازدار زندگیت کیه؟ قلبت. بزرگترین تصمیم گیرنده زندگیت کیه؟ مغزت. بزرگترین همراه زندگیت کیه؟ پاهات. می‌خوام بگم «قهرمان» زندگیت خودتی فقط به خودت تکیه کن. ❤️🕊احوال نیـک ◕‿◕                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹