🍃 حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان 🍃
زاهدی گفت : روزی به قبرستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش این جا چه میکنی؟
گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمیدهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم میکنند و اگر غایب شوم غیبتم نمیکنند.
#حکایت
#بهلول
@avayeqoqnus
211982446-samatak-com.jpg
174.1K
یک استکان بوسه داغ
یه بشقاب بزرگ عشق بی پیرایه
یک پیاله گل سرخ
یک کف دست نان صداقت
از شکر خودت هم کمی بریز تا شیرین شود
این صبحانه عشق است با تو خوردن صفا دارد
🌸 صبحتون همراه با عشق فراوون عزیزان 🌸
@avayeqoqnus
📚 ضرب المثل از هول حلیم افتاد تو دیگ
معنی و کاربرد:
♦️به خاطر ذوق و طمع و حرص زیاد عجله کردن و دچار ضرر شدن
♦️به حالتی گفته میشود که کسی در تلاش برای کسب سود زیاد، ناگهان دچار خسران و ضرر شدیدتری میشود.
حالا عزیزان داستان این ضرب المثل رو با هم میخونیم:
نقل است که در روزگاران قدیم مرد فربهی زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت و بیشتر وقتش صرف خوردن و آشامیدن می شد. یک روز که این مرد به بازار رفته بود زود به خانه برگشت. همسرش از او پرسید: "مرد چه شده امروز زود به خانه آمده ای؟" مرد گفت: "شنیده ام که امروز همسایه حلیم می پزد آمده ام که حلیم بخورم."
وقتی که بوی حلیم همسایه به مشامش رسید سریع به خانه همسایه رفت ولی از بس که عجله کرده بود فراموش کرد که دیگی همراه خود بیاورد تا با خود حلیم ببرد و چون ظرفی همراه نداشت به بالای دیگ رفت و با قاشق شروع به خوردن کرد. کمی که خورد دید این طوری فایده ندارد و چون بسیار هول کرده بود که مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد با هر دو دست شروع به خوردن کرد و چنان بر سر دیگ خم شد که به ناگاه درون دیگ افتاد و مردم با خنده و با صدای بلند گفتند بیچاره این مرد از هول حلیم افتاد توی دیگ…
#ضرب_المثل
@avayeqoqnus
🍃 در مدح امام حسین علیه السلام:
ای حضور آسمان در جان خاک
یا حسین بن علی روحی فداک
موج ها هرچه تلاطم می کنند
پیش پایت خویش را گم می کنند
ای نماز عشق را تکبیر سرخ
آیت تطهیر را تفسیر سرخ
ای شکوه آفرینش، ای یقین
آبروی مکتب، ای سالار دین
ای امام لاله های نینوا
آفتابِ غرقِ خون در کربلا
ای جلال هر چه غیرت، هرچه مرد
قوّت بازوی قرآن در نبرد
قوس محرابم، خم ابروی توست
خط «انعمت علیهم» کوی توست
آب ها وقتی که توفان می کنند
یاد آن لب های عطشان می کنند
حسین اسرافیلی
🌸 یا حسین بن علی روحی فداک 🌸
#شعر
#امام_حسین
#ماه_شعبان
@avayeqoqnus
📚 پسری که با یک دست قهرمان جودو شد!
پسر بچه نه ساله اي تصميم گرفت جودو ياد بگيرد. پسر دست چپش را در يک حادثه از دست داده بود ولي جودو را خيلي دوست داشت به همين دليل پدرش او را نزد استاد جودوي ژاپني معروفي برد و از او خواست تا به پسرش تعليم دهد.
استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمي دانست چرا استاد در اين مدت فقط يک فن را به او ياد مي دهد. يک روز نزد استاد رفت و با اداي احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون
بيشتري ياد نمي دهيد؟»استاد لبخندي زد و گفت: «همين يک حرکت براي تو کافي است».
پسر جوابش را نگرفت ولي باز به تمرينش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را به اولين مسابقه برد. پسر در اولين مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پيروزي بسيار شاد بودند، به شدت تشويقش مي کردند.پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهايي رسيد. حريف او يک پسر قوي هيکل بود که همه را با يک ضربه شکست داده بود. پسر مي ترسيد با او روبرو شود ولي استاد به او اطمينان داد که برنده خواهد شد.
مسابقه آغاز شد و حريف يک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمين افتاد و از درد به خود پيچيد. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولي استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه بايد ادامه يابد».پس از اين دو حريف باز رو در روي هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در يک لحظه حريف اشتباهي کرد و پسر با قدرت او را به زمين کوبيد و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسيد: «استاد من چگونه حريف قدرتمندم را شکست دادم؟»
استاد با خونسردي گفت: « ضعف تو باعث پيروزي ات شد! وقتي تو آن فن هميشگي را با قدرت روي حريف انجام دادي تنها راه مقابله با تو اين بود که دست چپ تو را بگيرد در حالي که تو دست چپ نداشتي ».
#داستان
#داستان_آموزنده
@avayeqoqnus
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان محو که یک دم مژه بر همنزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
#شعر
#فریدون_مشیری
@avayeqoqnus
دوستان امروز پنجم اسفندماه روز بزرگداشت خواجه نصیر الدین طوسی نامگذاری شده.
خواجه نصیرالدین شاعر، ریاضیدان، منجم و فیلسوف نامدار ایرانی در قرن هفتم هجریست.
☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂
آنان که در این دیر فنا میآیند
بس جایگهی نیست، کجا میآیند
کو آن که خبر دهد به ناآمدگان
کانها همه رفتند، چرا میآیند
《خواجه نصیر الدین طوسی 》
#شعر
#رباعی
#خواجه_نصیر
@avayeqoqnus
بارگیری (1).jpeg
11.3K
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی
دادند دو گوش و یک زبانت زآغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
《از کتاب اخلاق ناصری خواجه نصیرالدین طوسی 》
@avayeqoqnus
n00351648-r-b-000.jpg
189.3K
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
میتوان درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
❤ صبح زیباتون پر از خیر و برکت دوستان جان ❤
@avayeqoqnus
📚 داستان دختری که همیشه از زندگی اش
ناراضی بود
دختری بود که گاه به گاه به پدرش اعتراض میکرد که زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.
این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر میرسید هر مشکلی که حل میشود، یک مشکل دیگر به دنبالش میآید.
پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در
کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.
دختر غر میزد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه میکند. پس از بیست دقیقه، او حرارت زیر کتری ها را خاموش کرد.
پدر سیب زمینی ها را از کتری خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل ظرف دیگری گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت
سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی میبینی؟
دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه
پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.
دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند.
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.
دختر از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت میکرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.
با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.
تو کدام یک از این سه ماده ای؟!
#داستان
#داستان_آموزنده
@avayeqoqnus
❣ این شعر خیلی دلنشینه ❣
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضه خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم
《 وحشی بافقی 》
#شعر
#وحشی_بافقی
@avayeqoqnus
☘حکایت وزیر و حاضر جوابی بهلول ☘
روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت:"خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است."
بهلول جواب داد: "پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی."
همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.
#حکایت
#بهلول
@avayeqoqnus
🍂 حکایت طنزی در مورد بهشت و جهنم 🍂
واعظی بالای منبر از اوصاف و نیکی های بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت: "ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید."
واعظ که حاضر جواب بود گفت: "آنجا را که خودتان می روید و می بینید. بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید." 😂
#حکایت
#حکایت_طنز
#عبید_زاکانی
@avayeqoqnus
و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی ها
عشق بماند !
عشق است…
《شاملو》
روزتون مملو از عشق دوستان ❤
صبحتون بخیر 😍
@avayeqoqnus
امام محمد غزالی روزی در مجلس وعظ گفت: ای مسلمانان، هرچه من در چهل سال از سر این منبر شما را میگویم، فردوسی در دو بیت گفته است، اگر بر آن عمل کنید رستگار خواهید شد:
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
《نقل از مرزباننامه》
#حکایت
#مرزبان_نامه
@avayeqoqnus
ای مهربان تر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟
کز من دریغ کردی
تنها تویی
مثل پرندههای بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفههای سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس میکند؟
《حمید مصدق》
#حمید_مصدق
@avayeqoqnus
🍃 حکایت بزرگمهرِ وزیر و سحرخیزی او 🍃
بزرگمهر، وزیر دانای انوشیروان، هرروز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامیاش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباسهایش را از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمیگفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.
#حکایت
@avayeqoqnus
📕 درس زندگی از یک قهرمان گلف
روزی روبرت دو ونسنزو گلفباز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن شد تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش میرفت که زنی به وی نزدیک میشود.
زن پیروزیاش را تبریک میگوید و سپس عاجزانه میگوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری در شرف مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تأثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن میفشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو میکنم.
یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلفبازان به میز او نزدیک میشود و میگوید: هفته گذشته چند نفر از بچههای مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کردهاید.
میخواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و در شرف مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است!
دو ونسزو میپرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچهای در میان نبوده است؟
مرد میگوید: بله کاملاً همینطور است.
دو ونسنزو میگوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
#داستان
#داستان_آموزنده
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
🌿🌺🌿
روی در قاعده احسان کن
ظاهر و باطن خود یکسان کن
یکدل و یک جهت و یکرو باش
وز دورویان جهان، یک سو باش
از کجی خیزد هرجا خللیست
راستی، رستی! نیکو مثلیست
راست جو، راست نگر، راست گزین
راست گو، راست شنو، راست نشین
تیر اگر راست رود بر هدف است
ور رود کج، ز هدف بر طرف است
راست رو! راست، که سرور باشی
در حساب از همه برتر باشی
صدق، اکسیر مس هستی توست
پایهافراز فرودستی توست
#جامی
✨@avayeqoqnus✨
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی
گویا دروغهای منت باور آمدست
《وحشی بافقی》
#شعر
#وحشی_بافقی
@avayeqoqnus
بارگیری (2).jpeg
8.4K
دوستان عزیزم امروز ۱۰ اسفند تولد مهدی اخوان ثالث شاعر معاصر کشورمون هست. بیوگرافی کوتاهی از ایشون رو با هم بخونیم:
مهدی اخوان ثالث زاده ۱۰ اسفند ۱۳۰۷ و درگذشته در ۴ شهریور ۱۳۶۹، شاعر پرآوازه، ادیب و موسیقیپژوه ایرانی بود. نام و تخلص وی در اشعارش م. امید بود، گر چه ناامیدترین شاعر معاصر ایران تلقی می شود. اشعار او زمینهٔ اجتماعی دارند و گاه حوادث زندگی مردم را به تصویر کشیده.
سبک شعری او نیمایی و شاهکارش زمستون هست.
#شعر
#مهدی_اخوان_ثالث
@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان، دکلمه زیبای شعر زمستون رو با صدای شاعر بشنویم 👌🌹
روحش شاد و یادش گرامی 🙏
#شعر
#دکلمه
#مهدی_اخوان_ثالث
@avayeqoqnus
.
🍁 در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
🍃 رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
🍁 هر چند که در اوجِ طلب هستی ما سوخت
🍃 چون شعله به معراجِ فنایی نرسیدیم
🍁 با آن همه آشفتگی و حسرتِ پرواز
🍃 چون گَردِ پریشان به هوایی نرسیدیم
🍁 گشتیم تُهی از خود و در سیر مقامات
🍃 چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم
🍁 بی مِهری او بود که چون غنچهی پاییز
🍃 هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم
🍁 ای خِضر جُنون! رهبر ما شو که در این راه
🍃 رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
#شفیعی_کدکنی
✨@avayeqoqnus✨
📘 اسکناس مچاله شده و ارزش انسان
سخنران معروفی در مجلسی که دویست
نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را
از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی
مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این
اسکناس را به یکی از شما خواهم داد
ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاه های متعجب،
اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی
هنوز مایل است این اسکناس را داشته
باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به
زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد
و با کفش خود آن را روی زمین کشید.
بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب،
حالا چه کسی حاضر است صاحب این
اسکناس شود؟
و باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی
که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش
اسکناس چیزی کم نشد و همه شما
خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین
طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی
که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو
می شویم، خم می شویم، مچالــه میشویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم
که دیگر پشیزی ارزش نداریم،
ولی این گونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
#داستان
#داستان_آموزنده
@avayeqoqnus