eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.7هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
133 فایل
💞کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت بیشتری ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما و تبلیغات👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الا ای لاله ی خوشبـو، عــزیز آل پیغمبر که بهر دین و قرآنت چنین گردیده ای پرپر شده زین غم، گل خاتم، مدینه غرق در ماتم صد لعنت به او که مسمومت نمود از زهر  محسن بلنج http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
امام صادق علیه السلام🍃 پای درس چشم هایت جان دو زانو می زند نزد انسانیتت انسان دو زانو می زند در مدینه خطبه می خوانی چنان ملموس که؛ «جابر» از مستیش در ایران دو زانو می زند حرف وقتی سبز شد در هیچ جا محدود نیست باغ گاهی پیش یک گلدان دو زانو می زند فقه در آینده می گویی و پای حرفهات؛ درگذشته حضرت سلمان دو زانو می زند در مقام معرفت در پیش تو انسان که هیچ؛ رحل هم در محضر قرآن دو زانو می زند می نشیند چارزانو هرکه در دَرسَت نخست سال ها پیش تو بعد از آن دو زانو می زند هرکه می بیند بقیع خاکی ات را ناگهان درمیان چشم او باران دو زانو می زند ✍مهدی رحیمی زمستان الزمان http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
•|دلم هواے بقیع دارد وغم صادق عزا گرفتہ دل من ز ماتم صادق دوباره بیرق مشکے بہ دسٺ دل گیرم زنم بہ سینہ ڪه آمد محرم صادق|• http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کودکانه😍🌹 برای کوچولو های نازنین👶🌺 ومامان های مهربون ☺️🌸
شکلات 🌹 صدای زنگِ بلند شد. خانم معلم از کلاس بیرون رفت. بچه ها هم به دنبالش از دربیرون رفتند. مریم دفترش را در کیف گذاشت. زیپ کیفش را بست، چشمش به چیزی زیر میز افتاد. خم شد و زیر میز را نگاه کرد. مدادِ زهره روی زمین افتاده بود. آن را برداشت. خوب می شناختش. چند روز پیش زهره این مداد را خریده بود. یک عروسکِ کوچکِ زیبا بر سرِ مداد بود. او هم آرزو داشت که یکی مثلِ این داشته باشد.سر و صدای بچه ها از راهرو و حیاط به گوش می رسید. کیفش را روی دوشش انداخت. با سرعت از کلاس بیرون رفت. دنبال زهره گشت تا مدادش را بدهد. زهره را دید که از حیاطِ مدرسه بیرون رفت. دنبالش دوید. ولی زهره سوارِ ماشینِ پدرش شد و رفت. مجبور شد مداد را با خودش به خانه ببرد. بعد از ناهار، دفتر و کتابش را در آورد. مدادش را برداشت که مشقش را بنویسد. چشمش به مدادِ زهره افتاد. به طرفِ آشپزخانه نگاه کرد. مادرش، مشغولِ شستنِ ظرف ها بود. مداد را در دست گرفت و نگاه کرد. با خودش گفت"هیچ کس نمی داند که مدادِ زهره را پیدا کردم. پس باید برای خودم نگهش دارم" صدای مادر به گوشش خورد: _مریم جان، بیا بشقابِ مینا خانم را ببر بده. مداد را در کیفش پنهان کرد. مادر بشقابِ مینا خانم را که برایشان حلوا آورده بود، شسته بود و در آن شکلات گذاشته بود. مریم بشقاب را گرفت و برد. به مینا خانم داد و برگشت. دوباره دستش را در کیفش کرد و مداد را برداشت. دلش می خواست مداد را برای خودش بردارد. مداد را روی دفترش گذاشت تا مشق بنویسید. ِمادرش کنارش آمد وگفت: _مریم جان این شکلات ها هم برای تو. مریم نگاهی به شکلات ها کرد. از همان شکلات هایی که برای مینا خانم برده بود. خوشگل و خوشمزه. یادِ مداد افتاد. "خوب شد که مامان مداد را ندید" زود مداد را در کیفش گذاشت. بعد آن را از خود دور کرد و شروع کرد به نوشتنِ مشق هایش. فردا صبح از همیشه زودتر آماده شد و به مدرسه رفت. هنوز زنگ نخورده بود که زهره وارد حیاط مدرسه شد. با لبخند به طرف زهره رفت. مدادش را به طرفش گرفت و گفت: _دیروز این را جا گذاشتی. زهره از او تشکر کرد و مدادش را گرفت. وقتی به کلاس رفتند. خانم معلم برای بچه های زرنگِ کلاس جایزه گرفته بود. وجایزه مریم یک مدادِ عروسکی قشنگ بود. (فرجام پور) https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه خوشحال شدیم. ولی به یکباره دستش روی دستم شل شد و افتاد. صدا کردم: _بابا ....بابا... که صدای سوت دستگاه بلند شد و به دنبالِ آن، پرستاری سراسیمه به اتاق دوید. هنوز داشتم صداش می کردم. که دکتر به همراه پرستاری دیگر وارد اتاق شدند. ما را از اتاق بیرون کردند و پرده را کشیدند. فاطمه و مامان گریه می کردند. قادر و محمد، چهره از من می پوشاندندو من مات ومبهوت بودم. با صدایی ضعیف رو به مامان کردم و گفتم: _چرا گریه می کنید؟ حالش خوب می شه. دوباره برمی گرده خونه. خودم دیدمش، حالش خوب بود. ولی گریه هاشون شدت گرفت. رفتم به طرف اتاق و گفتم: _من می رم میارمش. خواستم در را باز کنم که قادر صدام کرد: _گندم جان، صبر کن. _چرا؟چرا باید صبر کنم؟ می خوام بابا را بیارم. هقِ هقِ گریه اش بلند شد و گفت: _بگذار دکتر کارش را انجام بده. نمی فهمیدم یعنی چی؟ دلم نمی خواست بفهمم چی می گه؟ در اتاق باز شد و دکتر بیرون آمد. همه به سمتش رفتیم. با ناراحتی گفت: _متأسفم. 😔 نتونستم براش کاری کنم. صدای فریاد فاطمه بلند شد. _بابا جان .... باباجان مامان آهسته اشک می ریخت.😭 سراسیمه به اتاق دویدم. هر چه قادر صدا زد. فایده نداشت. پرستارها دستگاه ها را از بدنِ بی جونِ بابا جدا کرده بودند. یکیشون داشت ملحفه را روی صورتش می کشید. که فریاد زدم: _به بابام دست نزنید. من می خوام ببرمش خونه. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
پرستار بدونِ هیچ حرفی کنار آمد. خودم را روی بابا انداختم. صداش کردم: _بابا جان پاشو. بایدبریم خونه. بریم مزرعه. ببین منم گندمت. گندم طلائی ات. آمدم برای همیشه پیشت بمونم. بابا پاشو ببین. به خدا دیگه نمی رم. دیگه هیچ جا نمی رم. کنارت می مونم. پرستاریت را می کنم. تورا خدا بابا پاشو. من دیگه تحملِ دوریت را ندارم. من را تنها نگذار. من بدون تو می میرم. تورا خدا پاشو. دستهای مامان روی شانه هام نشست. آرام زمزمه کرد: _گندم جان. بابا دیگه بر نمی گرده. این بار برای همیشه رفت و مارا تنها گذاشت. شا نه هام را محکم تکان دادم تا دستهای مامان جدا بشه وگفتم: _نه... نه... مامان بابا جایی نمی ره. بابا من را تنها نمی گذاره..... نه نه ... فریاد می زدم ولی اشکم جاری نمی شد. نمی خواستم قبول کنم که بابا از پیشمون رفته. هر چه مامان کرد، از بابا جدا نشدم. مامان کناری رفت و اشک ریخت. صدای قادر را شنیدم. _گندم جان، باید صبور باشی. بابا برای ما همیشه هست. همیشه. به طرفش برگشتم. آهسته اشک می ریخت. گفتم: _چرا گریه می کنی؟ بابا همین جاست. هیچ جا نمیره. دستاش را به سمتم دراز کرد. دستم را به دستش دادم. لبخندی زد و گفت: _معلومه که بابا اینجاست. بعد دستم را روی قلبش گذاشت و گفت: _بابا همیشه اینجاست. همیشه با ماست. کنار ماست. _یعنی چی قادر جان؟ به بابا اشاره کردم بابا اینجاست. کنارِ ماست. سرش را تکان داد و گفت: _بله عزیزم اینجاست. ولی بهتره اجازه بدی پرستارها کارشون را انجام بدن. تا بابا را با خودمون ببریم. من را به طرفِ خودش کشید. به طرفش رفتم. بعد گفت: _بیا بریم بیرون کارت دارم. بی هیچ حرفی ویلجرش را هل دادم و به طرف در اتاق بردم. برگشتم و به بابا نگاه کردم. "حتما خوابیده. دوباره بیدار می شه" گیج ومنگ بودم. ولی به قادر اطمینان داشتم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلنوشته 🌹 آسمان رنگ عزا می گیرد امشب هر دلی از غصه اش می میرد امشب شد شهید از زهر کین صادقِ اهلِ رسول آسمان هم اشک ها می ریزد امشب اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 شبتون بهشت التماس دعا. حاجت روا 🌹 https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون