#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_23
محسن پوشه را به سمت امید هل داد و سریع از در بیرون رفت.
امید سریع پوشه را برداشت و پشت سرش دوید، بازویش را گرفت و گفت: "خواهش می کنم. حداقل بیا باهم بریم."
محسن با بی میلی قبول کرد. دوباره به نمازخانه رفت، کتش را برداشت و کارها را بین بچه ها تقسیم کرد و با امید همراه شد. توی مسیر، امید بی آنکه حرفی بزند، مشغول رانندگی بود. نفس عمیقی کشید و احساس سبکی کرد. نگاهی به محسن انداخت که آرام، خیره به روبرو نشسته بود.
امید سکوت را با سوال از حال مادر محسن شکست.
محسن لبخندی زد و خدا را شکر کرد و گفت که خوب است و گفت که خدا او را رسانده.
امید پوزخندی زد و گفت: "چه حرفا می زنی!؟ خدا چی چیه؟ من باهات کار داشتم اومده بودم دنبالت. دیگه خدا و این حرفا چی چیه؟"
محسن از شنیدن این حرف کمی جا خورد. به امید نگاهی کرد و با خود اندیشید که چگونه می تواند او را متوجه اشتباهش کند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_24
وقتی به دفتر رسیدند، دکتر تهرانی به استقبالشان آمد. پشت میز نشستند. پوشه جلویشان، روی میز قرار داشت و استاد تهرانی به صندلی پشتی بلندش تکیه داده بود.
امید با پایش ضرب آهنگ می زد و بیتابی می کرد.
نگاهی به چهره آرام محسن انداخت. استاد تهرانی سکوت را شکست و گفت: "من از کارِ شما دو تا سر در نمیارم. نمی فهمم توی مغزتون چی می گذره؟ بالاخره چی کار کنیم؟"
محسن لبخندی زد وگفت: "من که تکلیفم مشخصه. به آقای سلحشور بگید."
امید با حرص به محسن نگاه کرد و گفت: "من که همه چیزو گفتم. تکلیفم هم مشخصه."
بعد از جا بلند شد وگفت: "با اجازه تون. من دیگه باید برم."
استاد تهرانی با اشاره محسن، امید را صدا زد و گفت:" آقای سلحشور، لطفا چند دقیقه صبر کنید."
امید برگشت و با اشاره استاد، دوباره با بی میلی سرِ جایش نشست.
دستهایش را به هم قفل کرد و به محسن خیره شد.
استاد تهرانی گفت: "مشکل شما به دست خودم حل می شه. اصلا یه پیشنهاد خوب؛ هر کدوم از شما این پروژه را برداره نیاز به یک تیمِ همکار داره. خب پس بهتر نیست با هم باشید؟ با هم کار کنید، هم خیال من راحته، هم هر دوتون مشغول می شید؛ چطوره؟"
امید بدون درنگ گفت:" نه نمی شه. هرکسی سلیقه و طرح خودشو داره. بهتره بی خیال من بشید."
محسن لبخندی زد وگفت:" استاد همیشه طرح ها و طرز فکر شما برام ارزشمند و قابل احترام بوده؛ ولی به نظرم امید از من برای انجام این کار، لایق تره."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
باسلام مجدد
خانم فرجام پور واقعا ازشما ممنونم
بابت مشاره ی خیلی خوبتون
من مدتها بودنیازبه مشاوره داشتم ولی نمیرفتم الان که باشما صحبت کردم دیدم واقعا لازمه هرهفته چه بسا حتی هرروز باشماباید صحبت کرد ممنون از شما🌺🌺
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨امام صادق علیهالسلام فرمودند:
کسی که نامه و پیام یک مجاهد در جبهه جنگ را (به مقصد) برساند همچنان است که یک برده آزاد کرده و در ثواب جهاد با او شریک خواهد بود.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
@asraredarun
┄┅─✵💝✵─┅┄
😍#انگیزشی💪
✨رودخانه ها هرگز به عقب برنميگردند❌
✨مثل رودخانه زندگى كن.
گذشته رافراموش كن
و روى آينده ات تمركز كن.👌
پیش به سوی آینده ای زیبا😍👏
@asraredarun
💎
حال خوب ج۵ قسمت۱.mp3
16.37M
اگر انسان به حال بد عادت کند...
دیگر تقاضای تغییر حال خودش را نخواهد داشت و...🤭
پ.ن:نزاریم به حال بد عادت کنیم:)
#حال_خوب
#استاد_پناهیان
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام عزیزان شبتون بخیر و نیکی باد🌺
ان شاءالله همگی سلامت هستید و در کنار خانواده روزگار خوشی دارید
و
در این شبهای نسبتا سرد پاییز
کانون خانواده هاتون گرم گرم است🌺
🍁کلا پاییز مثل تمام فصل های سال زیباست
و
دیدن برگریزان درختان، 🍂
ادم را به فکر فرو می برد
خدایی که جان داد، روزی هم ان را خواد ستاند.
🍂ولی دعا کنیم
که
گناهانمان را مانند این برگهای خشک،
از ما جدا کند و ما را ببخشد.
چون هر روز و هرشب باید طلب بخشش کنیم.
سنت
رسول خدا (صل الله علیه واله) این بود
که هر روز استغفار می کردند.
🔸از شرایط قبولی دعا هم
اینه که قبلش استغفار کنیم.
شکر نعمت به جا بیاریم
و
بعد خواسته مون را بگیم
که ان شاءالله اجابت بشه.
🔸عزیزان در این شبهای بلند پاییزی
که فرصت دعا و نیایش بیشتره
حتما
حتما
در حق دیگران
مخصوصا مردم مظلوم فلسطین
خیلی خیلی دعا کنید✅
✅مطمئن باشید
دعا اثر دارد👌
و
مطمئن باشید
دعا کردن برای خودتان هم خیرات و برکات فراوانی دارد.
الهی به حق مولامون صاحب الزمان(عج الله تعالی فرجه)
ظهور و فرج اقامون را نزدیک بفرما
و بر مسلمانان رحم کن و
ظالمان را نابود گردان.
همه با هم برای فرج مولامون دعا کنیم
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_25
امید و محسن همزمان از جا بلند شدند که استاد تهرانی با تحکم گفت: "هر دوتون بشینید و گوش کنید."
آنها با تعلل، اول به هم نگاه کردند و بعد به استاد. سپس آرام نشستند.
استاد تهرانی در حالی که با خودکار طلایی اش روی کاغذ چیزهایی می نوشت و خط خطی می کرد سرش را پایین انداخت و به آنها گفت که هر دوشان برای او اهمیت دارند و به لیاقت هر دو نفر آنها ایمان دارد. بعد حرفی زد که امید و محسن را بیشتر مبهوت کرد. او گفت اصلا این پروژه را به شرطی به آنها می دهد که هر دو باهم کار کنند.
امید و محسن نگاهی به هم اندختند. بعد از چند لحظه سکوت، استاد تهرانی خودکارش را زمین گذاشت و پرسید: "خب! حالا چی می گید؟"
از هیچ کدام صدایی نیامد. استاد لبخندی زد و گفت: "خوب دیگه، از قدیم گفتن، سکوت علامت رضایته. آره این جوری خیلی بهتره. خیالم از اجرای کار راحت تر می شه. امیدوارم تمام تلاشتونو بکنید و منم سربلندم بشم."
بعد از منشی خواست که چای و شیرینی بیاورد.
آنها همچنان ساکت بودند. هر دو نفرشان به نحوی به این پروژه احتیاج داشتند. محسن به خاطر مشکلات مالی و امید به خاطر خانواده اش.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_26
این اتفاق برای هردوشان خوشایند بود. هم امید از برزخی که داشت نجات پیدا می کرد و هم محسن می توانست کمک خرجی داشته باشن.
کمی صحبت کردند و قرار شد محسن به دانشگاه برگردد و کارهای بسیج را سامان بدهد و عصر مجددا جلسه ای داشته باشند و برای اجرا، برنامه ریزی کنند.
نزدیکی های غروب جلسه شان تمام شد. از ساختمان بیرون آمدند. هوا رو به خنکی می رفت و با این اتفاقی که پیش آمده بود، حس خوبی به امید می داد. ریه هایش را از اکسیژن پرکرد و نفس عمیقی کشید و لبخند کوچکی روی لب هایش نشست.
محسن پشت سرم بیرون آمد و دستش را روی شانه او گذاشت و پرسید: " چه طوری؟"
امید آرام برگشت. دست محسن را از شانه اش برداشت و با هر دو دستش به گرمی فشرد و گفت: "بهتر از اونی که فکرشو بکنی."
محسن خندید و گفت: "خوب خدارو شکر. از فردا خیلی کار داریم رفیق، بهتره امشب حسابی استراحت کنی. صبح می بینمت."
خدا حافظی کرد و خواست برود که امید صدایش کرد و گفت که او را به منزل می رساند. محسن ابتدا قبول نکرد؛ اما در برابر اصرارهای امید، نتوانست مقاومت کند.
مسیر طولانی بود ولی امید سرحال و سرخوش، رانندگی می کرد.
هنوز مدتی نگذشته بود که با انگشتش دکمه دستگاه پخش اتومبیل را فشرد و آن را روشن کرد.
موسیقی بلند شد و به دنبالش صدای خواننده زنی در فضای اتومبیل پیچید. محسن انگار آب جوش رویش ریخته باشند! آرام گفت: "ببخش امید جان، مردونه شو نداری؟"
بعد با لبخند به پخش، اشاره کرد. امید منظورش را فهمید؛ خم شد و دستگاه را خاموش کرد. از حرف محسن خنده اش گرفت. محسن هم خندید و تا رسیدن به خانه با هم صحبت کردند.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلام خوب هستین به خانم فرجام پور، بگید ک این دو روز رو دارم با روش ایشون پیش میرم فعلا ک همه چیز آروم و عالیه😁
واقعا دستشون طلا یه امید بخش هستن تو زندگیمون❤️❤️❤️❤️❤️❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
سلام امام زمانم🌹
سلام صبحتون پر نور🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
#جهاد_و_شهادت
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
بهترین مردم کسی است که خود را وقف در راه خدا کند، با دشمنان خدا جهاد نماید و خواهان مرگ و شهادت در صحنههای نبرد است. ✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💝✵─┅┄
#انگیزشی💪
ما انسان ها مثل مدادرنگی هستیم
شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم
اما روزی برای کامل کردن نقاشیمان،
به دنبال هم خواهیم گشت👌
یکدیگر را دوست بداریم
و از کنار هم بودن لذت ببریم💞
یادمان باشد،
خیلی زود دیر می شود✅
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
سلام عزیزان شبتون بخیر🌺
ایام به کام
و دلتون خوش باشد ان شاءالله🌺🌺🌺
حال و احوالتون چطوره؟