eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
970 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱لب تشنۀ یاری بخوان عجّل فرج را... مشتاق دیداری بخوان عجّل فرج را... 🌱ماه خدا آمد ز رَه در طول این ماه هنگام افطاری، بخوان عجّل فرج را... افطارمان را با شیرینی دعا برای ظهور آغاز کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ فرصت‌طلایی... سحر‌ماه‌رمضان‌فرصت‌خیلی‌خوبی‌است. مقام‌معظم‌رهبری(مدظله‌العالی) فرهنگی‌هنری‌،فضای‌مجازی‌بسیج‌ دانش‌آموزی‌حوزه‌حضرت‌روح‌الله‌(ره‌)بیضا
دو شنبه: يا قاضيَ الحاجات (۱۰۰مرتبه) بِسمِ الله الرَّحمَن الرَّحِیم يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، روزه داشتن بر شما مقرر شد، همچنان كه بر كسانى كه پيش از شما بوده‌اند مقرر شده بود، تا پرهيزگار شويد. (۱۸۳ البقره) صَبَاح الخَیر وَالنُّور وَالعَاقِبَه لِلمُتَّقِین دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین. خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان و از بندگان شایسته فرمان بردار و از اولیای مقرّبت به مهربانی خودت ای مهربان ترین مهربانان. قَالَ اميرالمؤمنين عَلی عَلیه السَّلام صَومُ القَلب خَیرُ مِن صِیامِ اللِسَان وَ صَومُ اللِسَان خَیرُ مِن صِیامِ البَطن. روزه قلب بهتر از روزه زبان است و روزه زبان بهتر از روزه شکم است. (غرر الحکم، ج ۱، ص ۴۱۷ ح ۸۰) دراسحار ماه مبارک رمضان و بهنگام افطار دعاءخیردرحق خواهران وبرادران ایمانی رافراموش نفرمایید س.ع.ا.ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 معطر و متبرک میکنیم صبحمان را باصلوات بر محمد و آل محمد اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرحهم به رسم شروع هر صبح السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(عج) آقای خــــــــوبم هر کجا که هستید.. باهزاران عشق سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ♻️بعد از شهادت محمودرضا ، یکبار با آن برادر رزمنده درباره آن روز و دیدارتان در فرودگاه و توی ماشین محمودرضا حرف می زدیم، گفت :«قبل از اینکه تو بیایی محمودرضا مدام توی ماشین آن تکه بربری را به من تعارف می کرد و می‌گفت :محمد! تا داداشم نیامده چند لقمه بزن؛ اگر بیاید همه اش را می‌خورد . من هم گفتم : صبر کنیم داداشت بیاید ، با هم میخوریم . ولی وقتی تو آمدی و همه آن نصف بربری را خوردی ، محمودرضا توی آینه نگاهی به من انداخت و با چشم و ابرو به من فهماند که بفرما دیدی گفتم اگر بیاید چیزی باقی نمی گذارد؟!!» 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ✨" دوکوهـــــــه " ندارد اما ! ✨'ساختمانهـایش' ، را به خاطر دارد که رزمندگان ، با نوای دلنیشن نورایی همــدوش ِ ، همپای فرشتگان و در کنــــار ِماه ، با خدا میگفتند.. ✨ سنگر سازان بی سنگر ✨ " سین ندارد اما ! 'سجده های' را به خاطر دارد که با سربندهای سبز و ، سرهایشان را به خدا و با ندای" اعرلله جمجمتک " به دیدار شتافتند .✨ ✨" شـــــــــرهانی " ندارد اما ! ' ' زخم ِ تن ِ شقایق هایی را به خاطر دارد که در خمینی.ره✨ ✨با رمــــز " یـــ زینب ــــــــا " هر آنچه داشتند ِ حضـــرتِ ارباب نمودند.. ✨ ✨ کمیــــــــــــل " سین ندارد اما !✨ ✨'سکــوی' پرواز ِ تشنگانی شد ، که مقتل شان یادآور کربلاست..✨ ✨" " سین ندارد اما ! 'سه راه ِ' شهادتش گــواه ِ رشادت ِمردانی ست که ، تا عرش ِ اعــــلا ، پرستــــو شدند..✨ ✨ " سین ندارد اما ! 'ساحل ِ' ، غواصانی را به خاطر دارد که در شبهای عملیات ، از سیم خادار ِ ، گــذشتند و دل ، به بیکران ِ عشق و عرفان زدن✨ ✨ " سین ندارد اما ! 'سرداران ِ' بی نام و را به خاطر دارد کــــــــه همچون زهـــرا.س.✨ فدایی ولایت شـــــــــــدند و ماندند.. . . . 🦋🦋🦋
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ ✨" دوکوهـــــــه " #سین ندارد اما ! ✨'ساختمانهـایش' ، #سحرگاهانی را به خاط
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ بسم رب الشهدا و الصدیقین بازهم ساعت به وقت قـرار تپـش قلبــ❤️ـهاست برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان خلق کردند زیارتنامه‌ی‌شهدا 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَےا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم. فَاَفُوزَمَعَڪُم 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖دعای روز پنجم
🌺🌿 پیامبر رحمت الله علیه و آله میفرمایند؛ کسی که در ماه رمضان آیه ای از قرآن بخواند همانند کسی است که در ماه های دیگر قرآن را ختم کرده است. 📚جامع الاخبار آثار حله صفحه 329 ✾🍃🌼🍃✾ ─
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ میدونے چـــــرا ؛ امام زمـــــان ظهور نمیڪنہ⁉️ 🌺یڪ ڪـــــلام : چون من و تو جامعہ امام زمانے نساختیم امام زمان در جامعه اے ڪہ حرمت ندارد ، ❌نـــــباید بـــــیاید … چون اگر بیاید ، مانند پدرانش شهید خواهد شد ؛ هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛ فقط خودت رو درست ڪن … دو ڪلمہ 🚫 گـــــناه نڪـــــن 🚫 ❀ 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 :شهادت🌹 همه چشم‌ها👁👁 از شدت بغض می لرزید، کم کم صورت‌ها خیس از اشک شد،😭 شانه‌ها هم به لرزه افتاد و ناگهان صدای هق هق، سکوت سنگین بیمارستان🏨 را شکست و مادر همچنان حیران و مبهوت به دنبال ردپای👣 ...، او بی تاب بود💔و همه نگران سلامتی او.😟 –روضه!✨ –آفرین! چه پیشنهاد خوبی؛ هماهنگیش با من. جوان این را گفت و به سرعت به طرف منزل🏘 رفت؛ ترتیب دادن یک مراسم روضه در چنین شرایطی تنها راه تسکین قلب❤️ مادر بود، همه چیز آماده بود، هرچند که سکوت خانه، تخت خالی🛏 و به هم ریخته علی، بالشی که هنوز جای گودی سرش روی آن مانده بود،😔 همه و همه دیگر روضه‌خوان نمی‌خواست...😭 از کلام دلنشین مداح قلب❤️ مادر آرام شده بود، حتی با وجود اینکه ناله های بچه ها دیوارهای خانه🏠 را هم می لرزاند.💥😭 ...🎈
📚 :شهادت🌹 اولین شبی🌙 بود که مادر با صدای گرفته به خواب نمی رفت و کسی هم نبود که حرف هایش را بشنود...😔 پرستار مهربان پسر❣ عادت داشت هر شب🌛 دست بر سر او بکشد و روانداز را بر رویش بیاندازد و زیر سرش را آنقدر با دست های مهربانش بالا و پایین کند تا مبادا گردن آسیب دیده اش ذره‌ای بعد بدخوابش کند؛ 🌹😍 به طرف تخت🛏 رفت، با دستانش تشک و بالش را نوازش کرد و صورتش را به نرمی بالش سپرد در حالی که آن را می بویید و می‌بوسید.😘 –مامان! مامان! 🌱 چشمان مادر لحظه‌ای به جمع شدن نمی‌رسید. مدام صدای گرفته اما گرم و مهربان پسر در گوشش می پیچید.🥀 –مامان! بیداری! –مامان! یادته میخواستی برام زن بگیری؟🙃 یادته میگفتم عروست باید بالای سرت باشد، اخم می‌کردی و می‌گفتی از الان منو فروختی.☺️ –آره! یادمه، تو هم خوب بلدی چاپلوسی کنیا، حرفاتو یادته.😉 –مامان جون! این عروست همیشه باید دستت رو ببوسه.😘 مادر تا به خودش آمد دید بالش علی زیر سرش خیس شده، بلند شد و روانداز را کنار زد و صورتش را پاک کرد؛ از پنجره اتاق🚪 نگاهی به بیرون انداخت، مثل اینکه آسمان🌤 هم یک دلِ سیر گریه کرده بود. 🌧☔️ انگار ساعت🕦 از حرکت ایستاده بوده و لحظه ها هم بدون رمق حرکت نداشتند
📚 :شهادت🌹 در بیمارستان🏨 هم چند تا از بچه ها مشغول تدارک کارها بودند. پزشک👨‍⚕ باید برگه را امضا می‌کرد📝 تا را از پزشکی قانونی ببرند، با کلی تماس و دوندگی بالاخره قرار شد حاجی یکسری از بر و بچه‌ها را برای گرفتن امضا پیش دکتر بفرستند. شاید جز برای دوستان برای کسی مهم نبود برگه در ساعت دو نیمه شب🕑 امضا شود یا صبح🌤 در وقت اداری بیمارستان🏨. شکر خدا تلاش آقایان به نتیجه رسید، یک آمبولانس🚑 و یک تویوتا آورده بودند تا بدن را به غسالخانه ببرند.😭 شب🌙 سختی بود🥀 برای همه و برای مادر سخت تر از همه. –مامان! پاشو، نماز صبحه📿، میدونم بیداری دستتو✋🏻 بده به من، مامان یاعلی!.. مادر بلند شد. _الله اکبر...🤲🏻 صدای گریه😭 تمام اتاق🚪 را پر کرده بود. طولانی ترین نماز صبح یک ساعت و نیم گذشت و باز هم صدای گرفته . –قبول باشه حاج خانم!😍 دوستانش هم خواب💤 به چشم نداشتند، چشم ها از فرط بی خوابی و گریه بدجوری پف کرده بود، با این وجود فکر کارهای خاکسپاری و مراسم حتی فکر خواب😴 را هم از سر به در می کرد. کم‌کم با آمدن صبح🌞 همه و همه آمدند. خیلی شلوغ شده بود، باید ماشین به طرف غسالخانه می‌رفت —بیش از دو سال و نیم گذشته بود از شبی که در خیابان تهرانپارس،🛣 آسفالت چهارراه سیدالشهدا(ع) زمین خیس از خون سرخ جوانی شده بود💔 که به عشق لبخند رهبرش💛 با چهره همیشه متبسم و کلام دلنشین همیشگی آمد ولی طنین صدایش✨ در تاریکی و ظلمت آسمان🌑 آنجا ناتمام ماند و این صفحه از زندگی او که در شب نیمه شعبان ۱۳۹۰ 🌙 نوشته شده بود.— آغاز شمارش معکوس🔢 عمر کوتاه او شد😭 و امروز این شمارش به پایان رسیده بود. –نگیر آقاجان...! نگیر! فیلم نگیر!📹❌ زبونمون مو درآورد. نمی‌گذاشتند از پیکر شهید فیلم بگیرند، یک عده می گفتند بگیرید، یک عده می گفتند نه!؛ اصلاً همه چیز گیج کننده شده بود.😓😔 ...🎈
📚 :شهادت🌹 🔸«یه کفنی بود ۹ سال پیش من از کربلا آورده بودم. با تربت، توی کاظمین و اون سال ما رو سامرا هم بردن، خلاصه همه جوره متبرک شده بود. یادمه اون روز کفن نداشت، من هم اونو گم کرده بودم. جالبه که تو عید مادرم بعد این همه سال اونو پیدا کرده بود. زنگ زدم به یکی از بچه ها پرسیدم: کفن داره؟ گفت:«نه حاجی!» صبح که داشتم می‌رفتم کفن را با خودم بردم.»🔸 به هر حال با این اوصاف این یکی کار آقا هم انجام شد!☺️ کم کم همه چیز آماده بود و قلب مادر در حال کنده شدن💔، باورش نمی‌شد که دیگر واقعاً دارد تمام می شود. بچه ها هم دلشان می آمد می خواستند هرطور می شود آن لابه‌لاها مادر و پسر را کنار هم بنشانند. قرار شد خانه خادم مسجد فاطمه الزهرا(س) آخرین مکان دیدار آن دو باشد. –بیا مادر، بیا اینجا پیش . برادرا! اون در🚪 رو ببندید کسی تو نیاید. جوان بیچاره خیلی اذیت شد،😩 باید نمی‌گذاشت کسی داخل بیاید، کار سختی بود و شروع آخرین دقایق لحظات دیدار ۱۲،۱۳،۱۴،۱۵... تنها ۵ دقیقه.😣 ۲،۳،۴...و آخرین دقیقه شاید دیگر تنها چشم های👁👁 مادر بودند که حرف می‌زدند. –حاجی، باز کردن در🚪 با شما. –تق تق تق!!✊🏻✊🏻✊🏻 قلب مادر لرزید💓 در باز شد و را به دستان مهربان🌸 ما مردم سپردند و پیش چشم های خیس😭 مادر پسرک مثل پرنده🕊 بر روی دست ها پرواز می کرد. تشییع باشکوهی بود روز سوم3⃣ فروردین!! ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و... هیچ کس فکرش را هم نمی‌کرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای. برگه های زیارت عاشورایی که دوستان پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد، چشم ها می بارید💦 و همه مشغول خواندن. –چقدر خوشگله!!😍 جانباز بوده!؟ –نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدن🗡 –سال ۹۲— بعد دو سال و نیم هم 🌹 شد. از چهارراه تلفنخانه به سمت هفت حوض جای سوزن انداختن نبود، ۱۴ هزار نفر برای یک 🌹 آن هم در عید سال ۹۳!😳 باورکردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین🚗 هم بوق نمی زد،❌ انگار همه به احترام سکوت کرده بودند.🤫 «پدر و مادر 🌹: ده پانزده روز بعد شهادت مادر شهیدی به منزل ما آمدند، گفتند: خواب پسرم را دیدم تا به خوابم اومد گفت باید برم. گفتم کجا!؟ گفت داره برامون میاد. سرم خیلی شلوغه. گفتم: کیه؟ گفت: خلیلی!! ایشان اصلاً را نمی شناختند و فرزندش آن هم در زمان جنگ تحمیلی شده بودند وقتی تصاویر مربوط به شهادت را در تلویزیون🖥 دیده بودند با کلی زحمت منزل🏡 ما را پیدا کردند.» ...🎈 ╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━
☕️| قࢪار شبانہ 📚 :شهادت🌹 خانمی🧕 که از پشت پنجره خانه اش بنر بزرگی از تصویر 🕊 را با لبخند ملیحش دیده بود، به سرعت خودش را به لا به لای جمعیت رساند، تا به حال علی را ندیده بود. اصلاً او را نمی‌شناخت اما اشک هایش به اختیار سرازیر بود،😭 انگار خود هدایتگر جمعیت بود، خیلی ها که حتی چند قدم هم نمی توانستند پیاده👣 راه بروند آن مسیر طولانی را به دنبال تابوت⚰ حرکت کردند.😳😇 و به قول مادر این یعنی از روز اول کارش را شروع کرده بود کاری که ادامه داشته، دارد و همچنان نیز خواهد داشت.😍✌️🏻 جمعیت را بدرقه کردند و جمعیتی هم به استقبالش آمدند. را در آمبولانس🚑 گذاشتند، انگار نوبت حوزه بود باید حق اهالی آنجا هم ادا می‌شد. میخواستند دو ساعت با رفیقشان خلوت کنند. –فقط دو ساعت رو بدین ما ببریم بعد تشییع کنیم.🙏🏻 بالاخره با تماس و سفارش آقایان این کار انجام شد. تابوت⚰ وسط بود و صدای مداح از بلندگو📢 همه جا پیچیده بود. در تابوت را باز کردند، مادر دلش لک زده بود که باز هم صورت او را ببیند،😔 اما نباید کفن را باز می‌کردند سفارش کرده بودند شاید خونابه ای باشد و کار را مشکل کند.😣 برای همین بود چند دقیقه‌ای که مادر را با جگر گوشه اش تنها گذاشتند یکی از دوستان در کمدی کنار یکی از حجره پنهان شده بود و مراقب احوال مادرانه مادر بود.💛 مادربزرگ هم به همراه دایی ها و عمه‌اش آنجا بودند، صدای اذان📣 در حجره پیچید همه به هم نگاه کردند، وقت نماز بود؛ اگر بود الان فقط به نماز فکر می کرد و بس.📿 بچه ها رفتن یه گوشه حجره و نماز خواندند،🤲🏻 ظهر گذشته بود و داشت دیر می‌شد، صدای حاجی تکانی به همه داد.🗣 –دیر میشه ها!! باید برسیم بهشت زهرا(س). مادر دل تو دلش نبود، نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد،😓 دلشوره امانش را بریده بود و رویش نمی شود حرفش را بزند؛☹️ اما انگار حاجی چشم‌هایش👁👁 را خواند. –حاج خانم، میخوای با بیای!؟ مادر جا خورد!! نگاهش پر از شوق بود😍 و غافلگیری حاجی هم سریع و در یک چشم بر هم زدن عذر همه را خواست و آمبولانس🚑 را با آقا تعارف زد به حاج خانم. اما مادر است و بی طاقت و خوب باید فکر همه جا را می کردند؛ یک درصد، اگر فقط یک درصد دل مادر کم می آورد و...🤦🏻‍♂ خیلی دردسر درست می شد.😰 –داداش! شما با آمبولانس🚑 برو. حاجی سرش را نزدیک گوش👂🏻 جوان برد و دزدکی و دور از دیدگان مادر پچ پچی کرد.🗣 –آره داداش، خدا به همراهت، برو اونجا میبینمت.👋🏻 بعد با دست✋🏻محکم زد پشتش و به یک اشاره او را راهی کرد.🌸