eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد... دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ز پشت پرده‌ی غیبت به ما نظـر دارد.. اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ صبحت بخیر آقا🌸🍃
•• آفتابگردان‌ـها هر صبحـ↯ بہ دنبالِ نور خورشیدند و من هر صبح بہ دنبال خواستم بدانے ، آفتابگردان بدونِ نور خورشید مےمیرد..🙃🌸 |💛| 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اگر اعتماد فقط از راه بخشش حاصل میشد، من حاضر بودم که ببخشم . بی معطلی گفتم : _باشه ... واقعا فکر کردی ویلای پدرت برای من ارزش داره ... نه ، اشتباه کردی آرش ... قیمت عشق تو و زندگیمون برام بالاتر از این حرفاست . نیشخند ی زد .انگار میگفت که باید عملا ثابت کنم که ادامه دادم : _خب باید چکار کنم حالا؟ -همین هفته پدرم و آقاجون میآن تا به قولشون وفا کنن ... پدرم ویلاشو به نامت میزنه و آقاجون هم خونشو ... میخوام توی همین هفته ویلا رو به نام من بزنی ... البته اگه بتونی ازش دل بکنی . تای ابرویم بالا رفت: _واقعا فکر کردی مال دنیا برای من مهمه ؟ نه .... مهم نیست ... من میتونم بهت ثابت کنم که چقدر واسه زندگیمون ارزش قائلم . کاش هیچ وقت همچین حرفی نزده بودم . اثبات کردن ، کار سختیه .گاهی باید قید خیلی چیزها رو بزنی .چیزهایی که نه تنها حقت هستند بلکه پناهتم هستند . گاهی هم باید قسم بخوری که حرفت اثبات بشه ولی مطمئنا آرش با قسم هم ، حرفم رو باور نمیکرد. آرش خندید و گفت : _باشه ثابت کن ... اگه تو همسر منی و من مرد زندگیت ، باید همه چی به نام من باشه . جا خوردم . از ویلای عمو شروع شد و حالا به همه چی رسید؟! وقتی شوک حرفش رو توی صورتم دید گفت : _آخه چرا حرفی میزنی که نمیتونی بهش عمل کنی ؟! -میتونم . -اِ ... واقعا میتونی ؟ میتونی از همه چی بگذری واسه من ! با اونکه حرفش کاملا روشن بود اما باز تردید کردم : _یعنی چی ؟! -روشنه ... من از حقم که ویلای آقاجون بود ، گذشتم . خودت خوب میدونی که وقتی اومدم خواستگاریت تنها چیزی که به نامم بود همین ماشین بود و شاید نصف ویلای آقاجون درصورت عقدمون . با این حال حاضر شدم از همه چی بگذرم تا به تو برسم ... من عشقم رو بهت ثابت کردم ولی تو چی ؟ همه چی رو صاحب شدی ! در عوض کنایه هایش به من رسید . هاج و واج نگاهش میکردم که ادامه داد: _ثابت کن بهم ... میتونی تو هم ، از همه چی بگذری یا نه ... شاید اونقدر مال دنیا واست عزیزه که ، نمیتونی . لج کردم . بی تفکر ، بی دلیل . فقط لج کردم : _باشه ثابت میکنم همين هفته ، وقتی ویلای آقاجون و عمو به نامم خورد ، وقتی خونه ی عمو به نامم خورد ... همه رو به نامت میزنم . جفت ابروانش رو بالا انداخت و گفت : -نچ ، تو نمیتونی ... من میدونم . 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
با معرفتند! حاضرند تاجان بدهند تاتوجان بگیری...🍃 رفیق بازند! باور کن ، آنها نیکو رفیقانی برای ما هستند ..🕊 ..🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💍 پس از شروع زندگےِ مشترکمآن یک میهمانے گرفتیم☺️ و عده‌اے از اقوام را بہ خانہ‌مان دعوت کردیم این اولین میهمانے بود کہ بعد از ازدواج‌مان مے‌گرفتیم و بہ قولے هنرآشپزےِ عروس خانم مشخص مےشد👩🏻‍🍳 اولین قاشق غذا را کہ چشیدم، شورے آن حلقم را سوزاند! از این کہ اولین غذاےِ میهمانے‌ام شور شده بود ، خیلے خجالت مے‌کشیدم😢 سفره را کہ پهن کردیم محمد رو بہ میهمان گفت: قبل از این کہ غذا بخورید، باید بگویم این غذا دست پخت داماد است البتہ باید ببخشید کہ کمے شور شُده😂 آن وقت مقدارے نان پنیر سر سفره آورد و با خنده ادامہ داد: البتہ اگه دست پختم را نمے‌توانید بخورید ، نان‌وپنیروهم‌پیدا مے‌شود💕 ↓ شهید سیدمحمدعلے عقیلے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔹پدرش متوجہ مےشود ڪہ صادق و دوستانش تیمے را تشـڪیل داده اند و با مـبـالغ ناچیز خوار و بار تهیہ مےڪنند و شبانہ بہ حاشیہ‌نشینان شهر آذوقہ مےرساندند. این ڪار نشان از آن داشت ڪہ واقعاً بہ درسهایے ڪہ از امام علے(؏) گرفتہ بودند عمل مےکردند، آنطور نبود ڪہ‌ بشنود و عمل نڪند... 📝راوے:مادر شهید 🌷 ۸۸ ⇦ولادت:۱۳۶۷/۲/۲ ⇦شهادت: ۱۳۹۵/۲/۴ ⇦محل شهادت: حلب سوریہ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مهریہ‌یِ سنگین سنت جاهلان است!😉 من از مردم سراسر ڪشور خواهش مے‌کنم کہ آنقدر مهریہ‌ها را زیاد نکنند این سنت جاهلے است این کارے است کہ و رسولۖ در این زمان بخصوص از آن راضے نیستند نمے‌گوییم حرام است نمےگوییم ازدواج باطل استـ🚫 اما خلاف سند پیامبرۖ و اولادِ ایشان و ائمہ هدے-؏- و بزرگان اسلام است خلاف روش اینهاست و بہ خصوص در زمان ما کہ کشور احتیاج دارد بہ این همه کارهاے صحیح‌ آسان شود✌️🏼 هیچ مصلحت نیست کہ بعضے ازدواجها را این طور مشکل ڪُنند🍃 💌 ¹³⁷⁷/⁹/² 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 میدونید چرا وقتی کسی لج میکند، بهش میگن لجباز ؟! چون مثل یه بازی میمونه. اما این بازی هرچی که باشه ، تهش شکسته. کسی تا حالا با لجبازی به پیروزی نرسیده . کسی با لجبازی موفق نشده، کسی با لجبازی دانشمند و پروفسور نشده . یعنی لجبازی توی هر کاری که باشه باعث شکست میشه. شاید منم نباید با آرش لج میکردم . اما وقتی حرفایی ازش شنیدم که دلم رو آزرد، نتونستم. همون هفته عموم ویلاش رو به نامم زد. آقاجون هم به تهران اومد و سه دنگ از ویلای خودش رو به نام من و سه دنگ به نام آرش زد. از همون لحظه ای که مهر آبی رنگ دفتر اسناد رسمی توی برگه ی انتقال سند خورد ، دلم لرزید . یه دلشوره که انگار طوفان به پا کرده بود . حالم رو زیر و رو کرد. هرکاری کردم که اون دلشوره ی لعنتی دست از سرم برداره، نشد که نشد. از دفتر خونه که بیرون اومدم ، آرش پوزخندی زد و دو تا دستش رو تا مچ توی جیب شلوارش فرو کرد و درحالی که نگاهش به آسمون بود ، روی آخرین پله ی دفتر خونه ایستاد: -انگار بعضیا دو دل شدند.... نفس بلندی به سینه راه داد و گفت: -حق داری سرزنشت نمیکنم ...حقته .... مال توئه .... ولی پس الکی حرف نزن و نگو که زندگیمون واست بیشتر از اینا میارزه. باحرص نگاهش کردم: -سر حرفم هستم ....میخوای فردا بیام همین دفتر خونه ، یه وکالت رسمی بهت بدم که تو صاحب اختیاری ؟ ... شاید اینجوری بهت ثابت بشه. حتی یه لحظه نگاهشو از ابرهای سفید توی آسمون برنداشت: -از من نپرس که چکار باید بکنی ...ثابت کن. با اونکه هنوز دلشوره ای که از توی محضر همراهم بود و شده بود کابوس بیداری ام اما باز گفتم: -باشه فردا ساعت9 صبح همین دفتر خونه. پوزخند زد: -هرکس نیاد. حرفشو تأیید کردم: -هرکس نیاد. رفت سمت ماشین و من دنبالش . تا خواستم دستگیره ی در ماشین رو بگیرم گفت: -کجا؟ -مگه منو نمی رسونی خونه؟ -نخیر .... باید برم جایی .... شما خودت برو. -آرش!! عصبی شد . بی دلیل: -خوب وقت ندارم ....میفهمی؟ و سوار ماشین شد و رفت. حتی نپرسید پول به اندازه کافی دارم که بتونم ماشین بگیرم یا نه. مجبور شدم برگردم خونه اما پیاده. چون پول کافی همراهم نبود. یعنی حتی فکرشو نمیکردم که آرش بخواد منو وسط خیابون تنها بذاره .... با خودم میگفتم لااقل منو میرسونه تا سر خیابون ولی انگار آرش تا وقتی که به من اعتماد پیدا نمیکرد، همین طور بدخلق و بدعنق میبود. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
گرفتارم... و دربند... و خسته... نگاهم به عکستان که می افتد، خستگی و ناامیدی پر میکشد. احساس میکنم به خاطر آرامش نگاه صاحب این عکس هنوز صدایم به آسمانها میرسد😢 سلام بر شهدا ✋ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍃سلامٌ عَليٰ آل يٰس🍃 . سلام بر منتظِر و منتظَر هر جمعه....😔 ارباب زمان ها... صبرم دارد تمام ميشود...صبرت تمام نميشود تا در كعبه أمّن يُجيب بخواني؟؟؟😔 . نماز عمر قضا شد بگو چه کار کنم؟ چگونه این همه پائیز را بهار کنم؟🍂🍃 تمام خیرالعمل‌های من تباه شدند... بگو کجا بروم کسب اعتبار کنم🙏 💔💔😢😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگرانے هرگز↓ از غصہ فردا کم نمیکُنہ🍃 بلکہ فقط شادےِ امـ ـروز رو از بین میبره پس بخند و از زندگے لذّت ببر . . .😌💛 💪🏻 『 』
من شنیدم سر عشاق بہ زانوے شماست و از آن روز، سرم میل بریدن دارد... دل‌نوشتہ‌ے شـ‌هید مدافع حرم "محمدرضا دهقان امیرے" در وصیتنامہ‌اش 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 گاهی خوبه که آدم سرش شلوغ باشه. مثل خرید جهزیه . از این مغازه به اون مغازه ، سر قیمت و مدل چونه زدن و انتخاب کردن. خرید باعث میشه، فراموشی بگیری . یادت بره که چقدر اتفاقات بد برات افتاده و میتونه بازم بیافته. وسط درگیری و قهر آرش، افتاده بودم تو خرید جهیزیه . مادر هم مدام سئوال میکرد: -آرش چی شد؟ منم فقط یه جواب تکراری بهش میدادم: -چی میخواستی بشه؟ وباز سئوال مادر میرفت تا دو روز بعد. نمیخواستم یه بار دیگه به آرش زنگ بزنم. دیگه به اندازه ی کافی غرورم رو له کرده بودم . اما اینبار مجبور بودم تاریخ دفتر خونه رو معین کنم . پس به موبایلش پیامک زدم: -سه شنبه دفتر خونه ساعت9صبح. یک روز گذشت تا یه جمله برام پیامک زد: -هرکس نیاد. نمیدونم توی رگ های تنم به جای آدرنالین یا هورمون های دیگه چی ترشح شده بود که آمپر حرص و لجم به سقف رسید . سه شنبه اول صبح ، سر ساعت ، با بهترین تیپی که زده بودم ، دم در دفترخونه ،منتظرش شدم. عینک دودی ام رو اینبار عمدا آوردم چون میدونستم منو معطل میکنه و توی زل آفتاب نگهم میداره. با تأخیر اومد . نه و بیست دقیقه بود . با اومدنش بی سلام و علیک پله های دفتر خونه رو رفتم بالا . یکراست سراغ دفتر دار رفتم . شناسنامه و کارت ملی ام رو روی میزش گذاشتم و گفتم: -میخواستم یه وکالت نامه بدم به همسرم. آرش هم کنارم ایستاد. بوی عطرش بازم تموم فضای ریه هام رو پر کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم . به دستش . هنوز حلقه ی عقدمون توی دستش بود. -بشینید لطفا صداتون میزنم. سمت یکی از صندلي های خالی رفتم. یک پام رو روی پای دیگه ام انداختم و کیفم رو روی پام . نگاهم به انگشتان دستم بود که توی هم قلاب کرده بودم. کنارم نشست و بی مقدمه گفت: -اوه.....چه ژستی هم گرفته! سلام یادت رفت کوچولو . با حالت قهر سرم رو از سمت آرش برگردوندم به خلاف جهت و باز شنیدم که گفت: -ناز نکن الهه ...خودت خواستی ....من که مجبورت نکردم. جوابی ندادم که یکدفعه گرمایی عجیب، پوست دستم رو فرا گرفت. تک تک انگشتان دستم رو با فشار قوی انگشتانش فشرد. دستم میون دستش اسیر شده بود که سر خم کرد و زیر گوشم: -الهه ی من ... بانو .... ناز نکن اینقدر ... تالار دیدم چه تالاری! ...میخوای بعد از ظهر بیام دنبالت بریم ببینیم؟ -اعتمادتون یکدفعه جلب شد؟! -لوس نشو .....خودت خواستی ....حالا ناز نکن ، یه هفته ندیدمت ، توی همین دفتر خونه ، یکهو میبوسمت ها. خنده ام گرفت و باهمون خنده، تموم قهرم آب شد. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
🌷شهدا اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام هستند🌷 و پیام آنها : عشق اطاعت و وفاداری است... ❤️شهید سید مرتضی آوینی❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . کآرِ دیگرے نداریم مـن و خـورشید براےِ دوسـ ـت داشتنَت بیدار مےشویم هر صُبح. .🍂😌 . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
20.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه خوانی مداح اهل بیت پور کاوه در کنار مزار حاج قاسم سلیمانی و شهید حسین پور جعفری. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . همسرشون مےگُفتند:↓ بعضے از روزهاے جمعہ تلفنِ همراهش خاموش بود📲 وقتے دلیلش رو مے‌پرسیدم مےگفت: ارتباطم رو با دنیآ کمتر میکُنم تا امروز کہ متعلق بہ امام‌زمانم -عج- هست بیشتر با امام‌زمان باشم بیشتر بہ یاد امام‌زمان باشم.. :)💕 . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💠 ای شهید.... دلم را برایت آماده کرده ام... به کدامین نشانی ارسالش کنم...؟ صدامو داری یانه؟!؟ دلم برات تنگ شده😔 روزتون شهدایی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭 می‌دانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت: اگر ما هم مثل شما پای ارزش‌های انقلاب کوتاه می‌آمدیم، امروز نهال انقلاب به این شجره طیبه، تبدیل نمی‌شد. شجره‌ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ آن در آسمان‌هاست. 🌷فرج مولاصاحب الزمان عج 🌷و شادی ارواح مطهر شهیدان صلوات 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 🦋🦋🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 انگار همه چیز با یه وکالت نامه درست شد. آرش باز شد همون آرش قبل از عقد. باهم افتادیم توی کارهای مراسم ازدواجمون. تالار دیدیم. آتلیه دیدیم. با یه آرایشگاه قرار داد بستم. لباس عروس پرو کردم. مادر و هستی هم با کمک زن دایی توی خرید جهیزیه بودند. همون خونه ای که عمو به نامم کرده بود و من وکالت دادم به آرش، شد خونه ی شروع زندگیمون. شوق مثل پیچکی وحشی تارو پود قلبم رو زیر و رو میکرد . همون دو هفته تا مراسم ازدواج نمیگذشت. روزهاش شد روزهای ابدی و شب هاش ، شب های اصحاب کهف! هر روز با خیالاتی عاشقانه از خواب بیدار میشدم و با همون خیالات روز رو شب میکردم ، تارسیدم به همون روز .... همون روزی که آرزوی هر دختریه که مراسمش بهترین باشه. خودش تک باشه. خاطر هاش قاب قاب روی هم سوار بشه و یه عمر به عکس های اون روز خیره بشه. اما من بازم دلشوره ی عقد رو گرفته بودم. همون حال کوفتی سراغم اومده بود. همون دلشوره هایی که انگار یه بحرانی سر راهته و یه خبری قراره بشه. هی نفس تازه میکردم و ریه هام رو غرق در نفس های پر از اضطرابم . آرایشم تمام شده بود و لباس سفید پف دارم رو پوشیده بودم. اونقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم هم غرق در غرور به چهره ام در آیینه خیره شدم. تحسین بقیه خانوم های سالن که بماند. همون موقع بود که حس دیگه ای هم درون ظرف قلب نگرانم ، ریخته شد. شوق برای دیدار با آرش و آمد. با کت و شلوار مشکی زیبایی که اونقدر به او میآمد که لحظه ای شک کردم که من زیبا تر شده ام یا او. دسته گلم رو تقدیمم کرد ، لبخندش ظاهر شد: -از حالا؟ چی ازحالا؟ -دلبری دیگه ..... تاشب طاقت نمیآرم ها. خنده ام گرفت. حالا ذوق و شوقم با اون نگرانی بالا رفته بود. سوار ماشین گل کاری شده ی آرش به سمت آتلیه رفتیم. صدای آهنگ بلند ضبط ماشین آرش ، همراه با تپش های مضطرب قلبم ، بلند شد: شدی ماه شبام تو ای یار. ازجون دل من چی میخوای هر جا میپرسن از یار. میگم تویی جونم ای وای اخ یه دل دارم یه دلدار. شدم عاشقت انگار... تو فقط لب تر کنی. می میرم روزی صدبار... سرش رو هم با آهنگ تکون میداد و لب میزد: -یه دل دارم یه دلدار... چقدر از اون ژستش با کت و شلوار دامادی تو تنش، با چشمکی که گه گاهی میزد تا بیشتر برام دلبری کنه ، ذوق زده شده بودم. انگار تمام خوشبختی همون لحظه نازل شد. یکباره و دفعی و من مغرور از اینهمه عشق، سرم رو بالا گرفتم و دسته گلم رو از شیشه پایین پنجره بیرون بردم و در هوا تکون دادم. رسیدیم آتلیه. باکمک آرش از ماشین پیاده شدم. حالا وقت ثبت این خوشبختی بود. در مقابل تیک تیک های بلند عکس در آغوش آرش فرو رفتم و در تک تک عکس هام، از نگاه میخ شده ی آرش روی صورتم، لذت بردم. گاهی هم در گوشم زمزمه هایی میکرد: -اینجوری نکن الهه .... دیوونم کردی دختر .... جانم به این ژست قشنگت ...کی میره اینهمه راهو!! گاهی وقتی خانم عکاس دستور خنده ای مستانه میداد ، این حرف های آرش بود که باعث خنده ام میشد نه دستور عکاس. مطمئن بودم که تک تک عکس هامون قشنگ میشه. با دلبری های من و نگاه خریدار آرش و عکاس حرفه ای . حتما قشنگترین خاطره ها رو برام ثبت میکرد و ثبت کرد ...ثبتی به یاد موندی برای همه ی عمر... 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
💌 🌹 شهـــید محمد ابراهیم همت: مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید 🦋🦋🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آسمان دلتون نور بارون چراغ خونتون روشن فرداتون قشنگ‌تر از هر روز آسوده بخوابید که خدا مواظب همه چیز هست شبتون منور به نور الهی .:::|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‏کسی که اول صبح برات🌺🍃 صبح بخیر بفرسته یعنی تا چشماش باز شده یاد تو افتاده🌺🍃 صبحتون به شیرینی اولین پیامهای صبح بخیری که براتون فرستادن🌺🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😋🍳
Ꮺــــو مآنفس‌میڪشیم‌همه‌بااین‌هدف ڪه‌مدینه‌یه‌روزبشه‌مثلِ‌نجف؛🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
زود جوش می‌آورد. آن که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم می‌گفت، «شهدا نشانه دارند که من ندارم. !» دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظره‌ای صبور شده بود، آن‌قدر که من سر به سر او می‌گذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمی‌زد. دلم می‌خواست فریاد بزند تا آن نشانه‌ای که می‌گفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم، «اگر اجازه بدهید به سوریه برود، شهید می‌شود.» حاج آقا گفت، «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید می‌شوند، شده است. بعدا خوب می‌شود.» مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت. راوی:همسر شهید شهید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝