هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
به نام خالق عشق💞
💞رابطه عاطفی غذای روح است💞
و تنهایی فقط برای خداست
💖رابطه عاطفی لزوما بین همسران نیست.
#سرفصلهای_دوره
#اسرار_ارتباط_موثر
یا
#سواد_عاطفی👇
🔺رابطه عاطفی یعنی چه؟
🔺ویژگیهای یک رابطه عاطفی چیست؟
🔺چگونه عشق به رفتار تبدیل شود؟
🔺مهمترین تصمیم زندگی ما چیست؟
🔺عوامل مهم در تصمیم گیری ازدواج
(انواع بلوغها)
🔺نکات مهم برای شروع رابطه عاطفی
🔺اصول محبت کردن در رابطه عاطفی
🔺منحنی عشق و رابطه عاطفی
🔺مجردی خوب چگونه است؟
🔺دو چیز شکستنی خطرناک در رابطه عاطفی
🔺دو فاکتور مهم در رابطه عاطفی
🔺نکات خروج از رابطه عاطفی
و کلی مطالب مهم و آموزنده جهت ساختن یک رابطه عاطفی و اصولی دقیق👌
شرکت در این دوره برای هر خانم #مجرد و #متاهلی واجب است✅
برای شرکت در این دوره بسیار عالی
حتما آماده باشید👏👇
جا نمونید😍👏
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
سرفصل های دوره👆👆
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
فرصت را از دست ندید
شاید این دوره
به این زودی ها تکرار نشه
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_85
بعد از دقایقی، اتومبیل ایستاد. امید چشمانش را باز کرد و به ساختمانِ روبرویی خیره شد.
اینجا را خوب می شناخت. پاتوقِ دور همی هایشان بود.
ولی خیلی وقت که بود که اینجا نیامده بودند.
با تعجب به پویا نگاه کرد و پرسید:" برای چی اینجا؟!"
پویا لبخندی زد و گفت:"نگران نباش قول می دم حالت را خوب کنم. باور کن منم از دست رفتارهای بابات با تو خسته شدم. می خوام کاری کنم که امشب، همه اتفاق های تلخ زندگیت را فراموش کنی. یه دنیای جدید برات دارم. "
امید پوزخندی زد و با اکراه پیاده شد.
تمامِ این مسیر ها را طی کرده بود.
ولی هیچ وقت حالش خوب نشده بود.
چاره ای نداشت. هر چه که بود از بودنِ در خانه عمو حمید و کنارِپدرش و تحمل کردن رفتار های یلدا، بهتر بود.
در واحد را پویا با کلید باز کرد و داخل شدند.
درست مثلِ قبل بود. هیچ تغییری نکرده بود. همان مبلمانِ تیره رنگ و پرده های ضخیم.
پویا به طرف آشپزخانه رفت و وسایلی که خریده بود روی میز گذاشت.
کتش را در آورد و گفت:" بشین داداش غمت نباشه. زنگ زدم بچه ها هم توی راهند. امشب می خوایم بترکونیم. باز هم خوب شد، سبب خیر شدی برای ما. حوصله مون سر رفته بود."
بعد بلند بلند خندید و شروع کرد به سوت زدن.
همزمان، وسایل شام را هم آماده می کرد.
امید نگاهی به اطراف انداخت و روی یکی از مبل های راحتی نشست. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_86
دردی در قفسه سینه اش حس کرد.
دستش را روی قلبش گذاشت.
نفس عمیقی کشید.
پویا مشغولِ خرد کردنِ کالباس و گوجه و خیار شور بود.
سوت می زد و آواز می خواند.
ولی امید غمگین تر از این حرف ها بود که این چیز ها سر حالش بیاورد.
باز هم صدای فریاد های پدر و بد و بیراه گفتن ها، در سرش پیچید. چهره غمزده و نگران مادرش جلوی چشمش ظاهر شد و نگاه بغض آلود یلدا.
لعنت به یلدا، هر چه بود زیرِ سر او بود.
هر چه بی محلی می کرد، دست از سرش بر نمی داشت. این دختر چه از جانش می خواست.
با حرص دندان هایش را روی هم فشرد.
صدای ویبره تلفن همراهش را داخل جیبش احساس کرد.
گوشی را برداشت و خواست خاموشش کند که چشمش به اسم محسن افتاد.
سریع از جا بلند شد و به طرفِ بالکن رفت.
تماس را وصل کرد: "جانم مهندس... بله...سلام... اشکال نداره... نگران نباش...
حتما ... مواظبش باش... یاعلی! "
تماس را قطع کرد و زیر لب گفت: "یاعلی!؟"
به آسمانِ ستاره باران چشم دوخت. متعجب به چیزی که گفته بود فکر کرد.
او که اعتقادی به این حرف ها نداشت.
این چیزی بود که محسن معمولا ته کلام و موقع خداحافظی می گفت. چه طور شد که ناخودآگاه آن را به زبان آورد!؟
باید فکری برای خودش می کرد.
با خودش فکر کرد، یعنی محسن با این همه مشکلات و نداری، فقط با چهار تا دولا راست شدن و این اسامی اینقدر آرام است!؟
نگاهش را به چراغ های روشن شهر دوخت.
قطعا زیر هر سقفی داستانی در حال شکل گیری بود.
چقدر داستان خانه ها باهم متفاوت است. داستان خانه عمو حمید و آن طرف خانه خاله زری.
چه آرامشی در خانه خاله برقرار بود و چه آشوبی در خانه عمو به پا!
خوب می دانست بعد از رفتنش چه غوغایی به پا شده. نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت.
چندین پیام از مادرش بود. حالِ خواندنشان را نداشت. می دانست که همه سرزنش و گله و شکایت است.
گوشی را خاموش کرد و به داخل برگشت.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_فاطمی
✨حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
مرد نابینائى وارد منزل شد و حضرت زهراء (س) پنهان گشت، وقتى رسول خدا (ص) علّت آن را جویا شد؟ در پاسخ پدر اظهار داشت: اگر آن نابینا مرا نمى بیند، من او را مى بینم، دیگر آن كه مرد، حسّاس است و بوى زن را استشمام مى كند.✨
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
بیخیالِ حرفِ این و آن باش
وقتی خودت از زندگیاَت لذت ببری
دیگر نگرانِ قضاوتهایِ دیگران نخواهی بود
و این یعنی خودِ زندگی...
زندگی را زندگی کن و شاکر باش🤗
ما می توانیم خوب زندگی کنیم 💪💐
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490