🍁🌼🍂🌼🍂🌼🍁
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهی خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدهست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
#پروین_اعتصامی
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 مناظره مست و هوشیار
🎙 دکلمه با صدای علیرضا اسماعیل نژاد
✍ شاعر: پروین اعتصامی
#پروین_اعتصامی
#دکلمه
✨@avayeqoqnus✨
تو از قبیله خوبانِ سست پیمانی
من از جماعتِ عشاقِ سخت پیوندم 🌹
#فروغی_بسطامی
✨@avayeqoqnus✨
بیــــراهه هم
برای خودش راهیســـت
وقتی قــــرار باشد
مـــرا به تـــــو برساند ❤️
#عاشقانه
✨@avayeqoqnus✨
اگر میدانستیم
قرار است در آینده
چه بلاهایی را تاب بیاوریم،
در کودکی
به جای توپ پلاستیکیمان
قلبمان را دو لایه میکردیم؛
شاید اینگونه
بغضمان حریف گریه هایمان
می شد...
#دلنوشته
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
الهی دردهایی هست که
نمیتوان گفت... 🥀
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
.
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد
بر قلب کسان بذر محبت کارد
هر روز بخند و شاد باش ای دوست
بگذار جهان بر تو محبت آرد
سلام، صبح شنبه بخیر و
شادکامی 🌞🌺
هفته ای پربار پیش رو
داشته باشید رفقا 🪴
☀️ @avayeqoqnus ☀️
🍀🌹🍀
از بارِ گنه شد تنِ مسکینم پست
یا رب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آنچه تو را شاید نیست
اندر کرمت آنچه مرا باید هست
🔻 رباعیات نقل شده از ابوسعید
اباالخیر از دیگر شاعران
#خدا
#مناجات
✨@avayeqoqnus✨
.
📘 #داستان_کوتاه:
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد.
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر».
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع، مسئولین مدرسه و راننده از اتوبوس پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره میافتند.
یکی کندن آسفالت و دیگری بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر را پیشنهاد میکند اما هیچ کدام چارهساز نیست تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شده و میگوید: «من راه حل این مشکل را میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.»
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او درخواست میکند. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است. 👏🕊
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
🌿🌹🌹🌿
دیگر از زلف سیاهت گله ای نیست برو
یا اگر هست مرا حوصله ای نیست برو
خسته از مکر برادر منِ افتاده به چاه
یوسف بخت مرا "قافله ای" نیست برو
بخت من خواب شد و در پی خوابم دیدم
بر لب تازه عروسم "بله ای" نیست برو
من دلم پیش کسی آنور دنیا گیر است
گرچه تا منزل تو "فاصله ای" نیست برو
هر مسافر برسد قلب مرا می شکند
در نماز من اگر "نافله ای "نیست برو
از ازل گفت خدا زادهی تنها شدنی
همه رفتند ، تو هم مسئله ای نیست برو
من و معشوقِ خیالم همه شب درجنگیم
دیگر از زلف سیاهت گله ای نیست برو
#احمد_جم
✨@avayeqoqnus✨
.
#تلنگر
مواظب حرف هایتان باشید!!!
حرفها گاهی ....
از زباله های هسته ای هم
خطرناک ترند.
بعضی هایشان را
در هیچ جای این کره ی خاکی
نمیتوان چال کرد!
✨@avayeqoqnus✨
گاهی نه دفع بعدی وجود دارد
نه وقفهای و نه فرصتی دوباره
گاهی فقط اکنون است یا هیچوقت
هوای اکنونمان را داشته باشیم ...
عصرتون خوب و خوش رفقا 🌹
✨@avayeqoqnus✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سر به زیر و ساکت و بی دست و پا
می رفت دل
یک نظر روی تو را دید و
حواسش پرت شد 💖
#قیصر_امین_پور
✨@avayeqoqnus✨
خار خنديد و به گل گفت سلام
و جوابي نشنيد
خار رنجيد ولي هيچ نگفت
ساعتي چند گذشت
گل چه زيبا شده بود
دست بي رحمي نزديک آمد،
گل سراسيمه ز وحشت افسرد
ليک آن خار در آن دست خليد
و گل از مرگ رهيد
صبح فردا که رسيد
خار با شبنمي از خواب پريد
گل صميمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بي غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسي تنگ نبود،
زندگي،
عشق،
اسارت،
قهر و آشتي،
همه بي معنا بود . . . 🌹
#فریدون_مشیری
✨@avayeqoqnus✨
نمی توانی به عقب برگردی و
شروع را عوض کنی
ولی می توانی
از جایی که هستی آغاز کنی
و پایان را عوض کنی 💪
صبح بخیر و شادی عزیزان 🌞🌷
روزتون سرشار از انرژی و امید 🪴
✨@avayeqoqnus✨
خدایا؛
اندوهمان را بگیر
و آن را با چیزی زیبا
جایگزین کن.
آمین🙏🌸
#خدا
✨@avayeqoqnus✨
.
📗 پیرمرد محتضر و سرباز مهربان
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد.
سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برای جوانِ سرباز آورد و او توانست کنار تخت بنشیند.
تمام طول شب، آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت.
پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.
منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع به تسلیت گفتن کرد، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟!»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه او پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم!!»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدانم اشتباه شده بود ولی آن مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. 🕊🌸
در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
با چراغی همه جا
گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس! هیچ کس
اینجا به تو مانند نشد 🍂
#فاضل_نظری
✨@avayeqoqnus✨
من به هیچ وجه چیزی را
مسخره نمی کنم.
این قدرت را دارم که به چیزی که
نمی توانم درک کنم احترام بگذارم.
🔻 از رمان "عقاید یک دلقک"
✍ هاینریش بل
#بریده_کتاب
✨@avayeqoqnus✨
هدایت شده از آوای ققنوس
اگر خود را کسی بپنداری،
راه را گم می کنی ،
ولی اگر خود را هیچ بپنداری،
به مقصد می رسی.
#اوشو
✨ @avayeqoqnus✨