❣❣❣
🌼🍃يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهٰالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلىٰ مٰا فَعَلْتُمْ نٰادِمِينَ (٦) حجرات
🌼🍃"ای مؤمنان، هر گاه فاسقی خبری برای شما آورد تحقیق کنید، مبادا از روی نادانی به قومی رنجی رسانید و سخت از کار خود پشیمان گردید."
🌼🍃قبل از لمس دکمه «ارسال»، یک بار دیگر همه جملات پیاممان را بخوانیم،
شاید محتوای آن صحیح یا معتبر نباشد!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
❣❣❣❣❣❣❣
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣"مهمان حبیب خداست"
🌼🍃"ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود، ڪه "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند.
🌼🍃ابوذر به یڪی از آنها گفت:
"برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست."
🌼🍃"مرد مهمان" بیرون رفت و دید، ابوذر بیش از ۴ شتر ندارد.!
❣"دلش سوخت و شتر لاغری را آورد."
🌼🍃ابوذر شتر را دید و گفت:
چرا "شتر لاغر" را آوردی؟!
🌼🍃مهمان گفت:
بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن "احتیاج داری."
🌼🍃ابوذر تبسمی ڪرد و گفت:
"بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم."
🌼🍃برخیز و چاق ترین شتر را بیاور.!
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــر
👌فـــــرزندم!
بدى با #بـــدى خاموش نمىشود
چنان ڪه آتــش با آتش خاموش
نمىشـــود.
بدى با #خوبى خاموش مىشود
چنان ڪه آتـــــش با آب خاموش
مىگـــــردد.
#لقــمان_حڪیـــم
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
»
📜 #حــدیثامـــروز
✨امام علے عليہ السلام:
ڪسے ڪہ از او چيزے خواستہ
مےشود، تا وعدہ ندهد، آزاد است
و چون وعدہ داد، در بند آن است
تا آنگاہ ڪہ بہ آن وفا ڪند.
📔نهج البلاغہ، حڪمت ۳۳۶
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 تنها شدم؛ چون ایمان ندارم به مهربانی تو!
#تصویری
@Panahian_ir
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
#مشکل کجاست؟
رازِ پلِ خرگوشی 🌹
در یک جنگل زیبا و سرسبز خرگوشِ بازیگوشی زندگی می کرد.
خرگوشی هرروز به این طرف وآن طرفِ جنگل می رفت و غذاهای خوشمزه پیدامی کردو می خورد.
از سبزی های معطر و خوشبو تا میوه های آب دار و خوشمزه .
اما خرگوشی عاشقِ هویج بود.
هیچ غذایی از هویج برایش خوشمزه تر نبود.
مرتب به امید پیدا کردنِ هویج به این طرف وآن طرف می رفت.
تا اینکه یک روز؛ از دور برگهای هویجی را دید .
با خوشحالی به سمتش دوید.
بله خودش بود.
برگهای هویج نشان می داد که چند هویج درشت و خوشمزه زیرِ زمین منتظرِ خورده شدن هستند.
با خوشحالی زبانش را دورِ دهانش چر خاند و آب دهانش را قورت داد و
دستهاش را به هم مالید و گفت:
_بالاخره بعد از مدت ها یه هویج خوشمزه پیدا کردم. امروز باید دلی از عزا در بیارم.
ولی بهتره اول برم دستهام را بشویم و بعد بیام.
کمی آن طرف تر یک رودخانه بود و یک پل روی رودخانه.
خرگوشی جلو رفت. ولی با تعجب دید که این پل با تمام پل هایی که دیده فرق دارد.
خیلی باریک بود و تکان تکان می خورد.
کمی نگاهش کرد ولی چیزی نفهمید.
برگشت که هویج را بخورد.
اما همین که دستش را دراز کرد برای چیدنِ هویج، صدایی شنید.
_صبر کن ... صبر کن.
با تعجب اطراف را نگاه کرد.
کبوتری به او نزدیک می شد.
کبوتر نفس نفس زنان کنار خرگوش نشست وگفت:
_خواهش می کنم این هویج ها را از زمین بیرون نیار.
خرگوش گفت:
_چی می گی؟من مدتهاست دنبال هویج می گردم حالا اینها را بیرون نیارم؟
کبوتر گفت:
_من می دونم که چقدر هویج دوست داری. به خاطر همین می گم این هویجها را بیرون نیار.
خرگوشی که پاک گیج شده بود؛ گفت:
_یعنی چی؟
کبوتر آرام تر گفت:
_اگر این هویجهارا درنیاری من بهت مزرعه هویج را نشان می دم که تا عمر داری راحت از هویج هاش بخوری.
خرگوشی شگفت زده گفت:
_راست می گی؟زود باش نشانم بده .
کبوتر گفت:
_دنبال من بیا و قول بده که نترسی.
خرگوشی قول داد وبه دنبال کبوتر راه افتاد.
کبوتر به سمت پل رفت. و از خرگوش خواست که از روی پل عبور کند.
خرگوشی خیلی ترسیده بود. چون پل هم باریک بود وهم تکان های زیادی می خورد. می خواست برگردد که کبوتر گفت:
_من بهت قول می دم که تورا به مزرعه هویج ببرم فقط نترس وبیا.
خرگوشی چشمهایش را بست و آرام آرام
روی پل رفت.
پل مرتب تکان می خورد و خرگوش از ترس جیغ می کشید ولی کبوتر مرتب به او وعده می داد که هویج های زیادی در انتظار توست.
خلاصه با هر بدبختی بود؛ خرگوشی خودش را به آن طرف پل رساند.
کبوتر گفت:
_آفرین خرگوش زرنگ .حالا دنبالم بیا .
خرگوشی پشت سرش را نگاه کرد. آن طرف پل هنوز هویج در زمین بود.
دنبال کبوتر راه افتاد.
کمی آن طرف تر مزرعه هویج را دید.با ذوق وشوق خودش را به آن رساند و هرچقدر دلش می خواست خورد.
وقتی سیر شد.
به کبوتر گفت:
_خیلی از تو ممنونم. تا به حال اینقدر هویج یک جا ندیده بودم.
خیلی خوشمزه بود.
ولی یک سوال: چرا نگذاشتی آن هویجها را بخورم. چه اشکالی داشت آنها را می خوردم و بعد می آمدم اینها را هم می خوردم؟
کبوتر گفت:
_آخه اگر آن هویجها را می خوردی دیگه نمی تونستی اینها را بخوری.
خرگوش با تعجب پرسید:
_چه طور مگه؟
کبوتر گفت:
_اگر آن هویجها را از زمین در می آوردی.
پل خراب می شد و هیچ وقت نمی توانستی به این مزرعه برسی .
چون ریشه های آنها با ریشه های چند تا ازگیاه های دیگه به پل وصل بود و پل را نگه داشته بود. هر کدام از آن گیاه ها که اززمین بیرون آورده بشه .
پل خراب می شه .
ومن مأمورم که از پل محافظت کنم.
خرگوش بهت زده به حرف های کبوتر گوش دادو از او به خاطر حفاظت از پل تشکر کرد.
ودر دلش خدارا شکر کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_310
قادر خوب می دونست که من ازتنهایی وتاریکی می ترسم.
ولی چرا دیر کرده بود؟
داشتم از دستش دلخور می شدم.
تمامِ چراغ ها را روشن گذاشته بودم. در را قفل کرده بودم و روبروی در کنار گوشی تلفن نشسته بودم. چشمم به در بود و گوشم به زنگِ تلفن. ولی خبری نبود.
از ترس نمی تونستم پلک بزنم ساعت از 12 شب گذشته بود و خبری ازش نبود.
دلم می خواست به یکی زنگ بزنم و صحبت کنم تا ترسم کمتر بشه. ولی آن موقع شب؛ نمی شد. حتما همه خواب بودند.
با ترس ولرز از جام پاشدم و رفتم آشپزخانه و یک کاردِ بزرگ برداشتم و آوردم. محکم توی دستم نگهش داشتم.
وزل زدم به در. چراغ های حیاط را هم روشن گذاشته بودم.
با کوچکترین صدا از ترس جیغ می زدم.
خیلی حالم بد شده بود.
عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد. پلکهام روی چشمهای خسته ام می افتاد ولی با قدرت بیشتر بازشون می کردم. و دقیق تر به بیرون خیره می شدم.
جنگیدنِ با چشمهای خسته ام کار سختی بود.
ولی باید بیدار می موندم.تا اتفاقی برام نیفته. خیلی می ترسیدم.
اگر خوابم می برد ودزد می اومد چی؟😱
یواش یواش نگرانی برای قادر جاش را به دلخوری داد.
فکر وخیال های منفی به جونم افتاد و دلخور شدم از قادر که چرا به فکرم نیست؟چرا من را تنهاگذاشته؟
دلم می خواست داد بزنم وگریه کنم😩
ولی نمی شد باید حواسم را جمع می کردم و گوشم را تیز می کردم.
یک دفعه سایه ای را حس کردم. که بهم نزدیک می شد و بعد انگار کسی به طرفم اومد نمی دونم چرا همه جا تاریک شده بود. شوکه شدم نفسم بند اومد. می خواستم فریاد بزنم ولی نمی تونستم.
یک دفعه احساس کردم دستی روی شانه ام نشست و تکانم داد.
یکباره صدام آزاد شد و جیغ کشیدم.
و پشت بندش زدم زیر گریه . با صدای بلند.
که صدای قادر را شنیدم:
_گندم جان منم نترس عزیزم.
باورم نمی شد قادر بود.حتما خوابم برده بود.
آرام کنارم نشست و سرم را به سینه اش چسباند و نوازشم کرد.
وگفت:
_نترس عزیزم منم. ببخش که تنهات گذاشتم.
ولی من فقط گریه می کردم.😭😩
نمی دانم چقدر طول کشید تا آرام بشم.
دلم می خواست سرش فریاد بزنم. بهش مشت بزنم. اصلا قهر کنم .
ولی نمی شد.
آنقدر که قادر خوب ومهربون بود.
و آنقدرکه عذر خواهی کرد. دیگه نتونستم.حرفی بزنم. ودلم نیامد ناراحتش کنم.
آن روز صبحانه را قادر آماده کردو کنارم نشست ومجبورم که صبحانه بخورم.
بعد از صبحانه گفت:
_نمی خوای بپرسی چرا دیر اومدم؟
سرم را به نشانه نه تکان دادم.
خندید و گفت:
_یعنی این قدر از دستم ناراحتی؟
حتی نمی خوای باهام حرف بزنی😊
آره گندم؟قهری باهام 😊
نتونستم مقاومت کنم جلوی این همه خوبیش و لبخند زدم و گفتم:
_نه عزیزم قهر نیستم. ولی دیگه تکرار نشه 😊
_چشم عزیز دلم. مطمئن باش.
ولی دیشب ...
یک دفعه سرش را پائین انداخت و آهی کشید ..
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_311
احساس کردم.که از یه چیزی ناراحت شد.
دستم را روی دستش گذاشتم وگفتم:
_قادر جان اگر ناراحتت می کنه؛ چیزی نگو. نیازی نیست بگی. همینکه الان کنارمی برام یه عالمه ارزش داره.
نگاهی بهم کردو گفت:
_ممنونم که این قدر خوبی گندم جان.
راستش ناراحتیم از یه چیزه دیگه است. دیشب شب سختی را گذراندم.
آخه یکی از بچه ها سرِ پست مورد حمله قرار گرفته بود ومتأسفانه بد جور زخمی شده بود. من شیفتم تمام شده بودو داشتم می اومدم خانه ولی وقتی این خبر را دادند؛ نتونستم طاقت بیارم و همراه بچه ها رفتیم بالای سرش.تا کارهای انتقالش به بیمارستان و بستری شدنش را انجام بدیم دیر شد.
خواستم بهت زنگ بزنم گفتم خوابی. با زنگ من بدتر از خواب می پری و می ترسی. دلم پیشت بود. ولی نمی تونستم آنها را تنها بگذارم.گندم جان دوستم که تیر خورده؛ زن وبچه داره.
تازه بچه اش دنیا اومده. همیشه ازبچه اش برامون تعریف می کنه.
خیلی نگرانِ خانواده اش هستم.😔
یک آهی کشیدم و بعد فکری کردم و.گفتم:
_خب اگر اشکال نداره بریم پیش خانواده اش؟
_نه نمی شه. فعلا بهشون چیزی نگفتند. باید صبر کنیم.
یک آن دلم هری ریخت. اگر این اتفاق برای قادر من بیفته چی؟
چهره ام در هم شد. و رفتم توی فکر.
که باصدای قادر به خودم اومدم.
_نگران نباش. ان شاءالله خوب می شه.
دکترها دیشب زود به دادش رسیدند.
بعد لبخند زدو گفت:
_حتما این آخر هفته باید بریم روستا.
خیلی دلم تنگ شده😊
از این که بی مقدمه این حرف را زد تعجب کردم. ولی همیشه موقعی که پکر بودم؛ حال وهوام راعوض می کرد.
چند روز بعد به ملاقات قاسم رفتیم. خدا را شکر به خیر گذشت و حالش بهتر شده بود. با دیدنِ مریم و دختر کوچولوش؛ نگرانی من برای قادر بیشتر شد.😔
می دونستم همه چیز دست خداست؛ ولی ته دلم نگران بودم.
آخر هفته قادر خیلی زودتر برگشت خانه.
هوا خیلی گرم شده بود.
مامانم یا لیلا اگر چیزی نیاز داشتند به ما تلفن می زدند و براشون خرید می کردیم و می بردیم.
آن روز هم کمی خرید کرده بودیم.
دستِ قادر دادم تا توی ماشین بگذاره.
ولی انگار قادر چیزهای دیگه ای هم خریده بود. منم سوال نکردم.
چون از قبل بهم اطلاع داده بود؛ آماده بودم وسوار شدم وراه افتادیم.
مثلِ همیشه تا اونجا گفتیم وخندیدیم.
اصلا مسافت یک ساعته را حس نکردم.
وقتی رسیدیم. وسایل مامانم را داد دستم ومن در زدم و دخترها در را باز کردندو رفتم داخل.
قادر هم وسایل مامانش را برده بود. و کمی بعد از من آمد.
بابا من را از خودش جدا نمی کرد.
آنقدر قربون صدقه ام می رفت که دیگه خجالت می کشیدم. مامان هم که همیشه با غذای خوشمزه منتظرمان بود.
وعده ی اول باید خانه ما بودیم. و وعده بعد خانه قادر.
وهمیشه گلین خانم ولیلا می اومدند استقبالمون و دیدنِ من.
همیشه خجالت زده ی محبتشون بودم.
آن شب همه دور هم جمع شده بودیم توی حیاط.
مامان زیر انداز بزرگی اندخته بود. خانواده قادر هم آمده بودند.
بعد از شام؛ یک دفعه قادر پاشد. با تعجب بهش نگاه کردم که لبخندی زد و رفت بیرون.
دلم به شور افتاد. تقصیر خودم نبود. هر وقت از جلوی چشمم دور می شد نگران می شدم. سعی کردم به روی خودم نیارم.
چند دقیقه بعد؛ دوباره برگشت.
باورم نمی شد😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون