فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک پایانِ روشنِ حتمی، وجود دارد!
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@banatozeynab
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
امروز استكبار جهانی مايل است كه ملتهای مسلمان و از جمله ملت عزیز ایران، دچار روح ناامیدی شوند و بگویند: دیگر نمیشود کاری کرد!
اما با ملت مسلمان و انقلابی ایران، نمیتوانند هرکاری را انجام دهند، چون اعتقاد به مهدویت و به وجود مقدس مهدی موعود، امید را در دلها زنده میکند، چون مردم میدانند یک پایان روشن حتمی وجود دارد؛
وقتی استکبار نتواند این عقیده را از مردم بگیرد، میکوشد آنرا در ذهنهای مردم خراب کند.
خراب کردن این عقیده چگونه است؟
به این صورت است که بگویند امام زمان میآید و همه کارها را درست میکند!!
این، خراب کردن عقیده است.
این، تبدیل کردن موتور محرکی به یک چوب لای چرخ است!
امام زمان میآید انجام میدهد یعنی چه؟!
امروز تکلیف شما چیست؟
شما امروز باید چه بکنی؟
شما باید زمینه را آماده کنی، تا آن بزرگوار بتواند بیاید و در آن زمینه آماده، اقدام فرماید.
از صفر که نمیشود شروع کرد!
جامعهای میتواند پذیرای مهدی موعود باشد که در آن آمادگی و قابلیت باشد . . .
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
@banatozeynab
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#استکبار_جهانی #شیطان #دشمن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج #زمینه_ساز_ظهور #امام_زمان #تکلیف #مسلمانان #ملت_عزیز #ایران #عقیده
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت هفتم.
چادرم رو سرم کردم و رفتم جلو در ..
با همان چشمهای سبزش نگاهم کرد و سلام کرد.
جواب دادم.
با تعجب به چادرم نگاه کرد.
دیگه آرایش نداشتم.
موهام بیرون نبود.
گفت چند وقتی هست نمیای بیرون؟😏
نگران شدم که شاید مریض شدی.
مامانت اومد بیرون پرسیدم گفت نه خوبه زنگ بزن از خودش بپرس چرا بیرون نمیاد!
اومدم از خودت بشنوم چی شده؟
نمیدونستم چی جوابش رو بدم.
برای اولین بار موقع حرف زدن باهاش دلم میخواست گریه کنم.😭
به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم احتیاج به خلوت و تنهایی دارم.
گفت حالت خوبه؟😏
گفتم آره نگران نباش.
گفت فکر نمیکنم. ظاهرت این رو نشان نمیده!
گفتم از این به بعد ظاهرم اینه.
مشکل داری؟
گفت یعنی چادری شدی؟
گفتم آره
و دیگه هم نمیخوام با تو ارتباطی داشته باشم حتی در حد همین سلام و ...
گفت چرا؟
گفتم چون ...
حرفم رو خوردم و هیچی نگفتم.
گفت چون من نامحرم هستم؟؟
گفتم اره
گفت ولی تو خودت میدونی که من از ۷ سالگی....
و حرفش رو خورد و گفت باشه منتظر میمونم تا شرایط عوض بشه..
هر چند که خیلی سخته!😔
ولی من هر چی تو بخوای برام مهمه.
حالا که اینطور میخوای منم همین رو میخوام
فقط یه قول بده.
گفتم چه قولی؟
گفت منتظرم میمونی؟😔
گفتم نه!
گفت چرا؟
گفتم چون نمیدونم تو آینده چه اتفاقی میافته
گفت پس موضوع فقط تغییر ظاهر نیست!
فکرت هم عوض شده
گفتم با خودم در گیرم
گفت ولی من منتظر میمونم
صدام داشت میلرزید اشکها دیگه داشت میریخت بیرون که گفتم خداحافظ و در رو بستم 😭
به پشت در تکیه دادم و بی امان گریه کردم.
چقدر سخت بود برام از کسی که بیش از ۱۰ سال با محبت و عشق هم بزرگ شده بودیم اینطوری دل بکنم..
اما چاره ای نبود میدونستم که اگر این رابطه ادامه داشته باشد نمیتونم تو مسیری که انتخاب کردم حرکت کنم.
خدا رحم کرد تنها بودم اومدم و خودم رو انداختم رو مبل🙈😭🙈😭
کوسن مبل رو بغل کردم وصورتم رو تو کوسن فرو کردم و داد زدم خداااااا
فقط ببین که به عشق تو از عشقم گذشتم
وقتی که بلند شدم چشمهایم سرخ شده بود.
رفتم صورتم رو شستم و وضو گرفتم...
سالها بود که نماز نمیخوندم.
سجاده رو پهن کردم و شروع کردم ...
بسم الله الرحمن الرحیم...
این روزها وقتی یاد اون نمازها میافتم چقدر دلتنگ میشم.
هیچ وقت دیگه اون حس رو تجربه نکردم .
حس عجیبی بود...
نمیدونم چند رکعت خواندم ...
اونقدر ادامه دادم تا آروم شدم
بعد هم سر به سجده گذاشتم...
آتشی در وجودم افتاده بود که داشت همه هستی من رو میسوزاند
چیزی شبیه یه تولد جدید...
بعد نماز به کوچه نگاه کردم جای خالی مهدی روبروی پنجره معلوم بود.
نمیدونم اون چه حالی داشت.
البته بعدها یه روز که مامانش اومده بود خونه با کنایه گفت نمیدونم چی شده مهدی نه غذا میخوره نه بیرون میره خودش رو تو اتاق حبس کرده...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت هشتم.
جلوی آینه اتاقم رفتم و یه نگاهی به خودم کردم ...
گذر عمر به خوبی روی چهره ام داشت خودش رو نشان میداد
به ساعت نگاه کردم دیرم شده بود جلسه داشتم و باید زود میرفتم...
از دفترم که اومدم بیرون،
دختر یکی از همکاران اومد جلوم، لباس مدرسه تنش بود و تازه از مدرسه برگشته بود.
قد و قواره کوچیکش با لباس مدرسه خیلی بامزه تر از قبل شده بود سلام کرد.
دولا شدم و بوسیدمش گفتم از مدرسه اومدی؟
گفت آره.
گفتم خوش گذشت.
گفت خیلی.
خداحافظی کردم و با بقیه همکارهام هم خداحافظی کردم و خارج شدم.
سوار ماشینم شدم یاد مدرسه خودم افتادم سال ۵۸ هفت سالم بود که به محله جدید اسباب کشی کرده بودیم.
💠 اسفند ماه بود و هوا حسابی سرد برف تا زانوی من میرسید البته بعضی جاها تا کمرم!
منم قد و قواره ام کوچیک بود. میخواستم برم مدرسه.
مامانم برادر کوچکم رو باردار بود و نمیتونست منو ببره مدرسه.
در خونه رو که باز کردم دیدم خانم همسایه دست پسر بچه ای رو گرفته و داره میره.
با مامانم سلام علیک کرد.
مامانم ازش سوال کرد شما دارید میرید مدرسه؟
گفت بله
گفت میشه دختر منم با خودتون ببرید؟
و اون که بعد ها فهمیدم اسمش فاطمه خانم هست گفت بله با کمال میل.
یه دستش رو به من داد و دست دیگرش رو به پسرش و این اولین باری بود که من مهدی رو میدیدم☺️
توی راه فرو میرفتیم تو برف و به سختی میرفتیم جلو و گاهی از ته دل خنده های کودکانه سر میدادیم مثل الان نبود که با یک کم برف تعطیل بشه.
دو تا کوچه رو که رد کردیم مدرسه ما بود.
جلوی در مدرسه یه آقایی ایستاده بود با کلاه بافتنی روی سرش
بعدها فهمیدم بابای مدرسه است و اسمش آقای میرسلیمی و اهل طالقان یک مرد مهربون و دوست داشتنی
دست من و مهدی رو گرفت و ما هم با فاطمه خانم خداحافظی کردیم و رفت 😊
وارد مدرسه شدم یه راست رفتم توی دفتر ناظم، روز اولی بود که وارد این مدرسه میشدم البته چند روز پیش با مادرم اومده بودم و ثبت نام کرده بودم.
خانم ناظم با دیدن من لبخندی زد و گفت خوب خوش اومدی
و من با کمی ترس و دلهره گفتم ممنونم
نگاهی به مهدی کرد و گفت ببرش تو کلاس خودتون و من با تعجب به ناظم نگاه می کردم مگه اینجا مدرسه مختلطه؟ 😳
آخه مدرسه قبلی من توی تهران فقط دخترانه بود وارد کلاس شدم دیدم پسرا یه ردیف نشستن و دخترا یه ردیف دیگه تعجب من بیشتر شد معلم که وارد شد یه جای خوب برام انتخاب کرد به خاطر قد و قواره کوچیکم من رو میز اول نشوند😁
بعد ها فهمیدم تنها مدرسه ابتدایی تو این محله این مدرسه هست.
و فعلا قراره اینطوری باشه تا مدرسه جدید ساخته بشه 😏
موقع رفتن به زنگ تفریح احساس می کردم که تمام مدت مهدی از دور مواظب منه
چند بار که چند تا از بچه های کلاس های بالاتر می خواستند سربه سرم بزارن و اذیتم کنند.
آمد جلو بهشون گفت که دوست منه 😡
حق ندارید اذیتش کنید این اولین بار بود که این نوع حمایت رو احساس می کردم و شاید نمیدونستم آغاز یک ماجرای جدید تو زندگیمه...
ظهر شد موقع خروج از مدرسه باز مامان مهدی اومد دنبال ما،
مثل صبح یه دستش مال من بود و یه دستش مال مهدی 🙈
جلوی خونمون که رسیدیم ازش تشکر کردم و زنگ خونمون رو زدم مامانم اومد جلوی در و خیلی گرم ازش تشکر کرد و بهش گفت که وضعیتش چطوریه.
اون هم گفت که متوجه هستم و با کمال میل حاضرم که هرروز ببرمش با خودم مدرسه.
مامانم تشکر کرد و گفت انشاالله جبران کنم.
این آغاز دوستی دوتا خانواده بود
از آن روز به بعد تا آخر سال البته غیر از روزهای بهاری که هوا خوب بود و دیگه مامان مهدی هم دنبالمون نمیامد 🙈 و ما خودمون میرفتیم مدرسه
ما هر روز رفت و برگشت مدرسه و توی کلاس رو با هم بودیم و اون همیشه مراقب و مواظب من بود.... 😍
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
•
*┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅*
☀️دعاي روز چهارشنبه
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
خدايا!
در اين چهارشنبه چهار حاجت مرا روا ساز،
نيرويم را در طاعت خود
و نشاطم را در بندگى خويش
و رغبتم را در پاداشت
و بی رغبتی ام را در آنچه كه موجب عذاب دردناك توست قرار ده
همانا آنچه را بخواهى لطف میفرمايي.
[ پروردگارا خودماني بگويم،
ميخواهم وجودم را وَقْفِ خودت و امامِ زَمانم گرداني! ]
#دعای_روز_چهارشنبه
#پناهم_باش
#بنات_الزینب
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @banatozeynab
*┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت هشتم.
جلوی آینه اتاقم رفتم و یه نگاهی به خودم کردم ...
گذر عمر به خوبی روی چهره ام داشت خودش رو نشان میداد
به ساعت نگاه کردم دیرم شده بود جلسه داشتم و باید زود میرفتم...
از دفترم که اومدم بیرون،
دختر یکی از همکاران اومد جلوم، لباس مدرسه تنش بود و تازه از مدرسه برگشته بود.
قد و قواره کوچیکش با لباس مدرسه خیلی بامزه تر از قبل شده بود سلام کرد.
دولا شدم و بوسیدمش گفتم از مدرسه اومدی؟
گفت آره.
گفتم خوش گذشت.
گفت خیلی.
خداحافظی کردم و با بقیه همکارهام هم خداحافظی کردم و خارج شدم.
سوار ماشینم شدم یاد مدرسه خودم افتادم سال ۵۸ هفت سالم بود که به محله جدید اسباب کشی کرده بودیم.
💠 اسفند ماه بود و هوا حسابی سرد برف تا زانوی من میرسید البته بعضی جاها تا کمرم!
منم قد و قواره ام کوچیک بود. میخواستم برم مدرسه.
مامانم برادر کوچکم رو باردار بود و نمیتونست منو ببره مدرسه.
در خونه رو که باز کردم دیدم خانم همسایه دست پسر بچه ای رو گرفته و داره میره.
با مامانم سلام علیک کرد.
مامانم ازش سوال کرد شما دارید میرید مدرسه؟
گفت بله
گفت میشه دختر منم با خودتون ببرید؟
و اون که بعد ها فهمیدم اسمش فاطمه خانم هست گفت بله با کمال میل.
یه دستش رو به من داد و دست دیگرش رو به پسرش و این اولین باری بود که من مهدی رو میدیدم☺️
توی راه فرو میرفتیم تو برف و به سختی میرفتیم جلو و گاهی از ته دل خنده های کودکانه سر میدادیم مثل الان نبود که با یک کم برف تعطیل بشه.
دو تا کوچه رو که رد کردیم مدرسه ما بود.
جلوی در مدرسه یه آقایی ایستاده بود با کلاه بافتنی روی سرش
بعدها فهمیدم بابای مدرسه است و اسمش آقای میرسلیمی و اهل طالقان یک مرد مهربون و دوست داشتنی
دست من و مهدی رو گرفت و ما هم با فاطمه خانم خداحافظی کردیم و رفت 😊
وارد مدرسه شدم یه راست رفتم توی دفتر ناظم، روز اولی بود که وارد این مدرسه میشدم البته چند روز پیش با مادرم اومده بودم و ثبت نام کرده بودم.
خانم ناظم با دیدن من لبخندی زد و گفت خوب خوش اومدی
و من با کمی ترس و دلهره گفتم ممنونم
نگاهی به مهدی کرد و گفت ببرش تو کلاس خودتون و من با تعجب به ناظم نگاه می کردم مگه اینجا مدرسه مختلطه؟ 😳
آخه مدرسه قبلی من توی تهران فقط دخترانه بود وارد کلاس شدم دیدم پسرا یه ردیف نشستن و دخترا یه ردیف دیگه تعجب من بیشتر شد معلم که وارد شد یه جای خوب برام انتخاب کرد به خاطر قد و قواره کوچیکم من رو میز اول نشوند😁
بعد ها فهمیدم تنها مدرسه ابتدایی تو این محله این مدرسه هست.
و فعلا قراره اینطوری باشه تا مدرسه جدید ساخته بشه 😏
موقع رفتن به زنگ تفریح احساس می کردم که تمام مدت مهدی از دور مواظب منه
چند بار که چند تا از بچه های کلاس های بالاتر می خواستند سربه سرم بزارن و اذیتم کنند.
آمد جلو بهشون گفت که دوست منه 😡
حق ندارید اذیتش کنید این اولین بار بود که این نوع حمایت رو احساس می کردم و شاید نمیدونستم آغاز یک ماجرای جدید تو زندگیمه...
ظهر شد موقع خروج از مدرسه باز مامان مهدی اومد دنبال ما،
مثل صبح یه دستش مال من بود و یه دستش مال مهدی 🙈
جلوی خونمون که رسیدیم ازش تشکر کردم و زنگ خونمون رو زدم مامانم اومد جلوی در و خیلی گرم ازش تشکر کرد و بهش گفت که وضعیتش چطوریه.
اون هم گفت که متوجه هستم و با کمال میل حاضرم که هرروز ببرمش با خودم مدرسه.
مامانم تشکر کرد و گفت انشاالله جبران کنم.
این آغاز دوستی دوتا خانواده بود
از آن روز به بعد تا آخر سال البته غیر از روزهای بهاری که هوا خوب بود و دیگه مامان مهدی هم دنبالمون نمیامد 🙈 و ما خودمون میرفتیم مدرسه
ما هر روز رفت و برگشت مدرسه و توی کلاس رو با هم بودیم و اون همیشه مراقب و مواظب من بود.... 😍
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت نهم.
از مدرسه که می اومدیم با هم مشق می نوشتیم و مامان هامون هم با هم کارهاشون رو انجام میدادن.
اون موقع تو کل کوچه ۲ یا ۳ تا خونه بیشتر نبود بقیه خونه ها همه خالی بود.
این تنها بودن و خلوت بودن کوچه ارتباط دو تا خانواده رو بیشتر می کرد به خصوص که حالا برادر کوچک من به دنیا اومده بود و کار مامانم بیشتر شده بود!
فاطمه خانوم اینا قبل از ما به این محله آمده بودن و از ما آشنا تر بودن به محله.
به همین دلیل اغلب مواقع وقتی میخواستیم جایی بریم آنها ما رو همراهی می کردند تا بهمون نشون بدن☺️
سال بعد مدرسه جدید ساخته شد و پسر ها به اون مدرسه نقل مکان کردند حالا دیگه مسیر رفت و آمد آن عوض شده بود و من هم دیگه میتونستم تنهایی برم به مدرسه خودم.
اما وقتی از مدرسه برمی گشتیم باز هم بعد از نوشتن مشق توی کوچه شروع به بازی می کردیم😍
تعداد همسایه ها بیشتر شده بود اما من غیر از خواهرم که از من بزرگتر بود تنها دختر کوچه بودم و همه پسر بودند به همین دلیل تمام همبازی های من شده بودن پسرها...🙈
و هیچکس هم نبود که بگه این همه ارتباط دختر با پسر عاقبت خوبی نداره!
خودم که عقلم نمی رسید پدر و مادرم هم شاید براشون مهم نبود و شاید فکر نمی کردند که این بازی ها روزی جدی بشه😏
فکر میکردن که هنوز به سن بلوغ نرسیدم و اون پسر ها هم به سن بلوغ نرسیدن پس اشکالی نداره!!
خلاصه ادامه داشت تا دوران ابتدایی تموم شد.
برای راهنمایی باید خارج از محله ثبت نام میکردیم چون توی محله ما مدرسه راهنمایی دخترانه نبود فقط یک مدرسه راهنمایی پسرانه بود.
ثبت نام کردم برای رفتن به مدرسه باید تاکسی و مینی بوس سوار می شدم و برگشت هم همینطور
اون موقع ها به خاطر کمبود تاکسی و مینی بوس خیلی باید صبر میکردی تا ماشین گیرت بیاد😐
بدتر از همه فصل زمستان بود و موقعی که برف میومد باید تا میدان اسبی پیاده میومدم تا بلکه اونجا یه ماشین گیرم بیاد.
اما پدرم اغلب روزها منو با خودش تا میدون اسبی می آورد☺️
وسط راه وقتی یخ میکردم دستای منو زیر بغلش می گذاشت تا گرم بشه هیچ وقت اون گرمای اون لحظه رو یادم نمیره...😔
حساس ترین موقع های مدرسه، موقع کارنامه بود.
که بعد از گرفتن کارنامه سریع معدلم رو نگاه می کردم، آخه رقابت عجیبی بین من و مهدی بود🤓 هرکدوم تلاش میکردیم تا معدلمون از اون یکی بالاتر باشه!
این رقابت رو از روز اول مادر هامون ایجاد کرده بودند تا به قول خودشون ما بیشتر درس بخونیم...
البته بی تاثیر هم نبود چون هردومون سرصدم با هم رقابت داشتیم و همیشه من بالا تر بودم💪
یادم نمیاد معدلمون از۱۹ و نیم پایینتر آمده باشه😍🤓
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
•
*┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅*
☀️دعاي روز پنجشنبه
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
خدايا!
همچنانكه مرا براى اين روز نگاه داشتى براى روزهاي مثل اين روز هم پابرجا بدار و بر پيامبر اسلام محمّد و خاندان او درود فرست و مرا در اين روز و شبها و روزهاى ديگر به فاجعه انجام گناهان مبتلا مساز،
خير اين روز و و خير آنچه در آن است،و خير بعد از اين روز را روز ي ام گردان و شرّ اين روز و شرّ آنچه در آن است و شرّ بعد از آن را از من دور ساز.
#دعای_روز_پنجشنبه
#پناهم_باش
#بنات_الزینب
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @banatozeynab
*┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
بنات الزینب
#گزارش_تصویری
امام حسن عسکری علیهالسلام میفرمایند:
«ما تَرَكَ الْحَقَّ عَزيزٌ إِلاّ ذَلَّ وَ لا أَخَذَ بِهِ ذ ليلٌ إِلاّ عَزَّ»
«هيچ عزيزى حق را ترك نكرد، مگر اين كه ذليل شد و هيچ ذليلى به حق عمل نكرد مگر اینکه عزیز شد.»
📙تحف العقول، ص ۴۸۹
🎉میلاد امام حسن عسکری علیهالسلام بر همگان مبارک باد🎉
💚🌻💚🌻💚🌻💚
@banatozeynab
@banatozeynab
💚🌻💚🌻💚🌻💚
#میلاد_امام_حسن_عسکری علیهالسلام #امام_زمانم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #التماس_دعای_فرج #زینبیه_گلشهر #کرج #بنات_الزینب
بنات الزینب
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۲🍃 🔸️ #نکته_سه 🔸️ 🌻 ادامه دارد . . . به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنی
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۳🍃
🔸️ #نکته_چهار 🔸️
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۳
#سلسله_پست
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۴🍃
🔸️ #نکته_پنج 🔸️
مثال:
تصور کنید یک تعطیلی چند روزه نزدیکه و همه تصمیم دارند که سفر بروند.
از ۲ روز پیش شما میدانستید که باید بنزین بزنید، اما قبل از سفر مدام این کار رو کش میدهید تا نیم ساعت قبل حرکت.
در این صورت در صف بنزین، هم خیلی وقت ازدست دادهاید، و هم بقیه از شما ناراضی خواهند شد.
با این حال که میتوانستید زمان خلوت تری به پمپ بنزین بروید.
.
.
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۴
#سلسله_پست
🍃رهایی از تنبلی| قسمت۱۵🍃
🔸️ #نکته_شش 🔸️
🌻 ادامه دارد . . .
به ما بپیوندید و دوستان خود را دعوت کنید:
@banatozeynab
#هدف #تکنیک_کایزن #بنات_الزینب #رهایی_از_تنبلی #قسمت_۱۵
#سلسله_پست
بنات الزینب
درکِ ایّام الله یعنی:
حضور در حماسه ۱۳ آبان
یعنی انزجارِ عملی از خیانتها
و شیطنتها و آزار و اذیتهای شیطان
حماسه ۱۳ آبان یعنی:
اِنَّ اَوهَنَ البُیوت لَبَیتُ العنکَبوت...
🇺🇸 #مرگ_بر_آمریکا
❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤
@banatozeynab
@banatozeynab
❤🇮🇷❤🇮🇷❤🇮🇷❤
#سیزده_آبان #استکبار_جهانی #روز_دانش_آموز
🔥شعار ۱۳آبان یادگار ۱۶ آذر۳۲
🔻از نکات جالبی که رهبر انقلاب در سخنرانی ۱۱آبان امسال به آن اشاره کردند این بود که «شعار #مرگ_بر_آمریکا یادگار ۱۶ آذر است».
🔻این یعنی جایگاه دانشجوی ایرانی ایستادن بر قله مطالبات آرمانی در افق بینالمللی است.
🔻هر چند نباید رفتار تعدادی دانشجو در این روزها در برخی دانشگاهها را به عموم قشر دانشجویان فرهیخته و بصیر کشور تعمیم داد،
اما باید هوشیار بود که دستهایی در کارند که تا شاید بتوانند؛
رکیک گویی را بجای کلام منطقی،
طلبکاری غیرمسئولانه را به جای مطالبهگری آرمانی،
سیاهنمایی را به جای عدالت جویی،
خودتحقیری را به جای امید ملی،
ناهنجاریهای جنسی را به جای معنویت و دینداری، جایگزین کنند که البته ناکام خواهند ماند.
🔻بنابراین امروز حضور امروز همه اقشار مردم و به ویژه دانش اموزان و دانشجویان در راهپیمایی #سیزده_آبان بسیار کلیدی است.
✍حمیدرضا ابراهیمی
🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷
@banatozeynab
@banatozeynab
🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷
#سیزده_آبان #مرگ_بر_آمریکا #دیدار_رهبری #سخنان_رهبر #ایران #دانش_آموز_ایرانی #دانشجوی_ایرانی #راهپیمایی #دانشجویان
•
*┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅*
☀️دعاي روز جمعه
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
يا صاحب الْاَمرِ و الزَّمان!
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِه
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَة النَّجاةِ
[ چه بگويم كه گفته ها همه در اين چند بيت است، اگر تعقّل كني...
✧ بگو چند جمعه گذشتی، ز خوابت؟
چه اندازه در ندبه ها، زارِ یاری؟
✧ به شانه کشیدی، غمِ سینه اش را و یا چون بقیه،
تو سَربارِ یاری…
✧ اگر یک نفر را به او وصل کردی؛
برای سپاهش، تو سردارِ یاری…
✧ به گریه شبی را سحر کردی، یا نه؟
چه مقدار بي تاب و بيمار ياري؟
✧دل آشفته بودن، دلیلِ کمی نیست!
اگر بی قراری؛ بدان یارِ یاری...]
#دعای_روز_جمعه
#پناهم_باش
#بنات_الزینب
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @banatozeynab
*┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
❤مَن کانَ لله کانَ الله لَه❤
پروردگارا!
رفتن من در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب #امام_زمانم (ارواحنا فداه) قرار بدهی و آنقدر با #دشمنان قسم خوردهی دینت بجنگم تا به فیض #شهادت برسم.
#شهید_صیاد_شیرازی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@banatozeynab
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🔸️به یاد تمامی شهدای #دفاع_مقدس #مدافعان_حرم #مدافعان_امنیت_کشور
شهیدان و مجروحان اتفاقات دلخراش اخیر در سراسر کشور به خصوص ۱۲ آبان در #کرج
#شهدای_شاهچراغ #بسیجیان #طلاب #حوادث_تروریستی #نیروی_انتظامی
🔸️و به وقتِ #دلتنگی برای #حاج_قاسم_سلیمانی💔
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@banatozeynab
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#یافاطر_بحق_فاطمه #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #التماس_دعای_فرج #شهید_همت #شهید_محمد_ابراهیم_همت
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت دهم.
هرچی بزرگتر می شدیم نوع ارتباط ما با هم تغییر می کرد نوع نگاه ها، بازی ها، رفتارها.
هیچکس جرأت نداشت به من نزدیک بشه🙈
یه مدت یه پسری به نام امیر که مال یه محله دیگه بود می اومد جلوی مدرسه ما و تا جلوی تاکسی من رو دنبال میکرد و بعد هم من تا تاکسی میگرفتم.
میپرید سوار میشد و میاومد.
اما هر چی حرف میزد جوابی از من نمیشنید نوار کاست و گل و کارت پستال و ...
همه پرت میشد و نمیگرفتم😏
تا اینکه یه روز سر چهار راه که از تاکسی پیاده شدم مهدی و احمد و پیام و کامران ایستاده بودند.
نمیدونم کی خبر داده بود به مهدی 😱
تا پیاده شدم امیر هم پشت سرم پیاده شد.
فقط مهدی گفت برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن 😡
گفتم چی شده؟
دیدم پسرها دور امیر حلقه زدند.
دلم سوخت و کمی هم ترسیدم 🙈
گفتم صبر کن به خدا با من کاری نداره.
گفت غلط میکنه کار داشته باشه فقط قلم پاش خورد میشه تا دیگه تو این محله نیاد!
امیر از اینها بزرگتر بود ولی اینها چند تا بودن.
گفتم ترو خدا بزارید بره.
برای اولین بار سرم داد زد.
بهت میگم برو 👈
یکه خوردم.
پیام که از همه بزرگتر بود گفت کاریش نداریم فقط صحبت مردانه هست 👊
برو شما
دیگه بعد از این بود که رسماً اسم مهدی روی من اومد...
این رو همه محله میدونستن البته پسرای محله!
بعدها هم که همسایه ها اضافه شدن و دوتا دختر دیگه به جمعمون اضافه شد.
هنگامه و مریم هم نتونستند از توجه مهدی به من کم کنند😉
قشنگ حسادت هنگامه و مریم رو احساس میکردم و تو دلم قنج میزدم 😅😌
ولی هیچ وقت حسم رو به مهدی بروز نمی دادم.
اذیت کردنش رو دوست داشتم و اون بال بال میزد تا یه جوری احساسش رو به من نشون بده و من هر دفعه طفره می رفتم🙄
موقع دبیرستان دیگه هر دوتامون باید خارج از محله مدرسه میرفتیم.
💠 با صدای بلند اپلیکشین به خودم آمدم.
شما به مقصد رسیدید!
پارک کردم و رفتم تو جلسه.
از جلسه که خارج شدم هوا تاریک شده بود.
💠 باز رفتم تو فکر شبهایی که مهدی پشت پنجره اتاقم میایستاد و من هم پنجره رو باز میکردم و با هم حرف میزدیم .
گاهی برام آدامس و شکلات پرت میکرد و من تو هوا میگرفتم و هر دو میخندیدیم 😍☺️😅
البته یه بار که بابام فهمید یه کتک مفصل خوردم 🙈
طوری که دستم ضرب دید و چند وقتی گرفتار شدم.
آخرش من نفهمیدم پدر و مادرم کدوم وری بودند!!
💠 در پارکینگ که باز شد رشته افکارم قطع شد.
ماشین رو پارک کردم و اومدم بالا.
بچه ها هنوز نیامده بودند سریع دستها رو شستم و یه دستی به موها و صورتم کشیدم و رفتم تو اشپزخانه...
مشغول غذا پختن بودم که پسر بزرگم رسید.
حال و احوال و....
دومی که آمد.
پدرشون هم رسید.
سفره پهن کردم و مشغول غذا خوردن ...
بعد هم با پسرها رفتیم تو اتاق و شروع به حرف زدن و خندیدن ...
بعد دو ساعت دیگه چشمهایم داشت بسته میشد و صبح زود باید بیدار میشدم.
گفتم با یه شب بخیر مامان رو خوشحال کنید😁
اونها هم خندیدن وبا دلخوری رفتند.
نمیدونم شاید حق با اونها بود ولی ساعت نزدیک ۱۲ شب بود و من که از بعد نماز صبح نخوابیده بودم واقعا توان ادامه نداشتم...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت یازدهم.
سال اول دبیرستان رو که تمام کردیم دنیای من عوض شد.
قشنگ یادمه قبل اینکه تابستون بشه هر روز مهدی می اومد دم ایستگاه تاکسی تا با هم بیاییم.
گاهی هم من زودتر میرسیدم.
یه بارم برادران گشت ارشاد ما دو تا رو تو کوچه گرفتند و میخواستند ببرند که مامانم رسید ...
آنچنان یه دستی زد که من و مهدی هم کف کردیم ...😳
فوری گفت مهدی جان خاله بیا ناهار سرد میشه سفره رو پهن کردم
مامانت اینا منتظرند!
من و مهدی😳
برادران گشت ارشاد 😓
اونها که رفتند با ترس اومدیم جلو و مامانم گفت صد دفعه گفتم اونقدر با هم نپلکید.
مردم حرف در میارن😡
اگر بابات بفهمه ..
و من یاد درد دستم افتادم ..
مهدی خندید و رفت و عذر خواهی کرد.
منم اومدم و مامانمو بغل کردم و گفتم به بابا نگو...😔😔
گفت یه گردگیری بکن تا نگم ...😏
آخه چرا 😒😒🙈🙈
💠 بعد از اون روز جلوی در دیگه سعی میکردم یه موقع هایی بیام بیرون که مهدی رو نبینم.
تا اینکه یه روز از پیچ کوچه که وارد شدم پیام جلوم سبز شد.
سلام کرد.
جواب دادم و رد شدم.
گفت صبر کنید کارتون دارم.
گفتم بفرمایید؟
در حالیکه چادرم رو محکمتر میگرفتم برگشتم.
گفت ببینید عقاید هر کس به خودش مربوطه اما اینطوری یه کم ...
گفتم یه کم چی؟
گفت عجیبه...
گفتم کاری ندارید؟ سرم را انداختم پایین که بیام خونه
دوباره گفت مهدی حالش بده😞
بدون اینکه برگردم ایستادم.
دلم آشوب شد.
چی شده بود.
نمیخواستم برگردم تا بفهمه.
احساس میکردم قشنگ رنگم پریده.
ادامه داد چند وقته حالش بده...
برگشتم و گفتم چرا؟!!!
گفت نمیدونید؟
گفتم نه.
گفت نمیتونه با شرایط جدید شما کنار بیاد.
گفتم شرایط من به اون چه ربطی داره؟
گفت واقعا فکر میکنید ربط نداره؟
گفتم نه.
گفت داره!
آن همه آینده خودش رو با شما بسته.
حالا شما همه چیز رو خراب کردید.
گفتم من آینده کسی رو خراب نکردم
گفت کردید خودتون نمیفهمید!!
عصبانی شدم و پشتم رو کردم بهش.
از طرفی نگران مهدی بودم و از طرفی عصبانی از پیام...
یه چند قدم اومدم جلو و دوباره برگشتم.
گفتم برو صداش کن ببینمش
گفت باشه همین الان
رفت صداش کرد و اومد جلو در.
پیام رفت و من مهدی رو دیدم
خدای من چقدر لاغر شده بود!
سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به چشمهای سبزش نیفته.
نمیدونستم بتونم مقاومت کنم.
اونقدر دلتنگش بودم که اندازه نداشت...
همین طور که زمین رو نگاه میکردم گفتم پیام گفت حالتون خوب نیست.
چیزی شده؟
با صدای گرفته ای گفت:
الان با من داری حرف میزنی؟
گفتم مگه غیر من و شما کسی هست؟
گفت یعنی من رو زمین هستم که زمین رو نگاه میکنی؟😞
چطوری باید بهش میگفتم که طاقت نگاه کردن به چشمهای سبزش رو ندارم.
گفتم لطفا فقط به حرفهای من گوش بدید.
گفت باشه گوش میدم.
میشه قدم بزنیم؟
گفتم نه
گفت بفرمایید.
بهش گفتم نمیدونم از کی و چطوری شما به من وابسته شدید ...
حرفم رو قطع کرد و گفت من فقط ...شما نه ...
گفتم اجازه بدید حرفم تموم بشه
گفت باشه سرکار خانم .....
گفتم بله آقا مهدی ...
دوران کودکی و نوجوانی تمام شده.
هر آدمی یه سرفصل های جدید تو زندگیش داره و من نمیدونم چطوری این باب جدید تو زندگیم باز شده.
فقط این رو میدونم که نمیخوام به دوران گذشته خودم برگردم..
در مورد آینده هم اونقدر خودم ابهام دارم که نمیتونم هیچ قولی بدم و هیچ تصمیمی بگیرم.
بنابراین بهتره عاقل باشی و مسیر زندگی خودت رو ادامه بدی.
معطل من نشو.
خدا را چه دیدی..
شاید دوباره سرنوشت ما رو تو مسیر هم قرار داد...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از بنات الزینب
🪴زندگی آموختنیست🪴
🔸️کارگاه #آموزشی مشاوره پیش از ازدواج
▫️ویژه بانوان
🔹️استاد: سرکار خانم چرخه
▫️روانشناس
▫️زوج درمانگر
▫️مدرس مهارتهای پیش از ازدواج
🔻 عناوین کارگاه:
✅ شرایط تحقق ازدواج موفق
✅ اشخاص پرخطر برای ازدواج
✅ ملاکهای انتخاب همسر
✅ روابط گذشته
✅ و . . . . .
برای رزرو این کارگاه هیجانانگیز، به آیدی زیر مراجعه نمایید و یا با زینبیه گلشهر کرج در تماس باشید:
🆔️@zeynabiye_amuzesh
☎️ 02634642072
____________________
#ازدواج #موفق #مشاوره #انتخاب
💫💕💫💕💫💕💫
@banatozeynab
@banatozeynab
💫💕💫💕💫💕💫
May 11
بنات الزینب
🪴زندگی آموختنیست🪴 🔸️کارگاه #آموزشی مشاوره پیش از ازدواج ▫️ویژه بانوان 🔹️استاد: سرکار خانم چرخه ▫
❌فوری فوری❌
🟣 میزان هزینه این کارگاه به اختیار شما شرکت کنندگان عزیز میباشد. 🟣
#نهایت_حد_توان 😅😊
💕💫💕💫💕💫💕
@banatozeynab
@banatozeynab
💕💫💕💫💕💫💕
•
*┅═┄⊰༻🔆﷽🔆༺⊱┄═┅*
☀️دعاي روز شنبه
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
پروردگارا!
مادامي كه در اين جهانم، به كاري موفَّقم بدار كه برايم سودمند باشد،
به علوم و اسرارِ كتابِ خود مرا شرحِ صدر عطا كن،
و به قرائت قرآن گناهانم را محو بگردان.
[ يا ربّ من فقط قرائت قرآن نمي خواهم كه همچون طفلي كتابي در دست ميگيرد و مي خواند و نمي داند كه چه
مي خواند...
نه!
من معرفت به قرآن ميخواهم.
كه اگر بدانم كه چه ميخوانم، آن وقت ميدانم كه چه
مي خواهم:
كه فقط رضاي تو رو مي خواهم! ]
#دعای_روز_شنبه
#پناهم_باش
#بنات_الزینب
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 @banatozeynab
*┅═┄⊰༻🔆🔆🔆🔆༺⊱┄═┅*
گفتند باز میشود از قم، درِ بهشت
ما را ببر بهشت تو ای خواهر بهشت ...
▪️سالروز رحلت حضرت فاطمه معصومه سلاماللهعلیها تسلیت باد.
@banatozeynab
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت دوازدهم.
سکوتش باعث شد سرم رو بلند کنم.
حلقه های اشک چشمهاش رو قشنگتر کرده بود.
سرم رو انداختم پایین دلم میخواست بگه من هم همراهت میشم تو این دنیای جدید ...
با تمام وجودم این رو میخواستم ...
اما گفت دیگه نمیشناسمت....
تو خیلی عوض شدی...
اما علاوه بر ظاهرت، فکرت، احساست و... تغییر کرده.
من....... خودم رو میخوام ....
گفتم متاسفم ...
گفت سخته ولی فراموشت میکنم ...
گفتم خوبه ...
روم رو برگردوندم تا اشکهام رو نبینه.
گفت فقط یه بار راست بگو ...
تمام این سالها بازیم دادی...
گفتم نه....
گفت یعنی...
گفتم بله...
با صدای بلند گفت لعنتی پس چرا خرابش میکنی...
گفتم چون #عشق_پایدارتری پیدا کردم ....
برگشتم دوباره سمتش ...
دیگه از اینکه اشکهام رو ببینه ابا نداشتم.
شاید آخرین دیدار بود .
گفتم حجت من بر ناپایداری این عشق من و تو همین بود که الان اتفاق افتاد.
گفت چی؟
گفتم وقتی دیدی همراهت نمیشم
خیلی راحت گفتی فراموشت میکنم.
تو من رو برای خودت میخوای.
برای لحظات خوبی که با هم داشتیم.
من کسی رو میخوام که من رو برای خودم بخواد.
گفت پس پای کس دیگری در میانه.
گفتم تو اینطوری فکر کن.
گفت از برادران بسیجیه ؟
که اینطوری تغییر قیافه دادی؟
چادر دوست داره؟
عصبانی شدم.
دلم میخواست بزنمش.
گفتم تو درموردمن چی فکر میکنی؟
دل من ترمینال نیست که آدمها بیان و برن.
مواظب خودت باش.
گفت پس هنوز ....
گفتم خدانگهدار.
اومدم تو خونه و صدای محکم بسته شدن درشون رو شنیدم که انگار به من نشان داد تمام شد
تو خانه تنها بودم خودم رو روی تخت انداختم و بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم فقط گریه کردم.
با صدای خواهرم از خواب بیدار شدم وسط گریه خوابم رفته بود.
گفت زنده ای؟
ترسیدم وقتی دیدم اینطوری دمر افتادی رو تخت .
سرم رو که بلند کردم یهو گفت چته؟
گفتم هیچی.
گفت چی شده؟
نتونستم خودم رو نگهدارم و گفتم همه چی تمام شد و باز هم گریه کردم.
گفت چی ؟ کی ؟
گفتم مهدی ..
خواهرم میدونست ماجرای من و مهدی رو ...
حتی بارها کنایه های فاطمه خانم رو شنیده بود که در مورد من و مهدی حرف میزد و لبخند رضایت مامانم ....
بغلم کرد و گفت آخه عزیزم چرا با خودت اینطوری میکنی.
مگه زندگی قبلیت چه اشکالی داشت که یهو اینطوری کردی؟
کی نشست زیر پات؟
و من میدونستم که اگر هم از آتشی که در جانم روشن شده براش حرف بزنم فایده ای نداره.
فقط گریه میکردم و اون نوازشم میکرد.
صدای پدر و مادرم که از تو هال بلند شد فهمیدم اومدن.
دیگه توان جواب دادن به آنها رو نداشتم.
بهش گفتم بگو من خوابم ..
گفت باشه ولی شام نخوردی ...
گفتم نمیخوام فقط یه کم آب بیار ...
گفت باشه ...
و لباس هام رو عوض کردم تو تاریکی و یواش رفتم زیر پتو رو تخت ...
صدای مامانم رو میشنیدم که میگفت وا چرا گذاشتی بدون شام بخوابه ....
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f