🔺مخصوصا طبایع گرم
دقت بیشتری داشته باشند
گاهی ما خودمان هم غافلیم که در دام هوای نفس افتاده ایم.
🔸ثانیا، هر روز #توسل به اهل بیت داشته باشیم
و از ایشان
برای مقابله با غرور بیجا
و مبارزه با نفس اماره کمک بخواهیم.
مطمین باشید حتما کمکمان خواهند کرد✅
🔸ثالثا، در #سلام دادن
پیشی بگیریم
حتی به کوچک تر از خود
و
حتی به کسی که دل خوشی از او نداریم.
این بحث ادامه دارد
موفق باشید💐
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ دلایل خراب شدن حال انسان از نظر روانشناسی
💢 انرژی های منفی نگاه ها
برنامه های دین مبین اسلام فقط در پی آرامش و حال خوب بنده هاست
خدایا شکرت💐
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#همسرداری💞
◽️راههای غلبه بر فاصله عاطفی
▪️با همسرتان در مورد مسائل پیش آمده صحبت کنید.
▫️وقتی متوجه فاصله ناگهانی بین خودتان و همسرتان شدید، برای یک جلسه گفتگوی راهبردی وقت بگذارید.
تحقیقات به ما نشان میدهند که ارتباطات کلیدی برای تقویت تمام جنبههای یک رابطه، مهم است.
▫️به او بگویید که اخیرا چالشهایی را در زندگی زناشویی خود مشاهده کردهاید و از او بخواهید دلیل آن را به شما بگوید.
همچنین میتوانید به مدت زمانی که به تنهایی گذرانده هم اشاره کنید. آیا این فاصله برای او مناسب بوده یا خیر؟
▫️علت فاصله گرفتن مرد از زن هر چه باشد، معمولا با صحبت کردن برطرف میشود. مهم است زمانی که در مورد مسائل به وجود آمده با شما حرف میزند، خوب گوش کرده و او را قضاوت نکنید.
دلیل او برای رفتار دور و عجیب و غریب هرچه که باشد، ذهنی باز داشته باشید و دیدگاه او را درک کنید.👌💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#دلبرانه💞😍
"أشعُر بأنَّ لي قلبين
حين نضحكُ معًا"
یعنی: "وقتی که با هم میخندیم
انگار که دوتا قلب دارم"
••چقدر قشنگ♥️🥰••
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_153
رسیده به بیمارستان؛ با عجله به اتاق احمدآقا رفت.
احمد آقا نشسته بود و با علی صحبت می کرد.
امید وارد شد و با صدای بلند سلام کرد.
احمد آقا جوابش را داد و امید به هردوشان دست داد و کنار احمدآقا نشست.
احمدآقا گفت:"خب تعریف کن ببینم. انگار سرِ حالی؟"
امید گفت:"بله! مشکل حل شد. این بار من پیروز شدم."
احمدآقا گفت:"خدا را شکر. با محسن و علی آقا کلی برات دعا کردیم. دیگه محسن باید خواهرش را می برد. مجبور شد بره. ولی دلش با تو بود. یه پیام بهش بده."
امید با خوشحالی گوشی اش را در آورد و پیامکی برای محسن نوشت.
بعد از ساعتی که دور هم بگو و بخند کردند؛
احمد آقا گفت:" امشب فکر کنم مقدار دارو های من رو زیاد کردند. خیلی خوابم میاد. با اجازه."
امید کمکش کرد تا دراز بکشد. ولی خودش از خوشحالی خوابش نمی برد.
کنار پنجره ایستاد.
علی هم دراز کشیده بود و پشتش به امید بود. به گمانش که علی خواب است، بی سر و صدا قدم برداشت و به سمت در رفت. راهرو را نگاه کرد. همه جا ساکت بود. فقط پرستارهای کشیک به اتاق ها سر کشی می کردند.
دوباره به سمت پنجره برگشت.
هوا رو به گرمی می رفت.
نفس عمیقی کشید و روی تخت دراز کشید.
ولی انگار امشب، پلک هایش روی هم نمی آمد. از فکر اینکه بالاخره یکبار پدرش را شکست داده و اینکه توانسته از زیر بار ازدواجی اجباری؛ رهایی یابد؛ ذوقی وصف نشدنی داشت.
خواب اصلا با او قهر کرده بود.
از پهلوی راست به چپ چرخید.
چشمان باز و در خشان علی را در روبروی خود دید.
با تعجب گفت:"شما هم بیدارید؟"
علی گفت:"آره خوابم نمی بره. امشب به هم ریخته ام. نمی تونم بخوابم."
امید لبخند زد و گفت:"شما چرا؟ شما که همیشه خندونی."
علی گفت:"بله می خندم. ولی مگه کسی که می خنده و شاد زندگی می کنه؛ غمی نداره؟ مگر رنج دنیا فقط برای یک عده است؟"
امید ابرویی بالا انداخت وگفت:"نمی دونم. ولی فکر می کنم من از همه بیشتر رنج و درد دارم."
علی لبخند زد وگفت:"نه پسر خوب اینجوری فکر نکن. همه درد و رنج دارن.
فقط باید بلد باشی با این رنج ها چطوری رفتار کنی.
اگه بخوای بشینی و هی بهشون فکر کنی که نمی شه. پر رو می شن. هی بزرگتر می شن. اونوقت بیچاره می شی.
باید ریز ببینیشون."
و مثلِ همیشه خندید.
امید با اینکه درست متوجه نشده بود ولی خندید. امشب حالش خوب بود و فقط می خواست بخندد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_154
علی آهی کشید و گفت:"ولی امشب دلم گرفته. احساس می کنم؛ به قول احمدآقا ویتامین دعام کم شده."
لبخندی زد و ادامه داد:"حالش را داری امشب دوتایی دعای کمیل بخونیم؟"
با شنیدنِ اسمِ "دعای کمیل"
امید یادِ آن شب و محسن و امامزاده افتاد. خوب یادش بود که آن شب هم بعد از دعا حال خوشی داشت. ولی دلیلش را نمی دانست.
بی هیچ حرفی، سرش را به نشانه تأکید تکان داد. علی لبخندی زد و چشمانش درخشید.
گفت:"خدا خیرت بده جوون. دعا تنهایی حال نمی ده. می گم بهتره بریم بیرون.
توی حیاط. اینجا نمی شه."
امید از جا بلند شد و گفت:" فکر خوبیه. بریم بیرون. احمدآقا هم راحت بخوابه."
علی گفت:"بله درسته. ولی جور من را باید بکشی. "
امید نگاهی به پای علی انداخت و گفت:"چشم. شما سروری. فقط تا آماده بشی؛ برم یه ویلچر بیارم."
سریع از اتاق بیرون رفت و با ویلچر برگشت. کمک کرد تا علی روی ویلچر بنشیند.
اورا به حیاط برد. گوشه دنجی پیدا کردند و امید هم روی سبزه ها نشست.
علی کتابش را در آورد و با نوای سوزناکی شروع کرد. تک تکِ کلمات گویی از عمق وجودش بیرون می آمد.
چنان با عشق و سوز می خواند که امید مجذوب آن کلمات شده بود.
درست مثل دفعه اولی که این دعا را شنیده بود.
سرش را روی زانوانش گذاشت و غرق در کلمات شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490