eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
4.4هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
آقایان بدانند مردانى كه عشق را در بيرون از اتاق خواب نيز به همسرشان نشان ميدهند او را به احساس و باورِ دوست داشته شدن وا ميدارند💞 مثل شاخه ، عاشقانه و...❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
😍💞 آغوش "تُـــــو" آرامش دنیای منه دلبر...😍💞 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر آهی کشید و ادامه داد: " چند هفته ازش بیخبر بودم. شب و روزم اشک و آه بود. چشمم به در بود که یکی ازش خبر بیاره. بالأخره ازش یک نامه به دستم رسید. یکی از همرزم هاش از طرف محمد یک نامه و چند تا عکس آورد. از خوشحالی بارها و بارها نامه رو ‌خوندم و روی چشمام گذاشتم. روزهای سختی گذروندم. وقتی محمد برای مرخصی اومد، با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: " چه بلایی سر خودت آوردی؟! من که توی جبهه بودم، حال و روزم از تو بهتره. " راست می گفت؛ حال و روز خوبی نداشتم. چند روز که کنارم بود، خیلی مواظبم بود. خودش برام غذا درست می کرد. مهمونی و بیرون میبرد. از وجودش جون دوباره گرفتم. ولی باز هم رفت. چقدر عمر خوشبختی کوتاه بود. این‌بار دیگه حالم بدتر شد. شب و روز فقط غصه می‌خوردم و اشک می‌ریختم. دلداری های خانواده هم هیچ اثری نداشت. هرچی مادرم و بقیه سعی می‌کردند کمکم کنند ، قبول نمی‌کردم. نمی‌دونم چرا با خودم لج کرده بودم! برای فرار از دستِ دلسوزی های خانوادم، صبح تا شب خودم رو از چشمشون مخفی می‌کردم؛ یا توی اتاق بودم و اشک می‌ریختم یا خودم رو به خواب می زدم. دیوونه شده بودم. یک دیوونه ی به تمام معنا! همه ی فکر و ذکرم محمد بود و بس. بالأخره پدر و مادرم دستم رو گرفتند و بردند زیارت. مادرم گفت: " به جای غصه خوردن فقط دعا کن. نذرکن، حتما محمد سالم برمی گرده. " منم چسبیدم به ضریح، تا تونستم دعا و نذر کردم. از اون روز هم تسبیح از دستم زمین نیفتاد. ولی کاش به همین راحتی ها بود. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
دوباره آهی کشید و سرش را پایین انداخت. ادامه داد: " دیگه کارم شده بود دعا و نذر و گریه. تا اینکه یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، خواستم بلند بشم که سرم گیج رفت و افتادم. مادرم هراسون بالای سرم اومد و با پدرم من رو به درمانگاه بردند. وقتی فهمیدم باردارم، خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم، دیگه به خاطرِ این بچه هم که شده، محمد برمیگرده و دیگه جبهه نمیره. براش نامه نوشتم. اومد مرخصی. خیلی ذوق داشت. منم یکم حالم بهتر شد. چند روزی که کنارم بود، بهترین روزهای زندگیم بود. ولی دوباره رفت. من رو با بچه ای که توی راه داشتم تنها گذاشت. دیگه نمی تونستم با هیچ کس حرف بزنم زندگی برام جهنم شد. باز هم تسبیح و دعا و ذکر. اما چند روز بیشتر نگذشت که خبر آوردند محمد مجروح شده. مثلِ دیوونه ها خودم رو به در و دیوار میزدم و موهام رو می‌کشیدم. دیگه تسبیح و جانماز رو کنار گذاشتم. اونا هیچ فایده ای نداشتند. هیچی. تنها چیزی که می‌خواستم فقط و فقط دیدن محمد بود. ولی کسی به حرفم گوش نمیداد. دیگه هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت. برام خیلی عجیب بود که چرا نمیگن کدوم بیمارستانه؟! یا چرا منو پیشش نمیبرن؟! هر روز یک حرفی می زدند؛ یک روز می‌گفتند، توی بیمارستانِ اهوازه. یک روز دیگه می گفتند، میخوان بیارنش تهران. هر روز برام بهونه می آوردند و دست به سرم می‌کردند. خوب یادمه، اون روز صبح که زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. سر و صدایی از پایین شنیدم. کنجکاو شدم. چند وقتی بود که متوجه رفتار ِمشکوک همه شده بودم. پاورچین جلو رفتم و گوش وایستادم. صدای چند تا مرد بود که با پدرم صحبت می‌کردند. پشت ستون وایستادم و نگاهشون کردم. دایی حسن بود و دو تا غریبه. آهسته صحبت می کردند. گوشامو که تیز کردم شنیدم یکی از مردها گفت: " متأسفیم؛ پیداش نکردیم. بچه ها شهادتش را دیدند. مطمئنیم ولی بدنش... . " دیگه چیزی نشنیدم. جیغ کشیدم. نمی خواستم باور کنم درباره محمدِ من صحبت می‌کنند. فریاد زدم: " نه محمد باید برگرده. اون من رو تنها نمیذاره. " 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-شما استاد چند بار خواستم بهتون‌ پیام بدم تشکر کنم اصلا وقت نشد واقعا ازتون ممنونم خیلییییییییی بهتر شدم استرس و همه چی فقط و فقط از کمک خدا و لطف شماست هیچ‌وقت یادم نمیره تو بدترین شرایط زندگیم شما دستمو گرفتین آرامشی که تا حالا حسش نکرده بودم که چقدر شیرینه شما فرشته نجات من هسین هیچ وقت نمیخوام ازتون دور باشم🙈همیشه کنارمون باشین😊ما به شما نیاز داریم😊😍 خیلی خوشحالم کاش زودتر پیداتون کرده بودم❤️🙈 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر 🌹 هر چه هست لطف خداست🌺 ای دی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇👇 @asheqemola
درسرزمینِ عشق تو سامانِ عالمی جانِ حسینِ فاطمه، جانانِ عالـمی ارباب زاده ای و همـه نوکرِ توییم تـو ســـرورِ تمـامِ جـوانـانِ عالمـی روز جوان مبارک🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ══💝══════ ✾ ✾ ✾
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان سلام امام زمانم🌺 سلام صبحتون پر نور🌺 ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) فرمودند: اى على! چهار چيز را پيش از چهار چيز درياب: جوانى ات را پيش از پيرى؛ و سلامتى ات را پيش از بيمارى؛ و ثروتت را پيش از فقر و زندگى ات را پيش از مرگ.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💖✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هر چه پسر بر او بیارد حسین اسم علی را می گذارد الهی کور باشد چشم دشمن حسین اسم علی را دوست دارد ✨🌺 ✨🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💪 درسهاى زندگى آنقدر تكرار ميشوند، تا ياد گرفته شوند. در مشكلاتى كه برایتان پيش مي آید، لحظه اى خود مشكل را رها كن، به درسى كه برایت دارد دقت كن... خدا یا به امید خودت❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سلام ،،، سلام،،،هزاران سلام بر شما خوبان🌺🌺 عیدتون مبارک🌺🌺🌺 پیشاپیش عید نیمه شعبان هم‌مبارک💐💐💐💐💐💥💥💥💥 خب طبق رسم همیشگی‌مون براتون عیدی داریم💥💥💥
💥💥 السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج ) به مناسبت میلاد پر شکوه یگانه منجی عالم، دوره های و نوجوان هر کدام با /۰ ارائه می شود😍👏👏 جهت اطلاع بیشتر و ثبت نام دوره‌ها به ای دی زیر مراجعه کنید👇 @asheqemola فقط تا پایان روز نیمه شعبان👏👏 از این تخفیف استثنایی جا نمانید✅ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
لطفا یک همتی کنید همگی این بنر را برای دوستان‌تون بفرستید و توی گروه هاتون بگذارید تا دیگران هم از این نذر فرهنگی استفاده کنند و شما هم در ثوابش شریک باشید👏👏
حتما انجام بدید تا بریم سراغ عیدی بعدی😍👏👏
آیا ایتا شما را هم اذیت می کنه؟ یا فقط من رو؟ برای ارسال یک عکس یا حتی استیکر کلی باید معطل بشم😢 وقتم هدر میره و نمی تونم برنامه های کانال را ان طور که باید به موقع و خوب ارائه بدم خدایا خودت کمک کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرمنده این دوره ها را ترجیحا فقط خانم ها را ثبت نام داریم چون بیشتر مربوط به خانم ها میشه✅
خدا را شکر 🌺 مثل اینکه منتظر این دوره ها بودید😊👌 پس حتما از این عیدی ویژه استفاده کنید👏👏
البته دقت کنید تربیت جنسی کودک و نوجوان است✅ که واقعا نیازه هر مادری حتی قبل از اینکه فرزندش به دنیا بیاد این دوره را شرکت کنه👌 هزینه خیلی خیلی ناچیزه با تخفیف عیدانه💥 از دست ندید✅✅
بله عزیزم دوره ها مجازیه دوره ارتباط موفق و تربیت جنسی کودک و نوجوان به صورت متن و صوت دوره اسرار زناشویی به صورت متن و فایل تصویری حتما شرکت کنید تا نتیجه اش را در زندگی هاتون ببینید👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویی یاد آوری خاطراتِ گذشته قلبش را فشرد. دست روی سینه اش گذاشت. مادربزرگ گفت:" بسه دخترم. این همه سال، همگی بسیج شدیم که تو یادت بره. چرا دوباره یادآوری میکنی؟ نمی خوام ب که باز حالت بد بشه." مادر نفس عمیقی کشید وگفت:"باید یه جایی تموم بشه. این دردی که سالهاست داره آزارم میده. باید بگم تا سبک بشم. کاش همون موقع؛ می ذاشتید گریه کنم. می ذاشتید از ته دل فریاد بکشم. شاید الان این وضعیتم نبود." رو کرد به امید و ادامه داد:" برای هر زنی داشتنِ فرزند، آرزوی بزرگیه. منم خوشحال بودم که دارم بچه دار می شم. گاهی توی تنهاییم، کلی با فرزند توی شکمم، دردِ دل می کردم. خیلی دوست داشتم زودتر دنیا بیاد. تا شاید تنهاییم رو پر کنه. ولی اون روز، وقتی اون حرف هارو شنیدم، با سرعت به طرفِ پله ها دویدم. می خواستم ثابت کنم حرف هاشون دروغه. مامان وبابا از پایین داد زدند."مواظب خودت باش." ولی کو گوش شنوا. پام رو که روی اولین پله گذاشتم، سر خوردم و کف پذیرایی افتادم. فقط دیدم مامانم زد توی سرش و گفت"یا فاطمه زهرا". ولی برای گفتن این حرف ها هم دیر شده بود. خیلی دیر. آخه بچه ام از دستم رفت. به همین راحتی، یادگارِ محمدم رو از دست دادم. فقط و فقط هم خودم مقصر بودم. من اون بچه رو کشتم. من لیاقت نداشتم، فرزند محمد رو بزرگ کنم. محمد رفت. امانتی اش را هم با خودش برد. اون من رو قابل ندونست. بی کس ِ بی کس شدم." دوباره دستهایش را جلوی صورتش گرفت و ناله زد. امید دست روی شانه مادرش گذاشت وگفت:" مامان خودت رو اذیت نکن. دوباره قلبت ناراحت می شه." مادر بزرگ باز جلو آمد و لیوان آبمیوه را جلوی دهان دخترش گرفت. قطره های اشک از چشمان امید بی اختیار می چکید. هیچ وقت فکر نمی کرد، مادری که هر روز یک دست لباس شیک می خرد و هر هفته مهمانی می دهد و مهمانی می رود، این همه غم در دل دارد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. مادر سر بلند کرد و اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به چهره غمزده امید انداخت. از جا بلند شد. خم شد و پیشانی پسرش را بوسید دستی به نوازشِ روی صورتش کشید و گفت:" روزهای خیلی سختی گذروندم. تا می خواستم گریه کنم، داروی آرام بخش بود که مهمون تنم می شد. بیشتر وقتم رو خواب بودم. تا بیدار می شدم دور و برم را می گرفتند. تا به قول خودشون غصه نخورم. ولی مگه می شد که به محمد و بچه ام فکر نکنم. عزیزانی که بیشتر از جانم دوستشون داشتم. بد تر از همه قبری هم نبود که برم دیدارش و عقده ی دلم را خالی کنم. محمد بدنش هم بر نگشت. نمی دونم چند ماه گذشت. هنوز حالم خوب نبود که پدرت دوباره پیداش شد. دیگه حوصله حرف زدن و بحث کردن و مخالفت کردن نداشتم. فقط اطرافیان بودند که مرتب نظر می دادند"باید ازدواج کنی. وگرنه نابود می شی." اینقدر توی گوشِ مامان و بابا خوندند که بالاخره پدرم راضی شد. یه روز کنارم نشست و گفت:" ببین دخترم منم سنی ازم گذشته. شاید چند سال بیشتر زنده نباشم. تو باید ازدواج کنی تا خیالم راحت بشه." با تعجب بهش نگاه کردم. ولی گفت:" من خوبی تو رو می خوام. محمد برای همه ما عزیز بود. ولی چه کار می تونیم بکنیم. اگه خوب نگاه کنی این رو یک امتحان می بینی. محمد به هدفی که دوست داشت رسید. ولی تو چی؟ آیا محمد راضیه تو رو توی این وضعیت ببینه؟ توی این شرایط هم خواستگارِ به این خوبی پیدا نمی شه. درسته من قبلا مخالف بودم. ولی الان شرایط فرق کرده. کلی تحقیق کردم. مطمئن شدم آدم خوبیه. وگرنه اصرار نمی کردم. بهتره هر چه زودتر به زندگیت سر و سامون بدی. باید از این وضعیت بیرون بیای." دیگه از اون به بعد حرفِ همه همین بود. این قدر توی گوشم خوندند، که فکر کردم توی اون خونه زیادی هستم. برای اینکه از دستِ حرف زدن هاشون نجات پیدا کنم. قبول کردم. قبول کردم خواسته خودم را نادیده بگیرم. با کسی ازدواج کنم که دوستش ندارم. ولی اینقدر حالم بد بود که فقط می خواستم با این ازدواج از شرِّ حرف و حدیث ها نجات پیدا کنم. من به خودم ظلم کردم. به پدرت ظلم کردم. نباید قبول می کردم. نباید." 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا سلام استاد بزرگوار خانم فرجام پور عزیز وقت تون بخیر و خدا قوت🌹 ممنون و سپاسگزارم بابت دوره (اسرار زناشویی ) واقعاً کامل و جامع و بسیار کاربردی ست👌 و دقیقا مطالبی ست که دونستنش نیاز هر بانوست بنده در دوره های مختلفی شرکت کردم و بنظرم این دوره واقعاً فوق العاده ست😍👌👌 از صمیم قلب برای شما بهترین ها رو آرزو میکنم 🤲 بنده کارگاه آموزش خانواده در پایگاه ها و مساجد برگزار میکنم و از نکات کاربردی شما در جلساتم استفاده میکنم و خانمها بسیار استقبال میکنن قطعاً در ثواب جلسات شریک هستید😘
امروز عصر در محضر شهید ابراهیمی شهید مدافع وطن در کافه ای در یکی از مساجد شهر که به نام این شهید بزرگوار مزین است، دورهمی و جلسه ای با دوستان داشتیم درباره مسئله حجاب ان شاءالله به حق خون پاک این شهیدان خداوند نظر لطفی به همه بانوان و دختران سرزمین اسلامی مان کند، تا شرمنده خون شهیدان نباشیم. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🌺 شادی روح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌺