🌱آیه های زندگی🌱
🌸🍃آنچه مجردان باید بدانند..!🌸🍃 #خواستگاری_دختر_از_پسر😊 #قسمت_چهارم 3⃣اگه پسره قبول کرد که بیاد #خ
🌸🍃آنچه مجردان باید بدانند..!🌸🍃
#خواستگاری_دختر_از_پسر😊
#قسمت_پنجم
اول اینو بگیم که
اصلا کسی نمیگه که #دختری که #عاشق یا علاقه مند به #پسری شده،
خدای نکرده بی حیا، #گناهکار یا هر چی هست.
حتی ممکنه که خیلی #دختر مومن و محجبه و با حیایی هم باشه، ولی خب به هرحال گرفتار شده.
حالا کاری نداریم، هرچند حرف بسیار هست برای این!
اما خیلی از عزیزان مثال حضرت موسی و حضرت رسول الله رو گفتن.
در این باره چندتا نکته هست:
🍃اولا:
به این نکته توجه کنید که تو این دو مورد،
#علاقهی دختر (دختر شعیب نبی و حضرت خدیجه)
به# پسری (حضرت موسی و رسول الله) بوده
که شیطان و نفس اماره در اون نفوذ نداره
که مثلا یه وقت غرور برشون داره یا فکر بد کنن.🙂
لذا در این موارد اون احتمالی که حساب کردیم،
خیلی خیلی کم میشه
(خودتون حساب کنید، حوصله ندارم!).
این خیلی خیلی نکته مهمیه.
🍃ثانیا:
در مورد #دختران شعیب، هیچوقت دختره مستقیم نرفته به حضرت موسی بگه بیا منو بگیر.😯
اون هم #واسطه فرستاده که پدرش بود.
تازه حضرت شعیب هم مستقیم نگفته بیا دختر منو بگیر.
گفت بیا 10 سال واسم چوپونی کن،
یکی از دخترهام رو میدم بهت
(یعنی پای عشق و عاشقی وسط نبوده و هر دختری که حضرت شعیب صلاح دونست دادن بهش).
در مورد رسول الله هم روایات داریم که #حضرت_خدیجه یه #واسطه به نام #نفیسه فرستاده.
ضمن اینکه رسول الله هم درجا بله نگفتن.
رفتن با خواهرانشون مشورت کردن و بعدش به همراه ابوطالب رفتن #خواستگاری.
یعنی تمام اصول و فرایند ازدواج رو منطقی و درست جلو بردن.👌
#ادامه_دارد... 😉
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
##مجردانه 🚫چه افرادی برای ازدواج مناسب نیستند ؟ #افراد_نامناسب_برای_ازدواج #قسمت_چهارم ۴.💢افر
#مجردانه
🚫چه افرادی برای ازدواج مناسب نیستند؟
#افراد_نامناسب_برای_ازدواج
#قسمت_پنجم
🍂۵. افرادی که دارای اختلال جنسی هستند:
✏افرادی که دارای اختلالات جنسی مانند آزارخواهی جنسی(مازوخیسم)، آزارگری جنسی (سادیسم) اعتیاد جنسی تماشاگری (چشمچرانی)، هرزه گرایی از طریق موبایل و کامپیوتر و...هستند، حتما قبل از اقدام به ازدواج باید برای تشخیص و درمان با مشاورین متخصص در ارتباط باشند.
🔹️پس از تشخیص اختلال و پس از مصاحبه بالینی بسته به شرایط فرد، دارو درمانی و روان درمانی آغاز میشود.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
من نمیدانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمیتوانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چو
#رمان_نه
#قسمت_پنجم
ماهدخت که تلاش میکرد خودش را کنترل کند، گفت: «دخترا! آروم باشین. اینجوری فقط دارین خودتون رو قبلاز فاجعه از بین میبرین. چارهای نداریم. فقط کاری کنین که زود تموم بشه و خودتونو خلاص کنین. اگه ناراحتی و بدقِلِقی در بیارین، هم وحشیتر میشن و هم آزارشون بیشتر میشه.»
من که دیگر داشتم می¬مردم، با گریه و عصبانیّت داد زدم و گفتم: «چی داری میگی؟ اصلاً میفهمی چی داری میگی؟ من اهل این حرفا نیستم!»
ماهدخت نزدیکم آمد، آرام سرم را در آغوشش گرفت و گفت: «به خدا ما هم بد نبودیم و نیستیم. ما هم شرافتمندانه زندگی میکردیم. میگی چیکار کنیم؟ تن در ندیم؟ نمیشه که، زجرکشمون میکنن. آروم باش!»
من فقط میلرزیدم و گریه امانم را بریده بود.
ناگهان سه چهار نفر مثل سگ پریدند داخل. چهرههایشان را پوشیده و مجهّز به انواع شوکر، اسلحه و... بودند. من منتظر بودم که ما سه چهار نفر را که جیغ میکشیدیم، به زور بگیرند و ببرند، امّا آنها سراغ آن دو مرد رفتند و آنها را به زور بردند!
مـا داشـتیم شـاخ در مـیآوردیـم. مـتعجّبانه بـه هـم زل زده بـودیم و صـدای نـفـس زدن همدیگر را میشنیدیم.
با بهت و تعجّب گفتم: «اینجا چه خبره؟»