eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
4.6هزار ویدیو
137 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 مادرکودکي اورابدست موجهاى نيل ميسپارد، تابرسدبه خا نه ي فرعونِ تشنه به خو نَش؛ ديگري رابرادرانش به چاه مى اندازند سرازخانه ي عزيز مصردرمي آورد مکر زليخا زندانيش مي کند اماعاقبت برتخت مي نشيند آتشي نمي سوزاندابراهيم را، دريايى غرق نميکندموسى را اگر همه عا لم قصد ضرر رساندن تورا داشته باشند وخدا نخواهدنميتواننداويگانه تکيه گاه من وتوست به تدبيرش اعتماد کن ، به حکمتش دل بسپار ، وبه سمت اوقدمي بردار، به او توکل کن ؛ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
شوقِ عروسک 🌹😍 از ذوقش در راه برای خودش آواز می خواند و مادرش با لبخند نگاهش می کرد. بازار شلوغ بود و کلی آدم برای خرید آمده بودند. مرتب با مادر به مغازه های مختلف می رفتند و چیزهایی که لازم داشتند می خریدند. مادرش واردِ یک فروشگاه بزرگ شد. ولی عارفه دلش می خواست عروسک ها را نگاه کند. بیرون فروشگاه ایستاد. ولی مغازه بغلی عروسکهای قشنگ تری داشت. بایدهمه را می دید. چون قرار بود مادر براش یک عروسک قشنگ بخرد. حواسش به عروسک ها بود. بالاخره یک عروسکِ بزرگ و قشنگ انتخاب کرد. برگشت که وارد فروشگاه شود و مادر را بیاورد؛ ولی فروشگاه نبود. هرچه نگاه کرد؛ پیداش نکرد. بغض کرد. _مامان ... مامان... به هر طرف می رفت؛ خبری از مادرش نبود. گریه می کرد.و به این طرف وآن طرف می رفت. چادرِ خانمی را گرفت وگفت: _مامان ...مامان. ولی وقتی آن خانم به طرفش برگشت. اصلا شبیه مادرش نبود. خیلی ترسیده بود. که خانم با مهربانی گفت: _من مامانت نیستم. عزیزم مامانت کجا رفته؟ عارفه با گریه گفت: _نمی دونم. همین جا بود ولی الان گم شده. خانمِ مهربان؛ دستِ عارفه را گرفت و گفت: _بیا باهم بریم و پیداش کنیم. واز مسیری که عارفه آمده بود؛ برگشتند. یکی یکی مغازه هارا به عارفه نشان می دا د و می گفت: _فروشگاهی که مامانت رفت این شکلی بود؟ وعارفه با تکان دادن سرش می فهماند که نه این نبود. همان طور که می رفتند؛ صدای مادرش را شنید. _عارفه مادر کجایی؟ دوید و خودش را در آغوش مادر انداخت. مادر از خانم مهربان تشکر کرد. عارفه سفت دستِ مادرش را گرفت وباهم برای خرید عروسک رفتند. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
انگار یک لحظه فراموش کرد که منم آنجا هستم. با صدای زینب به خودش آمد وگفت: _ببخشید. الآن براش بالش میارم. بالش را به دستم داد و ببخشیدی گفتم و پاهام را دراز کردم و زینب را روی پام گذاشتم و آرام آرام تکان دادم که بخوابه. دوباره به حرف آمد. _می دونی من به خودم می بالیدم. توی فامیل و دوست و آشنا؛ ایمان وتقوای یاسر زبانزدِ همه بود. و همه آرزوشون بود تا دامادی مثلِ یاسر داشته باشند. ولی از شانسِ خوبِ من؛ یا بهترِ بگم شانسِ بدم؛ قرعه به نام من افتاده بود و قرار بودیاسر مالِ من باشه. چقدر خوشحال بودم. ذکر ویادش مثلِ خون توی تک تک رگهام جریان داشت. با یادش می خوابیدم وبا یادش بیدار می شدم. وبا یادش نفس می کشیدم. واقعا عشق خیلی قشنگه. من عاشقش بودم. و لحظه شماری می کردم برای وصال. بالاخره به آرزوم رسیدم. وقتی یاسر به خدمت رفت و من سالِ آخر دبیرستان بودم. عمو شنیده بود چند تا خواستگار برام آمده. پس خیلی زود به خواستگاری آمدند. همان شب بریدندو دوختند و صیغه محرمیت مارا خواندند. انگار روی ابرها سیر می کردم. همه خوشحال بودند. شاید باور نکنی ولی آن شب برای اولین بار با من چشم به چشم شدو برای اولین بار با هم تنها صحبت کردیم. اصلا هیچ وقت باهم صحبت نکرده بودیم. از بس سر به زیر و با حیا بود. خیلی حرفها داشتم بهش بگم. ولی حرفی زد که جا خوردم. گفت: _قبل از اینکه چیزی بگی؛ این را بِدون که من خیلی دوستت دارم. سالهاست منتظرِ این روزم. مطمئن باش کاری می کنم خوشبخت ترین زنِ دنیا باشی. این حرف را که زد، دیگه نتونستم چیزی بگم. انگار بیشتر از من عاشق بود. آن شب گفت و گفت و من فقط گوش دادم. نامزدیمون همین طور گذشت. روز به روز بهش وابسته تر می شدم. وقتی باهم بیرون بودیم یا مهمانی می رفتیم؛ سرش را بلند نمی کرد و به هیچ نا محرمی نگاه نمی کرد. مرتب توی دلم قربون صدقه اش می رفتم نگاه حسرت بار اطرافیان و دیگران را می دیدم وقتی که مارا کنار هم؛ یا دست در دست هم می دیدند. ومن بیشتر و بیشتر به خودم می بالیدم به خاطر داشتنش. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
وادامه داد: _چه روزهای قشنگی بود. کاش هماطور می ماند😔 خیلی زود مجلس جشن و عروسی به پاشدوما باهم زیرِ یک سقف رفتیم. همه چیز خوب بود و رؤیایی. هر دو مشغول درس خواندن شدیم. البته یاسر هم در استخدام سپاه بود و هم درس می خواند. یک سال اول خیلی عالی بود. زندگی عاشقانه. اون هم چه عشقی؟ عشقی که سالها در جانِ هر دومون ریشه کرده بود. تا اینکه خدا زهرا را به ما داد. با آمدنِ زهرا؛ کار و زحمتِ من بیشتر شد. به خصوص که از خانواده هامون هم دور شده بودیم. هم درس می خواندم و هم بچه داری و کار خونه. سعی می کردم به همه کارها برسم. ولی یواش یواش حس کردم؛ یاسر رفتارش داره سرد می شه. دیگه مثلِ اوایل نیست. البته آن موقع آنقدر درگیر بودم که شاید کمی در حقش کوتاهی کرده بودم. از صبح تا شب یک عالمه کار داشتم و شب هم که زهرا اذیت می کرد وبد می خوابید. وقتی هم که خوابش می برد؛ من بیهوش می شدم. دیگه رفتن و آمدنِ یاسر راهم گاهی نمی فهمیدم. هنوز زهرا دو سالش نشده بود که خدا مهدی را به ما داد. کار و مسئولیتم بیشتر شد. ولی دست از درس خواندن بر نداشتم. با هر بدبختی بود؛ درسم را هم ادامه می دادم. دیگه صدای یاسر در آمده بود. واز بی توجهی من به خودش گله می کرد. ولی من؛ هیچ جوره کوتاه نمی آمدم. تا وقتی که مدرک لیسانسم را گرفتم. خیلی خوشحال بودم خیلی. برام از هر چیزی مهم تر بود. با آن همه سختی بهش رسیده بودم. بلافاصله هم به استخدام آموزش و پرورش در آمدم. وقتی آن شب؛ شیرینی خریدم تا جشن بگیریم. یاسر اصلا خوشحال نبود. بهم گفت: _مینا جان؛ من خوشحالم که تو موفق شدی درست را تمام کنی. ولی خواهش می کنم به خاطرِ من و این دوتا بچه؛ بی خیالِ سرِ کار رفتن باش. من دوست دارم؛ از این به بعد خانه باشی. به خودت و این دوتا بچه برسی. قول می دم؛ نگذارم هیچ وقت از نظر مالی اذیت بشی. اصلا به کار و در آمدِ تو نیاز نداریم. ولی من فکر کردم از روی حسادت یا چه می دونم؛ کوته فکری این حرفها را می زنه. وکوتاه نیامدم و رفتم سرِ کار. که اِی کاش به حرفش گوش می کردم و هیچ وقت نمی رفتم.😔 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
دلنوشته 🌹 می شود امشب مرا مهمان کنی یک نظر بر این دلِ ویران کنی مثلِ هرشب غرقِ در یادت به ذکر سر به مُهرم تا خطا جبران کنی اللهم عجل لولیک الفرج🌹 شبتون بهشت التماس دعا در پناه خدا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که باقیست و همه چیز، غیر او فانیست شروع کارها با نام مشکل گشایت: یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ الهی به امید لطف و کرمت💚 سلام صبح بخیر🌹 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم: ماه رمضان، ماه خداست و آن ماهى است كه خداوند در آن حسنات را مى‌افزايد و گناهان را پاك مى‌كند و آن ماه بركت است.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸