eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
534 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. جهان جای بهتری می‌شد اگر انسان‌ها به همان میزانی که صحبت می‌کنند، ظرفیتِ ساکت بودن را هم داشتند! (فیلسوف هلندی) @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍﮔﺮ ﺧﻮشبختی یک ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ؛ ﻣﻦ ﺩﺭختی ﺑﺮﺍیت ﺁﺭﺯﻭ می‌کنم... ﺍﮔﺮ ﺍمید یک ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﻣﻦ ﺩﺭیا ﺭﺍ ﺑﺮﺍیت ﺁﺭﺯﻭ می‌کنم... ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺳﺮﻣﺎیه ﺍﺳﺖ؛ ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍیت ﺁﺭﺯﻭ می‌کنم؛ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﺑﺰﺭﮔﺘرین ﺳﺮﻣﺎیه ﺍﺳت... شبتون خوش و در پناه ایزد منان 🌙🪴 ✨@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با خنده هایتان دیگران را نیز به شادی "دچار" کنید... بگذارید این "ویروس مقدس" همه دنیا را بگیرد! روزتون شاد رفقا 🪴@avayeqoqnus
🍀 الهی، الهی، خطا کرده‌ایم 🤍 تو بر ما مگیر آنچه ما کرده‌ایم 🍀 گنه کارم و عذر خواهم تویی 🤍 چه حاجت به پرسش؟ گواهم تویی 🍀 به گیتی نداریم غیر از تو کس 🤍 به لطف تو داریم امید و بس @avayeqoqnus
یک ذره وفا را به دوعالم نفروشیم هرچند درین عهد خریدار ندارد @avayeqoqnus
📚 قدرت فوق العاده یک لبخند ساده 😊 در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد. سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر بچه زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد. پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد. لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد. بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت. چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود. @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم‌هاي منفي به پيچ وخم جاده مي انديشند، و آدمهاي مثبت به زيبايي‌هاي طول جاده، عاقبت هر دو ممکن است به مقصد برسند، اما يکي با حسرت و ديگري با لذت...@avayeqoqnus
در دست بانویی، به نخی گفت سوزنی کای هرزه‌گرد بی سر و بی پا چه می‌کنی ما می رویم تا که بدوزیم پاره‌ای هر جا که می رسیم، تو با ما چه می‌کنی خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم بنگر به روز تجربه تنها چه می‌کنی هر پارگی به همت من می شود درست پنهان چنین حکایت پیدا چه می‌کنی در راه خویشتن، اثر پای ما ببین ما را ز خط خویش، مجزا چه می‌کنی تو پایبند ظاهر کار خودی و بس پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه می‌کنی گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم چون روز روشن است که فردا چه می‌کنی جایی که هست سوزن و آماده نیست نخ با این گزاف و لاف، در آنجا چه می‌کنی خودبین چنان شدی که ندیدی مرا بچشم پیش هزار دیده‌ی بینا چه می‌کنی پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان بی اتحاد من، تو توانا چه می‌کنی @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم برای تو تنگ شده است، اما نمی‌دانم چه کار کنم...! مثل پرنده‌ای لالم؛ که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند... 🍂🍂 @avayeqoqnus
تو را ای چرخ بسیار آزمودم همانی و همانی و همانی! @avayeqoqnus
عادت کرده‌ایم فقط برای کسانی بنویسیم که رفته‌اند، که ترکمان کرده‌اند... و همین عادت، فرصت فکر كردن به کسانی که کنارمان هستند را از ما گرفته است... کسی که می رود رفته است... تکلیف خودتان را روشن كنيد! باور کنيد کسی که ترکتان می كند لحظه‌ای هم فکرش درگیر شما نیست در زمان حال زندگی کنید؛ قدر آدم‌هایی كه کنارتان هستند را بدانید. آدم های "رفته" ارزش ماندن در ذهن را ندارند... @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. صبحِ بارانْ خورده ی چشمان تو دفتر شعر مرا جان می‌دهد می‌سرایم صد غزل در مدح آن چون دو چشمت بوی باران می‌دهد صبحتون بخیر 🌞🌹 ✨ @avayeqoqnus
. خدایا میان تاریکی‌ها فقط تو را به یاد دارم در قعر چاه زندگی تنها تو فریادرسم هستی ای دریای بیکران عشق پناهم باش  آنگونه که آشیان، پرنده ای را آمین 🙏🌺 @avayeqoqnus
. پدر خیال می‌کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست. نمی‌دانست که تنهایی را فقط در شلوغی می‌شود حس کرد... 🥀 📙سمفونی مردگان ✍ عباس معروفی @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو چه دانی که پس هر نگه ساده‌ی من چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟ 🥀 @avayeqoqnus
📗 یکی در تاریکی شب دم صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره‌اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت. وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزدِ معروفِ ده است. شروع کرد به داد و بیداد... دزد گفت چرا داد و بیداد می کنی؟ مرد گفت: ای دزد نابه کار، افسار الاغ من در دست تو چه می کند؟ دزد گفت: تو خود در تاریکیِ شب الاغت را به دستِ من سپردی و تازه مرا از کارم باز داشتی. حالا داد و بیداد هم می کنی؟ مرد پرسید: پس چرا الاغ را ندزدیدی؟ دزد گفت: تو الاغت را به من سپردی. من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپرده اند به آن خیانت نمی کنم. 👌 برگرفته از: مثنوی معنویِ مولانای جان @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوب بودن آدم‌ها را  به حساب وظیفه شان نگذاریم خوب بودن وظیفه نیست ؛  خوب بودن و انسان بودن یک مرام است ... عصرتون زیبا و دلپذیر 🌺@avayeqoqnus
اگر معاشرت با دیگران تو را آزرده می‌کند، همیشه قدری از تنهایی‌ات را با خود به جمع ببر؛ یعنی بیاموز آنچه می‌اندیشی را فورا ابراز نکنی ، چیزی که می‌شنوی را زیاد جدی نگیری، و از دیگران بیش از اندازه انتظار نداشته باشی... 📙 در باب حکمت زندگی" ✍ آرتور شوپنهاور @avayeqoqnus
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو ❤️‍🔥 @avayeqoqnus