#گندمزار_طلائی
#قسمت_276
لحظات برام به کندی می گذشت و اصلا حوصله نداشتم. صبح ها بعد از نماز؛ دوباره می رفتم توی رختخواب و البته خوابم نمی برد. ولی حوصله بلند شدن هم نداشتم . انگار دیگه هیچ هدفی برای زندگی نداشتم. بابا هر چه قربان و صدقه ام می رفت؛ فایده نداشت. وحالِ دلم خوب نمی شد. دلم نمی خواست نگرانِ من باشند ولی دستِ خودم نبود؛ خنده به لبم نمی اومد. حتی حوصله بازی با بچه هارا هم نداشتم .
توی اون سرما توی حیاط روی تخت می نشستم وبه حرفهای روز آخرش فکر می کردم . یا پشتِ پنجره ؛ خیره به گندمزار بودم. ثانیه شماری می کردم تا این روزهای سختِ فراق زودتر تمام بشه.
هر روز گلین خانم و لیلا به دیدنم می اومدند و از برنامه های عروسی می گفتند.
ولی با دیدنشون دلتنگی من بیشتر می شد.😩
خودم هم باورم نمی شد. توی این مدت کوتاه این طوری دلبسته مردی بشم که که همیشه کنارم بوده . از خودم بیزار می شدم برای تمام مدتی که حواسم به قادر نبوده. و لحظاتی که او دلسوزانه مراقب من بودو من همیشه با اخم وعصبانیت نگاهش می کردم 😔
وای که چقدر غافل بودم ازش.
وتوی همان مدت کوتاه نامزدیمون آنقدر خوبیهاش برام آشکار شده بود وآنقدر بهم محبت کرده بود که تحمل دوریش برام سخت شده بود.وانگارمی خواست تمامِ بدبختی هایی را که کشیده بودم یک تنه برام جبران کنه .
روزهای سختی بود. روزهای فراق😩
دلم می خواست فقط تنها باشم و با یادش دلِ بیقرارم را آرام کنم .
ولی نمی شد. همه بسیج شده بودند که من را تنها نگذارند و اجازه ندن غصه بخورم.
و من فقط وفقط در جواب محبتهاشون سعی داشتم بغضم را پنهان کنم و لبخندی زوری روی لبهام بنشونم 😔
تا چند هفته پیش هم فکر نمی کردم؛ نبودنِ قادر این همه بیقرارم کنه.
چه کرده بود با دلِ من ؛ این مردِ پاک و مهربون ⁉️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_277
چند روز گذشت و خبری ازش نشد 😔
چندروزی که برام مثل چند سال گذشت .
هفته ی دیگه قرار عقد وعروسی بود . کلی کار داشتیم.
ولی بدون قادر نمی شد کاری کرد.
من که هیچ شور وشوقی نداشتم .
مامان وبابا تقریبا جهیزیه را آماده کرده بودند و قرار بود بریم وبچینیم . ولی من قبول نمی کردم و بهانه می آوردم . والبته همه می دانستند؛ دردم چیه .
روز جمعه بود و قرار عروسی برای جمعه ی بعد بودو ما هنوز جهزیه را نبرده بودیم.
بعد از نماز صبح مثل چند روز گذشته؛ بی حوصله به رختخواب برگشتم. خودم را به خواب زدم. تا کسی باهام کاری نداشته باشه.ساعتی گذشت که صدای دخترها از توی حیاط بلند شد . توی اون سرما دنبال بازی می کردند وسر وصدا .
لحاف را روی سرم کشیدم. تا صدایی نشنوم. وغرق در رؤیاهام بشم. نمی دونم چقدر گذشته بود که مامان صدام کرد. جواب ندادم تا فکر کنه خوابم.
دوباره صدام کرد.ناچار از زیر لحاف گفتم:
_صبحونه نمی خورم .
_پا شو عزیزم کارت دارم .
_مامان بگذار بخوابم . خوابم میاد.نمی خوام بلند شم.
_باشه پس من هم می رم به آقا قادر می گم که گندم خوابه 😁
با شنیدنِ اسم قادر از جا پریدم.
_چی😳⁉️
قادر مگر برگشته ⁉️
_بله که برگشته. الان هم پائین نشسته با بابا صحبت می کنه 😊
نا خوداگاه پریدم بغلِ مامان و صورتش را بوسیدم.
_خب مامان جان چرا زودتر نمی گی ⁉️
مامان از کارم خنده اش گرفته بود .و فقط سرش را به طرف آسمان بلند کردو گفت:
_خدایا شکرت . حالِ دخترم خوب شد.
وبعد همان طور که می خندید رفت پایین .
ومن مونده بودم که حالا چی بپوشم و چه کار کنم⁉️ 😊
بعد از چند روز درد فراق کشیدن؛ بالاخره انتظارم سر اومده بود و می تونستم ببینمش. 😊
همه ی غصه هام فراموشم شد.
و انگار هیچ غمی توی دنیا نداشتم.
وای که چقدر دلتنگی سخت بودو حالا بودنش و دیدنش چه حس خوبی داشت.
سریع آماده شدم و ازاتاق بیرون رفتم همان جا ایستادم و از بالای پله ها نگاهش کردم.
کنار بابا نشسته بود و با هم صحبت می کردند. حواسشون به من نبود . از همان جا به چهره همیشه خندان و مهربونش چشم دوختم. 😊
وخوب براندازش کردم .خدا را شکر که سلامت برگشته بود .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
چون وعده دیدار شور یار نیاید
پائیز وزمستان و بهارم به چه اید
تاکِی زِ فِراقش بتوان اشک فشانم
از او خبری نیست؛ دِگر اشک نیاید
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
شبتون آرام
دلتون خوش
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
سلام صبحتون.بخیر 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
╭━═━⊰🍃💔🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
💚امام باقر علیه السلام فرمودند:💚
هرگاه قيام كند، به كعبه تكيه مى دهد و سيصد و سيزده تن بر گردش حلقه مى زنند. نخستين سخنى كه مى گويد اين آيه است: «بقيّة الله براى شما بهتر است اگر ايمان داشته باشيد». آن گاه مى فرمايد: من بقيّة اللّه روى زمين هستم و جانشين و حجّت او بر شما. آن گاه هر كس بخواهد به او سلام دهد، چنين مى گويد: سلام بر تو اى باقيمانده خدا در زمين خدا.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیه 13: 💠وَ إِذا قيلَ لَهُمْ آمِنُوا کَما آمَنَ النَّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ کَما آمَنَ السُّفَهاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لکِنْ لا يَعْلَمُونَ💠
ترجمه: هنگامی که به آنان گفته شود: «همانند ( سایر ) مردم ایمان بیاورید!» می گویند: «آیا همچون ابلهان ایمان بیاوریم؟!» بدانید اینها همان ابلهانند ولی نمی دانند!
#سوره_البقره
#تفسیر_آیه13
آنها(منافقان) خود را عاقل و هوشیار ومومنان را سفیه و ساده لوح و حوش باور می دانندآنجنان که قرآن می گوید:هنگامی که به آنان گفته می شود ایمان بیاورید، آنگونه که توده های مردم ایمان آورده اند می گویند: آیا ما همچون این سفیهان ایمان بیاوریم؟"
" واذا قیل لهم امنوا کما امن الناس قالوا ا نومن کما امن السفهاء"
و به این ترتیب، افراد پاکدل، حق طلب و حقیقت جو را که با مشاهده آثار حقانیت در دعوت پیامبر(ص) و محتوای تعلیمات او، سر تعظیم فرود آورده اند به سفاهت متهم می کنند و شیطنت و دورویی و نفاق را دلیل بر هوش و عقل و درایت می شمارند، آری در منطق آنها عقل، جایش را با سفاهت عوض کرده است.
لذا قرآن در پاسخ آنها می گوید: «بدانید سفیهان واقعی این ها هستند اما نمی دانند»
"الا انهم هم السفهاء و لکن لا یعلمون"
آیا این سفاهت نیست که انسان خط زندگی خود را مشخص نکند و در میان هر گروهی به رنگ آن گروه در آید و به جای تمرکز و وحدت شخصیت، دوگانگی و چندگانگی را پذیرا گردد، استعداد و نیروی خود را در طریق شیطنت و توطئه و تخریب به کار گیرد، و در عین حال خود را عاقل بشمارد؟!
#مشارطه
☑️نکنـه غُـصه بخوریـا!
اگه بدونی چیزایی که بهت ندادم،
و یا چیزایی که اَزَت گرفتم؛
چه نعمتهای عظیمی رو برات پس انداز کرده،
هرگز به نعمتهای دیگران #حسادت نمیکنی❗️
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
آیا می دانید آرزوهای محالی که در قرآن ذکر شده اند کدامند؟
✅ای کاش من خاک بودم.
🍀"سوره مبارکه نبٲ آیه /40"
✅ای کاش پیشاپیش چیزی می فرستادم.
🍀"سوره مبارکه فجر آیه /24"
✅ای کاش نامه مرا به دست من نداده بودند.
🍀"سوره مبارکه حاقه آیه /25"
✅ای کاش فلان را دوست نمی گرفتم.
🍀"سوره مبارکه فرقان آیه /28"
✅ای کاش خدا را اطاعت کرده بودیم و رسول را اطاعت کرده بودیم.
🍀"سوره مبارکه احزاب آیه /66"
✅ای کاش راهی را که رسول در پیش گرفته بود ، در پیش گرفته بودم.
🍀"سوره مبارکه فرقان آیه /27"
✅ای کاش ما نیز با آنها می بودیم و به کامیابی بزرگ دست میافتیم.
🍀"سوره مبارکه نسا آیه /73"
آرزوهایی که هم اکنون فرصت انجامش هست ،پس تا زندهایم آنها را برآورده کنیم...
🍀امروزروزجامع عمل پوشاندن به این آرزوهاست ازقافله خوبان عقب نمانیم
#قرآن
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
🌴 ۲ سفارش از آیت الله بهجت :
1⃣👈 چقدر حضرت مهربان است ، به کسانی که اسمش را می برند و صدایش می زنند و از او استغاثه می کنند ؛
🌹 از پدر و مادر هم به آن ها مهربان تر است.
2⃣👈 مهمّ تر از دعا برای تعجیل فرج حضرت مهدی عج
🌹 دعا برای بقای ایمان و ثبات قدم در عقیده و انکار نکردن حضرت تا ظهور او می باشد.
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دو سوره در قرآن ،
با کلمه "وَيل" شروع شده ،
"ويل" يکي از شديدترين تهديدهاي قرآن است !
و آن دو آيه اينها هستند :
۞ وَيْلٌ لِّلْمٌطَفِّفِينَ ۞
وای بر کم فروشان ...
۞ وَيْلُ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزةٍ ۞
وای بر عيب جويانِ طعنه زننده ...
اولی در مورد مال مردم ؛
و دومی در مورد آبروی مردم !
#مراقب_هر_دو_باشيم ...
#قرآن
#در_ثواب_نشر_دهید
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 گزارش حجت الاسلام قاسمیان از آخرین وضعیت سیل خوزستان
👈🏻فراخوان برای ارسال کمکهای مردمی و اعلام اقلام مورد نیاز مردم سیلزده
#اربعینی_ها_پای_کارند
@Panahian_ir
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
#اطلاعیه_فوری
💥 تشکیلات تربیتی تنهامسیرآرامش برگزار میکند:
🎁 دوره جامع تربیت فرزند از قبل تولد تا بعد از 21 سالگی
🌺 در این دوره، اساتید مجرب و متخصص تنهامسیری، دقیق ترین مطالب تربیت فرزند رو طبق مبانی #استاد_پناهیان تقدیم مخاطبین خواهند کرد.
💼 این دوره جامع شامل ده کلاس تربیتی برای سنین متفاوت هست که شما بزرگواران با توجه به سن فرزندانتون میتونید در یک یا چند کلاس به طور همزمان شرکت کنید.
🌹 جهت ثبت نام در دوره، کلمه " تربیت فرزند" رو به آی دی زیر ارسال بفرمایید:
@AD_Sabtenam
هزینه شرکت در هر کلاس، 20 هزار تومان خواهد بود.
🔵 کلاس ها حدود 12 جلسه و در طول یک ماه برگزار خواهند شد.
✔️ ضمنا استاد دوره، آقای حسینی با نام کاربری ستاره های حیات هستند.
👌برای آشنایی بیشتر با مباحث مطرح شده در این دوره وارد کانال زیر بشید👇
http://eitaa.com/joinchat/4205379595C116235f8c3
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 تیزر ثبت نام کلاس های "آموزشگاه جامع تربیت فرزند"
🚩 برای اولین بار در کشور به صورت مجازی و طبق مبانی تربیتی استاد پناهیان
✅ گروه رسانه #تنهامسیرآرامش
داستان کودکانه😍🌹
برای کوچولو های نازنین👶🌺
ومامان های مهربون ☺️🌸
#داستان _کودکانه
ِداستانِ اول
مسواکِ رعنا 😍🌹
رعنا کوچولو داشت دنبالِ مسواکش می گشت.
ولی مسواکش نبود .😔
حتما دیشب مسواکش را جای خودش نگذاشته بود .
مامان صدا کرد:رعنا جان مسواک زدی؟
رعنا با خودش گفت:
وای اگه مامان بفهمه مسواکم نیست؟
وبعد گفت :بله مامان الان مسواک می زنم .
مامان گفت:رعنا اگه مسواک نزنی
دندونهات قهر می کنند ومی رن.☺️
رعنا توی اینه نگاهی به دندونهاش کردو رفت توی رختخواب.
آخه مسواکش نبود.
دیگه حوصله اش هم نمی آمد خیلی بگرده.
خوابش می آمد .😔
صبح که بیدار شد .
وقتی به مامان سلام داد.
مامان گفت:وای رعنا دندونهات کو!؟😳⁉️
رعنا دوید جلوی آینه .
دندونهاش نبودند !😳
با ناراحتی گفت:وای مامان دندانهام چی شده؟😩
مامان گفت :رعنا مگه تو دیشب مسواک نزدی؟
حتما قهر کردند ورفتند.
رعنا خیلی ناراحت شد. 😢
باید مسواکش را پیدا می کرد.
دوباره رفت توی اتاقش و دنبالِ مسواکش گشت.
ولی نبود .
در کشو را باز کرد.
تا
بلوز استین بلندش را برداره .
ولی وقتی می خواست بپوشه
مسواکش ازلای بلوز افتاد توی اتاق .😳
رعنا مسواک را برداشت وزود به اشپزخانه رفت.
ارام شروع کرد به مسواک زدن
که دید
دندانهاش یکی یکی دارند برمی گردند.
خیلی خوشحال شد.😍
داشت از خوشحالی فریادمی زد.
که
با صدای مامان به خودش اومد
چشم هاشو باز کرد ودوید جلوی آینه
دندانهاش بودند .😍
رعنا خواب دیده بود 😍😊
ولی از آن به بعد با خودش عهد کرد .
که همیشه وسایلش را سرِ جای خودش بگذاره.
و قبل از خواب تنبلی نکنه و مسواک بزنه😁
راستی اگر دندان های رعنا واقعا قهر می کردند ومی رفتند .
رعناچه کار می کرد ⁉️😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
#گندمزار_طلائی
#قسمت_278
لبخند روی لبم نشست و پله هارا پائین رفتم. با صدای بلند سلام دادم.
با شنیدنِ صدام از جا پاشد و نگاهی بهم انداخت و با لبخند جوابم را داد. و گفت:
_علیک سلام . حالت خوبه؟
_ممنون خوبم . خوش اومدی.
نگاهم به بابا افتاد که با چهره خندونش داشت نگاهم می کرد.و البته جواب سلامم را داده بود.
به قادر تعارف کرد که بنشینه . وبه منم اشاره کردوگفت:
_بیا گندم جان؛ بیا بنشین.
کنارِ بابا نشستم. ولی زود از جا پاشد وگفت:
_با اجازه من برم حیاط ببینم این بچه ها چه می کنند.
ورفت.
به چهره خندان قادرنگاه کردم. تمامِ وجودم پر از شادی وشعف بود. 😊
چند لحظه فقط داشتیم به هم نگاه می کردیم. بعد گفت:
_حالت خوبه؟
_آره خوبم. یعنی الان خوبم.
یه دفعه یاد تنهایی و گریه هام افتادم . و لبخندم جمع شد.😔
_چی شده گندم؟ مریض شده بودی؟
_نه ولی.... خیلی سخت بود. چرا این قدر دیر اومدی 😔
یه دفعه زد زیر خنده وگفت:
_آهان! خب بگو دلتِ تنگ شده بود.😁
از خجالت سرخ شدم.
_آره. خب نمی دونستم اینقدر طول می کشه.
_گندم جان، من فقط چهار روز نبودم. امروز هم که اینجام.
ببخشید که تنهات گذاشتم . ولی چاره ای نیست. از این به بعد هم ممکنه باز مجبور بشم تنهات بگذارم.
زیر لب گفتم:
_خیلی سخته.😔
_خب؛ الان که پیشتم ولش کن.
بعد بسته کادویی را که کنارش بود؛ به سمتم گرفت وگفت:
_ببخشید دیگه ناقابله .😊
یه دفعه تعجب کردم . از بس که حواسم به خودش بود . بسته به این بزرگی را کنارش ندیده بودم.😳
_ممنونم . چرا زحمت کشیدی.
_بازش کن ببین خوشت میاد.😊
بازهم کاری کرد که غمِ گذشته را فراموش کنم و برگردم به حال . و لبخند بشینه روی لبهام.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
#گندمزار_طلائی
#قسمت_279
با بر گشتنِ قادر جان تازه ای گرفتم. با شور و شوق فراوان مشغولِ تدارکات عروسی شدم پابه پای دیگران.
جهیزیه را بردیم و در خانه قشنگ نقلیمون چیدیم.
خانه ما با چیدین اون وسائلِ زیبا؛ رنگ وبویی تازه گرفت.
البته قادر که قبلا بعضی وسایل را خریده بود . و ما هم مختصر اسباب زندگی را تهیه کردیم. بعد از چیدنِ خانه.
ودر آخرِ کار ؛ دو قالیچه و پشتی های دست بافت مامان؛ زینت بخش خانه شد.
وملیحه که چند روزی را تا جشن عروسی ؛ آمده بود کنارمان.
کنارِ گوشم گفت:
_دیدی پشتی های تو قشنگ تر از مالِ منه😊
سلیقه مامانت حرف نداره 👌
با لبخند حرفش را تأیید کردم.
راست می گفت؛ مامانم زنِ با سلیقه وخانه داری بود. وبرای تهیه جهیزیه ام در حد توانشون سنگ تمام گذاشته بودند.
حالا نوبت رفتن به خرید برای عروس وداماد بود.
من ومامان و قادر و مادرش لیلا و ملیحه برای خرید رفتیم.
اول به مغازه آینه و شمعدان رفتیم وفروشنده قرآنی را به دستم داد. بوسیدم و دردست گرفتم. ویک دست آینه وشمعدان ساده انتخاب کردیم.
بعد مرا به سمت طلا فروشی برد. با اصرار فراوان برایم حلقه ای زیبا و یک جفت گوشواره و دوتا النگو خریدند.
وبه رسمِ خرید کردنِ برای عروس؛ دودست لباس و بقیه وسایل.
نوبت خرید کردن برای داماد شد.
هرچه کردیم قادرچیزی نخرید و گفت که از قبل کت و شلوار خریده. و حلقه طلاهم که نمی اندازد چون طلا بر مرد حرام است.
خلاصه با اصرارِ ما به یک حلقه ی ساده نقره رضایت داد.
بعد از خرید. ما را به رستورانی برد.
ناهار را که می خوردیم مامان و ملیحه ولیلا؛ بررسی می کردند که چیزی از قلم نیفتاده باشد. ومن گوش می دادم .
که قادر سرش را نزدیک آورد و گفت:
_هر چه دلت می خواهد بخر. امروز روز توئه 😊
_ممنونم همه چیز خریدیم.
_جدی می گم . شاید تا مدتها فرصت نباشه برای خرید بیاییم. امروز حسابی خرید کن .
بعد از ناهار هم.مرتب اصرار داشت که خرید کنم .
خلاصه طبق حساب و کتاب بزرگترها خریدمون تمام شد و به خانه برگشتیم.
حسابی خسته بودیم.
ولی باید کاراهای لازم برای جشن عروسی را انجام می دادیم.
حسابی سرمون شلوغ شده بود .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون
دلنوشته 🌹
نگویم من اگر ذکرت الها
زِ آرامش ندارم بهره جانا
همی باید بگویم نامِ زیبا
که با یاد ت شود ارام دلها
الا بذکر الله تطمئن القلوب ❤️
اللهم عجل لولیک الفرج🌸
دلهاتون را به خدا بسپرید
وآرام بخوابید
التماس دعا 🌹
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون