فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
هر طلوعی تولدی دوباره است
و هر تولدی شروعی دوباره!
صبحتون بخیر ✋
زندگیتون پر از عشق و امید رفقا 🙏🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
✨ دلم به ســـــانِ قبله نماست
✨ خدایـــــــــــا دلم به ســـــان قبله نماست
✨ وقتی عقربه اش به سمت " تــــو " می ایستد
✨ آرام می شــــــــود.
#مناجات
#خدا
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
📗 اسکیزوفرنی
قضیه بر می گرده به چند سال پیش، بعد از اینکه مادرم فوت کرد.
واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم، اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دایم اون رو صدا می زد، لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه.
روزهای اول کلی کلافم می کرد. اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت: شام حاضره، من این ور دیوار جواب می دادم: الان میام!
خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم. فکر می کردم مادرمه!
می گفت: شال گردن چه رنگی واست ببافم؟
می گفتم آبی.
حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد، بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم، فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون، موهاش خاکستری بود، همیشه با کلی خرید بر می گشت.
یه بار هم جرات کردم و واسش یه نامه نوشتم: "من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم!"
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد. دوستانم فهمیدند تو خونه دارم با خودم حرف می زنم، دلسوزیشون گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان، می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن. من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد "استیون اسپیلبرگ" شده، یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح "بتهوون" ارتباط برقرار کنه.
حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم، اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم، دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره، تنها زندگی می کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم.
صاف رفتم سراغ زنِ همسایه، اما از اون خونه رفته بود. فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود، الان هم سن شما بود. 🥺😢
#داستان
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی
کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست 🍃
#شهریار
✨ @avayeqoqnus ✨
.
تو را دوست دارم!
و این دوست داشتن،
حقیقتی است
که مرا به زندگی دلبسته می کند … ❤️
#شاملو
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
چه زیباست
زندگی کردن با امید …
نه امید به خود؛
که غرور است!
نه امید به دیگران؛
که تباهی است!
بلکه امید به خدا؛
که خوشبختی و آرامش است 🌸
عصرتون گرم و دلپذیر رفقا 💐
✨ @avayeqoqnus ✨
.
به عارفی گفتند: "ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم؟"
گفت: "کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی، بیدار نمی شود."
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
.
گفتی اندر خواب بینی
بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق
آب هست و خواب نیست 🌹
#رهی_معیری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
🍀🌸 دلِ درویش نوازت 🌸🍀
ای چشم خُمارین، تو و افسانه نازت
وی زُلف کمندین، من و شبهای درازت
شبها منم و چشمکِ محزونِ ثریا
با اشکِ غم و زمزمه راز و نیازت
باز آمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی
هر چَنبَره ماری است به گنجینه رازت
در خویش زنیم آتش و خلقی به سر آریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
صد دشت و دمن صاف و تَراز آمد و یک بار
ای جاده انصاف ندیدیم ترازت
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم
ای شاه بنازم دل درویش نوازت
#شهریار
✨ @avayeqoqnus ✨
.
آغاز صبح یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروعِ کارها زیباتر
آغاز سخن ترا صدا باید کرد
صبح تون پر از حرکت و برکت رفقا 🙏🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
خدایا شکرت،
هر روز ما را بی هیچ منتی
سر خوانِ نعمتت میهمان میکنی
چه شکر کنیم و چه فراموش.
خدایا شکرت که تو خدایی ات را میکنی
حتی اگر من بندگی یادم برود
هزاران بار شکر ای بخشنده ترین 🙏🌸
#شکرگزاری
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک دوباره پرسید: چه کار می کند؟
مادر گفت: دارد نردبان می سازد!
ناگهان دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد!
سالها بعد، دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد، به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد!
به قول مولانای جان:
✨ نردبان این جهان ما و منیست
✨ عاقبت این نردبان افتادنیست
✨ لاجرم آن کس که بالاتر نشست
✨ استخوانش سخت تر خواهد شکست
#حکایت
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هِندویَش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی مِیِ باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رُکنآباد و گُلگَشت مُصَلّا را
فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرینکارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوان یغما را
ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار، مُستَغنی است
به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را؟
من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم
جوابِ تلخ میزیبد، لبِ لعلِ شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا، که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
🔸 غزل شماره ۳ از دیوان حافظ
#حافظ
✨ @avayeqoqnus ✨
دیوان صوتی حافظ 3 با صدای خانم مدرس زاده.mp3
3.46M
.
✨ دیوان حافظ را درست بخوانیم
🔸 خوانش غزل ۳ از دیوان حافظ
🔸 با صدای خانم فریبا مدرس زاده
#حافظ
#خوانش_غزل
✨ @avayeqoqnus ✨
.
جایی که گذرگاهِ دلِ محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حالِ مجنون چونست 🥀
#رودکی
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📗 سلطان محمود و کبک یک پا
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لَنگ بود.
فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست.
سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبک لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: وقتی برای كبکها دام پهن می کنیم، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند.
هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند."
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد. چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت: "چرا اين كبک را سر بريديد؟"
سلطان محمود گفت: "هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود!"
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨