#گندمزار_طلائی
#قسمت_245
چند روز گذشت و من درگیر بودم . با خودم، باافکارم.
لحظه ای حرف های قادر را فراموش نمی کردم.
چرا این طوری حرف زد؟
چقدر تفاوت بود بینِ حرفهاش با حرفهای سپهر.
وقتی که نخواستم به حرفهای سپهر گوش کنم سرم داد زد و صداش را بالا برد.
ولی قادر ، گفت :حق دارم . وفقط اومده ازم حلالیت بگیره.
چرا حرفهای عاشقانه سپهر ، این همه ذهنم را درگیر نکرده بود؟
ولی حرفهای قادر که از دوست داشتن و عشق چیزی نگفته بود، لحظه ای خاطرم را رها نمی کرد؟
چه اتفاقی برام افتاده بود.؟
من عاشقِ هیچ کدامشون نبودم.
ولی احساس می کردم باید یه چیزهایی به قادر بگم. باید بهش بگم که من اصلا از دستش ناراحت نیستم . باید بگم؛ که رفتارهاش آزارم نداده.
چی را باید حلال کنم ؟
هر چی بیشتر فکر می کردم کلافه تر می شدم.
و بیشتر حس می کردم که احتیاج دارم باقادرصحبت کنم .
ویه مسائلی را براش توضیح بدم.
هر چند از همه ی مسائل زندگیم آگاه بود.
ولی از حسِ خودم ؛ نه .
اون نمی دونست که من هیچ حسی نسبت به سپهر ندارم .
و باید می فهمید که ازش ناراحت نیستم .
ولی چطوری ؟
نمی تونستم به بابا بگم که می خوام با قادر حرف بزنم.
اونم که دیگه حلالیت گرفت ورفت.
نه نمی شد این جوری تمومش کرد.
اگر باید تموم می شدـ من حق داشتم که احساسِ خودم را بگم.
وگرنه یه عمر باید مثلِ یه بغضِ کهنه ؛ این حرفها را توی سینه نگه می داشتم.
من باید باهاش حرف می زدم.
بیتابی می کردم که چطور این موقعیت پیش میاد. در حالیکه اون رفت . واز حرفهاش معلوم بود که امیدی به دیدار دوباره نداره .
باید یه کاری می کردم . ولی چه کار می تونستم کنم جز صبوری؟
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_246
انگار مامان وبابا متو جه بیقراری و حالِ بدم شده بودند.ولی چیزی نمی گفتند.
هر کاری می کردم نمی شد پنهان کنم.
اصلا عذا از گلوم پائین نمی رفت و مرتب از جلوی چشمشون پنهون می شدم.
و در تنهایی اتاقم می موندم .
این چند روز مرتب آب گلهای رز را عوض می کردم و بهشون رسیدگی می کردم .
دلم نمی خواست پژ مرده بشن.
یه حسی پیدا کرده بودم که تا اون موقع نداشتم .
تا اینکه آخرِ هفته شد.
و می دونستم سپهر پیداش می شه.
نمی دونم چرا از یاد آوریش هم استرس می گرفتم.؟
من که زمانی عاشقش بودم و برای رسیدنِ بهش لحظه شماری می کردم.
ولی حالا از یادش هم استرس می گرفتم.
دلم نمی خواست بیاد.
نگران بودم .
می ترسیدم دوباره با حرفهاش دلم را ببره.
با حرفهای عاشقانه اش و با اصرار های زیادش.
ترس ودلهره به جونم افتاده بود.
از طرفی هم امیدی به دیدارِ دوباره قادرنداشتم.
توی همین یکی دوروز؛ تکلیفِ همه چیز باید روشن می شد.
و من باید برای آینده ام تصمیم می گرفتم.
شکی نداشتم که با هیچ کدام ازدواج نمی کنم.
وجواب مثبت به هیچ کدام نمی دم.
ولی خب تا جواب منفی بدم و همه چیزتمام بشه؛ ذهنم درگیر بود.
این چند روزاصلا اون گندم قبل نبودم.
بیچاره بچه ها که اصلا باهاشون بازی نمی کردم.
یعنی دل و دماغِ این کارها را نداشتم.
سراغِ آبجی فاطمه هم نمی رفتم.
فقط تنهایی می خواستم.
پنجشنبه شب بود . داشتیم شام می خوردیم که زنگ در به صدا در آمد.
دلم هری ریخت.
حتما سپهر بود. احساس کردم رنگ از رخم پرید. دلم آشوب شد.
بابا رفت در را باز کرد.
از پشت پنجره نگاه کردم. اِی وای خودش بود.
مثلِ همیشه ؛ خوشتیپ و خوشگل ؛
با دسته گلی بزرگ در دست .
ولی چرا حالم بد شد. چرا نمی خواستم ببینمش.
باید کاری می کردم.
سریع رفتم اتاقم و در را بستم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
درونِ این دلم عشقی نهفتم
کزان رو ساعتی راحت نخفتم
ولیکن در پسِ این دردو رنجم
جوانه زد دلم چون گل شکفتم
چو نامت بر زبانم می سرایم
رها گردم ز محنت چون که گفتم
الهی، این دلم بهر تو باشد
که جز تو برخودم یاری نجُستم
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
سلام
اگه دنبال يه کانال با کلى داستان هاى زيباى اون ميگردى 😊
زود باش کليک کن
👎
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
https://eitaa.com/dastanhay
دست به کار شو و عضو شو 😊
پس چرا ايستادى؟
سرى تو کانال
داستان هاى کودکانه محمد حسين عضو شو😁
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
https://eitaa.com/dastanhay
راستى لينک بالا را براى دوستانتان فروارد کنيد👍
┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:💚
آیا شما را به چیزی با فضیلت تر از نماز و روزه و صدقه (زکات) آگاه نکنم؟ آن چیز اصلاح میان مردم است، زیرا تیره شدن رابطه میان مردم ریشه کن کننده دین است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#خانواده_متعالی 13 #جلسه_پنجاه_و_شش 👇👇
ریپلی به جلسه قبل 👆👆🌹