فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷تو یک بار زندگی میکنی
🌸حق نداری غصه بخوری
🌷حق نداری نخندی
🌸حق نداری نرقصی
🌷حق نداری نگردی
🌸حق نداری بترسی
🌷حق نداری اشتباه نکنی
🌸روزتون مملو از شادی
بــفرمــایــیــد صبــحــانه😋🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام شهید مدافع حرم
شهید جواد محمدی
درباره #حجاب
قبل از شهادت
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حےعݪےاݪصݪاة
نماز خود را تباه نسازید ❗️
چرا که هرکس نمازش را تباه سازد ،
با قارون(سرمایه دار مخالف موسی(ع))
و هامان (نخست وزیر فرعون)
محشور می گردد
و بر خدا سزاوار است که او را در اتش دوزخ افکند .
#وسائل_الشیعه ، ج ۳ ، ص ۱۹
#التماس_دعا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت56
_نمی دونستید؟ من چقدر گفتم، پدر جان از شرطت بگذر گفتی، نه ... گفتم ممکنه کسی رو وسوسه کنی ، گفتی، خودم بهتر از هر کسی نوه هام رو می شناسم ... خب شما بگو ... آرش شمارو چطوری گول زد؟ التماس کرد؟ گریه کرد؟ چی گفت؟ چی گفت که باز سر عقد ویلا رو به نامش زدی؟
آقا جون آهی کشید. سرم رو از سینه ی آقاجون جدا کردم که آقاجون به زحمت تا اولین مبل نزدیک دستش رفت و خودش رو انداخت روی مبل. پاهاش توان ایستادن در مقابل اینهمه نامردی رو نداشت:
_به پام افتاد ... التماس کرد ... گفت عاشق الهه است ... گفت از شرطم بگذرم تا به الهه برسه ... حتی گریه کرد ... زار زد ... حتی قبل از خواستگاری ازم خواست ... موقع خواستگاری هم بهم زنگ زد و باز التماس کرد که از شرطم بگذرم.
صدای پدر تارهای نازک اعصابم را درید:
_شما زندگی دخترم رو نابود کردید آقاجون ... من دخترم رو واسه یه شب ... فقط واسه یه شب فرستادم خونه ی شوهر !!
صورت آقاجون قرمز شد و نفس هایش سخت که گفتم:
_بسه ... شما هم مقصرید ... اینقدر همه ی تقصیر ها رو گردن آقاجون نندازید ... شما با اون مهریه ای که برام بریدید، مقصرید ... مادر ... بهش بگو آرش چه بلوایی سر مهریه بعد از عقدمون به پا کرد . کنایه زد، طعنه زد، که چی؟ که چرا باید شما واسه ی من اونهمه مهریه ببرید ... مسخره ام کرد که شاید من به طمع مال بله گفتم ... اونقدر کنایه زد که...
سکوت کردم. پدر و مادر هم سکوت کرده بودند و منتظر ادامه ی حرفم .
_ که تمام مهریه ام رو بخشیدم.
صدای تعجب هرسه بلند شد:
_الهه!
پدر عصبی پرسید:
_مگه نگفتی از آرش طلاق گرفتی! پس مهریه ات چی؟ ... بخشیدی؟!
_مهریه رو قبل از ازدواجمون بخشیدم ... تا بهش ثابت کنم واسه طمع مال و منال عمو ، بهش بله نگفتم ... اینو شما باعثش بودی ... با اونهمه مهریه ای که واسه من بستی! چکار می کردم؟
نفس های تند پدر توی فضای سنگین اتاق خالی شد:
_لعنتی ... فکر می کردم لااقل مهریه ات رو داری!
نشستم کنج اتاق و گفتم:
_من هیچی ندارم ... همه ی چیزایی که به نامم شد رو به آرش بخشیدم ... وکالت رسمی و قانونی برای فروش بهش دادم ... اونم وکیل گرفته تا همه رو بفروشه ... بزودی ... باید تموم جهیزیه رو ... برگردونیم تا ... خونه اش رو خالی کنیم واسه فروش.
مادر بلند گریست:
_خدااا ... این چه بلایی بود سرمون اومد ...
پدر باز سر آقاجون فریاد کشید:
_بفرمایید ... اینم دستاورد جدید شرطی که شما گذاشتید ... من زندگی دخترم رو از شما می خوام ... جوونی دخترم ، آبروی دخترم رو ...
بی اختیار فریاد زدم:
_بس کنید ...
لحظه ای پدر ساکت شد که اشک توی صورتم دوید:
_ما همه مون مقصریم ... همه ... من ... بخاطر اعتمادم به آرش ... آقاجون به خاطر شرطی که گذاشت ... شما بخاطر مهریه ی سنگینی که باعث شنیدن اونهمه کنایه شد ... حالا چه فایده ! آرش رفته و زندگی من ... نابود شده ... اینا با داد و فریاد درست نمیشه.
پدر دستش رو روی سرش گذاشت و آقاجون گریست و من سمت اتاقم دویدم.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
پدر کارگرم بر تو ارادت دارد
#حسین_جانم
#نان_حلال
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
03(2) - <unknown>.mp3
4.58M
نان ما نان حسین است
#کربلایی_علی_پورکاوه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رتبهاولکنکورسال۶۴بود
و دانشجــوی پـــزشڪی
دانــشگاه شهـیدبهشــتــی
آخریـندسـتنوشتهاشاینبود:
صفایینداردارسطوشدنخوشا
پــرڪشیدن پــرســتـو شــدن...
#شهـیداحمدرضااحــدی🌱
#روز_دانشجو 🎓
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دورتبگردم
#زینبحاجقاسم💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت57
آقاجون اومده بود که بمونه ولی اونقدر جو خونه ی ما سنگین و سخت شد که طاقت نیاورد و رفت خونه عمو مجید تا جواب سئوال هایش رو بگیره. که چرا آرش رفت و چرا درحق من نامردی کرد. شده بودم یک تازه عروس غمگین که هیچ کاری جز زانو غم بغل کردن نداشت.
دو سه روز بعد با شنیدن خبری، متوجه شدیم که آقاجون خونه ی عمو مجید هم چه حرفایی شنیده. انگار یک روز بیشتر خونه ی عمو مجید نمونده بود و آخرش رفته بود آپارتمان پنجاه متری خودش توی تهران. اینکه آقاجون چرا خونه ی ما نموند و خونه ی عمو مجید تاب نیاورد، خیلی واضح بود. هم عمو مجید هم پدر آقاجون رو مقصر می دونستند و بیچاره آقاجون من که طاقت شنیدن حرف های پسرهاشو نداشت، طاقت نامردی نوه اش رو نداشت و طاقت دیدن اشک های منو ..... روز سوم ، تک و تنها ، توی همون آپارتمان پنجاه متری ، سکته کرد و خبر مرگ آقاجون بیشتر از خبر طلاق منو و آرش صدا کرد. حالا آرش باعث مرگ آقاجون شده بود. اما هیچ کس نمیخواست این حرفو باور کنه و همه مدام آقاجون رو مقصر مرگ خودشون می دونستند. به هر حال با مرگ آقاجون بزرگترین ضربه ی روحی به پیکر افکار در آشوب ذهن من وارد شد. ختم آقاجون رو توی ویلای خودش گرفتند. درست توی روز های آخر مهلت تخلییه ی از طرف دادگاه . حال و هوای اون ویلا، بی آقاجونم مثل حال و احوال هوای دل آشوب من بود. به ظاهر آروم بودم و روی مبل تک نفره ای نشسته بودم. لبه ی پایین بلوز سیاهم رو تو دستم گرفتم. صدای گریه ای نبود. صدای پچ پچ بود و حرف و حدیث هایی که کاش هیچ وقت نمی شنیدم.
-خودش باعث شد .... اخه یکی نبود بهش بگه، مرد 70ساله ، تو که پات لبه ی گوره ، آرزو ی دیدن ازدواج نوه هات چیه؟!
حالا که نوه ات از وسوسه ی شرط تو، دختر مردم رو بدبخت کرد، خوب شد؟حالا که خودت از غصه دق کردی، خوب شد؟
کلافه سرم رو از حرفای زن عمو فرنگیس برگردوندم. صدای زن عمو با اونهمه تحلیل که فقط حرص بر حسودی، از مالی که از دست دو دخترش رفته بود، حالم رو خراب می کرد. اما چاره ای هم نبود جز سکوت . یکدفعه سینی بزرگی چای جلو چشمام اومد. سر رو بالا اوردم. حسام بود. دایی از وقتی خبر مرگ آقاجون رو شنید با خانواده اش برای کمک توی مراسم به ویلای آقاجون اومده بود . زن عمو ، تک و تنها، گاهی با کمک مادر و زن عمو محبوبه، غذا می پخت، هستی جمع و جور میکرد و میشست و حسام پذیرائی . نگاهم روی صورتش افتاد. چشمای سیاهش اونقدر سیاه بود که فکر کنم غمیگنه. اما برای من یا داغ آقاجون هنوز مردد بودم. چقدر اون ته ریش، به صورتش می اومد. نگاهم نمی کرد. نه اینکه عادت به زل زدن نداشته باشه، نه. نگاه به من که نامحرم بودم ، حرام بود. پس واسه چی اومده بود تا بین اینهمه نامحرم کمک کنه؟؟ .... عقاید حسام برام قابل هضم نبود. گنگ بود. دلیل و منطقش مشخص نبود. اونقدر لیوان چای رو برنداشتم که لحظه ای نگاهم کرد. باز همون ترسی که توی عصبانیت هاش ظاهر می شد توی چشاش نشست. ترسیدم. از ابهت نگاهش ، از جاذبه ای که داشت و یه کشش خاص که نمی فهمیدم و نمی دونستم اسمشو چی بزارم. توی اون صورت پر جذبه و نگاه پر ابهت یه لبخند ، تناقض ایجاد کرد:
-چرا چایی بر نمی داری؟
دست دراز کردم سمت لیوان های چایی و یک لیوان پایه بلند برداشتم و گذاشتم روی میز کنار دستم و به رسم تشکر گفتم:
-ممنون.
و زیر لب جواب شنیدم:
-نوش جان.
📝📝📝
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی آسمان نیست که گاهی از آن تگرگ سختی ببارد , گاهی باران رحمت و خوشی...زندگی جنگلیست سر سبز , حال میتوانی طوری قدم برداری که از زیبایی هایش لذت ببری...یا طوری قدم برداری که شاخه های سختی تو را آزار دهد...زندگی زیباست...همه چیز به تو بستگی دارد...زندگیتون غرق در خوشبختی😊
#صبحتون_بهشت🌸