#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_212
در دشتی پر گل، به دنبالِ پروانه های رنگارنگ می دوید.
تمامِ دشت را گل های معطر و زیبا پر کرده بود.
جایی که اصلا ندیده بود. اما هر چه بود، پر از حس های قشنگ بود.
زیباترین احساس را داشت.
می دوید تا پروانه ها را بگیرد.
چون کودکی که غمی ندارد.
ناگهان نوری از دور نمایان شد.
نسیم خنکی وزید. جلو رفت.
مردی نشسته بر سجاده ذکر می گفت.
نزدیک تر شد. چقدر برایش آشنا بود، چهره و صدای این مرد.
خم شد و به چهره اش نگریست.
مرد به سجده رفت. منتظر ایستاد. سر از سجده برداشت. برگشت و با لبخند به امید نگریست.
سلام داد و گفت: "تو اینجا چه کار می کنی؟"
امید با تعجب نگاهش کرد. آشنا بود. ولی نمی شناختش. مرد لبخند زد و گفت:"
امیدم باید برگردی." یک دفعه به خاطر آورد. او محمد است. همانی که در بیمارستان کنارِ احمدآقا در خواب دیده بود و عکسش را خانه محسن، کنار پدرش، خودش بود.
با تعجب پرسید.:"کجا برگردم؟ من بر نمی گردم."
خواست بپرسد که "شما محمد هستی"
که مرد بلند شد و سجاده اش را برداشت و رفت.
دنبالش راه افتاد. محمد دستش را گرفت و اورا به بالای تپه ای برد. بعد راهی را به او نشان داد و گفت:"از اینجا برو."
امید متعجب نگاهش کرد. محمد برگشت و از تپه پایین رفت. از دری داخل شد و در را بست.
امید هراسان به دنبالش رفت و در زد.
محمد از پشتِ در گفت:" برو! نمی تونم راهت بدم.:"
امید اصرار کرد.
محمد در را باز کرد لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و گفت:" منتظرت می مونم. ولی باید مثلِ ما بشی تا بتونی بیای اینجا."
و به داخل اشاره کرد.
امید با تعجب دید که در پسِ این درِ کوچک، باغی زیبا پر از گل است که هیچ وقت و هیچ جایی ندیده.
و مردانی زیبا روی و نورانی که با یکدیگر مشغول گفتگویند یا در حال گردش در باغ، و چقدر شبیه اند به عکس های روی قبر های شهیدانی که در امامزاده دیده بود. حتی به راحتی حسین را هم شناخت.
با خوشحالی گفت:" منم می خوام کنارتون باشم؟"
اما محمد سرش را پایین انداخت و گفت:"نمی تونم. دستِ من نیست. ولی منتظرم روزی تو رو هم کنارِ خودمون ببینم. حالا بهتر بری. "
و او با ناامیدیِ بالای تپه رفت.
دیگر از دشت و پروانه خبری نبود.
یک دفعه همه جا تاریک شد و رعد و برق زد. وحشت زده به هر طرف می دوید.
صدای مادرش به گوشش رسید که صدایش می زد.ایستاد و گوش داد.
به طرف صدا دوید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌺
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
به درستی که حسین بن علی(ع) چراغ هدایت و کشتی نجات است.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#امام_حسینم
چشم ما و دست احسانت حسین❤️
جـان عالـم بـاد قربانت حسین❤️
روح را آرام جانی یا حسین❤️
یک جهان جان در جهانی یا حسین❤️
#غلامرضا_سازگار
#میلاد_امام_حسین_ع_مبارک🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#روز_پاسدار
ما پای سپاه عشق هستیم همه
دلدادهٔ راه عشق هستیم همه
تا کور شود هر آنکه نتواند دید
ما پشت و پناه عشق هستیم همه
🔸شاعر: محمدابراهیم منفردی
#روز_پاسدار_مبارک
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
امشب شب میلاد علمدار حسین است
میلاد علمدار وفادار حسین است
گر بود علی محرم اسرار محمد
عباس علی محرم اسرار حسین است
ولادت باب الحوائج مبارک باد🌺
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_213
سرش به شدت درد می کرد. با سختی پلک هایش را از هم گشود.
نورِ اتاق چشمش را زد. دوباره چشمانش را بست. صدای مادر در گوشش پیچید. "امید جان تو رو خدا برگرد."
دوباره چشم گشود. از دیدنِ چهره اشک آلودِ مادرش متعجب شد. مادر باصدای بلند پرستار را صدا زد.":بیاین اینجا امیدم برگشته."
وبعد شروع کرد به گریه کردن.
دردِ زیادی در سرتاسر بدنش حس کرد.
گویی با پتک، تمامِ بدنش را کوفته باشند. از همه شدیدتر، دردی بود که در سرش احساس می کرد.
خواست ازجا بلند شود که مادر دستهایش را روی سینه اش گذاست و گفت:"نه عزیزم، بلند نشو."
دوباره به تشک چسبید. یادِ خوابش افتاد. خواب بود یا بیداری.
چه جای خوبی بود. چقدر آرامش داشت. کنارِ محمد، در آن دشتِ پر گل. کاش هیچ وقت برنمی گشت. کاش همیشه می ماند.
دور و برش را نگاه کرد و به سختی زبان باز کرد:" مامان چی شده؟ من اینجا چه کار می کنم؟ اتفاقی افتاده؟"
مادر دستانش را جلوی دهانش گذاشته بود و فقط گریه می کرد.
چند پرستار و پزشک وارد اتاق شدند.
چشمانش را بست. کاش برگردد به رؤیایی که دیده بود. اینجا جای ماندن نبود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_214
درد امانش را بریده بود. دلش نمی خواست هیچ بداند و بد بختی هایش را به خاطر بیاورد.
تنها چیزی که می خواست برگشتنِ کنارِ محمد و بودن در آن دشت و باغ زیبا باشد.
نفس عمیق کشید. رایحه آن گل ها را حس کرد.
جسم و روحش از آن رایحه جان گرفت.
آرام چشمانش را باز کرد. سعی کرد روی دلیل بودنش در اینجا تمرکز کند.
درد تا مغزِ استخوانش نمود کرد.
دستانش را مشت کرد و ملافه را چنگ زد.
مادرش فقط اشک می ریخت و چیزی نمی گفت. پرستار ها و پزشک مشغولِ کار خودشان بودند.
دوباره چشمانش را بست. صحنه تصادف، برخورد شدید اتومبیلش با شیئ که در تاریکی نمی دید. فقط نوری که چشمش را خیره کرد و بعد هیچ.
کمی قبل تر را به خاطر آورد. شکستنِ گوشی اش و پیام های یلدا.
از به خاطر آوردنش عصبی شد و فریاد زد.
مادرنزدیک شد و دستش را در میان دستانش گرفت با صدای بلند گفت:" جانم مادر. چی شده؟ دردت به جونم. چی به سرت اومده؟"
نگاهی به چشمانِ مادر انداخت و دستش را از میان دستانش کشید و فریاد زد:"تنهام بذار. همه اش تقصیرِ توئه. راحتم بگذار."
مادر با چشمانی متعجب و نگران به او می نگریست. نمی فهمید چه بر سرِ امیدش آمده. با نگرانی یک قدم به عقب رفت. به دیوار تکیه داد و غمدیده اشک ریخت.
پرستاری محتویات سرنگ را در سِرمش خالی کرد. بعد از کمی بیتابی، آرام شد و خوابید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#نظر_شما
#مشاوره_تلفنی
سلامت باشید..
خیلی مشاوره خوبی بود.
حرفاتون خیلی آرومم کرد.
کاش میشد همیشه باهاتون در ارتباط باشم و ازتون کمک بگیرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا را شکر🌹
هر چه هست لطف خداست
ان شاءالله همیشه در ارامش کامل باشید🌺
ادمین هماهنگی مشاوره تلفنی👇
@asheqemola
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام امام زمانم🌺
سلام صبحتون پر نور🌹
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨حضرت محمد(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
يا على دانشمند سه نشانه دارد: راستگويى، حرام گريزى و فروتنى در برابر همه مردم.✨
#التماس_دعا_برای_ظهور
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
┄┅─✵💖✵─┅┄
#انگیزشی💪
تو و افکارت، دست به دست هم به یک مقصد میروید،
با افکار منفی هیچ وقت نمی توان به سمتی مثبت حرکت کرد...
با امید به خدا به سمت خوبی ها حرکت کن💪
الهی به امید خودت❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#مدح_حضرت_عباس
در هر دو عالم در شجاعت نیست مانندش
در معرکه کافیست یک عباس(ع) و یک لشکر
باب الحوائج بودنش سائل به بار آورد
حاجتروا کرده ست حتی لحظۂ آخر
ساقیِ با غیرت، علمدارِ سپاه حق
از با وفایانِ جهان شد برتر و سرتر!
#تبریک_امام_زمانم 💖
#ولادت_حضرت_عباس_ع_مبارک
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
🥶#سوداوی ها
🔺نکته ای که باید دقت شود.
این است
که هر طبع و مزاجی دارید،
حتما
هوای منطقه تون و فصل سال را دقت داشته باشید✅
🔺افراد سوداوی
باید دقت کنید که
در فصل پائیز و زمستان
بیشتر مراقب تغذیه تان باشید
چون در فصلهای سرد،
امکان غلبه مزاجهای سرد بیشتر است
در اثر تاثیر آب و هوا
🔺افراد با طبع گرم
هم باید در فصول گرم دقت بیشتری داشته باشند.
و مراقب تغذیه و سبک زندگی باشند.
در کل باید به خصوصیات طبایع دقت کرد.
🔺حتی منطقه ای که زندگی می کنید،
از نظر اب و هوایی
گرم و خشک
سرد و خشک
گرم و تر
سرد و تر و...
همه این عوامل بر روی طبع و مزاج اثر گذار است.
🔺حتی
فضای منزل، یعنی روابط بین اعضای خانواده.
گرم و صمیمی
یا
خشک و سرد
و...
حواستان به روابط در خانواده باشد.
💞در خانواده
معمولا مادر دقت بیشتری در این مسایل دارد.
یعنی وظیفه سنگینی بر دوش خانم خانه است.
باید حواسش
به تغذیه
شرایط محیطی
فضای منزل
حتی رفت و آمد ها باشد✅
🔺گاهی یک اتفاق غم انگیز
یک اتفاق
یک حادثه
یک شکست عاطفی یا عشقی
و...
باعث به هم ریختگی مزاج
و غلبه سودا میشه.
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_215
همه جا تاریک بود. نور کمی از پنجره، اتاق را تا حدودی روشن کرده بود.
دردِ شدیدی از سر تا نوک پایش پیچید.
چهره اش را از درد در هم کشید.
دستش را بالا آورد و روی پیشانی اش گذاشت. دستش به باند های پیچیده شده دور سرش برخورد.
متعجب شد. دستش را روی سرش چرخاند. دور تا دور سرش باند پیچی بود. خواست از جا بلند شود که دردِ سر و کمرش مانع شد.
به پاهایش نگاه کرد. پای چپش در گچ بود. محسن روی صندلی کمی دورتر، خوابیده بود.
خیره به سقف شد. دوباره یادِ پیام یلدا افتاد. باید از همه چیز سر در بیاورد.
ولی اینجا وبا این حالت چه می توانست کند. این اتاق تاریک و ساکت، همچو زندانی؛ آزارش می داد.
دستش را محکم توی صورتش کشید و با حرص نفسش را بیرون داد.
محسن چشمانش را بازکرد و لبخند زد و گفت:"به به مهندس، حالت چطوره؟"
از جا بلند شد و کنارش آمد.
امید با صدایی آرام گفت:"خوبم."
محسن کنارش نشست و گفت:" نمی خوام اذیتت کنم. ولی چی شد؟ چرا بیخبر و با اون سرعت اومدی سمتِ تهران؟ حتما خبر خیلی بدی شنیدی."
لبخند زد و از جیبش، گوشی امید را بیرون آورد. به طرفش گرفت و گفت:"دادم تعمیرش کردند."
با دیدنِ گوشی، دندان هایش را به هم فشرد و گفت:"خیلی چیزها را باید بدونم. نمی دونم از کی بپرسم. دیگه به مادرم اطمینان ندارم."
به طرفِ محسن برگشت و گفت:"دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم. بریدم. محسن جان خسته شدم. دیگه نمی تونم. کاش می مردم و راحت می شدم."
از گوشه چشمش قطره اشکی بی اختیار چکید.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#سالها_در_انتظار_یار
#قسمت_216
محسن دستش را روی شانه امید گذاشت و گفت:"قوی باش مرد. هر چه قدر هم سخت باشه، حتما می تونی تحمل کنی و زندگیت رو از نو بسازی "
امید آهی کشید گفت:" نمی شه. دیگه هیچی درست نمی شه."
یک دفعه به طرف محسن برگشت."راستی، امشب چندمه؟ اصلا چه روزیه؟ چند وقته من اینجام؟"
محسن لبخندِ تلخی زد و گفت:" یک هفته است که بیهوش اینجا افتادی. خدا می دونه چقدر دعا و نذر کردیم تا تو برگردی."
آرام اشکش را که در حال چکیدن بود با انگشتش پاک کرد و گفت" همه مون مردیم و زنده شدیم. تا تو برگردی. خیلی به همه سخت گذشت."
امید پوزخندی زد و گفت:"همه؟ کدوم همه؟ من کسی رو ندارم. تنهایم. از اول هم تنها بودم ولی نمی خواستم قبول کنم. دیگه نمی تونم خودم را گول بزنم. من هیچ کس رو ندارم."
بعد آرام شروع کرد به گریه کردن.
محسن بلند شد و آرام سرِ امید را در بغل گرفت و گفت:"نگو امید جان، تو تنها نیستی. اگر بِدونی این چند روز پشتِ درِ اتاقت چه خبر بود؟ همه اینجا بودند. امشب با بدبختی مادرت رو راضی کردم بره خونه. یک هفته است پشت درِ اتاقت نشسته. دعا می کنه و اشک می ریزه.
همه اومدند و رفتند. پدرت دیگه کلافه شده بود. زمین و زمان رو به هم دوخت تا تو حالت خوب بشه. نمی دونی چقدر برات خرج کرد و چه دکترهایی را بالا سرت آورد.:"
امید با پوزخند گفت:"پدرم؟ کدوم پدر؟ تا حالا دستِ محبتش رو بر سرم کشیده؟ حالا که دارم می میرم شده پدر؟"
محسن لیوانی را تا نیمه آبمیوه کرد و به لب های امید نزدیک کرد و گفت:" خودت رو اذیت نکن. فعلا باید تمامِ نیروت رو جمع کنی تا از این وضعیت خلاص بشی. دیگه به گذشته فکر نکن."
کمک کرد امید کمی سرش را بلند کند تا آبمیوه بنوشد.
پرستاری به اتاق آمد. حالش را پرسید. سِرمش را تعویض کرد و رفت.
محسن نگاهی به چهره در هم و خسته امید انداخت و گفت:"بهتره استراحت کنی."
ودوباره چشمان امید بی اختیار بسته شد.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
#یا_سید_الساجدین 💖
یار بی قریـــــن آمد
شهـریار دیـــــن آمد
چشم شیعیانروشن
فخر ساجـــدین آمد😍
#میلاد_امام_سجاد_ع_مبارک_باد ❤️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
══💝══════ ✾ ✾ ✾
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه(صلی الله علیکم )💐
#نذر_فرهنگی
به مناسبت ایام الله دهه فجر و
عید مبعث رسول مهربانی(صلی الله علیه و اله) و اعیاد مبارک شعبانیه💥💥💥💥
یک #تخفیف_ویژه
و باور نکردنی برای
#دوره_اسرار_ارتباط_موفق
یا
#سواد_عاطفی
داریم.😍👏👏👏
فقط
و فقط
برای
افرادی که تا
فردا شب،
ثبت نام کنند💥💥👏👏👏
قیمت واقعی دوره ۱،۴۹۰،۰۰۰ تومان است
که
با هزینه ۵۹۰ هزار تومن عرضه کردیم قبلا
اما الان
فقط و فقط
با
۳۹۰ هزار تومان عرضه میشود😍👏👏✅
از تخفیف جا نمونید.👏👏👏
این دوره به این زودی ها تکرار نخواهد شد❌
ادمین ثبت نام👇
@asheqemola
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490