eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
327 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
525 ویدیو
14 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
محافظت از بچه دزدی 📌 از مهم‌ترین مسائلی که شما باید به‌عنوان یک والد دلسوز به فرزندتان بیاموزید این است که در مورد خطراتی که امکان دارد آن‌ها را تهدید کند هشدار دهید و در مورد غریبه‌ها و افراد ناشناس با آن‌ها صحبت کنید و آن‌ها را راهنمایی کنید. برای حفاظت از فرزندتان در خارج از خانه باید👇 ♦️ بین خود و کودکتان یک "رمز ارتباطی" قرار دهید. ♦️ در مکان‌های عمومی از پوشاندن لباس‌هایی که نام و نام خانوادگی کودک بر روی آن نوشته شده، خودداری کنید. ♦️ به کودک خود اجازه ندهید که زیورآلات خود را در مکان‌های عمومی استفاده کند. ♦️ به کودک خود آموزش دهید که اگر غریبه‌ای به آن‌ها نزدیک شد و قصد داشت او را به زور با خود ببرد، فریاد بزند و بگوید: این پدر من نیست یا این زن مادر من نیست. @ayeha313
‼️عجیبه اما استیل یکی از بهترین راه‌ها برای مبارزه با بوی سیر است 👈🏻 یک قاشق استیل را چند دقیقه روی دستانتان بمالید، سپس با آب بشویید. 💡برای رفع بوی دهان قاشق را در دهان بچرخانید @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 هدایای دریافتیِ مسئول خرید 💬 سوال: اموالی که بعضی از فروشندگان به مأموران خرید ادارات یا شرکت ها بدون آن که آن ها را به قیمت تثبیت شده اضافه کنند، به خاطر برقرارکردن ارتباط می پردازند، نسبت به فروشنده و نسبت به مأمور خرید چه حکمی دارند؟ ✅ پاسخ: پرداخت این اموال توسط فروشنده به مأمور خرید جایز نیست و برای مأمور هم دریافت آن ها جایز نیست و آن چه را که دریافت می کند باید به اداره یا شرکتی که مأمور خریدِ آن است، تسلیم کند. 📚پی‌نوشت: بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری 📚 @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن شبهه👇 ما آریایی هستیم، نه عرب. پس برای عرب دلسوزی نکن، دین و عقیدشون رو هم بذار برا خودشون! پاسخ به شبهه👇 1️⃣ آیا صرف نژاد، دلیل برتری افراد است؟! آیا عقل شما، این را قبول دارد که برتری نژادی، دلیل بر افضلیت است؟! 2️⃣ با چه ملاکی، برتری یک قوم، بر گروه دیگر را مشخص می‌کنید؟! مهم خودم مسلما نمی‌توانید به مبنایی که پشتوانه عقلی و شرعی داشته باشد، دست یابید! 3️⃣تمام اقوام، از هر نژادی در نزد خداوند، برابرند. خداوند بر طبق اعمالی که انجام داده‌ایم، به ما پاداش داده یا ما را مجازات می کند؛ نه بر اساس نژاد! 4️⃣ آیا هر عملی که گذشتگان انجام داده اند، صحیح است؟! ❌قرآن، افرادی را که در امر باطل، از گذشتگان خود، تقلید می‌کردند و مقلد متعصب بودند، مذمت نموده است.(آیه 23- 25؛ زخرف) عقل انسان حکم می‌کند، تعصبات نژادی را کنار گذاشته و برای رسیدن به سعادت، بر طبق دینی که عقلا و نقلا حقانیت آن اثبات شده، عمل نماید. 🔹اگر هم دین ندارید، باید بدانید که انسانیّت برتر از نژاد است. اگر یک انسانی از نژادی دیگر (عرب یا غیر عرب) حرف حقّی زد، باید آن را بپذیرم و اگر مورد ظلم و ستم واقع شد باید از او حمایت کن @ayeha313
ویژگی‌های درد رشد👇🏻 🔻این درد معمولا در زانو و قسمت پایین پاها اتفاق می‌افتد اما در تمامی کودکان ثابت نیست. 🔺همچنین این درد با نشانه‌های جسمی مانند ورم، قرمزی یا حرارت همراه نیست. @ayeha313
🔻کودک وقتی مانعی دربرابر خواسته هایش می بیند خشمگین می شود. ▫️کمک کنید خشم کودکتان خالی شود👇🏻 ✅بالشت بدید بهش مشت بزنه ✅کاغذ بدید پاره پوره کنه ✅پاهاشو بکوبه زمین ✅حتی خودشم زد بزنه (البته آسیب نبیند) ⛔️ولی اجازه ندهید شمارو بزنه 💡خشمش که خالی شد خوب میشه ولی اگر تسلیم خشمش شدید یاد میگیرد تمام خواسته هایش را با خشم بگیرد حتی درآینده باهمسرش به مشکل می خورد. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام کتاب: انتشارات: نشر چشمه نویسنده: موضوع: رمان
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #پاییز_فصل_آخر_سال_است انتشارات: نشر چشمه نویسنده: #نسیم_مرعشی موضوع: رما
درباره کتاب "پاییز فصل آخر سال " اثر نسیم مرعشی" میتوان نوشت کهاز نقاط قوت کتاب، سبک نوشتاری خوب داستان و خوش خوان بودن آن می باشد، داستان بسیار قابل لمس و قابل همزاد پنداری با هر سه شخصیت است، به طوری که مخاطب می تواند هر سه شخصیت را در وجود خود پیدا کند. در این داستان هیچ شخصیتی قهرمان نیست، هیچ شخصیتی مطلقا خوب یا بد نیست، همه خودشان هستند، انسان هایی عادی و از دل جامعه ی اطراف مان.روایت هایی از زندگی سه دختر در آستانه ی سی سالگی ست.این رمان دو بخش اصلی با نام های «تابستان» و «پاییز» دارد که هر کدام به سه فصل تقسیم بندی می شوند که تکه ی اول و دوم و سوم نامیده شده اند. هر کدام از این فصل ها هم توسط یکی از این سه دختر روایت می شود. این رمان برش هایی از زندگی سه دختر در آستانه ی 30سالگی است. زندگی این سه دختر از دوران دانشگاه به هم گره خورده و حالا راهشان کاملا از هم جداست؛ اما روی زندگی هم تاثیر می گذارند. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
کم‌کم به هوش آمدم و توانستم چشمانم را باز کنم. فهمیدم که دو سه نفر بالای سرم نشسته¬اند. یک نفرشان به
میگفت حدود بیست سال در انگلستان زندگی کرده و درس خوانده است، به‌خاطر همین نمی¬تواند زبان مادری¬اش را فصیح و بدون نقص ادا کند، امّا به زبان انگلیسی تسلّط داشت و خیلی سریع و زیبا حرف می¬زد. اسم یکی دیگرشـان «لیلـما» بود. کمی لکنت زبان داشت. می¬گفت از وقتی به آنجا آمده این‌طوری شده است. زن خوبی به نظر می¬رسید. شوهر و بچّه هم داشت، به‌خاطر همین خیلی دلم برایش می¬سوخت؛ چون بعضی وقت¬ها که یاد بچّه¬هایش می¬افتاد، از خواب می¬پرید و می¬لرزید. از حرف‌هایش معلوم بود که مکتب‌خانه داشته و به بچّه¬ها قرآن، حدیث و شعر یاد می¬داده، امّا شغل اصلی¬اش آشپزی بوده و خودش و شوهرش از راه آشپزی امرار معاش می¬کرده¬اند. معمولاً کارهای تمیز کردن، پانسمان و این‌ها را او انجام می¬داد، از بس کدبانو بود. یکی دیگرشان اسمش «هایده» بود. هایده معلّم بود و از شوهرش طلاق گرفته بود و تا قبل‌از دستگیری¬اش، تنها زندگی می¬کرده است. وضع مالی و زندگی¬اش خوب بوده و خیلی ثروتمندانه زندگی می¬کرده است. به‌خاطر همین شرایط آنجا برایش خیلی سخت و غیر قابل تحمّل بود. مدام سرفه می¬کرد و با اینکه دو سه ماه آنجا بود، هنوز به شرایط عادت نکرده بود. کمی مغرور بود؛ چون کلّاً همان‌طور تربیت شده بود، ولی تقریباً با او راحت بودم. اسم خودم هم «سمن» است. استاد زبان خودمان هستم و در دانشگاه «دری و پشتو» تخصّصی درس می¬دهم. یکی دو سال هم انگلستان درس خواندم. پدرم با وجود اینکه آخوند سنّتی محلّه خودمان بود، امّا خیلی به درس خواندن بچّه-هایش مخصوصاً دخترهایش توجّه داشت. من و نُه تا خواهر و چهار تا برادرهایم را تا حدّی که می¬توانست تأمین کرد تا درس بخوانیم. پدرم مدّت کمی هم در قم درس خواند و سپس به وطنمان برگشتیم. من چند تا مقاله چاپ شده در نشریّات جهانی هم دارم. این‌قدر به زبان و کارم علاقه داشته و دارم که زبان معادل و متمّمش را «زبان فارسی» انتخاب کردم و زبان فارسی را هم خیلی کار کردم، حتّی بعضی از اشعار و منظومه¬های مثنوی را هم سر کلاس می¬خواندم و تفسیر می¬کردم. هـمۀ ما اهـل افـغانـسـتان بـودیم. حتّی آن دو تا مـرد. البتّه یکی از آن مـردها چشـمـش خیلی ضعیف بود، تا حدّ نابینایی! امّا کور نبود. می¬گفتند زیر بار شکنجه¬ها، میزان زیادی از بینایی¬اش را از دست داده است. آن مرد دیگر هم از نظر بدنی، درب و داغان بود، امّا خیلی جدّی و جا افتاده به نظر می¬رسید و حدود پنجاه سال داشت. هر دو نفرشان از اعضای گروه‌های مسلح بودند که در درگیری¬های مسلّحانه دستگیر شده بودند، امّا من از شرایط، احوال و اعتقاداتشان تا مدّت¬ها اطّلاع نداشتم.
🌱آیه های زندگی🌱
#قسمت_چهارم #رمان_نه میگفت حدود بیست سال در انگلستان زندگی کرده و درس خوانده است، به‌خاطر همین نمی
من نمی‌دانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمی‌توانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چون جایی گیر کرده بودم که بقیّه‌شان هم مثل خودم بودند. امّا آن چیزی که مشخّص بود، این بود که افغانستان نیستیم، چون خیلی صداها، صحبت‌ها و ناله‌های خاصّی را در اطرافمان می‌شنیدیم. اینکه فکر کنم و مطمئن بشوم که افغانستان نیستیم، خیلی بیش‌تر مرا می‌ترساند و آزارم می‌داد. یک بار وقتی بقیّه خواب بودند، من و ماهدخت بیدار بودیم و پیش هم دراز کشیده بودیم. به هم می‌گفتیم خواهر! این‌طوری بیشتر به هم نزدیک می‌شدیم و آرامش پیدا می‌کردیم. گفتم: «خواهر!» گفت: «جان خواهر!» گفتم: «اینجا کجاست؟ ینی اینجا کدوم کشوره؟» گفت: «منم مثل تو! چی بگم؟» گفتم: «تو خیلی وقته اینجایی، اگه می‌دونی بهم بگو.» گفت: «نمی‌دونم، امّا فکر کنم یه جای دور، خیلی دور. جایی که کسـی نه می‌دونه کجاست و نه می‌تونه پیدامون کنه!» گفتم: «من خیلی می‌ترسم. احساس می‌کنم زنده از اینجا بیرون نمی‌ریم. مگه جرم و گناه من چی بوده؟ اصلاً چرا باید منو بیارن اینجا؟» گفت: «هیچ کس از جرم و کار بدش خبر نداره! این حرفایی که تو الان داری می‌زنی، ما خیلی وقت قبل به هم زدیم و جوابی هم نگرفتیم. خودتو با این سؤالا درگیر نکن جان خواهر!» گفتم: «دارم دیوونه می‌شم. پدر و مادرم از دوری من می‌میرن. اونا خبر ندارن، مخصوصاً مادرم که ناراحتی قلبی هم داره.» گفت: «فکر خودت باش! من تو زندگیم یاد گرفتم مهم‌ترین کسـی که تو زندگیمه، خودم هستم؛ چون تا خودم نباشم و خوب و سرحال نباشم، می‌شم بدبختیِ دیگران! پس فکر زنده و سالم موندن خودت باش و این‌قدر به پدر و مادرت فکر نکن. اونا دیگه تا الان حرص و ناراحتی که نباید می‌خوردن، خوردن و کاریش هم نمی‌شه کرد. مخصوصاً بابات که می‌گی آبرودار و این حرفاست. خب خبر گم شدن دخترش و چند هفته نبودنش و حرف و حدیث مردم، خیلی براش سنگینه امّا همینه دیگه، کاریش نمی‌شه کرد. تو بهتره فکر خودت باشی دختر جون!» گفتم: «تو چقدر راحت حرف می‌زنی؟ چقدر راحت از آب شدن پدر و مادر بیچارَم حرف می‌زنی! من نمی‌تونم به اونا فکر نکنم؛ حتّی وقتی هم که برای فرصت مطالعاتیم به انگلستان رفته بودم و اونا می‌دونستن که سالم و سرحالم، بازم حرص می‌خوردن و پیر و پیرتر می‌شدن. بدت نیادا، امّا تو همین حسّو به پدر و مادر خودت داشتی؟!» آه سردی کشید. کمی خودش را جا¬به¬جا کرد و زیر لب گفت: «پدر و مادر خودم؟ هه... کدوم پدر و مادر؟ دلت خوشه!» چیزی نگفتیم و خوابمان برد. شاید هنوز دو ساعت نشده بود که ناگهان با صدای کوبیده شدن لگد به درِ سلّولمان از خواب پریدیم. خیلی وحشتناک بود. من نفسم بالا نمی‌آمد. به درِ همه سلّول‌ها می‌زدند و همه را بیدار می‌کردند. هایده گفت: «احتمالاً بازم هوس هواخوری کردن. خدایا نه! من تحمّلش ندارم.» لیلما تلاش کرد به زور حرف بزند و با لکنت شدیدش گفت: «من هنوز حالم خوب نیست. خدا منو بکشه که اینجوری اسیر و نمونم.» از حرف زدن آن‌ها تپش قلب من هم بالا رفت. از ماهدخت پرسیدم: «چه خبره؟ چیکارمون دارن؟» ماهدخت با ناراحتی گفت: «شنیدی که! لابد کارخونه‌های لوازم آرایشی‌شون بازم نیاز به جنین انسان داره که بتونن محصولات با کیفیّت‌تری تولید کنن!» با وحشت گفتم: «نه! تو رو خدا دیگه ادامه ندین.» به گریه و ناله افتاده بودم. این‌قدر وحشت زده شده بودم که حتّی نمی‌توانستم نفس عمیق بکشم. در خواب هم نمی‌دیدم که یک روز مجبور باشم در چنین شرایطی زندگی کنم. ادامه دارد @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی🙏 تو می دانی و ميتوانی چرا كه قادر متعالی و دانای جهانی بارالها🙏 در لحظه لحظه ی زندگي مان آرامش را نصيب قلبمان فرما و مسير زندگانی مان را هموار ساز مهربانا🙏 به ما قدرتی عطاء فرما تا با تو از سد مشكلات و خستگيها به راحتی عبور كنيم 🌺🙏 آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده، ای پاینده 🙏 @ayeha313
امام جعفرالصادق علیه‌السلام: ایمان خود را قبل از ظهور تکمیل کنید ؛ چون در لحظات ظهور ایمان ها به سختی مورد امتحان وابتلاء قرار میگیرد...!!! منبع : 👇 کتاب شریف اصول کافی ۱/۳۶۰/۶ @ayeha313 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مواد لازم برای یک 👇👇 💟 اولین مورد مردانه برای یک ازدواج موفق، دادن به است: 🔸️ ستون خانواده است و مهم ترین نقشش، ایجاد امنیت و حمایت است. رفاه روانی مهم ترین خواسته از مرد است و احساس ایمنی و امنیت در درجه دوم قرار دارد. شما می توانید کسی باشید که به همسرتان حس امنیت می دهید.اگر روز بدی داشته است، به او گوش کنید و لبخند را به چهره اش بیاورید. همیشه در دسترس او باشید و به او نشان دهید که در هر شرایطی از او می کنید. هم جایی که زور بازوی شما نیاز است و هم جایی که توان و مقاومت روانی شما باید از همسرتان حمایت کند، در کنار او باشید. 🔑مهم ترین چیز این است که در وقت لازم، حاضر باشید؛ همان جا که او می خواهد. وقتی اوضاع در زندگی یا رابطه تان کمی دشوار می شود، فرار نکنید. با همدیگر حرکت کنید. گذشتن از موانع، همراه یکدیگر، به تان استحکام می دهد. یک مرد محبوب، مشکلات را نمی پوشاند، حل شان می کند، البته با یاری همسرش. 💟 انعطاف‌پذیری مردانه دومین شرط لازم برای داشتن یک ازدواج موفق است: 🔸️انعطاف پذیری شرط است و یک مرد به عنوان مدیر و مسئول خانواده باید بتواند بین تصمیمات خود، مصلحت خانواده و احساسات و عواطفش برقرار کند. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 اقدام به بارداری، از نظر شرعی 💬سؤال: در مورد فرزندآوری و اقدام به بارداری؛ از نظر شرعی، حق تصمیم‌گیری برای بچه‌دار شدن و اقدام به بارداری، با شوهر است یا زن؟ ✅ جواب: 🔹 اگر بارداری برای زن خطر جانی یا ضرر غیرمعمول و قابل توجه نداشته باشد، مرد می‌تواند برای بارداری همسر خود اقدام کند و اجازه و رضایت زن در این مورد شرط نیست همچنین باردار شدن زن نیاز به اجازه شوهر ندارد و او نمی‌تواند زن را مجبور به پیشگیری کند، البته اگر مرد خودش پیشگیری می‌کند، فی نفسه اشکال ندارد. 📚 پی‌نوشت: بخش استفتائات پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر آیت‌الله خامنه‌ای. 📚 @ayeha313
✅ کدام اشتباهات والدین باعث ایجاد حسادت در کودکان می‌شود؟ 🔹لوس‌کردن کودک 🔹کنترل بیش‌ازحد والدین 🔹مقایسه با دیگران 🔹مراقبت و رسیدگی بیش‌ازحد 🔹ترتیب تولد فرزندان 🔹ایجاد رقابت ناسالم @ayeha313
👈پشتکار یا اراده👉 👌 پشتکار و اراده زیاد در راه رسیدن به هدف است که فرق میان افراد موفق و افراد شکست خورده را مشخص می کند،افراد موفق پشتکار بالایی در راه رسیدن به هدف دارند. ✅ چگونه اراده قوی داشته باشیم؟👇 1️⃣به اندازه‌ی کافی بخوابید و تغذیه سالم داشته باشید 2️⃣تحرک داشته باشید و از ورزش غافل نشوید 3️⃣از شکست نترسید و آن را تجربه به حساب آوررید 4️⃣ کارهای مهم‌تر را اول انجام دهید 5️⃣محیط اطراف‌تان را تغییر دهید و راه های جدید را امتحان کنید 6️⃣دور و اطرافتان را با افرادی پر کنید که با شما خواسته‌های مشترک دارند 7️⃣هدفتان را تعیین کنید و برای آن برنامه ریزی کنید 8️⃣توانایی و استعداد های خود را بشناسید @ayeha313
🔴جایگاه اطفال مومنین که در کودکی از دنیا رفتن،در برزخ کجاست؟ برای خیلی ها مخصوصا کسانی که فرزندانشونو در کودکی از دست دادن همیشه این سواله که: ‌بچه ما الان اونجا دلتنگ ما نیست؟وضعیتش چطوره؟بچه من خیلی وابسته بود بهم،اونجا از دوری من عذاب نکشه و... ‌ ‌‌اولا که نگران نباشید،بچه ها انقدر اون دنیا پیش خالقشون که از مادر مهربونتره خوشن و بهشون خوش میگذره که اکثرا به فکر دنیا هم نمیفتن... ‌ثانیا درسته خیلی سخته اما این عذابی که در دنیا میکشید از دوری اونها، در قیامت براتون نجات دهنده خواهد بود...در ادامه متوجه میشید... ‌‌ ‌🔷اما حالا ببینیم جایگاهشون کجاست: ‌ ‌🔰در رواياتى وارد شده كه اولاد مؤمنين كه در سنّ كودكى از دنيا رفته ‏اند، در بوسيله حضرت ابراهيم و ساره يا بوسيله حضرت زهرا سلام‏ الله‏ عليها تربيت می شوند. ‌ ‌ عليه السّلام فرمودند: بدرستى كه اطفال شيعيان ما را از ، حضرت فاطمه سلامُ الله عَليها تربيت می كند (یه روایتم هست که حضرت زهرا تا زمانی تربیت بچه رو به عهده دارن که بچه پدر و مادری از نزدیکانش در عالم برزخ نباشن،وقتی اومدن بچه رو به خودشون تحویل میدن) ‌‌تازه جالبه که بدونید این شامل بچه های سقط شده غیر عمد در دوران جنینی(۴ ماه به بالا) هم میشه... ‌ ‌‌از صلی الله علیه و آله هم نقل شده به این مضمون که: ‌ 🔴‌روز قیامت که میشه خداوند به میفرماید که این بچه هارو ببر به بهشت.. ‌اما بچه ها دم دروازه های بهشت وایمیستن و وارد بهشت نمیشن،نگهبان بهشت میگه چرا وارد نمیشید؟ ‌ ‌‌میگن پس پدر مادرای ما کجان؟نگهبان میگه: اونا مثل شما نیستن اونا سوال و جواب و حساب و کتاب دارن و.. ‌اما بچه ها گریه میکنن و میگن ما وارد بهشت نمیشیم تا پدر مادرامونم بیان... ‌ ‌💐خداوند اینجا به حالشون ترحم میکنه و به واسطه‌ی لطف و رحمتی که داره دستور میده پدر مادر بچه هارو بهشون ملحق کنن و اونام به خاطر و درخواست بچه هاشون بهشتی میشن... ‌ ‌‌📘الفقیه، ج 3، ص490 ‌ ‌📙معادشناسى ،ج‏3،ص113و114. ‌📘 ، آشنایی با قرآن، ج۹، ص۲۷۱-۲۷۶ @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... مهمترین لحظه ساعت ۱۱.۵۹ دقیقه است چشماتون را ببندید و تصور کنید به همه‌ی خواسته‌های خود رسیدید ... ذکر یا نور را بگید... ✅ پاسخ 🔹 هیچ وقت به خرافات اعتنا نکنید! خرافات چیست؟ آنچه دلیلی عقلانی یا الهی ندارد و بر پایه بافته‌های افراد شکل می‌گیرد، بافته‌هایی که با سوار شدن بر موج آداب و رسوم برای برخی قابل باور می‌شود. هیچ تفاوتی بین شب یلدا و شب های دیگر نیست. این شب تنها بهانه‌ای است برای تقویت صمیمیت و همدلی در خانواده‌ها و چه خوب ادب و رسمی است. معلوم است که دعا همیشه خوب است و اگر به صلاح انسان باشد مستجاب می‌شود. ادعای طلایی بودن یا خاص بودن یک زمان نیازمند دلیل قاطعی که معمولاً جز از طریق پیامبران یا امامان قابل ادراک نیست. بنابراین آنچه در این فیلم و موارد مشابه ادعا می‌شود، لفاظی هایی بدون دلیل و سند مطرح است. واضح است که طولانی تر بودن شب یلدا نمی‌تواند دلیل موجهی باشد. این را هم جالب است بدانید که برخلاف تصور رایج، شب طولانی ترین شب نیست! با بررسی زمان طلوع و غروب خورشید در این روزها معلوم می‌شود مدت شب در برخی از شب‌های قبل یا بعد از یلدا طولانی تر از شب یلدا است. البته این موضوع در مناطق مختلف، فرق می‌کند. در اصفهان مدت شب از ۲۸ آذر تا ۴ دی‌ماه یک اندازه است. یعنی در صورتی که مقدار شب را از غروب خورشید تا طلوع آن در نظر بگیریم، در زمان های مذکور، ۱۴ ساعت شب خواهد بود. @ayeha313
🔴 نظر اسلام درباره سنت های ایرانی مثل شب یلدا! 🌸 یا شب چلّه بلندترین شب آغاز زمستان است که ایرانیان و بسیاری از دیگر از اقوام، شب یلدا را جشن می‌گیرند. واین یک سنت باستانی است. ✅ اسلام در مقابل سنت ها و آیین های اقوام و مللی که به اسلام گرویدند و مسلمان شدند، واکنش های مختلفی دارد: 1⃣ یا آن سنت و آیین مخالف آموزه های شریعت اسلام بوده، که اسلام با این گونه سنت ها مقابله کرده و رد می کند. مانند زنده به گور کردن دختران در اعراب جاهلی و ...... 2⃣ یا آن سنت و آیین موافق و مطابق با آموزه های دین اسلام است، که آنها را قبول کرده و تأیید می کند. مانند سنت پاکیزه گی و رفع کدورت و صله رحم در عید نوروز و شب یلدا. ✅ سنت باستانی شب یلدا نیز تا جائی که مستلزم احیای آموزه هایی چون؛ صله رحم، احترام به بزرگان، همدلی و صمیمیت در خانواده، و اجتماع شود، خوب و پسندیده می باشد. ✅ نکته مهم اینکه در این سنت‌ها نباید دچار افراط کاری نظیر؛ اسراف در مخارج، چشم هم چشمی و آوردن فشار مالی نامناسب به خانواده و ...شویم که قطعاً مخالف احکام دین اسلام بوده و مردود است. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
من نمی‌دانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمی‌توانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چو
ماهدخت که تلاش می‌کرد خودش را کنترل کند، گفت: «دخترا! آروم باشین. این‌جوری فقط دارین خودتون رو قبل‌از فاجعه از بین می‌برین. چاره‌ای نداریم. فقط کاری کنین که زود تموم بشه و خودتونو خلاص کنین. اگه ناراحتی و بدقِلِقی در بیارین، هم وحشی‌تر می‌شن و هم آزارشون بیش‌تر می‌شه.» من که دیگر داشتم می¬مردم، با گریه و عصبانیّت داد زدم و گفتم: «چی داری می‌گی؟ اصلاً می‌فهمی چی داری می‌گی؟ من اهل این حرفا نیستم!» ماهدخت نزدیکم آمد، آرام سرم را در آغوشش گرفت و گفت: «به خدا ما هم بد نبودیم و نیستیم. ما هم شرافتمندانه زندگی می‌کردیم. می‌گی چیکار کنیم؟ تن در ندیم؟ نمی‌شه که، زجرکشمون می‌کنن. آروم باش!» من فقط می‌لرزیدم و گریه امانم را بریده بود. ناگهان سه چهار نفر مثل سگ پریدند داخل. چهره‌هایشان را پوشیده و مجهّز به انواع شوکر، اسلحه و... بودند. من منتظر بودم که ما سه چهار نفر را که جیغ می‌کشیدیم، به زور بگیرند و ببرند، امّا آن‌ها سراغ آن دو مرد رفتند و آن‌ها را به زور بردند! مـا داشـتیم شـاخ در مـی‌آوردیـم. مـتعجّبانه بـه هـم زل زده بـودیم و صـدای نـفـس زدن همدیگر را می‌شنیدیم. با بهت و تعجّب گفتم: «اینجا چه خبره؟»
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_پنجم ماهدخت که تلاش می‌کرد خودش را کنترل کند، گفت: «دخترا! آروم باشین. این‌جوری فق
آخرین کسی بودم که خوابیدم و تا ساعت¬ها بعداز آن ماجرا خوابم نمی¬برد. داشت چشمهایم گرم می¬شد که آن دو بیچاره را آوردند. وقتی صدای در آمد و می¬خواستند آن دو نفر را داخل بیندازند، فهمیدم که آن سه تا دختر هم تکان خوردند، معلوم بود بیدار هستند. کمی سرم را بلند کردم تا آن دو نفر را ببینم که ماهدخت خیلی آرام در گوشم گفت: «بخواب دختر! نگاشون نکن، بذار به درد خودشون بسوزن! بخواب.» بگذریم. ما فقط از روی ساعت¬هایی که مثل سگ¬های وحشـی داخل سلّول¬ها می¬ریختند و جدایمان می¬کردند و کتک، شکنجه، بی‌حرمتی‌، آزار و اذیت ضداخلاقی و این چیزها بود می¬فهمیدیم که یک روز دیگر شده است و ما هنوز زنده¬ایم. زنده که نه، مرده متحرّک شده¬ایم. تا اینکه یک روز که خیلی خسته بودیم و داشتیم دانه¬های سیاهی که وارد بدن و موهایمان شده بود و نمی¬دانستیم چه هست را از خودمان جدا می¬کردیم، تحمّلم تمام شد و به ماهدخت گفتم: «من هنوز نمی¬دونم به چه جرم و گناهی اینجا هستم. اصلاً چرا باید ما اینجا باشیم؟ ما حق داریم که اعتراض کنیم! به شما گفتن چرا اینجا هستین؟» هایده که آن روز خیلی اذیّتش کرده بودند، گفت: «ما هم نمی¬دونیم چرا اینجا هستیم. اصلاً نمی¬دونیم اینجا کجاست، می¬گن یه جزیره دور افتاده¬ست.» لیلما که از چهره و لبانش معلوم بود که تلاش می¬کند چیزی را بگوید، گفت: «میگن حدّاقل دو سه طبقه زیر زمین هستیم... بخاطر همین هوا ردّ و بدل نمی¬شه و دونه دونه دارن می¬میرن و اگه هم نمیرن، خوراک موش و کک و جک و جونورای اینجا می¬شن!» با بغض و داد و صدای گرفته و جیغ گفتم: «اینا جواب من نیست! چرا باید منو بدزدن و بیهوش بکنن؟ چرا وقتی به هوش میام، باید ببینم منو چال کردن؟ چرا باید منو دفن و چال بکنن؟ اصلاً نمی¬تونم هضم بکنم! دارم دیوونه می¬شم. مگه من چیکار کردم؟ من اینجا چی می¬خوام؟ من داشتم راحت زندگیمو می-کردم. من تحصیل کرده هستم و اهل مطالعه‌ام! من که خرابکار و تروریست و این حرفا نبودم. من باید برم بیرون!» بلند شدم و با سرعت به دم درِ سلّول رفتم. با دو تا مشت به درِ فولادی سلّولمان ¬زدم و با صدای بلند داد زدم: «منو بیارین بیرون! کثافتا! مگه من چیکار کردم؟ شما کی هستین؟» در حال خودم بودم و مدام از دست ماهدخت، هایده و لیلما که می¬خواستند مرا آرام کنند، فرار می¬کردم. ناگهان دیدم دریچه کوچک بالای درِ سلّولمان باز شد. شخصی با صورت پوشیده که فقط دو تا چشم گِرد و خشن او مشخّص بود به من اشاره کرد: «بیا بیرون!» دلم ریخت. آب دهانم را قورت دادم. ماهدخت گفت: «آخه دختر مگه مغز خر خوردی که این‌جوری خودتو گرفتار می¬کنی؟! خوبه حالا ببرنت و لاشه برگردی؟» با حالتی که از خشم و ناراحتی دندان¬هایم را روی هم فشار می‌دادم، با داد گفتم: «مهم نیست. یا می¬میرم یا می¬فهمم که چرا اینجام!» در باز شد. قلب من هم داشت میزد بیرون. حالتی از خشم و ترس داشتم. دو نفر آمدند داخل. به‌محض ورود آن‌ها، دخترها از دور‌و‌برم کنار رفتند. پس افتادند، دلشان نمی¬خواست آن‌ها را هم ببرند. حق داشتند. آن دو نفر به من اشاره کردند که برو بیرون! رفتم. دستم را جلو آوردم، دستنبد زدند، امّا روی سرم کیسه نینداختند. یک نفرشان جلو و دیگری هم پشت‌سرم بود. همین‌طور که جلو می‌رفتیم، اطرافم را می‌دیدم. می‌دیدم که در بقیّه سلّول‌ها یا جیغ و ناله می‌زنند یا مأمورهای نقاب‌دار مشغول آزار خانم¬ها هستند.
🌱آیه های زندگی🌱
آخرین کسی بودم که خوابیدم و تا ساعت¬ها بعداز آن ماجرا خوابم نمی¬برد. داشت چشمهایم گرم می¬شد که آن دو
حالم داشت به هم می¬خورد. پیش چشمانم سیاهی می¬رفت. کف آن سالن، پر از خون و کثافت بود. برگشتم پشت‌سرم را نگاه کردم. می¬خواستم تا قبل‌از اینکه غش بکنم، بدانم چند تا سلّول در آن طبقه هست و کلّاً شلوغیم یا نه! دیدم حدّاقل 100 تا سلّول، شاید هم بیش‌تر در آن سالن بود. ظاهراً همه سلّول¬ها هم پر بود، چون از همۀ آن‌ها داد‌و‌بیداد شنیده می¬شد. با خودم فکر می¬کردم که اگر مثلاً اینجا پنج طبقه باشد، در هر طبقه هم 100 تا سلّول، در هر سلّول هم حدّاقل پنج شش نفر باشند... وای خدای من! پناه بر خدا! یعنی حدّاقل 3000 نفر دارند در آن وضعیّت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می¬کنند! 3000 نفر، شاید هم بیش‌تر بودند؛ چون وقتی به طبقه پایین رفتیم، وسط سالن هم کلّی سیاه¬پوست اعمّ از زن و مرد در آنجا بودند که هنوز تکلیفشان روشن نشده بود و تقسیم نشده بودند. بلکه در حال خُرد و خاکشیر شدن بودند. کم‌کم داشتم بیهوش می¬شدم. از بس مظلومیّت انسان‌های بی پناه را دیده و صدایش را شنیده بودم. تا اینکه بالاخره به جایی شبیه دفتر کار رسیدیم، امّا... یادم که می¬آید، نفسم بالا نمی¬آید. ظاهرش شبیه دفتر کار بود، امّا اتاق کناری¬اش، شبیه حمّام¬های قدیم بود. وقتی داخل رفتم، دیدم همان مردی که چند روز پیش دیده بودم و کلاه کوچک و ریش بلند و... داشت، در حال مطالعه کتابی بود و خودش را تند‌تند به جلو و عقب تکان می¬داد. بالاخره کمی داشتم متوجّه اطرافم می‌شدم. ادامه دارد... @ayeha313