💞خانمهایی که همسران سوداوی
دارید و
اصلا از رفتارهایش خسته و نا امید نشوید.
سعی کنید
ابتدا، درک کنید که رفتارش برخواسته از طبع و مزاجش است
و به او ارامش بدهید👌
💞ثانیا
حتما در اصلاح مزاجش کوشا باشید👌
ثالثا، باید با دقت در خصوصیات طبعی او
رفتار مناسب همان طبع و مزاج را
با او داشته باشید
تا کنار شما احساس ارامش کند👌
💞سعی کنیم
در زندگی زناشویی، اصلا خودخواه نباشیم
و
فقط به خواسته های خودمان فکر نکنیم
بلکه حتما
حتما
طرف مقابل را درک کنیم
و
برای رساندنش به ارامش، تلاش کنیم
❤️خانم خانه
حکم منبع ارامش اعضای خانواده را دارد
چون در خلقت خانم محبت، ظرافت و لطافت
است،
باید با به کارگیری این توانایی ها
هم خودش ارامش داشته باشد
و
هم ارامش را در خانواده تزریق کند👌
موفق باشید💐
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️برای برطرف کردن شک همسر چه باید کرد؟
#دکتر_سعید_عزیزی
#شکاک
#رفتار_مشکوک
#رفتار_عادی
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سیاستهای_زنانه
👩 خانمهای گل:
☑️اگر همسرتان فقط در زمان نیاز به مقاربت مهربان میشود
👈از این مسله ناراحت نشوید و با خشم نگویید هر وقت رابطه میخوای مهربان میشوی ؟!
🔸بهتره از این فرصت استفاده کنید و همسرتان را حتی در همین مواقع لبریز از عشق و احساس نمایید
🔸مطمئن باشید این بهترین واکنش است و کم کم همسرتان عاشقتان خواهد شد
🔸رابطه که زیادتر شود عشق و محبت نیز افزون میگردد...امتحان کنید
🔸یک زن با سیاست هر از موقعیتی بهره میبره
تا حاکم دل مردش بشه
👈هرچه کنی به خود کنی ...👌💞
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💞✵─┅┄
❤️🍃❤️
#دلبرانه😍💞
همیشه یکی هست که ❣
مهم نیست هر چقدر با هم ❣
دعوا کرده باشید و ازش ناراحت باشين ❣
وقتی میگه دوست دارم ❣
بی اختیار در جوابش ميگين ❣
من بیشتر 😍💕❣💕😘
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_221
بیصرانه چشم به در دوخت.
بالاخره در باز شد و چهره زیبا و مهربان مادر بزرگ پدیدار گشت.
به کمک محسن خودش را جا به جا کرد. برای اولین بار بعد از تصادفش، لبخند روی لبش نشست. سلام داد.
مادر بزرگ از همان جلوی در جوابش را داد و شروع کرد به قربان صدقه رفتن. نزدبک که شد دو دستش را به دوطرف سرِ امید گرفت. گونه هایش را بوسید و گفت:" قربونت برم پسرم. چه بلایی به سرِ خودت آوردی؟"
گوشه روسری اش را به دست گرفت و اشکانش را پاک کرد.
محسن با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.
امیدآهی کشید وگفت:"مهم نیست. دیگه هیچی برام مهم نیست."
مادر بزرگ دست امید را دردست گرفت و گفت:"چرا عزیزِدلم. چرا با خودت و با ما اینجوری می کنی. به خدا مامانت دلش ترکید. نشسته و چشم دوخته به در. که اجازه بدی بیاد تورو ببینه. پدرت که کلافه شده از بس رفته و اومده. همه مون دلمون خونه برات. چرا مادر لج می کنی؟ بگو قربونت برم دردت چیه؟"
امید سرش را پایین انداخت و گفت:" مامانم می دونست دردم چیه. ولی هیچ کاری برام نکرد. اون وقتی که التماسش کردم بهم توجه نکرد. حالا دلسوزیش رو می خوام چه کار؟ پدرم که دیگه اصلا نگید."
بعد رو کرد به مادر بزرگ و با چشمهای اشک آلود گفت:"کاش مرده بودم. کاش دیگه به هوش نمی اومدم."
مادر بزرگ سرش را در آغوش گرفت و نوازش کرد.
آرام نزدیک گوشش گفت:"نگو عزیزِ دلم. این حرف رو نزن. بیشتر از این خون به دلم نکن. دیگه طاقت دیدنِ ناراحتی ات رو ندارم. دیگه بسه امید جان."
امید در آغوش مادر بزرگ اشک ریخت.
دلداری های مادر بزرگ هم سودی نداشت.
وقتی مادر بزرگ سرش را از خود جدا کرد. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:" به خدا قسم از این اتاق بیرون نمی رم، تا تو رو راضی و خوشحال نبینم. بگو هر چی می خوای بدونی. هر چی توی دلت هست رو بگو."
امید کمی آرام شد و گفت:"باشه می گم. ولی شما هم قول بده هر چی می پرسم راستش را بگی."
مادر بزرگ نگاهی با تردید به در اتاق انداخت و گفت:"باشه پسرم. دیگه وقتشه که حقیقت را بدونی."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_222
امید آهی کشید وگفت:"اول درباره زهرا بگید. راسته که....؟"
بعد سرش را پائین انداخت و سکوت کرد.
بغض گلویش را فشرد و دیگر نتوانست جیزی بگوید.
مادر بزرگ با نگرانی به او نگریست وگفت:"بله پسرم. راسته. یکی از اساتید دانشگاهشونه. خیلی وقته خواستگاری کرده. ولی رفتنِ احمدآقا و بعد هم زخمی شدنش، باعث شد تا حالا طول بکشه. "
امید با بغض گفت:"یعنی زهرا خودش قبول کرده؟ خودش راضیه؟"
مادر بزرگ گفت:"خب خیلی وقته که آقای سرابی پیشنهاد داده. زهرا هم فکرهاش رو کرده. احمدآقا هم قبلا تحقیقات کرده بود...."
اسمِ آقای سرابی برایش آشنا بود.
به یاد آورد، همان مردی که چند بار کنارِ احمد آقا در بیمارستان دیده بود.
چرا همان موقع متوجه نشد.
آنقدر در دریای رؤیاهای خود غرق بود که اصلا به ازدواجِ زهرا با کسِ دیگری فکر نکرده بود. از وقتی چشم باز کرد، کنارِ بی مهری های پدر، رفتارِ دوگانه مادر، فقط زهرا بود که برایش همیشه مهربان بود. تازمانی که بزرگ شدند و زهرا ازاو رو گرفت. خانه مادر بزرگ فروخته شد و بین شان فاصله افتاد.
ولی هیچ روز و شبی نبود که به یاد زهرا نباشد. هر شب خسته از نا سازگاری های زمانه؛ به اتاقش پناه می برد. فقط و فقط یاد زهرا ومحبت های دوران کودکی اش و امید به ازدواج با او، آرامش بخشِ روح و روانش بود.
ولی وقتی قرار است با دیگری ازدواج کند؛ دیگر دنیا را برای چه می خواهد؟ اگر زهرا کسِ دیگری را می خواهد، پس دنیا را باید دور انداخت. چون هیچ چیزِ جذابِ دیگری ندارد.
پس همان بهتر که بخوابد و دیگر بیدار نشود.
درد در تمام سینه اش پیچید.
قلبش به سختی می زد. تمامِ دنیا رنج و درد است. اُف بردنیا. به هر چه دل ببندی همان را از تو می گیرد.
تنها دلخوشی ات را باید از دست بدهی.
برای چه؟ چرا؟ به کدام قانون؟
چنگ به ملافه زد و آن را در دهان فرو کرد، تا صدای هق زدنش را کسی نشود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490