eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 به نظر شما چه رفتارهای دیگری اثر منفی بر حساب بانکی عاطفی ما دارد⁉️⁉️
البته در دوره یا در این باره و درباره خیلی خیلی موضوع های مهم و موثر در ارتباط موفق و همچنین انتخاب همسر و زناشویی صحبت کردیم یک دوره العاده که واقعا بر هر مجرد و متاهلی شرکت درش واجبه✅ کلی نکات مهم که زندگی تون را زیر و رو می کند👌 ان شاءالله به زودی ثبت نام دوره جدید را خواهیم داشت✅
هدف ما خوشبختی و سعادت و شادکامی برای همه شماست✅✅ الهی که با این اموزه ها سعادتمند دنیا و اخرت باشید🌺 و زندگی هاتون توام با عشق و محبت و لذت باشه💞
یا 🔴حساب بانکی عاطفی 🔴نکات منفی در رابطه 🔴نکات مثبت در رابطه 🔴قانون وقت کیفی 🔴سوپرایز و قوانینش 🔴اندازه محبت 🔴دو چیز شکستنی در رابطه 🔴خیانت 🔴تفاوت عشق و دوستی 🔴عناصر دوستی 🔴جدایی
این فقط سر فصل های یک جلسه مونه😊👆👆 بی نهایت پر بار و مفیده✅👏
🌸عید است و هوا شمیم جنت دارد 🌸نام خوش مصطفی حلاوت دارد 🌸 با عطر گل محمدی و صلوات 🌸این محفل ما عجب طراوت دارد 🌷🍃 مبعث نبی رحمت، پیامبر خاتم حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بر تمام جهانیان مبارک باد.💐💐💐💐👏👏👏👏👏 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
روزیمون شد در این شب عزیز بعد از جشن مبعث، در جوار شهدا باشیم و چای را کنارشان بنوشیم☕️🍪 روحتان شاد باد💐 الهی که از ما راضی باشید خدایا ما را شرمنده شهدا نگردان🌺 شادی روحشان فاتحه و صلواتی هدیه می کنیم اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم💐 💫آخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی است در به در،در پی گم کردن مقصد رفتیم... ✍️#فاضل_نظری اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سنگینی پلک هایش و افتادنشان را متوجه نشد. کِی بود و چه ساعتی؟ با صدای محسن چشم گشود. یک لحظه مات به اطراف نگاه کرد. محسن سرودی را زیر لب زمزمه می کرد. به سمتش برگشت. روبروی آینه، موهایش را شانه می زد. نفس عمیقی کشید.تازه یادش افتاد که کجاست. از جا برخاست. محسن به سمتش برگشت و با لبخند سلام داد. امید جوابش را داد وگفت:" چی شده؟ خیلی خوشحالی؟" محسن خندید و گفت:" گاهی وقت ها توی حکمت خدا می مونم. دقیقا برنامه ما باید طوری ردیف بشه که روزِ قبل از ماه مبارک اینجا باشیم. چه شب قشنگیه امشب." امید با تعجب گفت:"ماهِ مبارک؟" محسن برسش را روی میز گذاشت وگفت:"بله. ماه مبارک رمضان. خیلی پر خیر و برکته. از فردا باید روزه بگیریم. پس پاشو مهندس زودتر بریم پایین. هم برای صبحونه هم اینکه استاد تهرانی هم اینجاست." باهم پایین رفتند. کنار استاد تهرانی صبحانه خوردند. باهم به اتاق او رفتند. بعد از توضیحاتِش درباره طرح و برنامه ها، با هم به محوطه رفتند. با همراهی یکی از مهندسین، همه جا را با دقت دیدند. در جریان کل طرح و برنامه ها قرار گرفتند. هوای گرم آزارشان می داد؛ ولی ذوقِ کار و این پروژه بزرگ، حال خوشی برایشان به ارمغان آورد. اما ته دلِ امید نگرانی بود و استرس داشت. دل آشوبی که دلیلش را نمی فهمید. گوشی اش را برداشت. برای روشن کردنش تردید داشت. با خودش لج کرده بود. وقتی پدر، برای او و کارهایش ارزشی قائل نیست، پس بهتر است که از همه کس بی خبر باشد. بغضی راه گلویش را بست. هیچ جای این زندگی لذت بخش نبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
برای ناهار دورهم جمع شدند. استاد تهرانی، مرتب مواردی را گوشزد می کرد. محسن با شوق گوش می داد. امید اما فقط چشمش به استاد بود. دلخور از همه کس. هر لحظه تصویرِ درِ بسته اتاقِ پدرش، جلوی چشمانش نقش می بست ونگاه نگران مادر که هر طور بود می خواست کارهای پدر را توجیه کند. تا شب استاد تهرانی کنارشان بود و بعد خداحافظی کرد و رفت. واردِ سوییت که شدند، محسن نگران امید را نگریست. که سرش پایین بود و اخمش در هم. منتظر فرصتی بود که با او صحبت کند. صدای گوشی اش بلند شد. شماره ناشناس بود. بعد از وصل کردنِ تماس، صدای مهربان احمدآقا گوشش را نوازش کرد. فوری سلام داد و حالش را پرسید. بعد گوشی را به امید داد. امید با بی حوصله گی گوشی را گرفت و احوالپرسی کرد:"سلام. ممنون . خوبه.. گوشی ام رو روشن نکردم. نه خوبم. بگو نگران نباشه. من طوریم نمی شه. شما خوبید؟ اِه جدی.. چه خوب. باشه چشم سلام برسونید. شبتون بخیر." گوشی را به دست محسن داد وگفت:" قراره فردا دکتر چشم های احمدآقا را باز کنه. امیدوارم که مثلِ روز اول بتونه ببینه" محسن گفت:"حتما خوب می شه نگران نباش:" به طرفِ اتاقش راه افتاد. چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. مطمئن بود که امشب اصلا خوابش نمی برد. ساعتی روی تخت غلت زد ولی سودی نداشت. پلک هایش اصلا خیالِ روی هم آمدن نداشتند. صدای زمزمه محسن اورا به سمتِ در کشید. چراغ اتاق محسن روشن بود. نزدیک تر رفت. چند ضربه به در زد. با صدای بفرماید محسن؛ داخل شد. اورا سر سجاده دید و پرسید:"نماز چی می خونی؟" محسن به طرفش برگشت وگفت:"چه نمازی؛ مهم نیست. مهم اینه که به یادش باشیم. حالا هرکی به هر نحوی که می تونه. یکی نماز می خونه. یکی ذکر می گه.... به هر حال هر جور راحت تری؟" امید با تعجب گفت:"یعنی نباید قانون و قواعد را رعایت کرد؟" 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد سلام امام زمانم 🌺 سلام صبحتون پر نور🌹 الهی به امید تو💚 🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: براى رياكار، چهار نشانه است: در حضور ديگرى خود را بر طاعت خدا حريص نشان مى دهد؛ در تنهايى، سستى مى ورزد؛ در هر كارى شيفته ستايش است؛ و در ظاهرسازى مى كوشد. 📚تحف العقول صفحه 22 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
❣بخوان به نام خدایت، خدای خوب علی (ع)C᭄ خدای مطلق لب‌های ذکر گوی علی(ع)C᭄ 💫💫عید مبعث مبارک 💫💫 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ،،، سلام،،، هزاران سلام و درود و شاد باش عیدتون مبارک💫💫💫💐💐💐 الهی که تن‌تون سلامت، دلتون خوش، جیب‌هاتون پر پول، کارت بانکی هاتون رقم‌های بالای بالا داشته باشه و کانون خانواده هاتون گرم گرم گرم باشه الهی زندگی‌تون مر از عشق و محبت و شادی باشه💐💐💐 ممنونم از اینکه کنار ما هستید💐💐 در خدمتتون هستم با یک هدیه ویژه🎁🎁🎁👏👏👏👇👇👇👇
السلام علیکم یا اهل بیت النوه 💫اعیاد شعبانیه و دهه فجر انقلاب اسلامی مبارک باد💥💥 به همین مناسبت مشاوره های خانم فرجام پور در روزهای ۲۱ تا ۲۶ بهمن ماه با ۲۰/۰ تخفیف انجام می‌شود👏👏✅✅ 🔸خانواده و همسرداری 🔸ازدواج 🔸زناشویی 🔸تربیت فرزند 🔸مسائل اعتقادی 🔸اصلاح مزاج ادمین نوبت دهی👇 @asheqemola http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
این هم عیدی ما🎁🎁🎁🎁😍👏👏 امیدوارم راضی باشید💐💐
فقط لطف کنید بنر مون را توی کانال ها و گروه هاتون نشر بدید و برای دوستان تون بفرستید👏👏 ان شاءالله شما هم در ثواب این نذر فرهنگی سهیم باشید👏👏💐
باز هم عیدی داریم😍🎁🎁 باشه برای ... کِی⁉️⁉️ شما بگید🤔⁉️👇 @asheqemola
خب چون نظراتتون را نفرستادید عیدی بماند برای بعد🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن لبخند زد و گفت:"مادرم از قول پدرم همیشه می گه(این ماییم که برای خودمون دینداری را سخت کردیم. ) البته باید بگما واجبات قانون داره. ولی مستحبات نه. هر وقت که دوست داشتی می تونی صداش کنی. حتما صدات را می شنوه." بعد به بالا اشاره کرد. امید نگاهی به آسمان پرستاره که از پنجره دیده می شد انداخت. با خودش گفت:"اینا هم این طوری دلشون خوشه. بذار خوش باشن" محسن سجاده را جمع کرد و کنار امید نشست. نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"چند دقیقه دیگه می رم برای سحری خوردن، میای که؟" امید گفت:" بله میام. از تنها موندن توی اتاق بهتره" وقتی پایین رفتند؛ امید با دیدن سالن غذا خوری تعجب کرد. تمامِ کارگران و مهندسین، مشغولِ خوردنِ سحری بودند. نوای دلنشینِ دعای سحر، گوش را نوازش می داد. با دیدنِ جمع و غذای سحری، اشتهایش باز شد. با لذت خورد. بعد از غذا همه برای نماز جماعت به سالن نمازخانه رفتند و او ترجیح داد در محوطه کمی قدم بزند. بعد از چند دقیقه روی نیمکتی نشست و گوشی اش را در آورد. روشنش کرد و پیام ها را چک کرد. چندین پیام از مادرش و دوستانش بود و یک ناشناس. ولی پیام و تماسی از پدرش نبود. می خواست گوشی را خاموش کند که کنجکاو شد پیام ناشناس را بخواند. پیام را که باز کرد، از تعجب چشمانش گرد شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بعد از کلی ابراز احساسات و تعریف و تمجید از امید، خودش را معرفی کرده بود، همان دختری که در دانشگاه چند بار از او خواسته بود تا اجازه همکاری در پروژه را به او بدهد. با تعجب پیام هایش را خواند. پوزخندی زد." واقعا این دختر، پیش خودش چی فکر می کنه؟ اگه قرار بود باهاش طرح دوستی بریزم که توی دانشگاه اون برخورد را نمی کردم." بدون معطلی و بدون دادن جواب، اورا مسدود کرد. چهره معصومِ زهرا، حجب و حیایش، واقعا برایش قابل ستایش بود. وقتی با او که سالهای کودکی را باهم گذراندند، جز به ضرورت همکلام نمی شود؛ هیچ وقت به بیگانه نگاه هم نمی کند. نفس عمیقی کشید و لبخندزنان در خاطراتِ کودکی غوطه ور شد. کاش هنوز هم کودک بود. هوا رو به روشنی می رفت. به خودش آمد. از جا بلند شد و به اتاقش رفت. محسن با شنیدن صدای در به سمتش آمد و پرسید:"مهندس کجا بودی؟" امید گفت :"توی محوطه." محسن خندید و گفت:"بله اونو که دیدم. در کدوم عالم بودی؟" امید لبخند زد و به اتاقش رفت. ساعتی بعد، هر دو آماده برای کار پایین رفتند. با راهنمایی مهندس جوانی به محل کارشان رسیدند و مشغول کار شدند. چند روز گذشته بود. کارها به خوبی پیش می رفت. این چند روز گاهی گوشی را روشن می کرد و حال احمد آقا را جویا می شد. چشمانش را باز کرده بودند و او می توانست با کمک لنز های مخصوص دوباره ببینید. از بیمارستان مرخص شده بود و در خانه استراحت می کرد. مادرش مرتب تماس می گرفت و پیام می داد و حالش را می پرسید. ولی دریغ از یک پیام کوتاه از پدرش. دردی که سینه اش را به تنگ می آورد. بی مهری های پدر بود و آرزوی داشتنِ زندگی مستقل در کنارِ زهرا، همسری مهربان و البته دوست داشتنی. تنها راه رسیدن به آرزویش را تلاش کردن می دانست. پس سخت تلاش می کرد تا هم کارِ خوبی ارائه دهد و هم به آرزوهایش برسد. کاش یکی بود که دردت را می فهمید. کاش یکی را داشتی که هر گاه دلتنگ می شدی به دلداریت می پرداخت و مرحم به زخمت می گذاشت. کاش نیرومند و مهربانی بود تا دلت به وجودش قرص می شد و پشتت به حمایتش گرم. ولی افسوس که برای امید اینها همه آرزوی بیش نبود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا