eitaa logo
آیات غمزه
906 دنبال‌کننده
40 عکس
1 ویدیو
0 فایل
صفحه ی رسمی سایت آیات غمزه در شبکه اجتماعی ایتا ارتباط با مدیر: @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز پدر به خاطر قرض با غصه و آه و اخم بسیار صبحانه نخورده رفت کنجی تا صبح نشسته بود بیدار مادر که همیشه مهربان است با خنده نشست پیش بابا آرام ز دست خود در آورد یک حلقه ی زرد رنگ زیبا ای کاش پدر نمی پذیرفت ای کاش نمی فروختش زود یک سال تمام غصه خوردیم آن حلقه نشان عشقشان بود یک سال تمام ما دو خواهر چیزی نه خریده و نه خوردیم امروز تمام پولمان را بردیم به گوشه ای شمردیم دیدیم که مبلغ کمی نیست رفتیم یواشکی به بازار یک حلقه شبیه آن خریدیم با زحمت و جست و جوی بسیار خشکش زد و باورش نمی شد تا چشم پدر به حلقه افتاد وقتی که شنید ماجرا را با شادی و شرم خنده سرداد آن وقت گرفتمان در آغوش در حلقه ی دست پر توانش برگشت که اشک را نبینیم در قاب دو چشم مهربانش گفتیم نگو به مادر این را ما طاقت دردسر نداریم گفتیم بگو خودت خریدی ما هم مثلاً خبر نداریم گفتیم بگو که هیچ گنجی نایاب تر از دل شما نیست آن را به کسی نمی فروشم این حلقه که قابل شما نیست گفتیم پدر نرو دوباره با حلقه ی مادرم به بازار این کار شما شگون ندارد لطفا نشود دوباره تکرار @ayateghamze https://ayateghamzeh.ir/Poem/ID/245367
این جنگ از اول هم سیاسی بود فرقی نخواهد داشت آن یا این هر روز دارد جهل یک عده تومان مان را می کشد پایین در باور قول و قرار کذب ما ملتی همواره در صدریم کار از هویدا بر نمی آید تا ما هوادار بنی صدریم دست طمع آمد بلندم کرد از جام، تا برجام بنشیند محکم نشستم پای ایمانم تا ننگ جای نام بنشیند؟ هر روز ریش حقه یک رنگ است هر کس عبا پوشید مولا نیست گفتیم و یک عده نفهمیدند شیخ الریا شیخ الرعایا نیست رفتیم و رفتیم و نفهمیدیم ریگ درشتی توی کفش ماست در خود نریز اینقدر بغض ات را این حاصل جیغ بنفش ماست تعطیل شد دکان خرازی تلفیق همت باهنر رویاست یک انقلابی می شناسم که با انقلابی در دلش تنهاست ای یادگار جنگ تحمیلی آن هم قطاران قدیم ات کو؟ ای انقلاب راست ها چپ ها کو آن صراط مستقیم ات؟ کو؟! از: صفحه ی اینستاگرام شاعر @ayateghamze https://ayateghamzeh.ir/Poem/ID/245428
نوزده سال مثل برق گذشت نوزده سال از نیامدنت کوچه مشتاق گام هایت ماند خانه چشم انتظار در زدنت مثل این که همین پریشب بود آمدی با پسرعموهایت خنده هایت درست یادم هست بس که آشفته بود موهایت رو به من... رو به دوربین با شوق ایستادید سر به زیر و نجیب آخرین عکس یادگاری تان بین این قاب ها چقدر غریب... هیچ عکاس عاقلی جز من دل به این عکس ها نمی بندد تازه آن هم به عکس ساده ی تو که سیاه و سفید می خندد دور تا دور این مغازه پُر است از هزاران هزار عکس جدید تو کجایی؟ کجا؟ نمی دانم! آه ای خنده ی سیاه و سفید تو از این قاب ها رها شده ای دوستانت اسیرتر شده اند تو جوان مانده ای، رفیقانت نوزده سال پیرتر شده اند صبح شنبه، چه صبح تلخی بود از خودم پاک نا امید شدم قاب عکس تو بر زمین افتاد به همین سادگی شهید شدم @ayateghamze https://ayateghamzeh.ir/Poem/ID/100045
یک شب به هم گره خورد قلب دو تا پرنده از لانه های آنها آمد صدای خنده این غنچه های کوچک مانند گل شکفتند قول و قرارشان را با جیک و جیک گفتند روی درخت سبزی یک لانه هم خریدند دیوارهای چوبی اطراف آن کشیدند امروز هم گرفتند یک جشن خوب و ساده بالای شاخه دادند تشکیل خانواده. @ayateghamze https://ayateghamzeh.ir/Poem/ID/247660
بابای من آقای شیخ است با دوستانش فرق دارد با خواهر و داداش و مامان خیلی زبانش فرق دارد من مخفیانه مثل بابا همشیره می گفتم به خواهر گاهی اخی گفتم به داداش یا والده گفتم به مادر یک اتفاق جالب افتاد یک دفعه دیشب پیش بابا گفتم :«تفضل ، اِ ببخشید یعنی بیا ، یعنی بفرما» در حال خنده گفت بابا : «این هم خودش نوعی زبان است » بابای من آقای شیخ است یک شیخ خوب و مهربان است @ayateghamze https://ayateghamzeh.ir/Poem/ID/135989
به سیب گفتم سلام خانم! پیامتان چیست برای مردم؟ سکوت کرد او نگفت چیزی به برگ خود داد تکان ریزی خدای من! سیب چه قدر ناز است اشاره می کرد سر نماز است @ayateghamze https://ayateghamzeh.ir/Poem/ID/242990
رفت و روب کرده ایم... بیوک ملکی ای نسیم خوش نفس کی می آیی از سفر؟ کی از آبشار گل می کنی مرا خبر؟ شاپرک به دور خود پیله ای تنیده است وقت پر گشودنش بی گمان رسیده است کی برای شاپرک بال در می آوری؟ یا برای قاصدک بال و پر می آوری؟ رفت و روب کرده ایم خانه را برای تو تا دوباره پر شود از صدای پای تو ای نشانه ی بهار! ای نسیم خوش خبر! خسته ایم و منتظر کی می آیی از سفر؟ انتظار @ayateghamze
رسید نوبت بیعت به بانوان غدیر رسید نوبت بیعت به بانوان غدیر شنید واژه‌ی “مولای” را مکرر، آب به بیعتی ابدی دست‌ها فرو می‌رفت کنار دستِ یداللهیِ “علی” در آب نشست آینه‌ای، روبه روی آینه‌ای شب و… هوای خوش برکه و… تبلورِ ماه که: ” روی بیعت زهرا، حساب دیگر کن“ من و ادامه‌ی این راه سخت…بسم‌الله..” کنار برکه در آن وقت شب، دو تا کودک شبیه‌خوانِ نخستین شبِ غدیر شدند به روی تخته‌ی سنگی -که حکم منبر داشت– میان بادیه، پیغمبر و امیر شدند.. دو دست در گذرِ نور ماه، بالا رفت نسیم، در کف دستان‌شان پناه گرفت یکی شبیه به بابابزرگ، حرفی زد و سایه‌های شب دشت را گواه گرفت.. به حکم آیه‌ی “اکملتُ دینکم” می‌گفت: “که بعد من تو امیری تو رهبری… راهی“ که در اطاعت امرت، مباد کج‌تابی که “در رعایت حقّت، مباد کوتاهی“..! میان ظرف بزرگی که آب، بیعت داشت در آن سکوت فراگیر، ماه می‌لغزید به روی پست و بلند مسیر، در دل دشت چقدر پای نیفتاده راه، می‌لغزید… زن ایستاد و نگاهی به ظرف آب انداخت به عهدهای نشسته بر آن گواهِ زلال زن ایستاد که: “ای قول‌های لغزنده“! زن ایستاد که: “ای دست‌های خیس محال“! “غدیر اگر نشد از گاهواره‌ها جاری بسا سراب شود از کناره‌ها جاری! و قطره‌قطره‌ی چرکابه‌های مرگ‌اندود شود ز بستر دارالاماره‌ها جاری! تحجّری که در آن جز جمودِ ماندن نیست شود ز مأذنه‌ها و مناره‌ها جاری! به پای رفتن‌تان سنگلاخ می‌بارد و تازیانه به دست سواره‌ها جاری! شما که دامن‌تان نردبان معراج است! مباد در برتان جز ستاره‌ها جاری! به پشت قامت مردان‌تان نهان نشوید اگر شدند فقط در نظاره‌ها جاری! ردای سبز خلافت، سکوت اگر نکنید کجا شود به تن بی‌قواره‌ها جاری؟ اگر که شیرزنانه به کوچه خیمه زنید کجا شود ز سرایی شراره‌ها جاری؟ مشخص است به “اَکملتُ” پشت پا زده‌اید اگر که دین شود از نیمه‌کاره‌ها جاری! علی حقیقت دین است، آمِنوا بِعَلی! که رمزهاست درون اشاره‌ها، جاری! غدیر اگر نشد آویز گوش کودک‌تان زلال خون شود از گوشواره‌ها جاری! مباد بر سر بازارتان شود یک روز به نی، نمونه‌ی مال‌التجاره‌ها جاری! گواه بیعت‌تان آب شد که مَهر من است گواه بیعت‌تان در هزاره‌ها جاری!… اگر گذشت و گذشتید از حقیقت ما شدند اگر همه‌جا “استعاره”ها جاری قسم به کاسه‌ی آبی که پیش روی شماست مباد عطش به لب ماهپاره‌ها جاری…” وزید بادی و ظرفی شکست و آبی ریخت وزید بادی و دستار کودکی افتاد دری شکست و همه قفل‌ها طلسم شدند کلونِ ساده‌ی درها یکی‌یکی افتاد به پشتوانه‌ی قول شکسته بود، آری! لگد، که نظم “در” و “میخ” را به هم می‌ریخت چقدر روی زنان باز کرده بود حساب؟ کسی که وسعت تاریخ را به هم می‌ریخت... غدیر، پرسش تاریخ بود از تاریخ ” چه شد که راهِ نشان داده را خطا رفتند؟“ که: “مردهای مردّد به جای خود، اما زنانِ شاهد آن ماجرا، کجا رفتند؟! نشست آینه‌ای، روبروی آینه‌ای شب دهم، به بلندای تَل، تبلور ماه که: “روی بیعت “زینب”، حساب دیگر کن! من و ادامه‌ی این راه سخت…بسم الله...” شعرخوانی در محضر رهبر حکیم انقلاب،فروردین 1403 .
قاتلش واردات چینی بود با غم روزگار سر می کرد پدرم مثل کوه محکم بود زندگی را برای ما می خواست سهمش از روزگار خوش کم بود می زد از خانه هر سحر بیرون تا سلامی به آفتاب کند ذکر می گفت تا دم حجره پیش از آنی که فتح باب کند چرخ ها را به راه می انداخت تا نماند ز چرخه ی تولید وضع ما بد نبود شکر خدا چرخ این خانه خوب می چرخید وصله ها را که منتظر بودند با کمی حوصله به هم می دوخت ته حجره بخاری فرتوت با تر و خشک هیزمش می سوخت نمره ی عینکش که بالا رفت تیره شد طاقه های رنگارنگ ماند پیراهنی برش خورده زیر آن چرخ های بی آهنگ دل به دریا که زد پدر فهمید دخل جزر است و خرج هایش مد چه کند با هزار خواهش ما چه کند با هزار پیشامد هر چه می کاشت بار کم می داد آخرش بار هم نشد بارش دل به رونق سپرده بود اما عاقبت شد کساد بازارش پدرم ذره ذره گم می شد در هیاهوی روزهای رکود بعد یک عمر تازه فهمیدیم قاتلش واردات چینی بود شعرخوانی در محضر رهبر حکیم انقلاب،فروردین 1403 .