[﷽]
💝نحوه اسارت #شهیدحججی 💝
#قسمت_بیستم
.
اول صبح وقتی نیروها توی چادر هایشان بودند، سه تا ماشین انتحاری حمله کرده کرده بودند به پایگاه چهارم.
یکی از نیروها که انها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود "داعشــــــی ها، داعشـــــی ها"
#محسن آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن.
ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفحر شد.😍
ماشین دوم، لبه خاکریز☺️ و ماشین سوم هم آمده بود داخل پایگاه😰و آنجا منفجر شد🤓.
ضربه بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها شهید شدند.
محسن هم محروح و زخمی افتاد روی زمین و بیهوش شد.
از پهلو و دستش داشت همینحوری خون می اومد.😢
یکدفعه تعدادی تویوتا که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند😱
درگیری شدیدی شد.آن از سه ماشین انتحاری و این هم از حمله ناگهانی داعشی ها....
فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر میشد. عده ایی عقب نشینی کرده بودند.
تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند.
باران گلوله از دو طرف ، در حال باریدن بود.
محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد.
اسلحه اش را برداشت، و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت #داعشی ها کرد💪🏻.
نفس هایش به سختی بالا می آمد.
کمترین جانی در بدن داشت😞.
داعشی ها قدم قدم جلو می آمدند.
نیروها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب مقاومت نداشتند.
راه چاره ایی نبود، همه عقب نشستند.
داعش جلو و جلوتر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید...
خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😢
تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد. به حالت نیمه بیهوش.
داعشی ها او را دیدند، به طرفش رفتند، رسیدند بالای سرش.
دست هایش را از پشت با بند پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد😣
#تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.
چادرها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش میسوخت و آسمانش مانند غروب #عاشورا شده بود..😭😭😭
#ادامه_دارد…💟
[﷽]
💝نحوه اسارت و شهادت #شهیدحججی 💝
#قسمت_بیستو_یکم
.
...محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود....
محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده تانک هستم و یک فرزند دارم.
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.
شکنجه هایی که دیدنش، مو را بر تن سیخ میکرد....
خوب که زجر کُشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دستش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
.
از زبان #مادر شهید
#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا"
موقعی که میخواست برود سوریه، بهش گفتم: "مامان، این رو دستت نکن. این داعشی ها کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."
این را که گفتم مصمم تر شد. گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما میپوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم.
محسن را که #شهید کردند و عکس های بی سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود !!!
داعشی ها آن را د آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یا فاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه آتش کینه ای را بر سر محسن خالی کردند.
#ادامه_دارد…💟
[﷽]
💝بعد از شهادت #شهیدحججی 💝
#قسمت_بیستو_دوم
تا مدت ها پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
بنا شد حزب الله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
به من گفتند: "می توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟؟"
می دانستم می روم در دل خطر، و امکان دارد داعشی ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاوردند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوریه به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقر داعش....
.
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید."
میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم.؟؟!!! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شـــــــــده..
بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید.؟؟!! مگه دین ندارید؟؟! پس کو سر جنازه؟؟؟؟؟ کو دست هــااااش؟؟!
حاج سعید حرف هایم را تند تند برای داعشی ترجمه میکرد.
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند مـی گفت: "این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را قطعه قطعه کنید؟؟!!
بالاخره داعشی به زبان آمد. گفت: " تقصیر خودش بود. از بس حرصمون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده ام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند میزد.
هر چه میکردم، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر...اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقـــط همینـــجا". نمیدانستم چه بکنم. شاید آن جنازه محسن نبود و داعش میخواست فریب مان بدهد.
توی دلم متوسل شدم به حضرت زهرا علیهاالسلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید"😭😭
یکهو چشمم افتاد بهـــ.........
#ادامه_دارد…💟
خادم بی بی🥀:
#1
#شهیده_زهره_بنیانیان
زهره بنیانیان در یک خانواده متوسط در شهر اصفهان به دنیا آمد . دوران شیرین ابتدایی را گذراند .ورود به دبیرستان همزمان با آشنایی اش با الفبای مذهب بود آنجا که برای حفظ حجاب مدت دو هفته از رفتن به کلاس محروم می ماند و بعداً با تعهد والدین اجازه ورود به کلاس می یابد . در عصری که بی بند و باری برای هر دختری امتیاز است وی حجاب را برمیگزیند . آشنایی با کتب شهید مطهری و شریعتی را از همین دوران آغاز میکند . در جلسات مذهبی شرکت و از آنجا به سوی سیاست کشیده میشود . (مادر او میگوید : زهره خیلی قرآن میخواند . از هر فرصتی برای دعا و نیایش استفاده میکرد . ذکر و یاد خدا همه وجودش شده بود . یک روز در آشپز خانه کمک میکرد و با همدیگر غذا می پختیم ، چند النگو در دست داشت بخار النگو ها را داغ میکرد دیدم که زهره عمداً دستهایش را روی بخار داغ میگیرد تا النگوها داغ شوند و بعد کمی آنها را به دستش می چسباند به من نگاه کرد و گفت : مادر نمیدانم آیا طاقت آتش سوزان جهنم را دارم یا نه ؟ تنی که تحمل این دما را ندارد چگونه آن آتش را تحمل کند .
خانم غازی استاد اخلاق و از شاگردان بارز و نمونه بانو امین درباره شخصیت او میگوید : زهره بنیانیان از ده ، دوازده سالگی به کلاسهای ما می آمد . حرف های معمولی او را خسته میکرد ولی درباره اصول عقاید بخصوص توحید و معاد باعث شادیش بود . در نیمه شب ها که با با خدا راز و نیاز میکرد مشاهداتی عرفانی داشت که آن را برای ما بازگو میکرد و به سفارش ما همه آنها را در یک دفتر چه یادداشت می نمود . وقتی خصوصیات اخلاقی او را به خانم بانو مجتهده امین (اولین بانوی مجتهده ) گفتم سفارش کردند که حتماً با او به طور خصوصی کار شود چون روحی بزرگ داشت . او حقیقتاً یک روحیه ملکوتی داشت . )
تغییرات عمیق رفتاری او خانواده را نگران میسازد . فامیل که این نوع رفتار برایشان قابل توجیه نیست کم کم به او مهر جنون (دیوانگی)میزنند . شکاف عمیقی را بین خود و خانواده احساس میکند این فاصله ابتدا در قالب حجاب و پوشش اسلامی و بعداً بارعایت موازین شرعی و بجا آوردن عبادات از جمله نماز شب که خیلی ها با آن بیگانه بودند شکل میگیرد مطالعه قرآن گاهی آن قدر وقت او را میگرفت که اطرافیان حتی مادر را به تعجب وا میداشت
#دختران_هم_شهید_میشوند
#ادامه_دارد ....
🌱بِسـمِ ࢪبِّ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ📕
#قسمت_اول
#پیشگُفتآر 🦋
صبح یک روز خنک پاییزی🍂 سال ۹۳، تهرانپارس، چهارراه سیدالشهداء.
همه چیز آرام بود جز دل🌊 سعید که تنها علت ناآرامی اش امتحان📝 بود؛ ولی حالا...
–مگه چی گفت؟ مگه حرف بدی زد؟ بد کرد از ناموس مردم دفاع کرد؟ حقش این بود؟
سرهنگ👮♂ دست های سعید را که مثل دو قالب یخ❄️ شده است در دست میگیرد. از سرمای دست های او، حرارت🔥 عصبانیت سرهنگ هم کم میشود.
سعی میکند معنی کار های او را بفهمد.😇 دستش را آرام روی شانه ی پسر میگذارد. شانه اش گرم میشود😌 و بغضش آرام آرام سر باز میکند.😭 کلماتش در لا به لای هق هق گریه به سختی شنیده میشود.
–آقا....! آقا....!
سرش را بالا میآورد. به صورت سرهنگ خیره میشود.👁👁 اشک پهنای صورتش را خیس💦 کرده است.
#اِدامـہ_دارَد...🎈
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_دوم
#پیشگُفتآر 🦋
–مگه واجب نیست!؟ مگه واجب نیست!؟...
+چی؟ چی واجبه؟!!🤔
–امر به معروف. نهی از منکر.🌿
صدای نفس های طولانی و تند پسر، سرهنگ را نگران میکند.😥
+چرا پسرم. واجبه!!
–پس چرا؟ چرا اینجوری زدنش؟!!😭
ذهن🧠 سرهنگ برای لحظه ای جمع و جور میشود،
چهارراه سیدالشهداء، امر به معروف، نهی از منکر،... و جمله ای مثل مدار در سرش میپیچد.
«جوان طلبهای که به ضرب چاقوی اوباش...»
–#علی! #علی خلیلی !❤️
و سعید زمزمهی خفیف او را با بستن آرام چشم هایش تایید میکند.👌🏻
دست هایش را روی سر سعید میکشد و سرش را به نشانهی تأسف تکان میدهد. او نه حرفی برای گفتن دارد و نه پاسخی برای...😔
🔹برای سوالات مبهم جوانی ۱۹ ساله–هم سن و سال #علی– که پس از چند سال از #علی میپرسد!
🔸برای لبخند ناتمام #علی!
🔹برای رگ بریدهی گردنش!
🔸برای بدن نیمه لمس او!
🔹برای نگاه نگران مادرش که دو سال و نیم نگران بود و یک عمر نگران خواهد ماند!
🔸برای سکوت آنهایی که دست و پا زدن او در خون را با همهی جوانیاش به تماشا نشستند!
🔹برای نه گفتن و نپذیرفتن آمبولانس ها و بیمارستان هایی که امتیاز نامشان از امتیاز بودن جوانی با همهی جوانیاش بیشتر بود!
🔸برای آن همه بیتفاوتی به فریادهای #علی!
🔹و بالاخره برای سنگی که روی آن نوشته شده است....
🌹مُرَّبےِمُجـاهِدشَہــیدعَــلےخَـلیـلے🌹
ولادت: ۷۱/۸/۹ تهران
شهادت: ۹۳/۱/۳ تهران
#اِدامـہ_دارَد...🎈
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_سوم
#فصل_اول:شهادت🌹
آنقدر نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش را در آغوش مادر🧕 گذاشته بود فکر کردم کودکی را بغل گرفته و نوازش می کند.😔
نگاهش به نگاه مادر دوخته شده بود و با چشم هایشان چه عاشقانه با هم حرف میزدند.😍
اما نه! همه چیز تمام شده بود، همه چیز؛ دیگر نگاه #علی هم از حرکت ایستاد،
برق چشمان مادر خاموش شد و کاسه چشمانش آنقدر لبریز که سرریز شد😭
و روی صورت استخوانی پسرکش ریخت.💦
انگار دیگر هیچ چیز قادر نبود جسم #علی را تکان دهد.حتی اشک مادر...
مادر چنان مبهوت بود که جیغ های مبینا💥 هم نمی توانست او را متوجه کند.
صدای لرزان مبینا در حالی که مدام آب دهانش را قورت می داد و با پشت دست آب چشم و بینی اش را پاک میکرد آنقدر در میان هق هق هایش قطع و وصل میشد که واقعاً نامفهوم بود.😭😔
–دا...دا...دادا...داشم!
#اِدامـہ_دارَد...🎈
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_چهارم
#فصل_اول:شهادت🌹
جوان گوشی📱 را قطع کرد و به سرعت خودش را به منزل #علی رساند.
این مدت آن جا برای همه #رفقا پاتوق بود و یک جور دلگرمی...✨
مادر #علی شده بود مادر همه بچه ها.
اصلا هیچ کس جزء بودن #علی فکر نمی کرد.
مادر همچنان مبهوت بود و پسرک بر روی دستانش آرام😌 خوابیده بود...
–یواش! یواش تر! بچم بیدار میشه تازه خوابیده...!😞
جوان نمی دانست چه کار کند،☹️
قلبش داشت از جا کنده میشد.💔
بغض راه گلویش را بسته بود.😢
هیچ وقت مادر را اینطور ندیدهبود.
کم کم باورش شده بود #علی خوابیده رفت و صدایش کرد.
–#علی! #علی آقا!
اما مامان به نشانه اخم ابروهایش را کمی جمع کرد😠 و انگشت سبابه اش را روی بینی گذاشت🤫 و آرام گفت:
–هیس! ساکت! گفتم که خوابیده...
بغضش را قلپّی قورت داد😓 و در حالی که سرش را تندتند پایین و بالا می آورد با باز و بسته کردن چشمانش سعی می کرد حرف مادر را تایید کند.
–چشم مادر! چشم!
جوان حق داشت سرش را توی دیوار بکوبد؛ آخر بدجوری شوکه شده بود، 😰
اگر به گذشته میترکید یکی باید پیدا میشد وسط آن وانفسا او را دلداری می داد؛
خودش را جمع و جور کرد،
تنها کاری که از او بر می آمد این بود که مادر را راضی کند تا #علی را به بیمارستان🏨 ببرند.
بالاخره مادر راضی شد.
آرام اما سریع بدن بی جان و سبک #علی 💞 را در پتو پیچیدند و به بیمارستان🏨 رساندند.
#اِدامـہ_دارَد...🎈
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
هرشب یک قاچ رمان📖
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_پنجم
#فصل_اول:شهادت🌹
لبهای مادر همچنان بسته بود و چشم هایش خیره!
انگار آخرین صحنه ای که در ذهن او ثابت مانده بود صحنه تشنج دوباره #علی و بیهوش شدن او بود.😔
#علی را بر خلاف سایر بیماران به جای ۴۵ دقیقه، یک ساعت و نیم در اتاق احیا نگه داشتند.
سر #علی توی دست به دوستش بود و گاه گاهی با چشمان نیمه باز به چشمهای او لبخند می زد😊، همه امیدوار بودند. در این دو سال #علی به تحمل سختی عادت کرده بود و همه عادت به شرایط وخیم او.😞
اما مثل اینکه واقعاً این آخرین نگاه های او بود و دیگر برگشتی در کار نبود؛😭
آری! در پایان یک ساعت و نیم، #علی برای همیشه چشم های خندان و مهربانش را بسته بود،
همه شوکه بودند،😳 خیلی غیر منتظره بود.
حدود ربع ساعت سکوت سنگینی تمام بیمارستان🏨 را فرا گرفت،
مادر همچنان خیره در میان هیاهوی اطرافیان وارد اتاق🚪 شد، دو ساعت برای حرف های دل مادر با میوه دلش🧡 خیلی کم بود؛ کسی که در طی این دو سال دوباره کودکی اش را با مادر مرور کرده بود؛
حرف ها داشت و #علی این بار تمام وجودش گوش👂🏻 شده بود و سکوت، برای شنیدن حرف های او، آنقدر ساکت تا فقط مادر بگوید و او بشنود؛
اما نه! انگار کم کم بقیه حرف ها می ماند برای شب های جمعه از پشت پنجره سنگی مزار #علی؛💔
چون دو خانم وارد اتاق🚪 شدند و سعی داشتند با آرام کردنش، او را از اتاق بیرون ببرند. آنها مدام سرهایشان را در تایید مادر که می گفت:
«#علی زنده است، #علی زنده است!»🥀 تکان میدادند،
با صدای بسته شدن زیپ کاور، قلب مادر لرزید؛💔
کم کم گوش هایش👂🏻 صدای رفتن را می شنید، پسر آنقدر نحیف شده بود که گویا تنها روکشی بر روی برانکارد کشیده بودند، 😭
مادر به دنبال آنها به طرف ماشین سردخانه می دوید...
–آروم! آرومتر! بچم خوابیده،
یواش تکونش بدین، بیدار میشه!
الهی خیر ببینی مادر، یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه،
گردنشم اگه بالش زیر سرش نباشه خیلی اذیتش میکنه، 🛏
به جنب مادر! الان همینجوری میذارنش اون تو...🚑😭😔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_ششم
#فصل_اول:شهادت🌹
همه چشمها👁👁 از شدت بغض می لرزید،
کم کم صورتها خیس از اشک شد،😭 شانهها هم به لرزه افتاد و ناگهان صدای هق هق، سکوت سنگین بیمارستان🏨 را شکست
و مادر همچنان حیران و مبهوت به دنبال ردپای👣 #علی...،
او بی تاب #علی بود💔و همه نگران سلامتی او.😟
–روضه!✨
–آفرین! چه پیشنهاد خوبی؛ هماهنگیش با من.
جوان این را گفت و به سرعت به طرف منزل🏘 #علی رفت؛
ترتیب دادن یک مراسم روضه در چنین شرایطی تنها راه تسکین قلب❤️ مادر بود،
همه چیز آماده بود،
هرچند که سکوت خانه،
تخت خالی🛏 و به هم ریخته علی،
بالشی که هنوز جای گودی سرش روی آن مانده بود،😔
همه و همه دیگر روضهخوان نمیخواست...😭
از کلام دلنشین مداح قلب❤️ مادر آرام شده بود،
حتی با وجود اینکه ناله های بچه ها دیوارهای خانه🏠 را هم می لرزاند.💥😭
#اِدامـہ_دارَد...🎈
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_هشتم
#فصل_اول:شهادت🌹
در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند.
پزشک👨⚕ باید برگه را امضا میکرد📝 تا #علی را از پزشکی قانونی ببرند،
با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچهها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند.
شاید جز برای دوستان #علی برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨.
شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن #علی را به غسالخانه ببرند.😭
شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه.
–مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد.
_الله اکبر...🤲🏻
صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته #علی.
–قبول باشه حاج خانم!😍
دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد.
کمکم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود،
باید ماشین به طرف غسالخانه میرفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣
آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع)
زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛
با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙
نوشته شده بود.—
آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭
و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد.
نمیگذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید،
یک عده می گفتند نه!؛
اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_نهم
#فصل_اول:شهادت🌹
🔸«یه کفنی بود ۹ سال پیش من از کربلا آورده بودم. با تربت، توی کاظمین و اون سال ما رو سامرا هم بردن، خلاصه همه جوره متبرک شده بود. یادمه اون روز #علی کفن نداشت، من هم اونو گم کرده بودم. جالبه که تو عید مادرم بعد این همه سال اونو پیدا کرده بود.
زنگ زدم به یکی از بچه ها پرسیدم: #علی کفن داره؟ گفت:«نه حاجی!»
صبح که داشتم میرفتم کفن را با خودم بردم.»🔸
به هر حال با این اوصاف این یکی کار #علی آقا هم انجام شد!☺️
کم کم همه چیز آماده بود و قلب مادر در حال کنده شدن💔، باورش نمیشد که دیگر واقعاً دارد تمام می شود.
بچه ها هم دلشان می آمد می خواستند هرطور می شود آن لابهلاها مادر و پسر را کنار هم بنشانند.
قرار شد خانه خادم مسجد فاطمه الزهرا(س) آخرین مکان دیدار آن دو باشد.
–بیا مادر، بیا اینجا پیش #علی.
برادرا! اون در🚪 رو ببندید کسی تو نیاید.
جوان بیچاره خیلی اذیت شد،😩 باید نمیگذاشت کسی داخل بیاید،
کار سختی بود و شروع آخرین دقایق لحظات دیدار ۱۲،۱۳،۱۴،۱۵... تنها ۵ دقیقه.😣 ۲،۳،۴...و آخرین دقیقه شاید دیگر تنها چشم های👁👁 مادر بودند که حرف میزدند.
–حاجی، باز کردن در🚪 با شما.
–تق تق تق!!✊🏻✊🏻✊🏻
قلب مادر لرزید💓
در باز شد و #علی را به دستان مهربان🌸 ما مردم سپردند و پیش چشم های خیس😭 مادر پسرک مثل پرنده🕊 بر روی دست ها پرواز می کرد.
تشییع باشکوهی بود روز سوم3⃣ فروردین!! ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و...
هیچ کس فکرش را هم نمیکرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای.
برگه های زیارت عاشورایی که دوستان #علی پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد،
چشم ها می بارید💦 و همه مشغول خواندن.
–چقدر خوشگله!!😍 جانباز بوده!؟
–نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدن🗡 –سال ۹۲— بعد دو سال و نیم هم #شهید🌹 شد.
از چهارراه تلفنخانه به سمت هفت حوض جای سوزن انداختن نبود،
۱۴ هزار نفر برای یک #شهید🌹 آن هم در عید سال ۹۳!😳
باورکردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین🚗 هم بوق نمی زد،❌ انگار همه به احترام #علی سکوت کرده بودند.🤫
«پدر و مادر #شهید 🌹:
ده پانزده روز بعد شهادت #علی مادر شهیدی به منزل ما آمدند،
گفتند: خواب پسرم را دیدم تا به خوابم اومد گفت باید برم. گفتم کجا!؟ گفت #شهید داره برامون میاد. سرم خیلی شلوغه. گفتم: کیه؟ گفت: #علی خلیلی!! ایشان اصلاً #علی را نمی شناختند و فرزندش آن هم در زمان جنگ تحمیلی #شهید شده بودند وقتی تصاویر مربوط به شهادت #علی را در تلویزیون🖥 دیده بودند با کلی زحمت منزل🏡 ما را پیدا کردند.»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━