۱۴ اسفند ۱۴۰۲
همچون یک بذر زاده شده
و به دنیا آمده ای
می توانی همان بذر بمانی و بمیری ،
اما می توانی گل باشی و بشکفی،
می توانی ،درخت باشی و ببالی… 🍀
#اوشو
✨@avayeqoqnus✨
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
🍀🌷🌷🍀
گاهی دلت را به دلِ خیابان بزن
با بیخیالیِ جاده همراه شو ...
فراموش کن روزهایت چطور گذشت ،
مهم نیست قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ،
و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم
تلنبار شده
روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار
و روزهایِ نیامده را به خدا
چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر
از همیشه بنوش ،
جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت
آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورد
آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد
آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده
به خاطرِ خودش نفس بکشد.
#دلنوشته
#حس_خوب
✨ @avayeqoqnus ✨
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
خـوشبختی
در خانه خود شماست
بيهوده آن را در ميان باغِ
ديگران نجـوييد.
صبح زیباتون بخیر رفقا 🙏🌹
✨ @avayeqoqnus ✨
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
الهی! گفتی کریمم،
امید بِدان تمام است.
تا کَرمِ تو در میان است،
نا امیدی حرام است.
#خواجه_عبدالله_انصاری
#مناجات
☀️ @avayeqoqnus ☀️
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
☘🌻☘
فردي نزد حکیمی آمد و گفت :
خبر داری فلانی دربارهات چه قدر غیبت
و بدگویی کرده؟
حکیم با تبسم گفت :
او تیری را به سویم پرتاب کرد
که به من نرسید
تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی
و در قلبم فرو کردی ؟!
💢 هرگز سببِ نقلِ کینهها و دشمنیها نباشیم ...
#تلنگر
✨@avayeqoqnus✨
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گر مُخَیّر بکنندم به قیامت
که چه خواهی
دوست ما را
و همه نعمتِ فردوس شما را
#سعدی
✨@avayeqoqnus✨
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
هدایت شده از آوای ققنوس
📚 خانهی پنجره طلایی ⚜
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست
زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع
خورشید از خواب بر می خاست و تا شب
به کارهای سخت روزانه مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا
می رفت تا کمی استراحت کند.
در دور دست ها خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد
و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن
خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید
داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های
خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه
هم حتما بسیار عالی خواهد بود.
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک
آن را می بینم...
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او
کارها را انجام می دهد و او می تواند در
خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی
برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های
طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش
را می کرد.
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با
نزدیک شدن به خانه متوجه شد که
از پنجره های طلایی خبری نیست و در
عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده
های شکسته دید.
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا
در آورد.
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.
سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را
دیده است یا خیر؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت
ایوان برد.
در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به
عقب انداختند و در انتهای همان مسیری
که طی کرده بود و هم زمان با غروب
آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره
های طلایی می درخشید.
#داستان
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus✨
۱۵ اسفند ۱۴۰۲