نماز شب 👆👆👆
التماس دعا 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
برکه ی دوستی 🌹
یکی بود یکی نبود.
در یک برکه ی کوچک ؛ چند غورباقه ولاک پشت کنارِ هم زندگی می کردند.
وباهم دوستانِ مهربانی بودند.
بچه غورباقه ها و بچه لاک پشت ها کنارِ برکه باهم بازی می کردند.
وگاهی پروانه ها هم به جمع شان اضافه می شدند.
یک روز که همه باهم دنبال بازی می کردند؛ پروانه ی خال خالی از برکه دور شدو بچه غورباقه هم به دنبالش .
رفتند و رفتند واز برکه خیلی دور شدند.
آنقدر مشغول بازی بودندکه اصلا نفهمیدند؛ از برکه خیلی دورشده اند.
بچه غورباقه صدایی وحشتناک شنید .
یک دفعه ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. همه جا برایش نا آشنا بودو صدای غرش حیوانی از پشتِ بوته ها می آمد.
ترسیدو
پروانه را صدا زدو پرسید:
_ اینجا کجاست؟
پروانه گفت:
_نمی دانم . تا حالا اینجا نیامده ام .
باید برگردیم برکه ولی از کدام طرف؟.
غورباقه گریه اش گرفته بود و مادرش را صدا می زد.
پروانه کمی فکر کردو گفت:
_نترس الان از یکی کمک می گیرم.
وبه بالای درختی پریدکه کبوتری لانه داشت. واز او کمک خواست.
کبوتر گفت:
_من نمی توانم ازروی تخم هایم بلند شوم . چون نزدیک است جوجه هایم بیرون بیایند .ولی الان سنجاب را صدامی کنم که به شما کمک کند.
بعد سنجاب را صدا زدو او آمد.
وقتی فهمید چه خبر شده .
گفت:
_نگران نباشید؛ من می دانم برکه کجاست.
هر دوی شما پشتِ من بنشینید تا شما را به آنجا ببرم.
بعد هر دو بر پشتِ سنجاب نشستند و او دوان دوان به سمتِ برکه رفت.
صدای غرش وحشتناک هم چنان می آمد.
وسنجاب سرعتش را زیاد کرد.
وقتی رسیدند هوا داشت تاریک می شدو لاک پشت ها و غورباقه ها همه منتظر کنار برکه ایستاده بودند.
مامان وبابای غور باقه هم همه جا را گشته بودند و نگران بودند.
همه از دیدنِ آنها خوشحال شدندو از سنجاب تشکر کردند.
و بچه ها قول دادند که دیگر بی اجازه خانواده ؛ وتنهایی از خانه دور نشوند.
از آن روز به بعد دوستِ جدیدی هم پیدا کرده بودند.
و سنجاب هر روز می امد وبا انها بازی می کرد.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_247
همان جا پشت در نشستم.
صدای حرف زدنشون می آمد و بعد بابا ؛ در اتاق را زد و صدام کرد.
در را باز کردم.
بالبخند بهم نگاه کردو گفت:
_نمی خوای بیای پائین؟😊
_نه باباجان؛ خودتون بگید بره.
_یعنی جواب رد بهش بدم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:
_بله ردش کنید. من نمی خوام باهاش ازدواج کنم.
_باشه عزیزم هر طور خودت می خوای.
وبعد رفت.
نفسِ عمیقی کشیدم وخیالم راحت شد.
رفتم کنار پنجره ؛ شب بود و گندمزار در تاریکی فرو رفته بود. وچیزی ازش پیدا نبود.چشمهام را بستم و توی خیالم تجسمش کردم. همان گندمزاری راکه پر از خوشه های طلایی گندم بود. من وبابا درش دنبال بازی می کردیم.
صدای در اومد و من را از آن رؤیای شیرین بیرون کشید.
گفتم:
_بله بفرمایید.
بابا وارد اتاق شد وگفت:
_گندم جان آقا سمهر اصرار داره باهات صحبت کنه .
بعد چند ضربه به در زده شد وسپهر وارد شد.
_سلام ؛ خوبی؟
سرم را پایین انداختم و بابا از اتاق خارج شد.
_بالاخره اتاقِ قشنگت را دیدم.😊
سحر از اینجا برام گفته بود.
می شه گندمزارت را هم ببینم ⁉️
ماتم برده بود. اومد کنارم و نگاهی به گندمزار انداخت و بعد گفت:
_چه شانسی دارم؛ فکر کنم دیر اومدم.آخه نه نور هست توی گندمزار و نه گندم.
بعد برگشت سمتِ من.
_ولی توهستی.😊مگه نه ⁉️
سرم پایین بود و چیزی نمی گفتم.
دوباره گفت:
_گندم ؛ توهستی ومن به خاطرِ تو اومدم. تو که ردم نمی کنی⁉️
می دونی که چقدر دوستت دارم.یادت که نرفته؛ روزهای خوشی را که باهم داشتیم⁉️
برام خیلی سخت بود؛ شنیدنِ این حرفها ومی ترسیدم نتونم مقاومت کنم ودر برابر حرفهای عاشقانه اش؛ تسلیم بشم و قبولش کنم.
نه من اینو نمی خواستم باید یه چیزی می گفتم که برای همیشه بره و فراموشم کنم.اما چی⁉️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_248
سپهر می گفت ومی گفت.
ومن در فکرِ راه چاره ای بودم برای ناامید کردنش.
باید تمومش می کردم .همین امشب .هم به خاطر خودم و هم به خاطر خودش.
اگه می گفتم.قصد ازدواج ندارم؛ ناامید نمی شد.
پس باید یه فکرِ دیگه می کردم.
یه دفعه صداش را بالا برد:
_گندم می شنوی چی می گم ⁉️
با توأم!باورم نمی شه این قدر عوض شده باشی.
چی شده گندم ؟راستش را بگو.
_چیزی نیست. من که گفتم قصدِ ازدواج ندارم.
_باور نمی کنم. درسته که من دوسالی ازت دور بودم . ولی خوب می شناسمت؛
این حرفِ دلت نیست. حرفِ دلت را بزن.
می دونی که من خوشبختت می کنم.
زندگی توی شهر با تمامِ امکانات .
تازه هر چی تو بگی. هر چی تو بخواهی.
اینا کم چیزی نیست . و از همه مهم تر ؛ عشقی که به نثارت می کنم.
من واقعا دوستت دارم و عاشقتم .
خودت هم می دونی.دیگه چی می خواهی⁉️
نمی دونستم چی بگم . برام خیلی سخت بود. ولی باید یه کاری می کردم.
توی چشمهام نگاه کردو گفت:
_گندم راستش را بگو . چی شده⁉️
کسی چیزی بهت گفته⁉️
اتفاقی افتاده ⁉️
به خدا من همون سپهرم. تغییری نکردم.
با همان دلِ عاشق.
ولی تو انگار تغییر کردی .چرا⁉️
چی شده⁉️
دلم براش می سوخت . ولی به نفع خودش بود که کامل نا امیدش کنم.
پس فکری کردم و دل را به دریا زدم .
حرفی زدم که خودم هم از حرفی که زدم تعجب کردم😳
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چو عشقت از ازل با من سرشتند
برایم هر چه از خوبی نوشتند
اگر تلخی چِشم عیب ازخودم است
نه از تقدیر و هر آنچه سرشتند
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام علی علیه السلام فرمودند:💚
همه کارهای خوب و جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهی از منکر چون قطرهای است در دریای عمیق.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
سلام صبحتون بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
✨#داستان_های_بحار_الانوار
⚠️ برخویشتن بدی نکن!
🔸شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری.
🔹مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی? آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟
🔸اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای.
📚 بحار ج 22، ص 402
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
گناه = زهر 📛
💛 آیت الله بهجت (ره)
📛گناه زهر است!
کافیست این جمله را باور کنیم
و
🔶بدونیم ک
هیچ ذکری بالاتر و مهمتر از عزم پیوسته و همیشگی برای ترک گناه نیست؛
♻️یعنی تصمیم داشته باشید
اگر خداوند صدسال هم به شما عمر داد،
❌حتی یک گناه نکنید،
🔶طوری که اگر واقعا هم صد سال عمر بکنید، حاضر نباشید یک بار
تَهِ استکانی🍷 زهر بنوشید✔️
🚫حقیقتِ گناه هم، زهر و سَمّ است.💣
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
حضرت استاد فاطمی نیا :
🌼مولوي تمثيل آورده است كه فردی نشسته بود و "ياربّ" می گفت. شيطان بر او ظاهر می شود ومی گويد : تا به حال اين همه "ياربّ" گفته ای ، چه فايده داشته است!؟ مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابيد. شب كسی به خواب او آمد و گفت چرا ديگر "ياربّ" نمي گويی!؟
🔻جواب داد : چون جوابی نمی شنوم و می ترسم از درگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بكنم!؟ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم اين "ياربّ" گفتن هایت همان لبّيک و جواب ماست! يعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود ، اصلا نمی گذارد " ياربّ" بگوييم!
📘منبع : برگرفته از سخنان معظم له
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#آیت_الله_کشمیری:
🌼دل گرفتگی روز جمعه به خاطر این است که #امام_زمان اعمال یـک هفته شیعیان را بررسی می کنند و محزون می شوند، به سبب محزون شدن حضرت، ما هم غمگین می شویم.
#داداشِ_گلم امروز که #امام_زمان اعمال شیعیان را بررسی می کنند روز خجالت ما و ناراحتی عمیق آقاست امروز نمی خوای با #صلوات و #صله_رحم به نیت آقا
آقارو خوشحال کنی⁉️
#جمعه_روز_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
حدیثِ نور :🌹
حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) فرموده است:
در شگفتم برای کسی که از چهار چیز بیم دارد، چگونه به چهار کلمه پناه نمی برد!
۱- در شگفتم برای کسی که ترس بر او غلبه کرده، چگونه به ذکر «حسبنا الله و نعم الوکیل» (سوره مباركه آل عمران آیه ۱۷۱) پناه نمی برد. در صورتی که خداوند به دنبال ذکر یاد شده فرموده است: پس (آن کسانی که به عزم جهاد خارج گشتند، و تخویف شیاطین در آنها اثر نکرد و به ذکر فوق تمسک جسند) همراه با نعمتی از جانب خداوند (عافیت) و چیزی زاید بر آن (سود در تجارت) بازگشتند، و هیچگونه بدی به آنان نرسید.
۲- در شگفتم برای کسی که اندوهگین است چگونه به ذکر «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین*» (سوره مباركه انبیاء آیه ۸۷) پناه نمی برد. زیرا خداوند به دنبال این ذکر فرموده است: «پس ما یونس را در اثر تمسک به ذکر یاد شده، از اندوه نجات دادیم و همین گونه مومنین را نجات می بخشیم.» (سوره انبیاء آیه ۸۸)
۳- در شگفتم برای کسی که مورد مکر و حیله واقع شده، چگونه به ذکر «افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد» (سوره مباركه غافر آیه ۴۴) ... پناه نمی برد. زیرا خداوند به دنبال ذکر فوق فرموده است: «پس خداوند (موسی را در اثر ذکر یاد شده) از شر و مکر فرعونیان مصون داشت.» (سوره غافر آیه ۴۵)
۴- در شگفتم برای کسی که طالب دنیا و زیباییهای دنیاست چگونه به ذکر «ماشاءالله لاحول و لاقوة الا بالله» (سوره مباركه كهف آيه 39) پناه نمی برد، زیرا خداوند بعد از ذکر یاد شده فرموده است: «مردی که فاقد نعمتهای دنیوی بود، خطاب به مردی که از نعمتها برخوردار بود) فرمود: اگر تو مرا به مال و فرزند، کمتر از خود می دانی امید است خداوند مرا بهتر از باغ تو بدهد.»
بحارالانوار، ج 90، 184 – 185
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌺از دیـدگاه امـام رضـا (ع)
✨عقـل سـلیم دوسـتی اسـت کـه در راھنمایی انسان صادقانه عمل میکند و آن چراغی است فرا راه آدمی به سوی خیر و سعادت
مسندامام رضا علیه السلام
کتاب عقل و علم📚
#با_فکر_کار_وتلاش_کردن
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان_کودکانه
🌹جنگل چهل درخت 🌹(1)
🌺مینی وتینی 🌺
روزی روزگاری
در جنگلی ، یک پمپ بنزین بود.
وصاحبش دونفتکش داشت .
که با آنها برای پمپ بنزین سوخت می آورد.
روزی پرویز خان (صاحب پمپ بنزین)
پیشِ آن دو آمد وگفت
_مینی و تینی برید وبنزین بیارید
تا توریست های جنگل چهل درخت .
بدونِ سوخت نمانند .
راستی مینی وتینی اسم نفتکش هابود .
مینی قبول کرد وراه افتاد
اما
تینی گفت:
_من دوست ندارم برم. چرا باید برم برای مردم سوخت بیارم❓
خلاصه روزها وهفته ها گذشت .
تا اینکه .
یک روز وقتی مینی وتینی داشتند
در بیابانی بازی می کردند ودنبال هم کرده بودند .
که نا گهان گازوییل ِ آن ها تمام شد.
در آن بیابان بدونِ سوخت مانده بودند.
که ناگهان یک اتو بوس را دید ند.
آن را صدا زدند.
اتوبوس نزدیک آمد ومینی را شناخت.
وگفت:
_تو همان نفتکشِ مهربان هستی که برای جنگل چهل درخت سوخت می بری❓
_بله خودم هستم .
_گازوئیلِ من تمام شده بود وتو برای من آوردی .
الان دچارِ مشکل شدی❓
_بله گازوئیل مان تمام شده .
_خوشبختانه گازوئیلِ باکِ من زیاد است.
ومی توانم به تو کمک کنم.
مینی خوشحال شد و تشکر کرد.
اما تینی چی❓
اوهم گازوئیل ندارد چه کار کند ❓
تینی کمی ناراحت شد و فهمید که کارش اشتباه بوده .
پس به مینی گفت :
_من پشیمانم .اشتباه کردم که به تو کمک نکردم وتو هرروز خودت تنهایی دنبالِ سوخت می رفتی.
مینی گفت:
_ما باهم دوستیم .این چه حرفی است.
اشکالی ندارد.
وکمی گازوئیل هم به اوداد.
تا بتوانند خودشان را به پمپ بنزین برسانند.
(هر کار خوبی که کنیم به خودمان برمی گردد )
پس بهتره همیشه کار خوب انجام بدیم 😊✅
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونش نرسید 😍
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
https://eitaa.com/dastanhay
#گندمزار_طلائی
#قسمت_249
هنوز سپهر داشت اصرار می کرد؛ که بدون فکر کردن به حرفم گفتم:
_ببخشید اینو می گم.
_چی شده گندم ؟بگو حرفِ دلت را.
_راستش من انتخابِ خودم را کردم .
من می خوام با قادر از دواج کنم .
بهش جواب مثبت دادم .
_چی داری می گی تو 😳⁉️
_ببخشید ولی هرچی فکر کردم دیدم نمی تونم از خانواده ام دور باشم.
این طوری برای هر دومون بهتره.
_یعنی چی؟
می خوای باور کنم که تو اون پسره ی دهاتی را به من تر جیح می دی⁉️😳
نه گندم باور نمی کنم .
من و تو باهم ؛ توی ویلای ما.
یادته ⁉️
اون موقع که تنها وناامید بودی ؛ من کنارت بودم . تو حق نداری به کسِ دیگه ای فکر کنی.
با این حرفش جا خوردم. چطور به خودش اجازه می داد با من این طوری صحبت کنه .
با ناراحتی گفتم:
_من دیگه حرفی ندارم . می تونی بری .
_نه گندم این جواب من نیست.
تو باید با من ازدواج کنی. فهمیدی .
_نه ! کسی چنین قراری نگذاشته.
_من را نمی تونی با این حرفها بیرون کنی. تو فقط مالِ منی. فهمیدی .
صداش داشت بالا می رفت .و من خیلی ناراحت بودم از لحنش واز کلامش.
به طرف در رفتم . که با عصبانیت داد زد:
_کجا داری می ری ⁉️
جوابِ من را بده . چه بخواهی چه نخواهی تو باید با من ازدواج کنی .😡
در را بازکردم و رفتم بیرون . از پله ها پایین رفتم . بابا ومامان با دیدنم نگران شدند. بابا پرسید:
_چیزی شده ⁉️
_نه . چیزی نیست .
برگشتم ؛ سپهر پشتِ سرم بود . باعصبانیت گفت:
_بله چیزی شده . گندم خانم زده زیر قولش.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_250
با تعجب به سپهر نگاه کردم.
همین جور داشت برای خودش حرف می زد.
حرفهای عاشقانه و اصرار های قبلش؛ حالا شده بود فریاد و دروغ و یواش یواش داشت به توهین می رسید.
که بابا من را به خودش چسباند و گفت:
_ببخشید آقا سپهر؛ بهتره بیشتر از این ادامه ندید. حتما گندم از تصمیمی که گرفته مطمئته .
پس خودتون را خسته نکنید.
تا بابا این را گفت؛ سپهر با عصبانیت بیشتر گفت:
_بله حتما مطمئنه که این پسره دهاتی را به من تر جیح می ده .
منی که همه چیز دارم و حاضرم براش همه کاری کنم؛ را پس می زنه و این پسره ی دهاتی را که هیچی نداره؛ قبول می کنه .
اصلا لیاقتت همینه . تو لیاقت نداری خوشبخت بشی. همیشه باید توی بد بختی زندگی کنی .به من می گه می خواد با این دهاتی ازدواج کنه و برای همیشه یه دهاتی بدبخت بمونه .😡
با تعجب بهش نگاه می کردم . تا حالا سپهررا این جوری ندیده بودم.
بابا گفت:
_ببخشید فکر کنم حرفی برای گفتن
نمانده .بهتره از خونه دهاتی ها بری بیرون .
وبه در اشاره کرد.
سپهر همان طور که بد وبیراه می گفت رفت.
من هنوزهاج و واج بودم ازرفتارش.یعنی اگه من باهاش ازدواج می کردم هر روز می خواست به من بگه دهاتی. یه دفعه یادِ اون روز افتادم که توی ماشینش ، کنارِ اون دختره ؛ به من گفت دهاتی 😔
که مامان گفت:
_گندم تو بهش چی گفتی⁉️
_من !هیچی.
وای تازه یادم افتاد که چی گفتم.
مامان گفت:
_خدارا شکر گندم ؛ همه اش نگران بودم که قادر را رد کنی.خدارا شکر .
انتخاب درستی انجام دادی .😊
وبعد سریع اومد و صورتم را بوسید .و مرتب می گفت خدا را شکر.
بابا هم با لبخند نگاهم می کرد وگفت:
_گندمِ من عاقله 😊
نمی دونستم چی بگم . من کی گفتم قادر را انتخاب کردم .😳⁉️
مامان گفت:
_چرا زودتر نگفتی ⁉️
بنده خدا ها این چند روز ؛ مرتب دارند می پرسند که جوابت چیه؟
ولی من وبابا گفتیم که بهت بیشتر فرصت بدیم.الان اگه بفهمند کلی ذوق می کنند .😍
دیدم دارند برای خودشون می برند ومی دوزند.گفتم:
_نه . یعنی من که هنوز تصمیم نگرفتم .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
بی قرارو دلشکسته می نشینم گوشه ای
چشم می دوزم به در گاه تو بی ره توشه ای
همچو یک قایق که لنگر بر گِلم انداخته
غم به تنهایی بساطش بر دلم انداخته
هم دلم هم چشم و هم عقل وسرم بی واهمه
غرق در امواج ِغم گشته به بحری بی خاتمه
کاش امشب شود مهرت نصیب این دلم
تا چو یک پروانه پر گیرد رها گردداین دلم
درپناه خدا
شبتون بهشت
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:💚
روز جمعه آقاى روزهاست و نزد خداوند عزّ و جلّ از روز قربان و روز فطر نيز بزرگتر است.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون