📚 داستان پیرمردی که در ۸۰ سالگی شادی
را پیدا کرد
پیرمردی بود که در روستایی زندگی میکرد. او همیشه افسرده بود و درباره هر چیزی اعتراض میکرد و در یک کلام همیشه حالش بد بود!
هرچه سنش بالاتر میرفت بداخلاق تر و بد دهن تر میشد. مردم از او دوری میکردند، چرا که بدشانسی او مسری بود. او حال بدش را به بقیه نیز منتقل میکرد.
اما وقتی به هشتاد سالگی رسید اتفاق عجیبی افتاد. شایعهای فورا در میان مردم پخش شد: پیرمرد امروز خوشحال است؛ او درباره هیچ چیز شکایت نمیکند، لبخند میزند و حتی چهره اش باز شده است.
اهالی روستا دور هم جمع شدند. از پیرمرد پرسیدند چه اتفاقی برای تو افتاده است؟
گفت: اتفاق خاصی نیفتاده. هشتاد سال من به دنبال شادی بودم و این کار بیفایده بود. حالا تصمیم گرفتم بدون شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم. به همین دلیل الان شادم! 👏👌
#داستان
#داستانک
#داستان_آموزنده
@avayeqoqnus
ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خسته ایم
اما نمیدانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم
سرعت مان را بیشتر و بیشتر می کنیم تا هر طور شده مثل قهرمان دوی ماراتن
از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم!
اسفند را باید نشست
باید خستگی در کرد
باید چای نوشید…
#اسفند
@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین روزهای اسفند است
از سر شاخِ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمه ،
نیست معلومم
آخرین شکوه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار ؟
#شفیعی_کدکنی
#نوروز
✨@avayeqoqnus✨
بوی جان می آید اینک از نفس های بهار
دستهای پر گل اند این شاخه ها ، بهرِ نثار
با پیام دلکش ” نوروزتان پیروز باد ”
با سرود تازه ” هر روزتان نوروز باد ”
شهر سرشار است از لبخند ، از گل ، از امید
تا جهان باقی است این آئین جهان افروز باد . .
♦️سلام دوستان ✋ صبح اولین روز
بهار بخیر 🙏❤
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❣ نوروزتون مبارک عزیزان ❣
♦️ان شالله که سال جدید سالی پر از خیر و
شادی و اتفاق های خوب برای تک تک مردم
سرزمینمون باشه. آمین 🙏🙏❤
@avayeqoqnus
🌸 دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست
🌸 جای چشم ابرو نگیرد،گر چه او بالاتر است
#استوری
#صائب_تبریزی
#نوروز
@avayeqoqnus
📚 وقتی که او مُرد ...
وقتی که او مُرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس.
و این لقب هم چقدر به او میآمد! نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم.
بعد هم با خود اینجور کنار آمدیم:
این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما…
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند.
آن وقت بود که از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
گل من سبزه زاری کرد پیدا
زمانه نوبهاری کرد پیدا
در این موسم که از تأثیر نوروز
جهان نو روزگاری کرد پیدا
ز کوه ابر سنگ ژاله افتاد
زر گل را، عیاری کرد پیدا
شدم موی و فرو رفتم به رویش
همانم خارخاری کرد پیدا
نهانی خارخاری داشت آن شوخ
به حمدالله که باری کرد پیدا
ببین خسرو، اگر جانت به کار است
که جان را باز کاری کرد پیدا
《امیر خسرو دهلوی》
#شعر
#امیر_خسرو_دهلوی
@avayeqoqnus
حکایتی خواندنی از بهلول دانا:
یک روز عربی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراکپزی افتاد که بخاری از سر دیگش بلند میشد. خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.
هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی.
مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت. از بهلول تقاضا کرد که میان آن ها قضاوت کند.
بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت: این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند. 👏👌
#حکایت
#بهلول
@avayeqoqnus
🔹 ماه برکت زِ آسمان می آید
♦️ صوت خوش قرآن و اذان می آید
🔹 تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه
♦️ تبریک، بهار رمضان می آید
🔹فرا رسیدن ماه مهمانی خدا
مبارک باد 💐
#رمضان
#ماه_رمضان
✨ @avaeqoqnus✨
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
《رهی معیری》
#شعر
#رهی_معیری
@avayeqoqnus
📚 حکایت پیرمرد روزه دار در ماه رمضان
در ماه رمضان چند جوان،پیرمردی را دیدند کـه دور از چشم مردم غذا میخورد.
بـه او گفتند: پیرمرد مگر روزه نیستی؟
پیرمرد گفت:چرا روزه ام،فقط آب و غذا میخورم.
جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟
پیرمرد گفت: بله، دروغ نمیگویم، بـه کسی بد نگاه نمیکنم،کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم بـه مال کسی ندارم و…
ولی چون بیماری خاصی دارم متاسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم.
بعد پیرمرد بـه جوانان گفت: آیا شـما هم روزه هستید؟
یکی از جوانان در حالیکه سرش را از خجالت پایین انداخته بود بـه آرامی گفت: خیر ما
فقط غذا نمیخوریم!!!
ماه رمضان پیشاپیش بر همه ی آنان کـه چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست و به زمین، آب، گل و سبزه و دیگر موجودات آسیب نمی رسانند خجسته باد. 🙏🙏
♦️این داستان زیبا رو برای دوستانتون هم
ارسال کنید ✋🌸
#حکایت
#داستان
#داستان_آموزنده
#رمضان
@avayeqoqnus
می خواهم به اتفاقاتِ خوبِ نیفتاده
اعتماد کنم
و ایمان داشته باشم که یکی از همین
روزها خواهند افتاد
درست لابلای مشغله هایی که از سر و
کولِ روزمرگی هایم بالا می روند ،
در دلِ نگرانی هایی که حوالیِ باورهایِ
من ، جا خوش کرده اند،
و در اعماقِ خستگی هایِ مفرط و
تکراری ام …
اتفاقاتِ خوب ، خواهند افتاد
و من دوباره شبیهِ کودکی ام ؛
لبخند خواهم زد …
🔹 زندگی تون سرشار از اتفاق های
خوب باشه رفقا 🙏💐
#نرگس_صرافیان_طوفان
#دلنوشته
✨@avayeqoqnus✨