eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوجوان دهه هشتادی😎 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
غفلتِ‌ شیعه‌ ،همیشه‌ مصیبت‌ ساز است، یڪ بار امامے را به مے‌فرستد...🖤 وبار دیگر امامے را هزار سال به ...💔 😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
قسـم بہ محبتــ شما وقتی پناهِ بِغض دل ڪوچڪ‌ ما مۍ‌شود 😔✌️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نگاهم روی صورت دوست قدیمی زن عمو چرخید .صورت تپل و بی رنگ و رویی داشت اما نگاهش تند و تیز بود . اونقدر تند و تیز یا بهتر بگم ، هیز که از نگاه بی حیایش ، مو به تنم سیخ شد. صورتش کاملا اصلاح کرده بود و کت و شلوار پوشیده .دستاش رو روی میز قلاب کرده بود و از دیدن همون انگشترهای طلا با نگین های تراش خرده ی بزرگش ، یه حال بدی بهم دست داد.سنگینی دست زن عمو هنوز روی شونه ام بود که از جا برخاست و دستش رو با انگشتر طلای نگین آلبالویی سمتم دراز کرد : _کوروش هستم . خودم رو عقب کشیدم که زن عمو خندید و گفت : _کوروش جان ... الهه با مردها دست نمیده . پوزخندی زد و دست مردونه و تپلش رو انداخت.زن عمو با دستش فشار روی شانه ام رو بیشتر کرد و مرا مجبود به نشست پشت میز . نشستم که زن عمو گفت : _من میرم به مهمونا برسم . و رفت . معذب شدم . هیچ دلم نمیخواست حتی به صورتش نگاه کنم .اما نگاه هرز کوروش طوری روی صورت و اندامم می چرخید که برای اولین بار در طول عمرم آرزو کردم کاش چادر سرم بود. -من امشب مفتخر شدم که باشما دیدار کنم ... از خودتون برام بگید . خاک بر سرم احمق من . بازم نفهمیدم قراره چی بشه و باسادگی تمام گفتم : _شما از خودتون بگید . خوبه لااقل از خودم حرفی نزدم .مکثی کرد و با نیشخندی که دلم رو لرزوند ، گفت : _زوده که شما بدونید ولی میگم .... دوتا کارخونه مواد غذایی دارم ... سه تا خونه تو تهران ، دوتا ویلا توی شمال، یه ویلا توی کیش .... الان میخوام توی دبی هم یه شرکت بزنم ... شاخام سبز شد .خب این کار خونه و ویلا ها به من چه ربطی داشت ! نگاهش کردم که کاش نمی کردم .لبخندی زدکه دندون هایش برایم نمایان شد. از رنگ زرد دندون های پایینش فهمیدم سیگاریه ... چند شم شده بود که گفت : . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
〖مےگفت: شهادت "هدف" نیست هدف‌ اینه‌ که‌ عَلَمِ‌ اسلام‌🇮🇷 و اسمِ‌ امام‌زمان‌(عج)💚را ببرید بالا حالا اگه‌ وسطِ‌ این‌ راه‌ شهید بشید "فداے سرِ اسلام" ! ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ خدایا🙏 برای دلی که رو به سوی تو دارد؛ خودت چاره سازی کن💕✨ که توئی مُسَبِّبَ الْاَسْبابِ🙏 به قدرتت ایمان دارم اگر تو بخواهی هر محالی ممکن است اجابت دعایم به دست توست 🙏 و امیدم تنها خودت مرا اجابت کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 -------------------
🌾 نظرے کن که 🌼جھــ🌍ـان بیتاب است! 🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ 🌸 ارباب است.. 🌾 🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️ 🌱نور زیبای یک جلوه اے 🌸از محراب است💫 🌸🍃 سلام به شما سربازان امام زمان و رهپویان شهدا زندگیتان_شهدایی🌸
سرباز انقلاب همیشه آماده است! نه فقط برای نظامی او هرکجا پای دفاع از اعتقاداتش وسط باشد، میکند یکی در کربلا میشود یکی در شام و کوفه یاد را زنده میکند✌️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می کشند..🌷💔 وصف شهدا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
جبهه های ما مملو بود از حبیب بن مظاهرها ؛ علی اکبرها ... اسفند۱۳۶۲ جزیره مـجنون منطقه عملیاتی خیبر عکاس : سعید صادقی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _بهتر نیست به جای این حرف ها بریم سر اصل مطلب ؟ مثل آدم های کودن نگاهش کردم و پرسیدم : _متوجه نمیشم . میشه واضح صحبت کنید. پوزخندش می گفت که انگار من خودم رو به نفهمی زده ام . -همیشه خانم ها ترجیح میدن توی این مسائل متوجه نشن . -ببخشید کدوم مسائل؟ انگار داشت عصبی میشد.نفسش رو محکم فوت کرد و گفت : -شرایط شما چیه ؟ گنگ حرف میزد و مرا با آن سئوال هایش بیشتر متعجب کرد: -من اصلا نمی دونم شما درمورد چی صحبت می کنید که بدونم چه شرایطی بذارم بلند بلند خندید و من همچنان مات زده ، نگاهش می کردم که خنده اش را جمع کرد و گفت : _یه زن مطلقه که اینقدر نباید ناز داشته باشه... -بله؟! باز نیشخندی زد که قلبم ترک خورد و ادامه داد: _من شرایط خوبی برات دارم ... سه ماه صیغه ی من میشی ... یه خونه به نامت میزنم اگه همه چی اوکی بود و خوشم اومد عقدت می کنم ، چطوره ؟ گوش هایم داشت نم نمک داغ میکرد.اخم هایم کم کم درهم رفت . کف دو دستم رو روی میز گذاشتم و از پشت میز برخاستم : -اشتباه به عرضتون رسوندند آقا ... من دنبال شوهر نمیگردم . باز خندید : _گفتم زیادی ناز داری ولی از قدیم گفتن " ای الهه ی ناز " با دلت می سازم ... بیا . از طرز حرف زدنش با آن نگاه چندش و هرزه ، حالت تهوع گرفتم . دست کرد توی جیب کتش و کارتی در آورد و گرفت سمتم . -بگیرش ... به دردت میخورم الهه ی ناز . دندون هایم داشت از شدت فشار ترک میخورد که با حرص گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
من خیلی ناراحت بودم که مصطفی تصمیم گرفته به سوریه برود. یک روز که نشسته بود گفت مامان وقتی من رفتم تمام خبرهای تلویزیون را گوش کن و خبرهای سوریه را دنبال کن و اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند تمام آن‌ها را برایم با تاریخ یادداشت کن. ولی من اصلا نتوانستم این کار را انجام دهم، چون در نبودش، سردرد داشتم. تنها کاری که در مدت نبودنش کردم این بود که با خدا درد و دل می‌کردم و برای او نامه می‌نوشتم که البته بعد از شهادت پسرم، همه را پاره کردم چون با دیدن آن‌ها، ناراحت می‌شدم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••💔 یڪےنوشتہ‌بود↓ سهمِ‌من‌از‌جنگ پدرےبود❝ ڪه هیچ‌وقت در‌جلسہ‌ےاولیا‌ومربیان‌ شرڪت‌نڪرد💔 وهمینقدر‌غریب 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهید زنده این اواخروقتی ازاوعکس می گرفتم، آن قدربه شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است. بارهااین ازذهنم خطور کرده بود. تقریباً پنج شش ماه آخر، هرچه عکس ازاو می گرفتم بعدأ ازحافظه دوربین پاک می کردم. دلم نمی آمدعکسی ازاو گرفته باشم که عکس آخر باشد.باخودم می گفتم ان شاء الله هنوز هم هست ودفعهٔ بعد که دیدمش بازهم ازاو عکس می گیرم. یکی ازعکسهایش راخیلی دوست داشتم، هدفون بزرگی روی گوش هایش بود وداشت فایلی را گوش می کرد. تا چندروز قبل ازشهادتش این عکس را نگه داشته بودم، اما آن راهم حذف کردم. دوست داشتم که هنوز باشد، اما ازحالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است. به خاطر حذف کردن آن عکس ها تأسف نمی خورم.به همهٔ ساعات اندکی که چند ماه قبل ازشهادتش درکنارش بودم وبه لحظاتی که بااو گذرانده بودم افتخار می کنم. همیشه حواسم بودکه کنار شهید زنده ای هستم که روی خاک قدم می زند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لُکنت فقط از کارماندنِ زبان نیست..!! چشم ها هم گاهی روی یک چهره گیر می‌کنند ... 🌷شهید روح‌الله صحرایی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حاج حسین یکتا: توصیه میکنم....جوان‌ها‌ اگر ‌میخواهند از دست‌ شیطان ‌راحت‌ شوند، عشق ‌به ‌شهادت را در‌ وجود خود ‌زنده‌ نگه ‌دارند...... به قول ‌شهید امیر ‌حاج‌امینی خدایا‌ بسیار ‌عاشقم‌ کن . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨ حدود ساعت دو تا سه نصف شب خواب عجیبی دیدم،خانه مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم، دیدم پنجره آشپز خانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه مان شده اند.همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم میخندند.مات نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دوتا عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمد علی به خوابم آمد و سه بار گفت نگران نباش محمد رضا پیش ماست. آنشب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم.بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمد رضا به زمین نشست. 🍃🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _آقای محترم ...حیف که اینجا جاش نیست وگرنه همین صندلی رو توی سرتون می زدم تا بفهمید به هرکسی نباید پیشنهاد بدید. لبخندزد .شاید فکر می کرد لبخندش آنقدر دلبرانه است که مرا یا می کشد یا عاشق می کند : _حالا کارت رو بگیر عزیزم ... تو که دختر نیستی که محدودیت داشته باشی بالاخره غرایض طبیعی داری ... منم چیزی که زیاد دارم ، پوله که به پات بریزم . چشمکی زد و ادامه داد: _قول میدم راضیت کنم . لبانم از هم باز شد . خواستم حرفی بزنم ولی بغضم رو شد و به جای هر حرفی که باید میزدم تا آتش اون همه اراجیفی که شنیدم رو خاموش کنه ، فقط زیرلب گفتم : _حیف ... حیف که امشب جشن دعوتی دوست عزیزمه وگرنه ... و دیگر دنباله ی اون وگرنه رو نگفتم و باقدم هایی بلند رفتم سمت درخت های باغ . اونقدر عصبی بود که پام توی اون کفش های پاشنه دار ده سانتی میلغزید . از حرصم ،کفش ها رو درآوردم و بدست گرفتم .حواس کسی پی من نبود . پابرهنه رفتم سمت قسمت تاریک باغ . یادمه انتهای همون باغ ، یه تاب آهنی دونفره بود که خداروشکر هنوزم بود. تانشستم روی تاپ زدم زیرگریه . چقدر بدبخت شده بودم که زن عمو فرنگیس یه مرد چهل ساله رو برای صیغه به من معرفی می کرد! از حرصم جیغی زدم که توی سرو صدای باغ گم شد و لنگه کفش هایم رو هر کدوم به طرفی پرت کردم زیر نور تک چراغ مهتابی کم مصرف تیر برق ، زار زدم .نمی دونم چند دقیقه طول کشید . از دورجمع خانوادگی پیدا بود و سروصدای خنده هاشون میومد ولی هیچ کس نفهمید که یه الهه بدبختی ، کنج باغ داره زار میزنه . تا اینکه هیبت مردی که از جمع بقیه جدا شده بود و سمتم میومد رو دیدم . تاریکی اون قسمت نمیذاشت چهره اش رو ببینم .اولش ترسیدم که نکنه همون کوروش عوضی باشه... ولی یه کم که جلوتر اومو دیدم حسامه . از ته دل صداش کردم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای لشکر صاحب الزمان آماده باش ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕 از دلبرِ ما نشان که دارد درخانه مَهی نهان که دارد؟ ....♡
از سرشب حالتی داشت که احساس کردم میخواهد چیزی به من بگوید بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: "بابا خبر داری ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اجازه میدی برم اونجا؟" گفتم: بله چرا اجازه ندم فرمان امامه همه باید دفاع کنیم. گفت: میدونید اونجا چه خبره! جنگ جنگه نامردیه؛ احتمال برگشت ضعیفه! گفتم: میدونم؛ از همون اول که به دنیا اومدی با خدا عهد کردم که تو را وقف راه حق و دین کنم آرزویم بود تو در این راه باشی. خندید و صورتم را بوسید... بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: "آن شب آقاجان امتحان اللهیش را خوب پس داد! " 🌷شهید محمود کاوه 💠 نقل از پدر شهید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 نماهنگ مالک میدان❤️ 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -حسام . صدام رو نشنید ولی چند قدم مونده به من ایستاد : _الهه ! تو اینجایی ؟! همه دنبالتن . جلوتر اومد که پاش به یه لنگه کفشم خورد. خم شد و پاشنه ی کفش رو گرفت و گفت : _پابرهنه اومدی ؟! جلوتر اومد.هنوز دو سه قدمی تا من فاصله داشت که به لنگه ی دیگه ی کفشم برخورد . اینبار قبل از اون که خم بشه و کفش رو برداره ، پرسید : _چی شده ؟ همراه با فینی ، دماغم رو بالا کشیدم که باز پرسید : -گریه میکنی ؟! جوابشو ندادم .خم شد و لنگه دوم کفشم رو برداشت . نزدیکتر اومد و درحالیکه کفش ها رو جلوی پام جفت می کرد نشست کنارم روی تاب . نگاهش توی صورتم می چرخید .دست دراز کرد سمتم چونه ام و چونه ام رو گرفت و سرم رو چرخوند سمت صورتش : _چرا گریه کردی ؟ همین سئوالش باعث شد ، بغضم دوباره منفجر بشه .صدای گریه ام بلند شد که دستش رو گذاشت روی شونه ام و یادش رفت که ممنوعه هایی هست .منم یادم رفت . چون به آغوشش به اطمینانی که به من میبخشید نیاز داشتم . به اون عطر خوش شیرینی که کام تلخم رو شیرین می کرد. سرم رو تکیه زدم به بازویش که با دست دیگرش منو کشید توی سینه اش : _الهه جان ... بگو چی شده ؟ دق کردم ... بگو دیگه مگه . میشد گفت ! حرف از یه بی آبرویی بود!آه کشیدم .اون هم دیگه چیزی نپرسید . چند بار روی سرم رو بوسید و با دستش به کمرم ضربه زد . به نشونه ی آرامش و اطمینان . آرومتر شده بودم که شونه هام روگرفت و منو از سینه اش کند: _ببینمت ... نمی خوای بگی چی شده ؟تو رفتی دوست زن عموت رو ببینی ... چرا از اینجا سر درآوردی ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آرزومان کربلا بود و نجف جان و سر دادیم در راه هدف چفیه هایمان رنگ و بوی یاس داشت رنگ و بوی بیرق عباس داشت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سلامتی هر چی پسـرمذهبی...👌🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⚘شہیــدان هوایے دگــر داشتند ز غیرت دلے شعلہ ور داشتنـد شہیدان ڪہ دل را بہ دریا زدند عجب پُشتــ پایے بہ دنیا زدنــد ❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
من دست بوس توام ڪہ خاڪریز را لمس ڪردے، خون را دیدے، مرگ را بہ سخرہ گرفتے و هم‌چنان در انتظار شهد شهادت می‌سوزے! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍃امروز ڪسی‌ڪه محــ🌸ــجبه است و به چادر مشکی خود افتـــخار میڪند 🍃دارای شجاعت و هنر و مهارتِ انسان زیستن است. 🍃درود خدا و سلام شهــ🌷ـداء بر بانوهایی ڪه پرچـ🇮🇷ـم فاطمی را بالا میبرن... اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج 🙏🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 پوزخند زدم و تکیه به پشتی تاب . با پایم به سکون تاب پایان دادم و گفتم : _چی بگم ... ولش کن ، حالم خرابه ... گفتنش بیشتر اذیتم میکنه . -خیلی خب نمیخوای نگو ... لااقل اشکاتو پاک کن ... کل صورتت رو سیاه کردی . دستمالی همراهم نبود که صورتم رو پاک کنم . با سرانگشتان دستم روی گونه هام کشیدم که حسام گفت : _نه ....صبرکن . دستمالی از جیب کتش درآورد و محض خنده گفت : _تمیزه ها . بعد چونه ام را با دوانگشت گرفت و صورتم رو مقابل صورتش نگه داشت . با دستمال کاغذیش صورتم رو پاک کرد و دقیق نگاهم . -هنوزم نمیخوای بگی ؟ جوابش رو ندادم .دستمال رو گذاشت توی جیبش و گفت : _پس بلند شو بریم پیش بقیه . _نه. فاصله ی بین ابروهاش با ، اخمی کم شد :نه ؟! -میشه منو برسونی خونه . -خونه !! شام نخوردی ... بقیه ... وسط حرفش گفتم : _دیگه نمیخوام اینجا باشم . دایره های سیاه منظومه ی نگاهش ، چرخی توی صورتم زد وگفت : _باشه ... من میرم سمت موتورم ، تو هم لااقل به عمه بگو بیا . او رفت . رفتنش هم تماشایی بود.قدم هایش محکم بود و با صلابت . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عشـــ💔ــــق یعنی...! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝