🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_700
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-اون پسره... اسمش رو یادم رفته... همون که زدیش.
-استیون؟
-اها اره خودشه، همون مرده.
و من یک مرتبه رنگ از رخم پرید.
ان ترسی که ماه ها پیش به سراغم نیامده بود و همه از نداشتنش تعجب می کردند حالا بدجور گریبانم را گرفته بود.
خیال می کردم کف دست هایم عرق کرده است و به گوش هایم شک کردم.
نه... نباید...
حالا که همه چیز داشت خوب پیش می رفت نباید یک مرتبه همه چیز خراب می شد. نجلا...
حالا فقط خودم نبودم که از پایان این بازی بترسم. حالا نجلایی بود که برایش جان هم می دادم و چطور می دیدم که جانش در خطر هست اخه؟
بزاق دهانم را به سختی پایین دادم.
-داری مسخره می کنی؟
-نه امیرپاشا.
عصبی شدم. امکان نداشت حالا..
من و نجلا هنوز در یک خانه نرفته بودیم، من و او...
من....
-بسه دیگه، یه نقطه ضعف گیر اوردی عین پتک می خوای بکوبی تو سرم، خب ازم متنفری به درک، می خوای انتقام بگیری از خودم بگیر چرا..
زبانم نچرخید که بگویم چرا از زندگی ام، چرا از سازه هایی که بعد از این سال ها تنهایی می خواستم بنا کنم مایه می گذاشت؟ چرا....
دیگر این فضای خفه درون ماشین را نتوانستم تاب بیاورم. در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
عصبی دستی میان موهایم کشیدم. همان دستی که حسابی رگ هایش برامده شده بود و سرخ شده بود.
حتی بیرون از ماشین هم هوا خفه بود. انگار یک نفر گلویم را گرفته بود محکم چسبیده بود.
من تا به حال این قدر نگران یک ادم نشده بودم، امان از نجلایی که تمام حس های تازه را به من منتقل کرده بود.
نمی شد به همین راحتی قید تمام زندگی را زد.
سرم را برگرداندم. ان طرف ماشین ایستاده بود.
دستم را در هوا تکان دادم.
-اخه اگه اون بمیره چرا باید تو خبر داشته باشی؟ من رو میزاری سر کار؟
به ولا....
دستش را بالا اورد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_701
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
من حرفم را خوردم اما یک صدایی از درونم فریاد می زد.
یک صدایی که می خواست نعره بزند حالا نه.
حالا که همه چیز درست شده بود، حالا که من طعم داشتن نجلا را چشیده بودم و می خواستم او را در لباس سفید عروسی ببینم نباید این طور می شد.
-تند نرو بابا، من اون قدر ها هم پیگیرت نیستم بخوام انتقام بگیرم. اون روز که آبجی فوت شد گوشی ارش دست من بود.
منتظر نگاهش کردم.
نفس هایم به زور بالا می امد و در راهش پوست گلویم را می خراشید. انگار برای خفه شدن التماس می کرد.
-یکی زنگ زد، امریکایی صحبت می کرد، گفتش که اون مرده و بهت بگم هر چه زودتر خودت رو گم و گور کنی.
-بعد تو الان باید بهم بگی؟
و نعره ای بود که انگار از انتهای وجودم بلند شد. خیال می کردم الان هست که حنجره ام پاره شود.
من الان وسط میدان نابودی بودم. خودم که مهم نبودم، من که از نابودی نمی ترسیدم، اگر مرد جا زدن بودم هیچ وقت ان کار را نمی کردم اما نجلای من... او را نباید به این میدان می کشیدم.
و او هم مانند من فریاد زد:
-احمق، اون موقع تو تازه یک هفته بود عقد کردی، خواستم بهت بگم اما نمی شد، وقتی دیدم با چه شور و شوقی برای هم حرف می زدین، وقتی اون عشق لعنتی رو توی چشم هاتون دیدم نتونستم بگم.
خیال کردم می تونم ازتون محافظت کنم، گفتم چهارتا مامور امریکایی هستند دیگه، من هم ادم کم ندارم. ازتون مراقبت می کنن.
پوزخند صدا داری زدم.
-بی خبر از ما؟
ماشین را دور زد. این بار صدایش ارام شده بود و دیگر از ان پسر وحشی خبری نبود اما من از هر زمان دیگری زخمی تر شده بودم.
-می گفتم که با عشقت زندگی نکرده نابود بشین و ترس کلا پایه ی زندگیتون رو به هم بریزه.
مسخره خندیدم. هر چه فکر می کردم نمی توانستم این داستان شوم را باور کنم. نمی توانستم بفهمم که به همین راحتی ان پسر مرده است و من این بار قطعا قاتلی شدم که چند نفر دنبالم هستند.
-بالاخره که باید می فهمیدم.
-چهل روز با ارامش زندگی کردن کمه؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_702
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
نفس کلافه ای کشیدم. کتم را در اوردم و از پنجره داخل ماشین انداختم. آتشی که درونم بر پا شده بود با هزار سطل اب هم خنک نمی شد.
دو دکمه ی بالای پیراهنم را باز کردم و استینم را بالا زدم. دانه های عرق را روی پیشانی ام حس می کردم.
چطور باید از نجلا محافظت می کردم؟ آن آدم ها آن قدری خطرناک بودند که همه طوره می توانستند دستم را بخوانند. اگر خودم را بهشان معرفی می کردم که دیگر اسیبی به نجلا نمی رساندند، نه؟
ولی بعد از من چه بلایی سر نجلا می اید؟ پس تکلیف آن همه رویایی که دوتایی کشیده بودیم چی می شد؟
من دیگر نمی توانستم این قدر راحت مرگ را قبول کنم وقتی این همه دلبستگی در این دنیا داشتم.
دستی به صورتم کشیدم که دوباره قطرات باران باریدند. این باران هم نمی توانست حال من را خوب کند، هیچ چیز جز آن نگاه های معصوم نمی توانست هم من را از هم ویران کند و هم از اول بسازد.
چند دقیقه ای همین طور راه رفتم.
-خیال می کردم که بعد از یک ماه بیخیال میشن.
دستم را به کمرم زدم و پوزخند صدا داری کنج لبم نشست. این پسر خوش خیال تر از این حرف ها بود.
حق داشت، او که با ادم های کله ی گنده ی امریکا نشست و برخاست نداشت تا بفهمد چه موجوداتی هستند. تا کسی را که می خواهند گیر نیاورند و نابود نکنند ول کن این ماجرا نیستند.
-ولی اون ها پیدات کردند.
عصبی سرم را تکان دادم و زیر لب با خودم حرف زدم.
-نمی شد زودتر بمیری من حداقل نجلا رو توی زندگیم نیارم؟ تو گند کاری می کنی، تو جون یه دختر رو شاید هم صدتای دیگه رو می گیری، تو دنبال عیش و نوشت بودی و تقاصش رو باید ما بدیم
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اعمال روز #اربعین
༺⃟•ུྃ
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_703
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به کاپوت ماشین تکیه دادم و لب های خشکیده ام را با زبان تر کردم.
-دیروز به نجلا حمله کردند.
سرم آن چنان با سرعت به سمتش چرخید که صدای استخوان های گردنم حتی در رعد و برق اسمان هم شنیده شد.
-نجلا؟
ضربان قلبم یک لحظه ایستاد. حس کردم تمام خون های رگم خشک شده است.
-دیروز غروب وقتی داشت می رفت خونه ی حاج مرتضی دم در خواستند برن سمتش که ادم های من سر رسیدن و نذاشتند. نجلا بهت نگفته بود؟
هر چه فکر می کردم چیزی به خاطر نداشتم. دیروز تا دیر وقت توی شرکت مانده بودم اما نه موبایلم زنگ خورد و نه امروزی که رفته بودم دنبالش حرفی زده بود.
شده بودم مانند ادمی که چند سالی بیهوش بوده است و وقتی بیدار می شود می بیند کلی اتفاق افتاده است اما از هیچی خبر نداشت.
هر کلمه ای که سیاوش می گفت مانند پتکی بر سرم اوار می شد و من گیج و منگ نمی دانستم باید چی کار کنم.
-نجلا که اسیب ندید؟
-نه، خیلی ترسیده بود اما اسیب جسمی ندید.
چرا پس به من نگفته بود؟
حسابی از دستش کفری شده بودم. چنین اتفاقی برایش افتاده بود و جانش در خطر بود حتی به من یک کلمه هم حرفی نزده بود
مگر قرار نبود چیزی را به اندازه ی سر سوزن هم از هم مخفی نکنیم
-حالا خودت رو جمع کن پسر، فکر نمی کردم این قدر ضعیف باشی.
من دیگر کنترلی دست خودم نداشتم. با غضب به سمتش رفتم. یقه اش را گرفتم و محکم به ماشین کوبیدمش تا بفهمد مسخره کردن من ان هم در این حال چه عواقبی دارد.
از میان دندان های به هم قفل شده ام غریدم:
-ببین پسر جون، به فرض دایی، من برای نجلا ضعیف ترین ادم این شهر هستم، درست... اما بهتره تو حواست به رفتارت باشه که پای ادم های دیگه گردباد می شم و به خاک و خول می کشم تموم زندگیت؛ فکر کنم خبر از دیوونگیم داشته باشی که تونستم ادم بکشم.
البته تو فقط یکیش رو می دونی.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_704
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-دستش را بالا برد. ابروهایش را برای پشت سرم تکان داد.
سرم را برگداندم و چند تا مرد را دیدم که داشتند با سرعت به سمتمان می امدند. دستشان زنجیری بود. از تیپ و لباسشان معلوم بود از این داداش مشتی ها هستند که ادم کشتن براشون مثل اب خوردنه.
با پوزخند به سمتش برگشتم.
-ادم هات این ها هستند؟
دستش را تخت سینه ام گذشت و من را به عقب هل داد. تلو تلو خوران چند قدمی عقب رفتم اما توانستم تعادلم را حفظ کنم و پخش زمین نشوم.
-همین ادم ها زنت رو نجات دادن.
-من ازت کمک نخواسته بودم اقا سیاوش که الان بخوای منتش رو بذاری، همون روز اول یک کلام دهنت رو باز می کردی.
-الحق که پسر همون مادری، خوبی کردن هارت می کنه.
جوابش را ندادم و چند قدمی ازش دور شدم.
شاید بعد ها بابت این چهل روز فرصتی که به هردویمان داد برای داشتن یک زندگی ارام تشکر می کردم اما الان گیج بودم. الان نمی دانستم چی درست است و چی نادرست، نمی دانستم باید چه راهی را بروم که تمام پیشروی هایشان در این چهل روز را خراب کنم.
-گفتی خونه ام رو شناسایی کردند؟
-نه، فقط خونه ی حاج مرتضی رو.
ضربه ای به پیشانی ام زدم. ای کاش خانه ی خودم را پیدا می کردند، هیچ دلم نمی خواست حاج مرتضی و خانواده اش هم در خطر بیفتند.
-امروز هم تعقیبت نکردند، خیالت جمع.
سرم را تکان دادم. موبایلم را از جیبم در اوردم و شماره ی نجلا را با سرعت گرفتم.
-جانم.
لب هایم را باز کردم تا برای مخفی کاری دیروزش سرش فریاد بزنم اما با دیدن سیاوش لب هایم جمع شد.
-بزاق دهانم را قورت دادم و سعی کردم ارام باشم.
-کجایی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_705
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-من؟ خونه ی ارش این ها دیگه، تو مگه نیستی؟
-نیم ساعت دیگه اماده باش میام سر کوچه.
-چرا؟ چی شده؟
-فقط مراقب باش ارش نفهمه دنبالت راه نیافته.
-امیرپاشا خوبی؟
-نه. حرف میزنیم حالا.
-باشه.
موبایل را قطع کردم. شماره ی آژانسی را گرفتم.
-سلام.
-سلام، بفرمایید.
-یه ماشین می خواستم ب...
موبایل از دست هایم کشیده شد. عصبی به سمت سیاوش برگشتم. اخم های او هم حسابی در هم بود. او دیگر چه مرگش شده بود؟
-میگم پیدات کردن، ریختن تو ایران، اون وقت تو زنگ می زنی اژانس بیاد دنبالت؟ احمقی، نه؟
-احمق نیستم، نمی خوام بیشتر از این زیر بار منت تو باشم.
-برو بابا.
دستش را در هم تکان داد و به سمت ماشین رفت.
-حالا ما یه چیزی گفتم، تو عین دختر های دو سه ساله قهر نکن لطفا.
در ماشین را باز کرد. منتظر ایستاد تا من هم به سمت ماشین بروم اما من همین طور نگاهش کردم. یعنی واقعا این پسر می خواست کمکم کند؟
واقعا او می توانست این قدر خوب باشد، پس ان نفرت در چشم هایش و آن اذیت هایش را کجا دلم می گذاشتم؟
-خودم اوردمت، خودمم می برمت، سوار شو.
نفس کلافه ای کشیدم و من هم به سمت ماشین رفتم.
دانه های باران از تار موهایم روی صورتم می چکید. لباسم به بدنم چسبیده بود، دقیقا مانند وقت هایی که عصابم خراب بود و با لباس وارد حمام می شدم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
چند دقیقه ای گذشت. هنوز ارام نشده بودم اما مانند لحظه ی اول آن قدر ها هم گیج و منگ نبودم که ندانم چی به چی شده است.
-این همه ادم از کجا اوردی؟ نکنه خلافکاری؟
-هی، بگی نگی.
-چه خلافی؟
-باید بگم؟
شانه ای بالا انداختم و سرم را برگداندم. توقع بیشتری هم از این پسر نداشتم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_706
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دستم را از پنجره بیرون بردم که قطرات باران شلاق وار به آن خوردند.
-مواد.
نیم نگاهی بهش انداختم. به صورتش نمی خورد که معتاد باشد. شاید فقط وظیفه داشت که جوان های مردم را نابود کند و خودش را سالم نگه داشته بود!
-البته بودم، دیگه نیستم... تا قبل از این که ابجی بفهمه.
-این ادم ها از همون موقع موندن برات؟
سرش را تکان داد. نفس کلافه ای کشیدم. دیگه واقعا مغزم جواب فکر کردن به کارها و عاقبت او را نمی داد. یک نفر به اشتباه زن و بچه هایش را از خانه بیرون می کند و اتش کارش دامن این همه ادم را می گیرد.
من و سیاوش و اتنا و آن زن و پدر و حتی آن مردی که نمی دانم من کشته بودمش یا در اتش ها سوخته بود.
ماشین را گوشه ای پارک کرد.
دستم به سمت دستگیره رفت.
-نمی خوای به ارش بگی؟
-قبل از تموم شدن مراسم نه.
از ماشین پیاده شدم که نجلا هم با سرعت از در بیرون امد. کیفش را بالای سرش گرفته بود و همین طور می دوید. هر قدمی که بر می داشت قطرات اب به بالا پرت می شدند و این دختر دیروز چه بلایی سرش امده بود؟
از همان فاصله قفل در ماشین را باز کردم که زودتر از من سوار ماشین شد.
دیروز تا پای مرگ رفته بود و من خبر نداشتم؟ پس به چه درد می خوردم؟
من خبر از قلب ضعیف این دختر داشتم. من می دانستم که دیروز هزار بار جان داد و باز هم حرفی به من نزده بود.
تفس کلافه ای کشیدم و سوار ماشین شدم.
-سلام، خوبی؟
-سلام.
ای کاش هیچ وقت به این دختر دل نمی بستم.
سیاوش آن روز در قبرستان راست می گفت. من نجلا را قربانی زندگی خودم کردم و این احمقانه ترین کار ممکن با کسی که دوستش دارم بود.
-امیرپاشا؟
همین طور که از کوچه خارج می شدیم برگشتم و منتظر نگاهش کردم.
-چی شده؟
-میریم خونه حرف می زنیم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_707
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
چند دقیقه ای گذشت اما این دختر مگر می توانست طاقت بیاورد. من می شناختم و او و حس فضولی اش را می دانستم که به همین راحتی ها تا خانه دوام نمی اورد.
-از دست من دلخوری؟
-اون که اره، ولی ماجرا این نیست نجلا.
-چرا؟
-این جا جای گفتنش نیست.
چند دقیقه ای سکوت کرد و باز با صدای ارامی گفت:
-سیامک چیزی گفته؟
-از چی؟
-از... ای بابا، بگو چی شده.
-نجلا لطفا؛ الان میرسیم خونه حرف می زنیم.
این بار با صدای محکم دیگر نپرسید. قفل شدن انگشت هایش در هم را می دیدم اما نمی توانستم که در وسط خیابان این موضوع به این مهمی را به او بگویم.
-میشه این قدر تند نری.
نگاهی به عقربه ی کیلومتر شمار کردم. کی این قدر سرعتم بالا رفته بود که نفهمیدم؟
تازه متوجه شدم که پایم را با حرص روی پدال گاز فشرده بودم. پایم را کمی برداشتم و به راه ادامه دادم.
تا بالاخره به خانه رسیدیم. توی اسانسور هم هیچ حرفی نزدیم اما سنگینی نگاه های زیرکی نجلا را حس می کردم. وقتی این طور معصوم می شد دلم می خواست بیخیال تمام اتفاقات بشم و او را محکم به خودم بفشارم.
اما در اسانسور باز شد و همه ی نقشه های ذهنی ام را خراب کرد.
با هم وارد خانه شدیم. هنوز کفشم را در نیاورده بودم که گفت:
-امیرپاشا بگو دیگه.
سرم را تکان دادم و وارد هال شدم. او هم پشت سرم امد. نگرانی را در چشم هایش می دیدم. من چطور به این دختر معنای خطر را می گفتم؟
اما او باید می فهمید. او باید...
-بگو.
دستی میان موهام کشیدم. او می توانست قید من را بزند؟ او می توانست بیخیال زندگی پر دردسر من شود و دنبال زندگی خودش برود؟
نه می توانستم او را قربانی زندگی ام کنم و نه می توانستم جدایی اش را قبول کنم.
-ببین نجلا...
دستش را بالا اورد و مانع حرف زدنم شد.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_708
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-اول بگو چرا از دستم دلخوری.
و صدایش اخرش لرزید. من اگر خودم هم می خواستم نمی توانستم با دیدن این چشم ها باز هم از دست این دختر دلخور باشم. اصلا نمی شد این نگاه را دید و باز هم بازخواستش کرد.
ولی او می دانست حتی فکر در خطر بودن جانش هم من را تا مرز جنون می برد؟
-دیروز چی شد نجلا؟
-پس سیامک گفته.
-سیامک نگفته ولی... چرا من باید از دیگران بشنوم.
-امیرپاشا خیلی ترسیده بودم.
و یک مرتبه بعضش ترکید و خودش را در اغوش من پرت کرد. چند ثانیه ای همین طور مات و مبهوت از کار یک مرتبه ای اش مانده بودم.
تا بالاخره به خودم امدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و او را محکم به خودم فشردم.
شانه هایش اشوب می شد. و لعنت به منی که این دختر ضعیف را وارد زندگی خودم کرده بودم. لعنت به من خودخواه که او را هم مانند خودم عاشق کردم و لعنت به من که حتی نتوانسته بودم از عشقم محافظت کنم.
سرم را روی موهای ابریشمی اش گذاشتم و هر اشکی که او می ریخت چیزی مانند یک بنا در قلبم فرو می ریخت.
-تعدادشون خیلی زیاد بود... می خواستند کیفم رو بدزند.
پوزخندی گوشه ی لبم نشست. تعدا زیاد برای چی می امدند تا کیف بدزند؟
سرش را از روی سینه ام برداشتم. کمی از گوشه ی شالش برای لباس های خیسم، تر شده بود.
صورتش را با دست هایم قاب کردم.
-چیزی نیست عزیزم، به خیر گذشته.
-چقدر خوب بود اگه همیشه کنارم باشی، اون وقت از هیچی نمیترسم.
لبخندی زدم.
و همین نگاه و همین چشم ها و همین لحن و همین عطر و همین نفس ها کافی بود تا من رها شوم از تمام ان استرس و اضطراب ها و ارام شوم.
او مانند بالی بود که می شد گاهی بیخیال همه چیز آن ها را تکان داد و از این زمین جدا شد به سمت آسمان ها.
انگشتم به سمت گونه هایش رفت و اشک هایش را پاک کردم.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃