⁉ چرا حضرت فاطمه (س) زهرا نام گرفت؟
از احادیث بر میآید که نامگذاری فاطمه زهرا (س) به وسیله حکیم علیالاطلاق یعنی خدای عالمیان انجام گرفته است.
👤 ابن عماره از پدرش گزارش نموده که گفت: از امام صادق (ع) درباره حضرت فاطمه(س) پرسیدم که چرا زهرا نامیده شد؟
فرمودند: زیرا هرگاه در محرابش می ایستاد، نور او برای آسمانیان چنان می درخشید که نور ستارگان برای اهل زمین. این فروغ جسم فاطمه (س) است که وقتی در محراب عبادت قرار می گرفت، روی تابناکش برای فرشتگان و ملکوتیان بدان گونه جلوه و تلألؤ داشت که ستارگان در شب برای زمینیان شکوه و درخشش دارند. از این رو آن بانوی مجللّه زهرا نامیده شد.
👤ابو هشام گوید:از حضرت عسکری (ع) پرسیدم: چرا فاطمه (س) زهرا نام گرفت؟
امام فرمودند:
چون رخسار او در آغاز روز، مانند خورشید که از مشرق سر برآورد و طلوع کند برای امیر مؤمنان (ع) می درخشید و در نیم روز بسان ماه تابان جلوهگری می نمود و هنگام غروب آفتاب همچون ستارهای روشن می تابید.
🌷می دانیم پیغمبر اکرم (ص) در همان کودکی مادر خود را از دست داد، ولی این دختر از همان خردسالی از هیچ گونه محبت و دلسوزی درباره پدر بزرگوارش فروگذار نکرد.
#صلی_االله_علیک_یافاطمه_الزهرا
@ayeha313
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
کم¬کم داشت چشمانم باز می¬شد. رمق نداشتم. تا پیش پای عزرائیل رفته بودم! اوّلش که به هوش آمدم و هنوز ن
#رمان_نه
💥 #قسمت_هفتم
بهطرف سلّولم برگشتم. وقتی از راهروها عبور میکردم، تحمّل زجر و ناله بقیّه برایم شدّت و ناراحتی قبل را نداشت. از درد خودم میسوختم و درد خودم برایم کافی بود. با ترس رفته بودم و با کینه برمیگشتم.
در سلّول را باز کردند و مثل یک دستمال کثیف به داخل پرتم کردند! احساس غرق شدن داشتم، امّا هنوز نفس میکشیدم.
دیدم همه چشمانشان بسته است، مثلاً نمیخواستند به رویم بیاورند.
رفتم بین لیلما و ماهدخت نشستم. رویم را بهطرف ماهدخت کردم و گفتم: «نمیخواد گولم بزنی، میدونم که بیداری! میدونم که همهتون بیدارین. از خودم بدم میاد... از تو هم بدم میاد... از همهتون بدم میاد... از همه بدم میاد...»
ماهدخت همینطور که چشمانش بسته بود گفت: «آروم باش دختر! به جواب سؤالات رسیدی؟ مثلاً الان چی شد که داد زدی و بردنت؟ الان چی گیرت اومد؟»
گفتم: «چیزی که دنبالش بودم رو نگرفتم. اونم نمی¬دونست. امّا فهمیدم که ما تو یه کشور، بلکه بهتره بگم تو یه شبه قارّه حبس شدیم. جایی داریم زندگی سگی خودمونو می¬گذرونیم که از همهجا هستن. سلّول ما مثلاً افغانستانشون هست. نمی¬دونم بازم افغانستان داشته باشن یا نه، امّا هر سلّول متعلّق به یه کشور خاص هست. از همهجا زندونی داریم.»
لیلما همینطور که داشت جابجا میشد، گفت: «خسته نباشی! اینو که خودمونم میدونستیم!»
گفتم: «امّا من نمیدونستم. حدّاقلّش اینه که تونستم با هزینه گزافی که پرداختم، چیزی رو بفهمم که شماها بهم نگفته بودین و شاید اصلاً یادتون نبود که بهم بگین!»
هایده کمی این دنده به آن دنده شد، صورتش را بهطرف من کرد و گفت: «اینجا دونستن یا ندونستن چیزی به درد نمی¬خوره! حالا مثلاً ما که قبلاً میدونستیم با تویی که الان فهمیدی، چه فرقی داریم؟! اینجوری فقط داری خودتو...»
ماهدخت نگذاشت جمله هایده کامل بشود. مثل مامانهایی که دوست دارند دخترشان زبان باز کند و حرف بزند، به من گفت: «بگو عزیز دلم! دیگه چی فهمیدی؟ اگه کسی نمیخواد بشنوه، مهم نیست. برای من بگو.»
گفتم: «ما رو برای کشتن و آزار جنسـی اینجا جمع نکردن! چون اگه فقط هدفشون این بود، نیازی به این همه دنگ و فنگ و مثلاً دزدیدن، چال کردن، نبش قبر و... نبود! حتّی بهمون میرسیدن، ترگل و ورگل نگهمون میداشتن، کاری میکردن که خوشکلتر بشیم و بتونیم بهشون خدمت بکنیم... نه! اینا نیست. برای این چیزا اینجا نیستیم. اینا با ما کارها دارن و یه نقشهای زیر سرشون هست!»
ماهدخت گفت: «نمیدونم از چی حرف میزنی، امّا فکر کنم باهات موافق باشم. امّا میشه بگی مثلاً برای چی؟ منظورم اینه که ما رو برای چه کاری میخوان؟!»
به یک گوشه زل زدم، آهی کشیدم و گفتم: «نمیدونم! هنوز نمیدونم، امّا یه روز میفهمم. راستی کی برنامه تنفّس داریم؟»
ماهدخت گفت: «برنامه مشخّصی نداره، اینجا چه چیزی برنامه داره که این داشته باشه؟»
با لحنی آرام، امّا با قاطعیّت تمام گفتم: «اتّفاقاً اشتباه ماها اینه که فکر میکنیم بدون برنامه تو پازلی که برامون چیدن زندگی میکنیم. خیلی هم برنامههاشون رو به موقع و به جا اجرا میکنن، شک نکن!»
ماهدخت گفت: «نمی¬فهمم چی می¬گی امّا بالاخره می¬برنمون. چطور حالا؟ باز برنامهت چیه دختر؟»
چیزی نگفتم. فقط به یک گوشه زل زده بودم. میدانستم که نباید چیزی بگویم. چون با توجّه به اینکه آن پیرمرد یهودی، جملاتی که در سلّولم گفته بودم را میدانست، حدس میزدم که در تمام سلّولها آیفون یا دستگاه شنود وجود دارد.
ماهدخت سرش را نزدیکتر آورد و روی پاهایم گذاشت و آرام گفت: «به منم بگو. این دخترا خیلی از همهچی ناامیدن. امّا من تقریباً مثل تو هستم. اصلاً از وقتی تو اومدی، من یه امید خاصّی به زنده موندن و آزادیم پیدا کردم. نقشهای داری؟»
چشمانم را روی هم گذاشتم، چند لحظه سکوت کردم و آرام گفتم: «نه!»
گفت: «نگو نه! چشمات اینو نمی¬گه!»
گفتم: «تو از چشمای من چی میدونی؟! گفتم که... نه!»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه 💥 #قسمت_هفتم بهطرف سلّولم برگشتم. وقتی از راهروها عبور میکردم، تحمّل زجر و ناله بقیّه
هنوز حالم بد بود. میدانستم که حالاحالاها خوب نمیشوم و مشکلات پیش آمده مخصوصاً بعداز آن فاجعه دردناک تا مدّتها اثرات قوی بر زندگیام خواهد داشت. از همه بدتر این بود که باید با آدمهایی چشم در چشم میشدم و روزها و شبها با آنها زندگی میکردم که از دردم خبر داشتند و میدانستند چه بلایی سرم آمده است. این مرا بیشتر آزار میداد.
اینقدر درگیر خودم و ترس و دلهره¬های آنجا بودم که از بعضی چیزهای معمولی غافل شده بودم. تا اینکه هویّت آن دو تا مرد هم سلّولیام برایم مهم شد!
از وقتی بچّه بودم یا خیلی ساده از کنار همهچیز رد میشدم یا خدا نکند چیزی برایم مهم بشود تا کشف و ضبطش نمیکردم، دست از سرش برنمیداشتم.
یک روز که بعداز مدّتها چشمم به آسمان و آفتاب خورده بود و باید تندتند راه میرفتیم که بدنمان نبندد و بیماریهای عضلانی نگیریم، همینطور که تندتند راه میرفتیم و میدویدیم از ماهدخت پرسیدم: «چرا این دو تا مرد هیچی نمیگن؟! زبون که تو دهنشون دارن. چرا حرف نمیزنن؟»
ماهدخت گفت: «درست نمیدونم، امّا فکر کنم حدّاقل سه چهار بار صداشون رو شنیدم و حرف زدند.»
گفتم: «این اصلاً طبیعی نیست! ینی چی که این دو تا زبون بسته هیچی حرف نمیزنن و حتّی چشم و نگاهشون به ما زنها رو خیلی کنترل میکنن چه برسه به اینکه بخوان دست درازی هم بکنن! حالا یکیشون چشماش خیلی ضعیفه و در حدّ نابینایی هست... درست! امّا کلّاً خیلی دلم براشون میسوزه.»
ماهدخت گفت: «برای منم جالبه! اونا فقط با نگاه طولانی مدّت به هم، انگار حرف می.زنن و یا منظورشون رو به هم میرسونن؛ حتّی اونی که چشماش مشکل جدّی داره.»
گفتم: «گفتی چند بار صداشون رو شنیدی، چی میگفتن؟»
گفت: «با ما که حرف نمیزدن! وقتی اونا رو برده بودن و کتک میزدن، یه دادوبیدادهایی میکردن و حرفایی میزدن.»
گفتم: «واضحتر حرف بزن، نیمه و ناقص که میگی اعصابم به هم میریزه! بگو مثلاً چی میگفتن؟»
گفت: «چه میدونم! تو هم گیر دادی! مثلاً بلندبلند میگفتن نمیدونیم؛ می-گفتن خدا لعنتتون کنه؛ میگفتن ما کسی رو نمیشناسیم؛ حتّی یه بار یادمه که یکیشون گفت تو حق نداری به «مقصود» توهین کنی و از این حرفا.»
تا اسم مقصود را شنیدم بسیار تعجّب کردم و گفتم: «مقصود؟!»
من مقصود را میشناختم. پدرم خیلی اسمش را میآورد. یادم نیست دقیقاً کی هست، امّا... آره... آشناست.
داشتیم میدویدیم که نگاه سنگین یک نفر را روی خودم احساس کردم. با چشمانم دنبالش بودم، دیدم همان پیرمرد یهودی که به من تعرّض کرده بود از دور نگاهم میکند. داشت قلبم میایستاد، تلاش کردم توجه نکنم امّا نمیشد. تا اینکه یک نفر را دنبالم فرستاد
🌱آیه های زندگی🌱
هنوز حالم بد بود. میدانستم که حالاحالاها خوب نمیشوم و مشکلات پیش آمده مخصوصاً بعداز آن فاجعه دردنا
وحشت کرده بودم. به ماهدخت نگاه کردم. با قدمهای لرزان بهطرف آن پیرمرد رفتم. ماهدخت هم با من آمد. وقتی به او رسیدیم، رو به من کرد و گفت: «تو داری اینجا کامل و کاملتر میشی! حتّی داری تو شرایط زیر حدّ امکان زندگی، زنده میمونی و زندگی میکنی. برات خیلی برنامه دارم؛ چون با بقیّه زنهای اینجا فرق داری. (نگاهـش را بـه سمـت مـاهدخت برد و گفت) یکی
هستی مثل ماهدخت، مگه نه ماهدخت؟»
ماهدخت که معلوم بود از آن پیرمرد متنفّر است، امّا نمیتواند و جرأت ندارد که مخالفت کند، فقط به آن پیرمرد نگاه کرد! امّا از نگاهش میشد علاوه بر خشم و نفرت، چیزهای زیادی را فهمید.
وقتی به سلّولمان برگشتیم با صحنه بدی مواجه شدیم. دیدیم لیلما خیلی حالش بد شده و بیحال روی زمین افتاده است. بهطرفش دویدیم و تلاش کردیم به هوش بیاید. یکی بهصورتش میزد، یکی پاهایش را بالا داده بود تا خون به مغزش برسد، یکی به زور دنبال چند جرعه آب میگشت تا در حلق و دهانش بریزد.
وسط آن معرکه که همه به فکر لیلما بودیم، یکی از آن مردها که تا آن لحظه صدایش را نشنیده بودم و فقط نگاهش بود و نگاهش، خیلی غیر منتظره گفت: «دست سمت چپ لیلما اثر یه سوزن داره. نباید ازش خون میگرفتن!»
در حالتی که در بهت شنیدن صدای آن مرد حدوداً چهلساله بودیم، فوراً به ساق دست لیلما نگاه کردیم. دیدیم آره، مثل اینکه تازه از او خون گرفته بودند. ماهدخت گفت: «چرا ازش خون گرفتن؟»
آن مرد دیگر هیچچیز نگفت. ماهدخت به آن مرد نگاه کرد و سؤالش را دوباره تکرار کرد و گفت: «پرسیدم چرا ازش خون گرفتن؟ چرا فقط از این بدبخت چند بار چند بار خون میگیرن؟!»
آن مرد فقط گاهی با چهره نسبتاً در هم کشیده و عبوس به چهره ماهدخت زل میزد و هیچچیزی نمیگفت.
من به او گفتم: «آقا! لطفاً اگه اطّلاع دارین و یا چیزی دستگیرتون شده به ما هم بگین.»
همان لحظه لیلمای بیچاره یک لرز بزرگ و چند تا سرفه شدید کرد؛ همهمان هول کرده بودیم و بیشتر درگیر لیلما شدیم.
من تقریباً پشتسر ماهدخت و بقیّه بودم. تا به خودم آمدم، دیدم آن مرد به من نزدیک شده است. اوّلش کمی جا خوردم و ترسیدم، امّا چون حالتش طوری نبود که مثلاً بخواهد به من آسیبی برساند، چندان نترسیدم. انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت؛ یعنی هیس! دستم را گرفت و یک چیزی را کف دستم گذاشت و خیلی آرام گفت: «پیش خودت نگه دار!»
مشتم را بستم و دستم را پایین آوردم تا جلب توجّه نشود.
تا کسی حواسش به ما دو نفر نبود، آن مرد فوراً به یک گوشه برگشت و دراز کشید.
من که نمیدانستم چه خبر است همچنان بهتزده بودم. یک لحظه دستم را باز کردم. دیدم دو سه تا تار مو و یک تکّه کاغذ هست، کاغذ کوچکی بود، دو سه تا کلمه از یک کتاب بود و یک عدد، چیزی شبیه به شماره صفحه، صفحه 66!
ادامه دارد...
@ayeha313
میلاد دختر نبوت✨همسر ولایت✨مادر امامت حضرت زهرا(سلام الله علیها)🌹
🍀و همچنین ولادت امام خمینی ره
🌺و روز زن
بر همگان به ویژه همسران و مادران گرامی تبریک و تهنیت باد.🌷🌸
@ayeha313
"حرز حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها"
«بِسْمِ الله الرَّحْمنِ الرَّحيمِ يا حَيُّ يا قَيُّومُ، بِرَحْمَتِكَ اَسْتَغيثُ فَاَغِثْني، وَلا تَكِلْني اِلي نَفْسي طَرْفَةَ عَيْنِ اَبَداً وَ اَصْلِحْ لي شَاْني كُلَّهُ»
به نام خدا كه رحمتش بسيار و مهربانیاش هميشگی است، ای زنده، ای پاينده، به رحمتت فريادرسی میطلبم، پس به فريادم برس، و مرا هرگز چشم برهم نهادنی به خود وامگذار، و همه كارهايم را اصلاح فرما. ..!!!
منبع : 👇
کتاب شریف بحارالأنوار، ج۹۱، ص۲۱۰
مفاتیح الجنان
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه ✅ مواد لازم #مردانه برای یک #ازدواج_موفق 👇👇 #قسمت_سوم 💟 شنونده خوبی برای همسرتان شوید: 🔹
#مجردانه
✅ مواد لازم #مردانه برای یک #ازدواج_موفق
👇👇
🔘#قسمت_چهارم
💟 درباره همسرتان، همیشه باید به جزییات توجه کنید:
🔸️زنان خیلی بیشتر از مردان احتیاج به دیده شدن دارند. تنها در این صورت است که یک زن اطمینان حاصل می کند دوستش دارید. درباره همسرتان، همیشه باید به جزییات توجه کنید. سعی کنید حتی به نکات کوچک دقت کنید. تغییر مدل مو و هماهنگ کردن لباس های جدید را ببینید. ابراز حس هایش با صورت و ظاهر را درک کنید و ... این نشان می دهد حواس تان به او هست.
💟 قدردانی و سپاسگزاری:
🔸️احترام و قدردانی راه ماندگار کردن عشق است. باید یاد بگیرید برای هر چیز کوچکی، سپاسگزار او باشید. هیچ وقت کارهایی که برای زندگی تان می کند و فداکاری هایش را وظیفه نپندارید. بگذارید بانوی تان بداند که قدر او را می دانید. کوچک ترین لطف های او را حتی یادداشت کنید و به خاطرشان تشکر کنید. به او بگویید تا بداند چقدر برای تان مهم است.
#پایان
@ayeha313