📌 حرف مفت ممنوع!
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه
تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و
کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر
دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه
بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار
نشسته اند.
شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم
بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف
بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند
و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به
مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم
مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که
دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند.
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده
بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند،
دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی
بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از
امروز حرف مفت زدن ممنوع».
اصطلاح "حرف مفت زدن" از آن زمان به
یادگار مانده است.
#ضرب_المثل
#اصطلاحات_فارسی
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا
می رفت دل
یک نظر روی تو را دید و
حواسش پرت شد 💖
#قیصر_امین_پور
✨@avayeqoqnus✨
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا
نیست که زنده است،
این را دانستم و میدانم که
آدم به آدم است که زنده است،
آدم به عشق آدم زنده است...
🔻 از کتاب "نونِ نوشتن"
✍ محمود دولت آبادی
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
📜 #حکایت_طنز
مردی سپری در دست گرفت و همراه
سربازان به جنگ رفت.
به پای دژی رسیدند.
از بالای دژ سنگی بر سر مرد زدند
و سر او را شکستند.
مرد خشمگین شد و فریاد زنان به
سنگ انداز گفت: «ابله، مگر کوری؟
سپر به این بزرگی را نمیبینی که
سنگ بر سر من میزنی؟!»
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
.
گویند که هر چیز
به هنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی
که خوشی در همه هنگام 🌹
#ادیب_صابر
✨ @avayeqoqnus ✨
زندگی کوتاهتر از آن است
که به خصومت بگذرد!
و قلبها گرامیتر از آنند
که بشکنند
آنچه از روزگار بدست میآید
با خنده نمیماند؛
و آنچه از دست برود
با گریه جبران نمیشود
فردا طلوع خواهد کرد
حتی اگر نباشیم...
#تلنگر
✨@avayeqoqnus✨
بعضی روزها
خودت را به گلها بسپار
و ببین که گلها
چه معجزه ای میکنند در لحظهها...
صبح تون به طراوت گلها رفقا 🌷🌞🌷
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا؛
نمیدونم آخرش چی میشه
ولی من دلم به بودنت خوشه
پناهم باش، ای مهربانترین 🙏🌸
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 می دانم که می آیی ...
دوست دیرینه اش زخمی در وسط میدان جنگ افتاده بود؛ می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته بود کاملا حس کند.
سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود و راه گریزی نبود.
رو به مافوقش که یک ستوان بود کرد و پرسید که آیا می تواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خودی و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟
ستوان جواب داد: "می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی."
حرف های ستوان را شنید ، اما تصمیم گرفت برود.
به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند.
ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی سرباز و دوستش با هم روی زمین سنگر افتادند، فرمانده نگاهی به سرباز زخمی کرد و گفت: "من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و تو هم در این رفت و برگشت زخمی شدی."
سرباز گفت: "ولی ارزشش را داشت."
ستوان پرسید: "منظورت چیست؟ او که مرده."
سرباز پاسخ داد: "بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…"
همیشه نتیجه کار مهم نیست. مهم آن شخصی یا آن چیزی است که باید به خاطرش کاری انجام دهیم، همین...
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨