eitaa logo
آوای ققنوس
7.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
675 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن ... 🌹 @avayeqoqnus
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
همچون یک بذر زاده شده و به دنیا آمده ای می توانی همان بذر بمانی و بمیری ، اما می توانی گل باشی و بشکفی، می توانی ،درخت باشی و ببالی… 🍀 @avayeqoqnus
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
🍀🌷🌷🍀 گاهی دلت را به دلِ خیابان بزن با بیخیالیِ جاده همراه شو ... فراموش کن روزهایت چطور گذشت ، مهم نیست قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ، و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار و روزهایِ نیامده را به خدا چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ، جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورد آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده به خاطرِ خودش نفس بکشد. @avayeqoqnus
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
خـوشبختی در خانه‌ خود شماست  بيهوده آن را در ميان باغِ ديگران نجـوييد. صبح زیباتون بخیر رفقا 🙏🌹@avayeqoqnus
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
الهی! گفتی کریمم، امید بِدان تمام است. تا کَرمِ تو در میان است، نا امیدی حرام است. ☀️ @avayeqoqnus ☀️
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
☘🌻☘ فردي نزد حکیمی آمد و گفت : خبر داری فلانی درباره‌ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده؟ حکیم با تبسم گفت : او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟! 💢 هرگز سببِ نقلِ کینه‌ها و دشمنی‌ها نباشیم ... ‌✨@avayeqoqnus✨ ‌
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گر مُخَیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمتِ فردوس شما را @avayeqoqnus
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
هدایت شده از آوای ققنوس
📚 خانه‌ی پنجره طلایی ⚜ پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود. با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه هم حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم... یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد. راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید. @avayeqoqnus
۱۵ اسفند ۱۴۰۲