eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 مثل خورشید که‌از روی‌تو رخصت‌گیرد با سـلامـی به شـما روز خـود آغاز کنـم الســلام ای پســـر فاطمـه عادت کـردم صبحـها چشـم دلـم رو به شمـا باز کنم   @hedye110 🏴🏴🏴🏴
🌾🌾 ✨﷽✨ در حالی که سعی می کردم خیلی عادی باشم , گفتم : می خواستی بدون خداحافظی از من بری ؟ گفت : نه منتظرت بودم , مادر مگه بهت زنگ نزد ؟ ... یک مرتبه ای شد ... خوب چاره نبود ... لیتا اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر هرمز و خودشو بهش چسبوند ... گفتم : سلام لیتا جون , خوبی ؟ بالاخره داری می ری ؟ ... با همون فارسی شکسته بسته گفت : ما دیگه لیلا جون می ریم , اونجا خوشبخت هستیم ... قبل از اینکه بیایم ایران خیلی رابطه ی بهتر داشتیم , باید رفت ... اینجا عذاب داره ... تو شوهر کن , اون مرد به درد تو می خوره ... شاید لیتا فارسی خوب بلد نبود ولی با همین چند جمله , همه ی درددلش رو به من گفت و حتی ازم گله کرد ... بغلش کردم و گفتم : هر کجا هستی ان شالله خوشبخت باشی ... در کنار شوهر عزیزت ... گفت : من می شم , تو هم بشی ... ان ... ان انشاله ... هرمز چمدون ها رو برد تو ماشین خاله و ملیزمان و ایران بانو گریه می کردن ... همه آماده شده بودن که خان زاده اونا رو ببره فرودگاه ... فقط من و منظر و خانجان خونه موندیم ...چمدون ها رو که جابجا کرد , برگشت و از ما خداحافظی کرد و رفت از پله ها پایین و کنار دست خان زاده نشست و صورتش رو طرف دیگه گرفت ... و تا زمانی که راه افتادن , برنگشت به من نگاه کنه ... وقتی منظر آب رو پشت سرشون پاشید , به من گفت : آقا هرمز یک نامه براتون داده که گفت اگر نیومدین بهتون بدم ... حالا بدم یا نه ؟ در حالی که حسی تو بدنم نبود , گفتم بده ... خانجان گفت : بیا بریم برات قیمه ریزه درست کردم ... گفتم : خانجان باید برم پرورشگاه , هنوز کارم تموم نشده بود که خاله زنگ زد ... نامه رو گرفتم ... یک پاکت سفید بود ... کردم تو کیفم و در میون اعتراض خانجان راه افتادم طرف پرورشگاه ... پیاده می رفتم ... پامو رو زمین می کوبیدم ... نمی دونستم حرصم رو سر کی خالی کنم ؟ آخه چرا ؟ چرا هرمز این کارو با من کرد ؟ معمای عجیبی بود , ولی به نظر شرافتمندانه نبود ... یعنی اون می خواست منو تو آب نمک برای خودش نگه داره تا هر وقت از زنش خسته شد برگرده پیش من ؟ یا نه فقط می خواست زندگی منو داغون کنه ؟ ... همون طور که دفعه ی قبل ذهن منو درگیر خودش کرد و زندگی منو خراب کرد ... اون بار هم اگر دلم پیش اون نبود , شاید الان سرنوشت دیگه ای پیدا کرده بودم ... نه لیلا , نباید بذاری زندگیت دوباره خراب بشه ... هوا سرد بود و من لباس مناسبی هم نداشتم ... ولی بدنم داغ بود و هیچی حس نمی کردم ... پیاده , رو زمین پا کوبیدم و تا پرورشگاه رفتم ... کیفم رو پرت کردم روی میز و در حالی که دستم اونقدر سرد بود که هنوز قدرت نداشت , دف رو برداشتم و از همون جا شروع کردم به زدن ... بچه ها داشتن می خوابیدن ... با شنیدن صدای دف , همه خودشون رو رسوندن ... یک آهنگ شاد که هر کسی رو به رقص وادار می کرد , همه رو سر حال آورد ... حتی زبیده رو ... دستم گرم شده بود ... هر چی تندتر می زدم , دلم بیشتر قرار می گرفت ... بی اختیار شروع کردم وسط بچه ها به رقصیدن ... چرخ زدم و به دف کوبیدم ولی اشکم صورتم رو خیس کرده بود ... با خودم می گفتم لیلا , همه چیز همین الان باید تموم بشه ... دیگه تو زندگی من جز هاشم کس دیگه ای نیست و نخواهد بود ... و باز با شدت بیشتر می زدم و می چرخیدم و اون طفل معصوم ها از خوشحالی رو پا , بند نبودن ... همه با هم قر می دادن و دور من دست می زدن ... هیاهویی عجیب بلند شد بود .. . شب جامو انداختم تو اتاق بازی ... انگار خلقم تنگ بود و دیوارهای دفتر اذیتم می کرد و همون جا دراز کشیدم ... همین طور که فکر می کردم , یاد نامه ی هرمز افتادم و پول هایی که تو کیفم بود ... دلم می خواست نامه رو پاره کنم ... بلند شدم و رفتم دفتر و کیفم رو آوردم و تو رختخواب نشستم ... دو تا پاکت شکل هم , با یک مارک تو کیفم بود ... یکی نامه و یکی دیگه پول ... هر دو مال یک نفر بود ... آهسته و با تردید نامه رو باز کردم ... نوشته بود : لیلا , خواهرم , من دارم می رم ... برات آرزوی خوشبختی می کنم ... صبر کردم بیای تا ببینمت ولی متاسفانه نشد ... همیشه موفق باشی و دعای خیر من همراه تو .. هرمز همین چند جمله , یک حس غم رو دوباره به من منتقل کرد ... انگار لابلای جملات اون دنبال رمزی می گشتم که اون خواسته باشه منو از اون آگاه کنه ... از اینکه اون پولا رو هرمز داده بود , این حس رو در من بیشتر تقویت می کرد ... اون حتی فرصت تشکر رو هم از من گرفت ... فردا از خانجان خواستم بیاد پرورشگاه و مراقب باشه تا من با مرادی و مادرشو و سودابه بریم خرید ... خاله هم با خانجان اومد و خیالم راحت شد و رفتم ... ❤️❤️🔴😭 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋
                   @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ تمام چبزائی که برای سودابه خریدن یه چادر سفید و یه جفت کفش و یه آینه و شمعدان... لباس هم گفتن لباسهای زن مرادی هست چه غریبانه برای این دختر معصوم خرید کردن...پرسیدم تو با این وضعیت مشکلی نداری؟ وقت دیدم صورتش در هم رفت و مثل اینکه دردی شدید تو شکمش احساس کرده بود , خم شد ... و با یک لبخند سرشو بلند کرد و گفت : هر چی شما صلاح بدونین ... و این باعث شد من تمام پولی رو که هرمز داده بود , خرج سودابه بکنم ... دو تا از پارچه های خودم رو دادم به خیاط براش لباس های شیکی دوخت و چند دست هم از بازار خریدم ... خاله و انیس الدوله کمک کردن تا جهیزیه ی مختصری براش فراهم کنیم و من داشتم فکر می کردم که : منم جهیزیه ندارم ... دارایی من مقداری وسیله ی به درد نخور و کهنه بود ... وقتش که بشه با این همه چیزایی که انیس الدوله برای من خریده , دست خالیم ... یک هفته بعد , سودابه سر سفره ی عقد نشست و مهمون هاش ده تا از بچه های پرورشگاه ، من و خانجانم ، خاله و منظر و انیس الدوله و هاشم بودیم ... و اینطوری سودابه از پیش ما رفت ... من دو تا از دخترای اونجا رو به اسم حمیده و الهه , که خیلی کاری و خوب بودن رو جایگزین اون و یاسمن کردم ... تو این مدت هاشم تقریبا هر روز میومد پرورشگاه و منو می دید ... گاهی برام هدیه میاورد و گاهی گل می خرید ... دیگه همه می دونستن که اون نامزد منه , برای همین گاهی هم میومد و ساعتی تو دفتر می نشست و می رفت ... یک شب وقتی بچه ها خوابیدن , درا رو قفل کردم و رفتم تو دفتر تا به حساب و کتاب های پرورشگاه رسیدگی کنم که یکی زد به پنجره ی اتاق ..و چون از سطح زمین خیلی بالاتر بود , از اونجا کسی رو ندیدم ..و رفتم کنار پنجره و هاشم رو دیدم ... درو باز کردم و پرسیدم : باز ماشینت حرف گوش نکرد ؟ گفت : هیس , زود حاضر شو می خوام ببرمت جایی ... گفتم : برو هاشم , نه نمی شه ... الان خانجان زنگ می زنه , ببینه نیستم نگران می شه ... گفت : راه نداره , یک کاریش بکن ... زود باش ... منتظرم ... و رفت به طرف در ... چاره نبود ... رفتم به زبیده گفتم : آقا هاشم اومده با من کار داره ... من می رم , تو مراقب بچه ها باش ... خواب آلود گفت : باشه تو برو , ولی این موقع شب کجا می ری ؟ گفتم : خرید داریم , انجام می دم و میام ... پاییز بود و هوا خیلی سرد بود ... تا سوار شدم , یک بسته از عقب ماشین برداشت و داد به من و گفت : بپوش ... می خوایم بریم گراند هتل , شام بخوریم ... روح انگیز هم می خونه و می دونم تو دوست داری ... گفتم : بریم , خیلی عالیه ... آره که دوست دارم ... سرشو تکون داد و گفت : قربونت برم , از این به بعد همش همینه باید خوش بگذرونیم ... دیگه نمی ذارم غصه بخوری ... بسته رو باز کردم ... یک پالتو پوست گرون قیمت و خیلی لطیف و زیبا بود ... ذوق زده اونو برانداز کردم و گرفتم تو بغلم و صورتم رو بهش مالیدم و گفتم : دستت درد نکنه ... خیلی قشنگه , مرسی ... گفت : دلخور شدم , آخه یک کلمه ی محبت آمیز نمی خوای قاطیش کنی ؟ گفتم : مثلا چی ؟ گفت : عزیزمی , جیگرمی , نامزد نازنینمی , گفتم : خودتو لوس نکن , من از این حرفا نمی زنم ... می خوای اگر ناراحتی کت رو پس بدم ؟ ... گفت : دروغگو من دیدم که با بچه ها چطوری حرف می زنی ... و ادای منو درآورد و گفت : قربونت برم ... خوشگل من ... فدات بشم ... گفتم : تو محتاج این حرفایی ؟ ... منم ادای اونو در آوردم و گفتم : قربونت برم , خوشگل من , دختر نازم ... فدای اون موهات بشم , چرا شونه نکردی ؟ قاه قاه خندید و گفت : ای والله , همینم خوبه ... با من مثل اونا حرف بزن وگرنه حسودی می کنم ...😊😊 پایان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
هم‌نوا با صاحب‌غم، دیده‌ها راتر کنید نـالـه از داغ عـزیـز آل‌ پیغـمـبـر کنـیـد شیعیان‌وقت‌ عزای حضرت‌ هادی شده جامه‌ی‌‌مشکی‌‌به‌‌تن‌ خاک‌عزابر سر کنید                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
حافظ مَکُن اندیشه کـه آن یوسـف مَه رو ؛ باز آید و از کلبه احزان به در آیی ...🕯 🍂                      @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Omid Nasri - Mahe Ghalbam.mp3
7.15M
🎙 🎶 ماهِ قلبم 🌙                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 با خیالت 🍂 هــــــــوایت 🍂 مرا تا جنـون 🍂 می کشـــــانی...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
میــدان عمل خالیست ... او در پی سرباز است ... چون ما همه سرباریم ... ســــــــــردار نمی آیـد ... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
گندمزار طلائی: 🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 نوشته مریم موسیوند باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه با بال ھای سفید جلوتر از من، سرخوش، دارد پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. دستم بھش نمی رسد. باد می وزد و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم به شماره افتاده. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به طرف آسمان آبی کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد با خورشیدی تابان در وسطش. پایین پیراھنم بال بال می زند. با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به ھن و ھن می افتم. به دور و برم نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس عمیقی می کشم. بوی گل حالم را کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد میانشان موج انداخته. به موج بازی باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھایم. گرمم شده و دانه ھای عرق روی پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم و به آسمان چشم می دوزم. چھره ای از بابا می بینم که دارد به من لبخند می زند و در یک آن محو می شود. دست ھایم را کنار دھانم می گذارم و رو به آسمان فریاد می زنم. -بابا!. بابا!. صدایم در دشت می پیچد و انگار صدھا دختر دارند بابایشان را، ھمزمان، صدا می زنند. -بابا!. بابا!. -من اینجام. برمی گردم. درست کنارم ایستاده. با ھمان لبخند ملایم روی لب ھایش. با ھمان چشم ھای مھربان. شکمش ھمچنان بزرگ است. صورتش را مثل ھمیشه اصلاح کرده و موھای جوگندمی اش را به طرف بالا شانه زده. نجواگونه می گویم: بابا. دستم را میان دستان پرمو و تپلش می گیرد. لبخندش پاک نمی شود نگاھش پر از حرف است. فشاری به دست ھایم می آورد و می گوید: - بریم؟!. دستم را به سرعت از میان دست ھایش بیرون می کشم. می ترسم و عقب می روم. مردھای زندگی ام را می بینم که دو طرف بابا ایستاده اند. بابی و مامان را ھم ھستند. دلم می گیرد. بغض می کنم. لب ھایم را روی ھم می فشارم. قلبم مچاله می شود. سرم را به طرفین تکان می دھم. -نه حالا. حالا نه. در چشم به ھم زدنی می شوم ھمان پروانه با بال ھای سفید. سبک شده ام. بابا رفته. ولی آنھا ھنوز ایستاده اند. بال می زنم و دور خودم می چرخم از بغض. بال می زنم و باد درست می شود. می چرخم و می چرخم. حالا باد شده گردبادی بزرگ. من ھنوز می چرخم و گردباد آنھا را در خود می بلعد. ھمه ی ما در گربادی که من درست کرده ام گیر افتاده ایم و می چرخیم. من در مرکزم و ھمه به دور من. پلک ھایم را باز می کنم. اتاق تاریک است. چند بار پلک می زنم. نفسم سنگین است و سکوت ھمه جای خانه رخنه کرده. آرنجم را به تخت فشار می دھم و می نشینم. سرم گیج می رود. دست روی سرم می گذارم. چشمھایم را چند لحظه می بندم تا حالم بھتر شود. چشم که باز می کنم میان سیاھی خانه، چھره خندان بابا را می بینم. منم لبخند می زنم. خودش می داند که چقدر دوستش دارم. تی شرت به تنم چسبیده. عرق کرده ام. ریشه موھای بلند و بلوندم خیس شده. خانه دم دارد. کولر خاموش است. لباسم را از یقه بیرون می کشم و روی تخت می اندازم. بلند می شوم. کورمال کورمال راه می روم. کلید برق را می زنم و نور در اتاقم می پاشد. پنجره را باز می کنم. ھوای بیرون ھم گرم است و خبری از باد نیست. انگار آسمان ھم نفسش بند آمده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌹هرگز اجازه ندهید ناکامی ها و شکست ها شما را متوقف کند و رویاهای خود را به واقعیت تبدیل کنید صبح زیبای شما بخیر                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
شهر اگر سقوط کرد آن را پس میگیریم،مواظب باشید ایمان تان سقوط نکند.. 🌹 چطور؟✨👇👇👇👇👇👇👇👇✨ به کانال یا زینب بپیوندید امیدوارم که پروردگار کم مارا بپذیرد و جرعه ای از کرامات این عزیزان بر ما بچشاند..🤲 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
برای او كه برايم نماد خورشيد است نديدمش ولی او سال ها مرا ديده‌ست نديدمش ولی از پشت پرده ها حتی دلم برای نگاهش هميشه لرزيده‌ست @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 خبری از مامان نیست. باز تنھایم ولی به جایش این روزھا، بابا با خواب و رویاھای من گره خورده. دیگر مثل قبل ھول برم نمی دارد. دھانم خشک شده. می خواھم از اتاق خارج شوم که صدای زنگ دوچرخه به من می فھماند پیام دارم. گوشی را از کنار پاتختی برمی دارم. " لیلی جان! خواھش می کنم ایمیلتو چک کن" نگاھم روی تخت سر می خورد و بعد روی میز تحریرم ثابت می ماند. لپ تاپ قرمز رنگم را می بینم. روی صندلی می نشینم. روشنش می کنم. صفحه ایمیلم را باز می کنم. به صفحه خیره ام. به ھمان مربع آبی رنگ و ُرد که بالایش نوشته: "برای عزیزترینم". این عبارت دو کلمه ای مرا می ترساند. زیر لب "عزیزترینم" را تکرار می کنم. بار احساسی این جمله روی دلم می نشیند. سنگینی می کند. وزنش زیاد است برای قلب ناآرام این روزھای من. نمی خواھم بیشتر از این سردرگم شوم. تصمیمم را گرفته ام. آره. آره. از اینکه درگیرم شوند ناراحت می شوم ولی تنھایی ھم به وحشتم می اندازد. عقلم یک چیز می گوید و قلبم چیز دیگر. می خواھم و نمی خواھم. چند لحظه می گذرد. به خودم می گویم:" آخرش چی؟!. او را که می شناسم، پیگیرتر از این حرفھاست. سمج است." رویش کلیک می کنم و صفحه برایم باز می شود. شروع به خواندن می کنم با پاھایی که روی صندلی توی شکمم جمع کرده ام. "لیلی عزیزم، این چند وقت ھر بار تو را دیدم، تمام جرات و شھامت مردانه ام را جمع کردم تا اعتراف کنم. اعترافی که باورش ھم برای خودم سخت است. بگذار برایت از ناگفته ھایم بگویم. این روزھا گیج و گاگول به نظر می آیم. البته این مسئله درباره دلم صادق نیست. من با خودم یک دل شده ام. من تو را می خواھم. عزیزتر از جانم! من عاشقت شده ام. چیزی که برای خودم ھم قابل ھضم نیست. شاید ھمین الآن داری به حرف ھای گذشته مان فکر می کنی. به حرف ھایمان درباره عشق. به چیزھایی که من گفتم. ولی حالا می خواھم بگویم تمامشان را پس می گیرم و تو ھم ھمه شان را بریز دور. می دانی؟!. تو تمام معادله ھای من را به ھم ریخته ای. فرمول ھایم را. اندازه گیری ھایم را. می خواھم بگویم. خدای من!!!. نمی دانم دقیقا باید به تو، به عشقم، چه بگویم!. لیلی. لیلی جانم!. می خواھم بگویم، دل من میان تارتار موھایت می تپد. میان دستان لاغر و کشیده ات. میان چشم ھایت. میان نفس ھای سنگینت. قلب بیچاره من، منتظر یک اشاره از طرف توست. تو عزیز دلم! مرا افسون کرده ای. جادوی تو، لیلی، مرا از پا انداخته است. باور نمی کنی نه؟!. حق داری. من ھم ھنوز باورم نمی شود این حرف ھا را می زنم. اینھا را نوشته ام چون حرف چشمانم را نمی خوانی یا اگر می خوانی به روی خودت نمی آوری. میخواھم خوب به حرف ھایم فکر کنی. مرا بی جواب نگذار. منتظر می مانم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
صبح بخیر، یاد آوری می کنم که افکار بزرگ و مثبت منجر به نتایج عالی می شوند پس روز خود را با افکار مثبت آغاز کنید تا به اهداف خود نزدیک تر شوید                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹