#سوره_البقره
#تفسیر_آیه19
در مثال دوم قرآن صحنه زندگى آنها را به شكل ديگرى ترسيم مى نمايد شبى است تاريك و ظلمانى پرخوف و خطر، باران به شدت مى بارد، از كرانه هاى افق برق پرنورى مى جهد، صداى غرش وحشتزا و مهيب رعد، نزديك است پرده هاى گوش را پاره كند، انسانى بى پناه در دل اين دشت وسيع و ظلمانى و پر از خطر، حيران و سرگردان مانده است ، باران پر پشت ، بدن او را مرطوب ساخته ، نه پناهگاه مورد اطمينانى وجود دارد كه به آن پناه برد و نه ظلمت اجازه مى دهد گامى به سوى مقصد بردارد.
قرآن در يك عبارت كوتاه ، حال چنين مسافر سرگردانى را بازگو مى كند: يا همانند بارانى كه در شب تاريك ، توام با رعد و برق و صاعقه (بر سر رهگذرانى ) ببارد (او كصيب من السماء فيه ظلمات و رعد و برق ).
سپس اضافه مى كند آنها از ترس مرگ انگشتها را در گوش خود مى گذارند تا صداى وحشت انگيز صاعقه ها را نشنوند (يجعلون اصابعهم فى آذانهم من الصواعق حذر الموت ).
و در پايان آيه مى فرمايد: و خداوند به كافران احاطه دارد (و آنها هر كجا بروند در قبضه قدرت او هستند) (و الله محيط بالكافرين ).
♦️تفسیر نمونه، ج اول، ص146♦️
✅آیت الله مجتهدی تهرانی(ره) :
🔹دو کار است که در دنیا آسان و در ترازوی عمل سنگین است :
1️⃣خوش اخلاقی
🔻زن و شوهر باید خوش اخلاق باشند
از پیامبر روایت داریم که شوهری که زن اش بداخلاق باشد در خانه غریب است
🔻و در روایت دیگر آمده که زن و شوهری که خوش اخلاق باشند عمرشان طولانی می شود،
🔻زن خوش اخلاق اجر مجاهد در راه خدا دارد .
2️⃣الصمت
🔻یعنی سکوت
سکوت کن
حرف زدنِ زیاد عاقبت بدی دارد
🔻منجر به غیبت دروغ تهمت می شود
روایت داریم اگر دیدی کسی شخص ساکت و کم حرفیه برو از اون حکمت بیاموز
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🔰چرا در امتحانات خدا ابهام هست؟
🔰اگر همهچیز واضح باشد، دایرۀ حق انتخابت محدود میشود
#ارزش_حق_انتخاب (ج۵) - ۱
🔻 علی(ع) میفرماید: «اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَبْتَلِی خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا یَجْهَلُونَ أَصْلَه» (نهجالبلاغه /خطبه۱۹۲) در امتحانات خدا یک ابهامی هست تا معلوم بشود که قدرت تشخیص تو چقدر است و از حق انتخابت چطور استفاده میکنی؟
🔻 خداوند با یکمقدار ابهام، کارها را پیش میبَرد؛ برای اینکه وضوح زیاد، حق انتخاب ما را محدود میکند و موجب میشود قدرت تشخیصِ ما امتحان نشود.
🔻 قدرت تشخیص، پایه و گوهر حق انتخاب انسان است. برای اینکه قدرت تشخیص ما بالا برود باید یککمی توضیحات و شفافیت برای ما کمتر بشود.
🔻 خدا میخواهد قدرت تشخیص ما افزایش پیدا کند، نه اینکه صرفاً ما-به هر قیمتی- کار خوب و درست انجام بدهیم! برای اینکه قدرت تشخیص ما افزایش پیدا کند، خدا همهچیز را صریح و شفاف به ما توضیح نمیدهد، بلکه گاهی با اشاره میگوید و ما برای درک این اشارهها، باید دقت کنیم.
🔻 هدایتهای الهی یکمقدار پیچیده و ظریف است؛ خدا با تمام حادثهها، دارد با تو حرف میزند، اما برای درک آن، باید یکمقدار دقت کنی؛ ارزش تو به همین دقت و مراقبت است، ارزشت به این نیست که بههر قیمتی کار خوب انجام بدهی!
👤علیرضا پناهیان
🚩مسجد سیدالشهداء - ۹۷.۱۱.۰۱
👈🏻متن کامل:
panahian.ir/post/5398
@Panahian_ir
✅استاد ناصری(حفظه الله):
🔻وقتی واجبات را آوردم و محرمات را ترک کردم، حالتی به من داده میشود که از گناه بدم میآید. مگر میشود کسی از گناه بدش بیاید؟ بله؛ مثل کسی که چهل درجه تب دارد، از بهترین غذا متنفر است. کسی هم که تقوا پیدا کند، همین طور است.
🔻گاهی نیز شخص متقی میبیند حقیقت این غذا چیست. حقیقت معصیت را میبیند چه چیزی است؟ چشم او باز است. حقیقت معصیت را میبیند؛ لذا انبیا:، کوچکترین معصیت خدا را انجام نمیدادند؛ چون میدیدند چه اثری دارد؛ برای مثال، اگر یک زن بسیار زیبا، مرض خطرناک و مُسری داشته باشد، دکتری که این را بفهمد، آیا دیگر به او میل پیدا میکند؟ ابداً میل پیدا نمیکند.
🔻آنهایی که چشمشان باز است و حقایق را میبینند، از راه تقوا به این مرتبه رسیدهاند.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃🍃🍃✨💌✨🍃🍃🍃
السلام علیک یا بقیه الله❤️
بین خودمان باشد..!
در نبودت بهار وفروردین بیات شده است..!
بیا که اردیبهشت را به
"اردی-به-♥️عشق♥️تعبیر کنم ...!
🌼 الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ 🌼
تعجیل در فرج سه #صلوات
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍃🍃🍃✨💌✨🍃🍃
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
شهر پرنده ها🌹
روزی روزگاری، شهری بودکه پرندگان زیادی در ان زندگی می کردند.
و طوطی رئیسِ آن شهر بود.
پرنده ها با گِل و چوب های ریز برای خودشان خانه ساخته بودند.
اما یک روز، بارانِ فراوانی باریدو سیل جاری شد.
قدرتِ باران آنقدر زیاد بود که درختها را تکان می داد و لانه های پرنده ها از بالای درختها به زیر افتاد.
و خراب شد.
وقتی طوفان تمام شد.
پرنده ها دیگر لانه ای نداشتند.
طوطی همه پرنده هارا جمع کرد و گفت:
همه باید به هم کمک کنید و تمامِ لانه ها را بازسازی کنید.
به خاطرِ بارندگی گِل بسیاری بوجود آمده بود.
همه پرنده ها مشغول جمع کردنِ گِل شدند.
وبا کمک هم یک یکِ لانه هارا از نو ساختند .والبته این بار ، لانه های محکمی ساختند که در اثرِ باران و طوفان و سیل خراب نشود .
واز آن به بعد با آرامش کنارِ هم زندگی کردند.
وخدا را شکر کردند.
از آن به بعد هر چه سیل وطوفان امد دیگر لانه پرنده ها خراب نشد .
(محمد حسین)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_297
با رفتنِ قادر غم به دلم نشست وبغض گلوم را گرفت. ولی بهش قول داده بودم. پس باید صبوری می کردم.
وقتی به حرفهاش فکر می کردم، کمی دلم آرام می شد.
حق با قادر بود؛ باید او وامثالِ او باشند تا دیگران در آرامش زندگی کنند.
ومن و امثالِ من باید صبوری کنیم و راضی باشیم به رضای خدا و حمایت کنیم از همسرانمون.
همه این ها درست بود. ولی دلم تنگش می شد. حتی همان ساعت اول؛ بعد از رفتنش.😔
همه در تدارکِ کارهای خانه و آماده شدن برای سالِ نو بودند.
ومن که دستم به کاری نمی رفت، ترجیح می دادم به بهانه امیرکوچولو از جام تکان نخورم.
شب شد و با اینکه ساعتی بیشتر از رفتنِ قادر نمی گذشت ولی عجیب احساس دلتنگی داشتم و حوصله هیچی و هیچ کس را نداشتم. بارها خواستم که تنهایی به اتاقِ بالا پناه ببرم ولی یاداوری حرفهای قادر باعث می شد که سعی کنم صبور باشم.
ولی خیلی سخت بود خیلی.😩
پناه بردم به سجاده و بعد از نماز کلی برایش دعا کردم و بعد از خدا خواستم کمکم کنه.
نباید با بیتابی کردن هام مانع کارش می شدم. باید خیالش از بابت من راحت می بود تا با توان بیشتری به کارش برسه.
فقط از خدا یاری خواستم.
همه متوجه حالم بودند و سعی می کردند یه جوری حواسِ من را به کاری یا حرفی پرت کنند.
منم باهاشون همراهی می کردم تا پریشانی حالم مشخص نباشه.
ولی بابا مثلِ همیشه مهربان و خندان،
از وقتی به خانه آمد و نمازش را خواند؛
کنارم نشست و تکان نخورد.
از هر دری سخنی می گفت و هرطور بود خنده به لبم می کاشت.
ومن چقدر خوشبخت بودم با داشتنِ این
خانواده ی خوب و مهربان.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_298
آن شب به سختی برایم گذشت.
تاصبح خواب به چشمانم نیامد. فقط به این فکر می کردم.که الان قادر کجاست وچه می کند.
بعد از نماز صبح کمی خوابیدم.
که باسرو صدای دخترها از خواب بیدار شدم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. خورشید وسط آسمان بود .تعجب کردم. به ساعت نگاه کردم. وای نزدیک ظهر بود.
پس چرا من را بیدار نکرده بودند.
سریع پاشدم و رفتم پائین. مامان آشپزخانه بود و دخترها در حیاط بازی می کردند.
با دیدنم به طرفم دویدند و ازمن هم خواستند تا باهاشون بازی کنم .با اینکه حوصله نداشتم ولی درمقابل اصرارهاشون نتونستم دوام بیارم و همراهشون شدم. کلی دور حیاط دویدیم و سر و صدا کردیم. تا نفسم بند اومد و نشستم روی تخت.
صدای گریه ی امیر را شنیدم و به اتاق آبجی فاطمه رفتم. مشغول عوض کردنِ لباس امیر بود. با دیدنم خوشحال شدو گفت:
_گندم خیرببینی بیا امیر را نگه دار برم لباس هاش را بشویم.
با خوشحالی قبول کردم و امیر را توی بغلم گرفتم و شیشه شیرش را در دهانش گذاشتم.
با دیدنِ این طفل ِمعصوم تمامِ وجودم شاد شد. انگار هیچ غمی نداشتم.
به یکباره یادِ قادر افتادم که چقدر بچه دوست داره. توی دلم گفتم:
_خدایا یعنی یعنی به ماهم بچه می دی ؟😔
تا عصر کنارِامیر بودم و خوابیدن و بیدار شدن و شیر خوردنش را تماشا می کردم.
وقتی محمد از سرِ کار برگشت؛ برای اینکه راحت تر استراحت کند. رفتم پیشِ مامان وبابا.
بابا بادیدنم خندید و گفت:
_همه اش تقصیرِ این امیرکوچولوست نمی ذاره گندم من کنارم باشه .بیا باباجان دلم برات تنگ شده .😊
خندیدم و کنارش نشستم. مامان داشت تنهایی سفره هفت سین را آماده می کرد.
که پاشدم و کمکش کردم.
این طوری کمتر از نبودِ قادر غصه می خوردم.
بالاخره لحظه سال تحویل رسید و همه دور سفره جمع شدیم.
انگار رسمِ توی خانواده ما که همیشه سر سفره هفت سین عزیزی غائب باشه .
امسال هم جای قادر خالی بود.
هر چه سعی می کردم نمی شد که بهش فکر نکنم.
از سکوتم انگارهمه متوجه حالم شده بودند. که دستهای گرم بابا روی دستانم نشست.
ولبخندش دلم را گرم کرد.
هر چه که بود نباید باعثِ نگرانیِ خانواده ام می شدم. پس سعی کردم که لبخندبزنم و بغضم را فرو ببرم و تحمل کنم. 😊
ولی خیلی سخت بود خیلی. در اولین سال تحویل قادر کنارم نبود.😩
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون