eitaa logo
خواندنی های سرو
147 دنبال‌کننده
128 عکس
47 ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیه‌السّلام(به مناسبت دهه‌ی کرامت) پاهایی که می‌لرزیدند (۱) پسر نوجوان روی فرش کف اتاق دفتر کار پدرش زانو زده و اوراق را مرتّب می‌‌کرد. آن روز من به طور اتفاقی او را در آن‌جا دیدم. چند ماه قبل، یکی از کارکنان حرم مطهر امام رضا علیه‌السّلام به من گفته بود که که پدر این نوجوان که اهل قلم و همکار هم هستند، فرزند شفا یافته‌ای دارد. در این مدّت من چندین بار به ایشان مراجعه کرده بودم ولی موفق به دریافت خاطره‌ی شفا یافتن فرزندشان نشده بودم. او داستانش را چند سال پیش در کتابی منتشر کرده و نسخه‌های کتابش را هم تمام کرده بود. با پی‌گیری من، او تلاش می‌کرد یک نسخه از کتاب را پیدا کرده و تصویر داستان را گرفته و به من بدهد. انگار آن روز شانس به من رو کرده بود که هم پدر تصویر داستان را با خود آورده بود و هم خود فرزندش که حالا نوجوانی شده بود در آن‌جا بود و به پدرش کمک می‌کرد. پدرش او را معرّفی کرد و گفت: - همین پسرم بود که با عنایات امام رئوف، ‌خداوند سلامتی‌اش را به ما برگرداند. وقتی نشستم و تصاویر صفحات کتاب را مرور کردم، دیدم نوشته شده بود: طبیعت، فصل دل‌انگیزش را جشن گرفته بود. همه‌جا با رایحه‌ی شکوفه‌های بهاری و جشن ولادت هشتمین حجّت خدا یعنی امام رضا علیه‌السّلام بوی عطر گرفته بود. سوّمین فرزند خانواده‌ی ما در چنین روزی به دنیا آمد. برای همین هم نام او را وحید‌رضا گذاشته‌ایم. پس از این که در میان شادی و سرور خانواده، کودک را از زایشگاه به خانه آوردیم، متوجّه شدیم که بدن طفل آن‌قدر ضعیف و شُل هست که قادر به مکیدن شیر از سینه‌ی مادرش نیست. چند روزی به همین منوال گذشت و ما کم‌کم متوجه شدیم که او قادر به نگهداری سر و دست و پاهایش هم نیست. بدتر از آن، هنگامی‌که می‌خواست با صدایی ضعیف گریه کند،‌ بدنش به شکل نیم‌دایره به عقب خم می‌شد. ما هر روز نگران‌تر از روز قبل می‌شدیم. چاره‌ای نبود جز مراجعه به پزشک و انجام معاینات و طبق دستور پزشک، گرفتن سی‌تی‌اسکن و غیره. در میان حزن و اندوه ما، پزشک، با مشاهده تصاویر و نتیجه‌ی آزمایشات، اعلام کرد که لکّه‌های سیاهی در مغز کودک دیده می‌شوند که نشان از نرسیدن اکسیژن کافی به مغز است. به عبارت دیگر، کودک دچار بیماری هیپوکسیای پیشرفته و غیر قابل درمان بود. سرانجام، پزشک، مقداری دارو و دویست جلسه هم فیزیوتراپی تجویز کرد. من و همسرم در حالی‌که در غم و اندوهی عمیق فرورفته بودیم، با چشمانی اشکبار مطب دکتر را ترک کردیم. امّا به یک پزشک بسنده نکرده، به چند پزشک دیگر هم مراجعه کردیم، همگی نظر پزشک اوّل را تایید کردند. پس از آن هم، هرکس هر پزشک حاذقی را معرفی می‌کرد، ما کودک را به پیشش می‌بردیم، بلکه درمانی برای مشکل فرزندمان پیدا کنیم. علاوه بر مراجعه به پزشک‌های متعدد، من و مادرش هم شروع کردیم به مطالعه در باره‌ی این بیماری. امّا هر چه اطّلاعات‌مان افزایش می‌یافت، امیدمان از درمان بچّه‌ کاهش می‌یافت. سرانجام، خدا را شکر، به پزشکی مراجعه کردیم که بسیار صمیمی و مهربان بود. او به ما توصیه کرد که ناامید نباشیم و به تلاشمان ادامه دهیم. مدّت زیادی داروهای تجویز شده را به بچّه‌ خوراندیم و یکصد جلسه فیزیوتراپی هم انجام دادیم، امّا هیچ بهبودی حاصل نشد. ما، مخصوصا همسرم، برای فراگیری مهارت کنار آمدن با یک فرزند معلول، به مراکز آموزشی خاص می‌رفتیم. با این حال همه‌ی این تلاش‌ها بی‌نتیجه بود. هر روز که می‌گذشت، خسته‌تر از روز پیش به خانه برمی‌گشتیم و صبر و توانمان‌ را از دست می‌دادیم. روزها و شب‌ها پشت‌سرهم می‌آ‌مدند و می‌گذشتند و غصّه و نگرانی‌ ما از وضعیت بچّه‌مان بیشتر و بیشتر می‌شد. من که کارمند آستان‌ قدس بودم، روزی، هنگام ورود به محل کارم در حرم، با دلی شکسته و چشمانی اشکبار، شروع کردم به نجوا کردن: - یا امام رضا علیه‌السّلام!" آقا جان! شما خودتان از نگرانی و اندوه ما آگاهید. شما از درد بی‌درمان فرزند ما خبر دارید. اگر صلاح می‌دانید لطفی در حقّ ما بکنید. شما بزرگوار و بخشنده‌اید، شما نزد خدا آبرو دارید. پس لطفی کنید و از خدا شفای بچّه‌ی ما را بخواهید و سایه‌ی ناراحتی و نگرانی‌ را از سر خانواده‌ی ما دور کنید. همسرم شب و روز ندارد. وجود او درهم ریخته است." ادامه دارد...
خواندنی های سرو
داستان زندگی (53) نیروهای دفتر خدمات پرسنلی(۵) صف‌بندي انقلابي در اواخر دوره‌ی آموزش، زمزمه‌هاي
داستان زندگی (54) نیروهای دفتر خدمات پرسنلي (۶) گروهبان خير‌الله (۱) یکی از نیروهای واحد، گروهبان خیرالله بود که البتّه با اسم مستعار دیگری معروف بود. این گروهبان از ورزیده‌ترین درجه‌داران نیروی هوايی بود. او در ورزش‌های گوناگون حرفه‌ای و نظامی مهارت داشت. و استاد بعضی از رشته‌های ورزشی هم بود. این گروهبان‌یک درجه‌دار مجردی بود که با فوت پدر، سرپرستی مادر و یک خواهر خود را نيز بر ‌عهده داشت. دو سه نفر از درجه‌دار‌ها که انگشت کوچکه او هم نمی‌شدند. گویا بدشان نمی‌آمد که ا‌و را به راه‌های انحرافی بکشانند. آن‌ها هر روز به دور او جمع می‌شدند و از او مي خواستند که کارهای خلافی را که بعد از ظهر روز گذشته انجام داده بود تعریف کند. او هم، برای این‌که پیش آن‌ها کم نیاورد، به سادگی می‌نشست و چیزهایی را تعریف می‌کرد و آن‌ها هم می‌خندیدند و او را بیشتر تشویق می‌کردند. عظیم، از این وضع و اوضاع گروهبان خیرالله بسيار ناراحت بود. از طرفي می‌دید که او نیرويی است ورزیده و توانمند منحصربه‌فرد. از طرف دیگر او را مي‌ديد كه که بعضی‌ها او را به راه خلاف هدایت می‌کردند كه همه چیز خود را به باد بدهد. عظیم دنبال فرصتی می گشت که کاری برای او انجام بدهد. یک روز صبح زود عظیم برای این که در صبح‌گاه شرکت نکند يك راست رفت به اطاق كار. چند دقیقه بعد، گروهبان خیرالله هم به همين دليل وارد اطاق شد. عظیم احساس کرد که فرصت خوبی به دست آمده است. بايد از اين فرصت استفاده مي‌كرد. او درحالی که پشت میزش ایستاده بود، سر صحبت را باز کرد: - آقای خیرالله، می‌خواستم چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنیم. گروهبان خیرالله گفت: - بفرمايید! جناب سروان! عظیم لبخندی زد و گفت: - نه! نمیخوام به عنوان جناب سروان باهاتون صحبت كنم. می‌خواستم یه صحبت دوستانه داشته باشیم. گروهبان خیر‌الله که بوی دوستی به مشامش می‌رسید، گفت: - بفرمايید، در خدمتتان هستیم! عظیم نفسی عمیق کشید و گفت: - من صحبت‌هايی را که شما بعضی وقت‌ها با بعضی از همکاران می‌کنید می‌شنوم. وقتی می‌بینم که شما با این مهارت‌ها و ورزیدگی‌ها و عُرضه‌ای که دارید می‌نشنید و از کارهايی که روز قبل انجام داده‌اید یا نداده‌اید صحبت می‌کنید واین‌ها هم می‌خندند، بسيار ناراحت ميشم. این‌ها خنده‌هاشان از این جهت نیست که شما کار خوبی کرده‌اید و آن‌ها خوشحال هستند. این‌ها در حقیقت به ریش شما می‌خندند. من میدونم که این‌ها اهل هیچ هنر و عُرضه‌ای نیستند، ولی همه‌شان صاحب خانه و زندگی هستند. امّا شما که از هر انگشت‌تان به ‌قول معروف هنري می‌باره دِلِتونو خوش کرده‌اید به این جور کارها که آخرش چیزی جز بدبختی و بیچارگی نیست. تا آن‌جايی که من خبر دارم شما سرپرستی خواهر و مادرتونو هم بعهده دارید. الأن حتما آن‌ها لباس‌های شما را می‌شویند و غذاتونو می پزند. ولی خواهرتون که زندگی‌اش مربوط به شما نیست و باید تا چند روز دیگه بره خانه بخت خودش. مادرتان هم که امروز سرِپاست، کار‌ها را انجام میده ولی چند مدّت دیگه از دست و پا می‌افته و شما باید لباس‌هاشو بشويید و غذا بَراش بپذید. از اینا گذشته، شما الأن گروهبانید و جزء جوان‌ها حساب میشید ولی همین که دو سه ماه دیگه، درجه‌ی استواری بگیرید دیگه جزء پیرها می‌شوید. دختری که امروز موافقت کنه با شما ازدواج کنه بعد ازاین که درجه استواری گرفتید با شما ازدواج نخواهد كرد. ادامه دارد...
خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیه السلام ( به مناسبت دهه کرامت) پاهایی که می لرزیدند (2) آن روز گذشت. شب هنگام، من، همسرم و بچّه‌هایمان به حرم مشرّف شدیم. نشستیم در گوشه‌ای و بچّه‌هایمان را به دورمان جمع کردیم. وحید‌رضا در آغوش من بود و من در حالی‌که روی دو زانو نشسته بودم، شروع کردم به التماس و التجا به امام رضا علیه‌السّلام: - مولای من! شما به آهو، به‌خاطر بچّه‌اش، رحم کردید و ضامنش شدید. این بچّه‌ی مرا هم از درِ خانه‌ات رد نکن. به این پدر شکسته‌دل، و مادر بی‌قرار هم لطفی بکن! من که حال معنوی عجیبی داشتم، چشم‌‌هایم را به روی بچّه‌ام دوخته بودم و هی زمزمه می‌کردم و بی‌اختیار اشک می‌ریختم و قطرات اشکم به روی بچّه‌ می‌چکید و آقا را به مادرشان حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها و فرزند دلبندش حضرت امام جواد علیه‌السّلام قسم می‌‌دادم که نظر لطفی به ما داشته باشد. در آن حال معنوی خاص، احساس می‌کردم در عالم دیگری سیر می‌کنم. احساس می‌کردم که آقا مرا می‌بیند و مرهمی به زخم دلم می‌گذارد. من قبلا هم الطاف زیادی از این آقای مهربان دیده بودم. در حالی‌که دلم لب‌ریز از تضرّع و زاری در محضر آقا بود، دستم را روی پاهای بچّه گذاشتم. ناگهان دیدم پاهایش مثل برگ درخت می‌لرزد. وقتی لرزش پای بچّه را دیدم جا خوردم. انگار کسی داشت پاهای او را به شدّت می‌لرزاند. نگرانی تمام وجودم را گرفت. به همسر و بچّه‌هایم هم نمی‌توانستم چیزی بگویم. به صورت و لب‌های نازک او خیره شدم. وقتی لبخند را روی لب‌هایش دیدم، دلم آرام گرفت و آن را به فال نیک گرفتم و مطمئن شدم که به سرانجام خوبی ختم خواهد شد. آن شب، پس از زیارت به خانه برگشتیم. حال بچّه‌ کم‌کم رو به بهبودی رفت. مکیدن سینه‌ی مادرش را آغاز کرد، دست‌ها و پاهایش شروع کردند به تکان خوردن، زبانش باز شد و به تدریج کلماتی را ادا کرد و مانند سایر بچّه‌های سالم رشد کرد و بزرگ شد. همان‌طور که الأن دارید می‌بینید، خدا را شکر با نظر کریمانه‌ی امام رئوف، حضرت علی‌بن موسی‌الرّضا علیه‌ السّلام نوجوانی هست صحیح و سالم، بدون هیچ عیب و نقص و الان هم که در خانه بیکار بود آمده به پدرش کمک می‌کند. شهادت می‌دهم که شما سخن ما را می‌شنوید، جواب سلام‌مان را می‌دهید، شما زنده هستید و نزد خدا روزی دارید. شهادت می‌دهم که شما هرکسی را که در راه رضای شما قدم برمی‌دارد، به راهی که مورد رضایتان هست راهنمایی می‌کنید. پایان
خواندنی های سرو
آنا دیلیمیز گنجی (گنجینه‌ی زبان مادری -6) لغات و اصطلاحات گُز (6) 🌹 ۵۸- گُز گُرَه گُرَه جلو
آنا دیلیمیز گنجی (گنجینه‌ی زبان مادری -7) لغات و اصطلاحات گُز (7) 🌹 ۷۱- گُزلَه‌مَگ مراقبت کردن؛ چشم زخم زدن؛ رعایت حال کسی را کردن؛ انتظار کشیدن مثال: 1- اوشاقو گُزلَه ایتیب باتماسون. 2- مَنی گُزلَه‌دیلَه نُخوش اُلدوم. 3- بیزی بیر آز گُزلَه، جنسی اوجوز حیساب اِئلَه. 4- چوخداندو گُزلوروگ. 🌹۷۲- گُز مونجوقو مونجوق سفالی فیروزه‌ای رنگی که روی شانه بچّه‌ها می‌دوختند تا آن‌ها چشم زخم نخورند مثال: بیزیم کنددَه اوشاقلارون چیگنینَه گُز مونجوقویونان داغ‌داغان آغاجو تیکردیله که اوشاقا گُز دَگمیَه. 🌹 ۷۳- گُزو توخ چشم‌سیر مثال: عجب گُزو توخ آدامویوز سیز! 🌹 ۷۴- گُزو چیخمیش! چشم درآمده! (نفرین) مثال: گُزو چیخمیش! نِئیَه وُردوی یاغو جالادوی! 🌹 ۷۵. گُز وُرماق چشمک زدن؛ چشم زخم زدن؛ شروع به روئیدن ساقه‌های درخت‌ها مثال: 1- اُشاقا گُز وُرما! قوی شیرینی‌لَردَن یِئسین! 2- دِئیِللَه اوشاقا گُز وُروب‌لا نُخوش اُلوب. 3- باهار یِؤخونلاشورو آغاجلار گُز وُروللا. 🌹 ۷۶. گُز وِئریب ایششیق وِئرمَه‌مَگ روزگار کسی را سیاه کردن مثال: بو شَرّ اوشاق، رفیق‌لَرینه گُز وِئریری ایششیق وِئرمیری. 🌹۷۷- گُزوم اوسته به روی چشم مثال: گُزوم اوسته! حتما سیز بویورانو اِئلَه‌رَم. 🌹۷۸- گُزون ساروسو چِئکیلمَگ انتظاز بیش از حد کشیدن مثال: از بس سَنئی یولویو گُزلَه‌دیگ گُزؤمؤزؤن ساروسو چِئکیلدی. 🌹 ۷۹- گُزون قاراسو گِئدیب آغو گَلمَگ مدتی طولانی چشم انتظار کسی ماندن مثال: گُزوموزون قاراسو گِئددی آغو گَلدی یولداشوموزدان خبر اولمادو. 🌹 ۸۰- گُزوی آرغوماسون چشم‌تان بی‌بلا مثال: الف: سَنئی فرمایِش‌ئی منیم گُزوم اؤسته. حتمآ سَن بویرانو اِئلَه‌رَم. ب: گُزویوز آرغوماسون. مَن دِئیَه‌نی اِئلَه‌سَی عاقبتئی یاخچو اُلار. 🌹۸۱- گُزوی آیدون! چشمت روشن! (به کسی‌که مسافری برایش آمده باشد) مثال: نفر اوّل: گُزوی آیدون! اوغلویوز سَفَردن گَلیب. نفر دوم: آیدونلوقا چیخئَی!
خواندنی های سرو
داستان زندگی (54) نیروهای دفتر خدمات پرسنلي (۶) گروهبان خير‌الله (۱) یکی از نیروهای واحد، گروهبا
داستان زندگی (55) نیروهای دفتر خدمات پرسنلی(۷) گروهبان خیرالله(۲) گروهبان خیرالله سرش را پايین انداخته بود و رنگ صورتش سرخ می‌شد و سفيد مي‌شد و هيچ چيزي نمی‌گفت. شاید تصور نمی‌کرد صحبت‌های درگوشی‌شان را عظیم هم مو‌به‌مو شنیده بود. برای این که گروهبان خیرالله فرصت فکر کردن داشته باشد، عظیم اتاق را ترک کرد و رفت به بیرون. دو هفته از صحبت آن‌دو گذشته بود. یک روز نزدیک‌های ظهر که نیرو‌ها می‌خواستند برای صرف نهار بروند گروهبان خیر الله به كنار ميز عظیم آمد و شروع کرد به صحبت کردن: - ببخشید جناب سروان! میشه منو با ماشین‌تان ببرید تا محوطه‌ی فروشگاه؟ عظیم که احساس کرد گروهبان خیرالله حرف‌هايی برای گفتن دارد پاسخ داد: - باشه، بریم! گروهبان خیرالله روي صندلي جلو ماشين در كنار عظیم يك وري نشست شروع کرد به صحبت کردن: - ببخشید جناب سروان! شما از من نپرسیدید چرا میرم به فروشگاه! عظیم لبخندی زد و گفت: - خوب چکار دارم که بپرسم! شما از من خواستید بِبَرمتان به فروشگاه. من هم می‌برم! گروهبان خیرالله با لحنی آمیخته با عذرخواهی و درعین‌حال غرور گفت: - می خوام برم عکّاسی که کنار فروشگاهه عکس‌های مراسم عقد‌مان را بگیرم. ببخشید! قضیّه این‌قدر سریع اتّفاق افتاد که من فرصت نکردم شما را هم دعوت کنم. عظیم برگشت و نگاه تبریک‌آمیزی به صورت او انداخت و گفت: - اشکالی نداره. دعوت ما مهم نبود. مهم این بود که شما سر وسامان بگیرید. حالا طرف، کی هست؟ گروهبان خیرالله توضیح داد: - یک حاج آقايی هست تو محلّ ما که خیلی معروفه و اهل مسجد و کارهای خیره. یه دختر هم بیشتر نداره. بعد از این که شما با من صحبت کردید، من رفتم با مادرم صحبت کردم و گفتم که میخوام ازدواج کنم. نشستیم به صحبت کردن و فکر دختر پیدا کردن. مادرم گفت که حاج آقا فلاني یه دختر خوب داره. بریم دَرِ خونه ایشان. اگه داد که چه بهتر! اگر هم نداد که نداد، دیگه! چیزی از ما کم نمیشه. با مادرم رفتیم دَرِ خونة حاج آقا. اتّفاقا خیلی هم تحویل گرفتند. وقتی پیشنهاد ازدواج را مطرح کردیم، ایشان گفتند "من هم شما را می‌شناسم و هم این که من بیشتر از یک دختر ندارم وپسر هم ندارم. ایشان میان هم شوهری برای دخترم میشن و هم پسري برای من. من ملک و باغ در شهریار زیاد دارم، و لی دست تنهام. ایشان بیان هم داماد من بشن و هم دست و بازوی من." حاج آقا تمام خرج و مخارج مراسم عقد ما را هم داد و هفتة گذشته هم مراسم عقدمان برگزار شد. الأن هم دارم میرم که عکس‌های مراسم را از عکّاسي بگیرم. عظیم که بسيار خوشحال شده بود، خدا را شکر کرد و گاز ماشین را گرفت به طرف عکّاسی. از آن روز به ‌بعد، گروهبان خیرالله شد طرفدار عظیم و در جرگه‌ی نیروهای انقلاب و در روز‌های آخر انقلاب هم که مردم به پاسگاه‌ها و پادگان‌ها حمله می‌کردند، گروهبان خیرالله از جمله کسانی بود که در صف مقدّم حمله کنندگان بود. پس از پیروزی انقلاب هم شد مسئول حفاظت فرودگاه مهرآباد، پایگاه یکم شکاری و پایگاه پشتیبانی. ستوان محرابیان هم مسئولیت کمیتة انقلاب اسلامی غرب تهران را به عهده گرفت.
خواندنی های سرو
آنا دیلیمیز گنجی (گنجینه‌ی زبان مادری -7) لغات و اصطلاحات گُز (7) 🌹 ۷۱- گُزلَه‌مَگ مراقبت کرد
آنا دیلیمیز گنجی (گنجینه‌ی زبان مادری -8) لغات و اصطلاحات گُز (8) 🌹۸۲- گُزویدن (گُزویوزدَن) ایراق (خ)! دور از چشم شما! (هنگامی‌که با کسی در باره رویداد ناگواری صحبت می‌شود) مثال: گُزویدن (گُزویوزدن) ایراق، دونَن قُنشو اِئوینده بیر قیرها قیریدی که گَلمَه گُرَه‌سَی! 🌹۸۳- گُزویودَه اُوورام! چشمت‌ را هم در‌می‌آورم!؛ کار خوبی می‌کنم! (ناسزا) مثال: گُزویودَه اُوُرام که سَنی ماشونوما میندیرمیرَم! بو چیرکَنچیل پالتارونان مینسَی ماشونو بولارای. 🌹۸۴- گُزَه اُلدؤرمَگ کسی را از چشم دیگران انداختن مثال: بیربیرینی گُزَه اُلدؤرمَه‌یین! 🌹۸۵- گُزه بیرماق اوزادماق عیب کسی را به رُخَش کشیدن مثال: بیز اُزؤمؤز اشتباهوموزا دؤشؤنمؤشؤگ. سیز داهو گُزؤمؤزه بیرماق اُزادمایون. 🌹۸۶- گُزَه چُپ اوزادماخ عیب کسی را به رُخَش کشیدن مثال: اوغلان اُزؤ خطاسونا دؤشؤنؤب. سیز داهو گُزؤنه چُپ اوزادمایون. 🌹 ۸۷- گُزَه دؤرتمَگ برای دقیق‌تر دیدن، نزدیک چشم گرفتن؛ خود را بیشتر در معرض دید کسی قرار دادن مثال: 1- کتابو بیر بِئلَه گُزؤیؤزه دؤرتمَه‌یین! 2- بو کارمند اُزونو چوخ رئیسین گُزونَه دؤرتؤرؤ بلکه بیر پست و مقام آلا. 🌹 ۸۸. گُزَه دؤرتؤلمَگ خود را در جلو چشم قرار دادن مثال: آرواد هی گُزَه دؤرتؤلؤرو گُرَه هِئچ ایستییَن تاپولار بیلَه‌سینه. 🌹 ۸۹- گُزه گَلمَگ قابل توجه بودن؛ مورد توجه بودن مثال: ایشلَه‌دیگیمیز اصلاً ایش صاحابون گُزؤنه گَلمیری. 🌹 ۹۰- گُزَه‌لیم! زیبای من مثال: تارو سَنی ساخلاسون، گُزَه‌لیم! 🌹 ۹۱- گُز یاشارماق (خ) اشک در چشم جمع شدن مثال: سوغان چوخ آجویودو، گُزؤم یاشاردو. 🌹۹۲- گُز یاشو اشک چشم مثال: بیر بِئلَه گُز یاشو تُکمه! اؤرَه‌گیمی سیزیللاددوی!
خواندنی های سرو
آنا دیلیمیز گنجی (گنجینه‌ی زبان مادری -8) لغات و اصطلاحات گُز (8) 🌹۸۲- گُزویدن (گُزویوزدَن) ا
آنا دیلیمیز گنجی (9) لغات و اصطلاحات گُز (۹) 🌹 ۹۳- گُز یاشو اَلَه‌مَگ شدیداً گریه کردن مثال: ایتمیش اُشاق گُز یاشوسونو اَلیردی. 🌹۹۴- گُز یاغو یِئدیردمَگ در تنگنای اقتصادی کسی‌ را تربیت و بزرگ کردن؛ نهایت پذیرایی‌ را به عمل آوردن مثال: 1- یؤخسؤل کیشی اُشاقونو گُز یاغو یِئدیردمَه‌گینَن بُیؤددؤ. 2- بو اِئو آداملارو قوناق گَلَندَه ایستَللَه گُزلَرینین یاغونو قوناقا یِئدیردَه‌لَه. 🌹 ۹۵- گُز یِئره تیکمک خجالت کشیدن مثال: قیز خیجالاتلوقوندان گُزؤنؤ تیکدی یِئرَه هِئچ زاد دِئمَه‌دی. 🌹 ۹۶- گُز یولا تیکمگ انتظار کشیدن مثال: نِئیَه اُشاق گَلیب چیخمه‌دی. ناهاردان گُزؤمؤ تیکمیشَم یولا. 🌹۹۷- گُز یولدا قالماق (خ) انتظار کشیدن مثال: دورون تِئز گِئدَگ قوناخلوقا، اِئو صاحابون گُزو قالوب یولدا. 🌹 ۹۸- گُز یؤلدا قویماق منتظر گذاشتن مثال: حتما تشریف گَتیرین! گُزؤموزؤ یولدا قویمایون! 🌹 ۹۹. گُز یومماق (خ) چشم‌ را بستن؛ نادیده گرفتن مثال: 1- گُزؤیؤ یومگینَن صابون گِئدمَه‌سین گُزؤیَه! 2- بو بیر ایشده گُزؤموزؤ یومنوخ، قویدوخ اوشاقلار گؤیؤنلَری ایستَه‌دیگلَرینی اِئلییَه‌لَه. 🌹 ۱۰۰- گُز یوموب آغوز آچماق بی حساب و کتاب حرف نامربوط زدن مثال: نانجیب قُنشو گُزؤنؤ یومنو آغزونو آچدو، آغزونا گَلَه‌نی قُنشولارا دِئدی. 🌹 ۱۰۱- گُز ییغمَگ چشم ها را برای بیان مقاصد مختلف یک جا جمع کردن مثال: گُزؤیؤ ییغیب منی قُرخودما. من قُرخان دَئگیلَم. پایان اصطلاحات گُز = چشم
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ|کوچه پس کوچه های مشهد 🔹با نوای حاج علی ملائکه با لهجه زیبای مشهدی 💫 به مناسبت ولادت آقاجانمان امام رضا علیه السلام 💐
گفتم این مشهد چرا هی‌ بی‌قراری می‌کند جای باران، سیل اشک از دیده جاری می‌کند ‌حال می‌بینم که اکنون در عزای خادمی پرچم مشکی نشانده گریه زاری می‌کند 🖤🖤🖤