eitaa logo
آوای ققنوس
8.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
537 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیزان روزتون بخیر 🖐 بچه ها جون امروز ۲۱ ام اسفندماه در تقویم روز بزرگداشت شاعر بزرگ نظامی گنجوی هست.👌🍀💮 بیوگرافی کوتاهی از این شاعر نامدار رو با هم بخونیم:
حکیم نظامی گنجوی شاعر و داستان سرای ایرانی قرن ششم هجریست. او در شهر گنجه متولد شد و آرامگاهش هم در حاشیه غربی این شهر قرار دارد. در آن روزگار شهر گنجه متعلق به ایران بود ولی الان جزئی از خاک جمهوری آذربایجان است. 😔 نظامی از دانش های رایج روزگار خود مثل علوم ادبی، نجوم، فلسفه، علوم اسلامی و فقه به خوبی مطلع بود. نظامی گنجوی خالق منظومه ی مشهور لیلی و مجنون است که شهرتی جهانی دارد. باقی آثار او عبارتند از مخزن الاسرار، هفت پیکر، خسرو و شیرین و ... آثار نظامی روی شاعران بعد از او از جمله خاقانی، جامی و امیر خسرو دهلوی نیز تاثیر گذاشته است. ♦️این پست بفرست برای اون دوستی که به شعر و ادبیات علاقه داره 🙏🌸 @avayeqoqnus
♦️دعای زیبایی به سبک حکیم نظامی: خداوندا در توفیق بگشای نظامی را ره تحقیق بنمای دلی ده کو یقینت را بشاید زبانی کافرینت را سراید مده ناخوب را بر خاطرم راه بدار از ناپسندم دست کوتاه آمین 🙏 @avayeqoqnus
پادشاهی در شهر گذر می‌کرد. مردی را دید که بزغاله‌ای با خود می ‎برد. شاه گفت : بزغاله  را به چند خریده‌ای؟ مرد گفت : خانه‌ای داشتم، سال پیش فروختم که خانه‌ی بهتری بخرم. امسال با پول آن خانه  توانستم این بزغاله را بخرم. پادشاه گفت : خانه‌ای  دادی و بزغاله گرفتی؟ مرد گفت : به برکت پادشاهی شما، سال دیگر با پول این بزغاله مرغکی توانم خرید. از مخزن ‌الاسرار نظامی گنجوی @avayeqoqnus
Road-profile-photo-13.jpg
100.4K
مرا بگیر و ببر تا سکوت و تنهایی … مرا بگیر و ببر هرکجا که آنجایی دلم هوای سفر کرده است، کاری کن مرا بگیر و ببر تا شبی تماشایی… تو باشی و من و جاده، تو باشی و من و عشق منی که ماهیِ قرمز، تویی که دریایی … بیا به رسم پریدن، تو آسمانم شو بیا که اوج بگیرم به شور و شیدایی تو انتهای وفایی، کسی شبیه تو نیست دلم گرفته عزیزم، کجای دنیایی ؟ ♦️این پست برای دوستان علاقه مندتون بفرستید 🙏❤ @avayeqoqnus
📚 خانه‌ی پنجره طلایی ⚜ پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود. با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه هم حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم... یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد. راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید. @avayeqoqnus
🌱تا کی؟ 🌱 ای معدن ناز، ناز تا کی؟ بر من در تو فراز تا کی؟ در حسرت یک نظر بمردیم چشم تو به خواب ناز تا کی؟ تو ابروی خویش می پرستی در قبله کج نماز تا کی؟ شمعم خوانی و سوزیم زار بر سوخته ها گداز تا کی؟ بس نیست هلاک من به زلفت دیگر شب من دراز تا کی؟ تیری که بر سینه خورد محمود در کشمکش ایاز تا کی؟ بخل تو برای نیم بوسی بر خسرو پاک باز تا کی 《امیر خسرو دهلوی》 @avayeqoqnus
بچه ها جون می دونستید که امیر خسرو دهلوی اهل هندوستان بوده؟ امیر خسرو دهلوی یکی از بزرگ ترین شاعران پارسی گوی هندوستان هست که به "سعدی هند" معروف بوده. این شاعر نامدار قرن ۷ و ۸ هجری در پیتالی متولد شده و در دهلی چشم از جهان فرو بسته. @avayeqoqnus
بارگیری (6).jpeg
9.8K
🌸 نمیگویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن 🌸 بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن @avayeqoqnus
🌱حکایت حاتم طایی و درویش زرنگ 🌱 روزی حاتم طایی در صحرا عبور می‌کرد، درویشی راه بر او گرفت و از وی ده هزار  دینار کمک بلاعوض خواست. حاتم گفت: ده هزار دینار بسیار خواستی، درویش گفت:  یک دینار بده. حاتم گفت: آن زیاده طلبی چه بود و این کم خواستن از چه سبب است؟ درویش گفت: از شخصی چون تو کمتر از ده هزار دینار نباید درخواست کرد و به چون تویی کمتر از این مبلغ نمی‌توان بخشید!! حاتم دستور داد ده هزار دینار درخواستی درویش را به او پرداخت کردند. @avayeqoqnus  
خیلی زیباست 👌❣ اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است تا این غزل شبیه غزل های من شود چیزی شبیه عطر حضور شما کم است گاهی ترا کنار خود احساس می کنم اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست آیا هنوز آمدنت را بها کم است ♦️ این شعر زیبا رو برای دوستانتون هم بفرستید @avayeqoqnus
1960103563-samatak-com.jpg
117.3K
☘ سهم امروزتان شادی ☘ سهم زندگیتون عشق ☘ سهم قلبتون مهربانی ☘ سهم چشمتون زیبایی و ☘ سهم عمرتون عزت باشه ☘ صبحتان پرازمحبت الهی 🌸 روزتون پرانرژی و پربرکت دوستانِ جان 🙏❤ @avayeqoqnus
دلبری به سبک مولانای جان ❣ دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من جان من و جهان من زهره آسمان من آتش تو نشان من در دل همچو عود من جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم هیچ نبود در بین گفت من و شنود من این شعر زیبا رو برای دوستانتون هم ارسال کنید 🙏❤ @avayeqoqnus
بچه ها جون چهار شنبه سوریتون خیلی مبارک 😍🌸✋ در ادامه تاریخچه کوتاهی از چهارشنبه سوری رو با هم بخونیم: 👇
آیین های معروف چهار شنبه سوری چهار شنبه سوری متشکل از واژه ی "چهارشنبه" که نام یکی از روزهای هفته است و واژه ی “سور” که به معنای جشن و شادی، آغاز گرم شدن زمین و جشن آغاز بهار است، می باشد. طبق آیین باستان در این روز ( غروب سه شنبه آخر سال) آتش بزرگی برافروخته می‌شود که تا صبح روز بعد و طلوع خورشید روشن نگه داشته می‌شود. یکی از مهم ترین مراسم این روز آتش افروختن است. مردم کوپه های هیزم را آتش میزنند و در حالیکه از روی آن میپرند این شعر را میخوانند: زردی من از تو، سرخی تو از من غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا یکی دیگر از مراسم این روز قاشق زنی است. این مراسم به این صورت بوده که دختران و پسران چادری بر سر و روی خود می‌کشیدند تا شناخته نشوند. آن ها قاشقی با کاسه ای مسی برمی داشتند و شب هنگام در کوچه و گذر راه می افتادند و در مقابل هفت خانه بی آنکه حرفی بزنند پی در پی قاشق را بر کاسه می زدند. صاحب خانه شیرینی یا آجیل و یا مبلغی پول در کاسه های آنان می گذاشت. اگر قاشق زنان در قاشق زنی چیزی به دست نمی آوردند، از برآمدن آرزو و حاجت خود نا امید می شدند. چهار شنبه سوری آیین های دیگری هم دارد از جمله: شال اندازی، کوزه شکستن و فال گوش ایستادن. ♦️ اگر این مطلب براتون مفید بود لطفا برای دوستانتون هم ارسال کنید 🙏 @avayeqoqnus
🔥 شعر زیبای مخصوص چهارشنبه سوری 🔥 جشن آتش جشن شادی جشن نور گاه آتش بازی و شام سرور آتشِ زرتشت و نور ایزدی پرتوی از بارگاهِ سرمدی از اهورایی که شادی آفرید در پناهش مهر و نیکی شد پدید رمزٍ آتش پاکی و روشنگری سرخی و گرما و شادی پروری یادگاری از کهن آیین ما روزگارانِ خوش و شیرین ما @avayeqoqnus
images (10).jpeg
15.6K
☘ صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر ☘ ای دل بیا که این همه اجر وفای توست ☘ این باد خوش نفس به مراد تو می وزد ☘ رقص درخت و عشوه ی گل در هوای توست .. آرزو میکنم امروز خبری بهتون برسه که از خوشحالی قند تو دلتون آب بشه ❣ صبحتون زیبا دوستان جان 🙏🌸 @avayeqoqnus
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت بسیار بود رود در آن برزخ کبود اما دریغ، زَهره‌ دریا شدن نداشت در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار حتی علف اجازه‌ زیبا شدن نداشت گم بود در عمیق زمین شانه‌ی بهار بی‌تو ولی زمینه‌ی پیدا شدن نداشت دل ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت چون عقده‌ای به بغض فرو بود حرف عشق این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت 《سلمان هراتی》 @avayeqoqnus
📚 داستان مرد حمامی که پادشاه شد! این نیز بگذرد ... بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او می‌گوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد و دید مرد حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزد حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت: این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتری‌ها پول می‌گیرد. مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد. دو سال بعد هم خواب دید. این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید. وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه‌ای دارد و یکی از معتمدین بزرگ است. به بازار رفت و آن مرد را دید و گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می‌بینم معتمد بازار و صاحب تیمچه‌ای شده‌ای. حمامی گفت: این نیز بگذرد. مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود می‌خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین می‌دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است. مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می‌بینم. پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد. مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه می‌خواهی که باید بگذرد؟! ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد به او گفتند: پادشاه مرده است. او ناراحت شد و به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد. مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده اند حک شده "این نیز بگذرد." هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد گر ناملایمی به تــو کـرد از قضــا خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد 🍂 @avayeqoqnus
3827.jpg
29.2K
به چشم هات اعتماد نکن. اون‌ها فقط محدودیت‌ها رو نشون میدن. با فهم و درکت نگاه کن، دنبال چیزی بگرد که می‌دونی و راه پرواز رو خواهی دید. محدودیتی در کار نیست! : جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد باخ @avayeqoqnus
🌱 حکایت بهلول و قیمت هارون 🌱 روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگاه‌ هارون الرشید و جمعی از یارانش وارد حمام شدند. چشم‌ هارون الرشید که به بهلول افتاد از او پرسید: اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می‌ارزم؟! بهلول گفت: پنجاه دینار. هارون الرشید برآشفت و گفت: نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می‌ارزد. بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود خلیفه که ارزشی ندارد. 👌 😀 @ avayeqoqnus
شب فرو می افتاد به درون آمدم و پنجره ها رابستم باد با شاخه در آویخته بود من در این خانه تنها تنها غم عالم به دلم ریخته بود ناگهان حس کردم که کسی آنجا بیرون در باغ در پس پنجره ام می گرید صبحگاهان شبنم می چکید از گل سیب @avayeqoqnus
📜 لقمان حکیم و دستور ارباب روزی ارباب لقمان به او گفت: گوسفندی را ذبح کن و دو عضو از بهترین اعضایش را بپز و برایم بیاور. لقمان گوسفند را ذبح کرد، و قلب و زبان آن را پخت و نزد اربابش نهاد. روز دیگری اربابش گفت:دو عضو از بدترین عضو‌های آن گوسفند را بپز و نزد من بیاور. لقمان باز قلب و زبان را پخت و نزد اربابش آورد. ارباب پرسید از تو خواستم برترین عضو گوسفند را بیاوری قلب و زبان آوردی، سپس بدترین را خواستم، باز قلب وزبان آوردی ، علت چیست؟ لقمان گفت:این دو عضو برترین هستند اگر پاک باشند، وبدترین عضو هستند اگر پلید باشند. 👌 @avayeqoqnus
📗 مدارا با پدر پیر👌 مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار می‌دهد، پیر شده است و از من می‌خواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم... روز دیگر می‌گوید پنبه بکار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟ عالم گفت: با او بساز. گفت: نمی‌توانم! عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟ مرد گفت: بله. گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را می‌زنی؟ مرد گفت: نه، چون این اقتضای سن اوست. عالم گفت: آیا او را نصیحت میکنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و… گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد می‌کنی؟! گفت: نه. گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده‌ای و می‌دانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای، هرگز نمی‌توانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! در پیری انسان زود رنج می‌شود، گوشه‌گیر می‌شود، عصبی می‌شود، احساس ناتوانی می‌کند و… پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست. @avayeqoqnus✨  
🌸 مناجاتی از زبان وحشی بافقی 🌸 الهی سینه‌ای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز   هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست دلم پر شعله گردان، سینه پردود زبانم کن به گفتن آتش آلود   کرامت کن درونی درد پرورد دلی در وی درون درد و برون درد   به سوزی ده کلامم را روایی کز آن گرمی کند آتش گدایی   دلم را داغ عشقی بر جبین نه زبانم را بیانی آتشین ده   سخن کز سوز دل تابی ندارد چکد گر آب ازو، آبی ندارد   دلی افسرده دارم سخت بی نور چراغی زو به غایت روشنی دور بده گرمی دل افسرده‌ام را فروزان کن چراغ مرده‌ام را @avayeqoqnus