گــــــرچہیارانـ
ۿمگۍ بارِ سفر
بربَســـــٺند
شـــٻر مَـردۍ
چۅ
علےِخامـنہاۍ
هســـتهنۅز♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ
شیطونـهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیـتلذتببر❗️
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون😰
اماتوحواسـتباشه،
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪسـتنِدلامامزمانمونباشه...💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت128
_سر گیجه که نداری ؟
-نه .
-آروم بشین روی تخت ، چند دقیقه پاهاتو آویزون کن تا صدا بزنم همراهت بیاد کمکت کنه .
بعد از اتاق بیرون رفت .صداش رو با اونهمه فاصله شنیدم :
-همراه الهه ریاحی .
و صدای دو جفت پایی بود که روی سرامیک های سفید سالن می نشست .
حسام بود . جلو اومد . لبخندی زد. اما هنوز یادم نرفته بود که چطور تهدیدم کرد . می خواست منو مثل گوسفند بندازه روی شونه اش و بیاره واسه آندوسکوپی !
اما انگار خودش فراموشی گرفته بود:
_چطوری عزیزم ؟
صدای پرستار بلند شد:
_کمکش کن ... ممکنه تا یک ساعتی گیج و منگ باشه ، طبیعیه ... جواب آندوسکوپیش رو گرفتی ؟
حسام جواب داد:
_بله .
-به سلامت.
همراه حسام از بیمارستان بیرون اومدیم . با اونکه می تونستم راه برم ولی بازوم رو بدجوری چفت و محکم چسبیده بود.
به موتورش که رسیدیم ، نگاهشو دقیق توی صورتم چرخوند:
-خوبی ؟
با اخم فقط نگاهش کردم که اخمی الکی در جوابم به صورتش آورد:
_چرا همچنین نگام می کنی ؟
-من گوسفندم پس ... آره؟
لبشو محکم گزید :
_دور از جون ... کی گفته؟
-جنابعالی .
خندید:
_بانو جان ، من همچین حرفی نزدم ، خودت این تعبیر و کردی ... حالا فردا بازم مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن میآی تا باهم بریم جواب آندوسکوپی رو نشون دکتر بدیم .
یه لنگه ای ابرویم بالا رفت :
_و اگه نیام ؟
اخمش جدی شد . باز برزخی شد و گفت :
_میشم همون حسام این چند روزه .
چاره ای نبود ... حالا که آندوسکوپی کرده بودم باید جوابشو به دکتر نشون می دادم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چہکسیگُفتہڪہگُمنـامۍ
مادَࢪجـانَم ؟!؟
تـو میان دل ما
"دارُالزَّهرا" داری
......♥️🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
CQACAgQAAxkBAAEVOmBfuREBmhz1yFdRbxZwig4EbdJ7yQAC4QYAAhmPuVBhAwZfT5RyGR4E - <unknown>.mp3
2.22M
🔵چرا نماز صبح ما قضا میشود؟
📣(استاد محمدی)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌌 #عاشقانهمهدوی
🤲 بخوان دعای فرج را ز پشتِ پرده اشک
❤️ که یار، چشمِ عنایت به چشمِ تَر دارد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸•°•🌸
#شهیدیکهنمازنمیخوانـد!😐☕️
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد #کیارششهیدمسیحیکربلا
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─┅═༅🍃🌼🍃༅═┅─
⭕️✍ به مهربانیام نگاه کن ..
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
وصیت تکان دهنده ی شهید به مادرش
وصیت نامه شهید سعید زقاقی
مادرم
زمان که خبر شهادت من شنیدید
گریه نکن...
زمان تشیع و تدفین گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامه گریه نکن ..
فقط زمانی که مردان ما غیرت را فراموش میکنند
و زنان ما عفت را...
وقتی جامعه مارا بی غیرتی و بی حجابی گرفت.....مادرم گریه کن که اسلام در خطر است ....
#حجاب
#شهید
شهدا شرمنده که شرمنده ایم😓
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شہیدانہ🌸🍃
《اگریڪ روز پاڪ باشید وگناه نڪنیدحتما آقا(عج)رادرخواب می بینی!.
واگر۱۰روز پاڪ باشی ،خودحضــرت راخواهــی دید!》♥️
#شهیداحمدعلۍنیری🌼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت129
نگاهم روی آن عینک مستطیل شکل کوچک بود و چشماش که حتی از پشت شیشه عینک به راحتی میشد دید که چقدر تیز شده تا دقیق و خط به خط جواب آندوسکوپی رو بخونه . باز برای بار دوم عکس های آندوسکوپی رو نگاه کرد و در حالیکه عینکش رو از روی بینی اش برمی داشت ، یکدفعه گفت :
_باید بستری بشه .
حسام سمت میز دکتر خیز برداشت :
_چرا ؟
نگاه دکتر به من افتاد. توی چشمام خیره شد و گفت :
_بد دکتری رو انتخاب کردی دخترم ... من باهمه ی مریض هام رُک هستم ...طاقت شنیدن داری ؟
نداشتم ولی نمی دانم چرا در جلد یک آدم شجاع فرو رفتم و بدون حتی لحظه ای تردید گفتم :
_دارم .
دکتر بی مقدمه گفت :
_60 درصد احتمال میدم که سرطان معده است ... مخصوصا که زائده ی توی معده ی کاملا درعکس های آندوسکوپی و فیلمش پیداست ... باید هرچه زودتر عمل بشه . زائده برداشته می شه و میره پاتولوژی اگه جواب مثبت بود، شیمی درمانی رو بلافاصله شروع می کنیم .
نگاهم چرخید سمت حسام . دستی به گونه هایش با اون ته ریش آنکارد شده کشید و پرسید :
_کی بستری بشه ؟
-نامه می نویسم اگه تونستید همین امشب برید بیمارستان اگه نشد فردا ...
بیمه ی ایشون با بیمارستان من هم طرف قرارداد داره ... می تونم اونجا عملش کنم .
اونقدر رفتارم طبیعی بود که حتی دکتر با لبخند بهم گفت :
_از روحیه ات خوشم اومد دخترم ... آفرین .
جواب آندوسکوپی و نامه ی دکتر رو گرفتیم و از مطب بیرون اومدیم .
هر قدمی که برمی داشتم حرف های دکتر برام بیشتر معنا میشد . انگار اون لحظه مغزم قفل کرده بود و فقط کلمات رو کنار هم می شنید ولی تحلیل نمی کرد.نگاهم به عابران توی خیابان بود وفکرم درگیر یک جمله :
-سرطان معده است .
تا موتور حسام راهی نبود.اما پایم کم کم داشت سست میشد . یه نبض توی گردنم میزد و جایی وسط فرق سرم .صدایی ضبط شده ی دکتر ، جایی توی سرم ، مدام تکرار می شد .
وصورتم سوزن می خورد. من سرطان داشتم . سرطان معده !
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مدیونم - محمدحسین پویانفر.mp3
11.35M
🔺مَديونم
🎤 #محمدحسینپویانفر
#فآطمـღـہ♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️با خودت تکرار کن؛☺️
امروز زیباتر ازهر روز نفس میکشم،
زیباتر ازهمیشه میبینم 🥰
وبهتر ازهمیشه زندگی میکنم
من احساسم را،
امروزم را وخدایم را
بیش از همه دوست دارم 🤍
❄️خدایا شکر 🙏
#صبح_بخیر
┏━━✨✨✨━━┓
❄️ ❄️
┗━━✨✨✨━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
💢 ما برای جنگ با مهدی به خاورمیانه آمدیم
🔻 بخشی از صحبت های یک کشیش مسیحی در خصوصِ محلِ ظهور منجی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#استورے
#بیـــــــᏪــــو
شیعیان منتظرند وقت قیام است بـیا
وقت شوریدن تیغـت ز نیام است بـیا
#مہدےجاڹ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت130
شاید مرگ به رگ گردنم رسیده بود و مهلت تمام . همه ی کارهاتو کردی ؟پرونده ی زندگیت داره بسته می شه ....
آماده ای ؟ من فقط یه نماز داشتم . یه نمازی که اونم تازه دو هفته بیشتر نبود که شروع کرده بودم .حس کردم از درون خالی شدم . دلم خواست به جایی چنگ می زدم تا توان ایستادنم بیشتر می شد ولی چیزی نبود.حسام درگیر باز کردن قفل زنجیر موتورش بود که حس کردم تمام تنم سرد شد .شاید دقیقه و ثانیه ی مرگم رسیده بود. به زحمت لب باز کردم و زبون سنگینم رو توی دهانم چرخوندم :
-حسام .
قفل زنجیرش رو تازه باز کرده بود.فقط اگر یه ثانیه ی دیگه تحمل می کردم می تونستم به بازوش چنگ بزنم ولی حتی به یک ثانیه هم نرسید تا حسام در جوابم گفت :
_جانم .
افتادم . پخش زمین شدم .گوش هایم دُب شد ولی صدای فریاد حسام رو می شنیدم :
_الهه ....الهه جان ... عزیزم .
چشمام بسته بود ولی سرم توی آغوشش افتاد . مرا گرفته بود شاید و آرام به صورتم می زد:
_الهه ... الهه.
جان کندن ، واقعا سخت است . به معنای تمام ، کندن است . کندن از نفس هایی که مثل پوست و گوشت تنت ، در وجودت رخنه کرده . کندن از تپش هایی که درهر ثانیه اش بی توجه به اهمیت هر تپش ، می خندی ، می گریی، فریاد میزنی .
نمی دونم چم شده بود ولی من در عوض چند ثانیه اونقدر نفسم سخت شد که مرگ را جلوی چشمام دیدم .سخت بود .سخت تر از اونی که حتی فکرشو می کردم .وقتی آرش رفت ، گاهی به خودکشی فکر کردم حالا می فهمم که خودکشی چه مرگ زجر آوریست .
حس کردم کم کم خون سردِ توی رگ هام گرم شد ولی هنوز پاهام سرد و یخ بود.چشمام جون گرفت و پلک هام باز شد .روی یه تخت بودم با ملحفه ای سفید . اونقدر سر انگشتان پام سرد شده بود که یه لحظه شک کردم . شاید مرده ام . قبل از اونکه حتی سِرُم توی دست رو ببینم ، پرستاری وارد اتاق شد و با لبخند نگاهم کرد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❲ پیـامواضحبود :
#بَصیـرت وَ #صَبـر
استقامتڪنیم؛صُبحنزدیڪاست! ❳
•.🌤🌱•.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیـــــــᏪــــو •💚✨•
بــــۍتــۅ
از تݦاݥ ثٰاڹیہهــا⏰』
ݕـغۻ مــــۍبٰاࢪد...
《الڷھݦ عجڸ ݪۅڷیڪ اݪڣࢪج》
••↻|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میـرسـ ـ ـ ـد
آݩــ روز ؛
ڪھ از شوقِ..
نگآهـ♡ـٺ✨
بھ سر و پاے
دوَم... :)♥️
_ _ _ _ _ _ _ _ _
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
شآهدݪماربابمღ
هر چہ پل پشت سرم هست،خرابش بنما!
تا بہ فڪرم نزند از رَھِ تو برگردم❤️🌱
━━━━━━●───────
⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت131
_اسمت چیه ؟
-الهه.
-الهه خانم ..... الان چطوری؟
-خوبم .... پاهام از سرما درد گرفته .
پوزخند زد:
_سردنیست ، توفشارت خیلی پایینه ... الان میگم شوهرت برات یه پتو بیاره.
شوهرم ! حسام رو می گفت لابد.
به دقیقه نکشید که حسام اومد . یه لبخندی ظاهری زد.خوب می تونستم حال خرابشو از پشت اون نقاب لبخند ببینم .
پتوی روی دستش بود که روی پاهام کشید و کف دستاش رو دو طرف تنه ام گذاشت. خودش رو به جلو کشید و پرسید :
_بهتری ؟
-پاهام یخ زده .... درد می کنه ... انگار تو برف بودم .
بازم تیک گوشه ی لبش بالا رفت .مثلا می خواست لبخند روی لبش بمونه . دستای گرمش رفت زیر پتو و نوک انگشتای پاهام رو با دو دست گرفت و فشرد . انگار دوباره پاهام جون گرفت :
_وای حسام ... ازدردش داشتم میمردم .
-الان اینجوری خوبه ؟
-آره ... ممنون.
همون پایین پام ایستاد و در حالیکه انرژی سرانگشتان گرمش رو به پاهای سرد من منتقل می کرد گفت :
_الهه ... تو قوی تر از این حرفایی ... میدونم .
تازه رسیدیم به بحث مهم و اساسی .نگاهش کردم . بغض توی گلوم توده شد :
_حسام ... من دارم می میرم ؟
اخم محکمی کرد و دستاش روی نوک انگشتای پام ثابت شد :
_این چه حرفیه ! معلومه که نه .
-ندیدی دکتر گفت ؟ سرطانه ... سرطان معده .
-گفت احتمال میدم .
چشمامو بستم و زیرلب زمزمه کردم :
_میمیرم ... میدونم .
یکدفعه صدای حسام فریاد شد . با غیض و حرص :
_الهه.
سکوت کردم . جلو اومد و همون طور که چشمامو بسته بودم ، دوکف دستش رو روی گونه هام گذاشت و با جدیت گفت :
_چشماتو بازکن .
اطاعت کردم . اون جدیت سیاه چشماش رو به وجودم ترزیق کرد و محکم و عصبی گفت :
_توخوب میشی ...خوبِ خوب .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
شآهدݪماربابمღ
هر چہ پل پشت سرم هست،خرابش بنما!
تا بہ فڪرم نزند از رَھِ تو برگردم❤️🌱
━━━━━━●───────
⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
دستمو رها نکنیا - محمد حسین پویانفر.mp3
5.29M
🔺دستمو رها نکنيا
🎤 #محمدحسینپويانفر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌✨🕌
از خدا ميخوام 🙏
تو زندگيت
فقط يكبار
تو دو راهي بمونی
اونم تو 🕌 بين الحرمين 🕌
كه ندوني جلو حسين(ع)💚
زانو بزنی🙏
يا عباس(ع)💚
#شورتان_حسینی ✨🙏
#شبتون_حسینی✨🙏
┏━━✨✨✨━━┓
#قرار_عاشقی
#حسین_جانم❤️
باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد
دل بشڪستہ ز دسٺ تو عطا مےخواهد
خستہام از همہ دنیا و گرفتارانش
ڪرمے ڪن ڪه دلم #ڪربوبلا مےخواهد
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅
#تلنگر
اگرقراربودخدا
بہبیوپیجهایاینستاگرام
واکانتهایتلگرامنگاهکنہ
هیچکستودنیانمیموند
همہ #شھید میشدن...
ولۍ ..
#عامل_باشیم !
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشتم گرمه😎
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت132
همون شب ، خونه ی ما بلوایی شد .حسام ناچار شد قضیه رو به مادر و پدرم بگه و فردای همون روز همراه حسام و پدر و مادر برای بستری شدن به بیمارستان رفتم .کارهای بستری شدن من تا ظهر طول کشید .حالا من بودم و یه لباس صورتی بیمارستان و یه تخت تک نفره در اتاقی تنها . اما ساعت ملاقات که شد اتاق پر شد از عیادت کننده . مادر و پدر ، هستی وعلیرضا .دایی و زن دایی و با کمی تاخیر حسام . یه سبدگل خریده بود . برای کی ؟ برای منی که هنوز نه از اتاق عمل بیرون اومده بودم و نه از بیمارستان مرخص شده بودم ؟ چشماش قرمز بود اما لبش می خندید . سبد گل رو بالای سرم گذاشت و علیرضا رو به شوخی از بالای سرم کنار زد :
_برو بچسب به زن خودت بابا .
علیرضا باخنده گفت :
_خواهرمه انگار ... مگه خودت خواهر نداری ؟
هستی بازوی علیرضا رو گرفت و عقب کشید .سرش روخم کرد توی صورت من و گفت :
_چطوری الهه بانو؟
-حسام ... من باهات حرف دارم .
لبخند زیبایی زد:
_جان دلم ... بگو .
نفسم رو حبس کردم و گفتم :
_الان نه ... فردا ... قبل از عمل .
خط لبخندش کمرنگ شد اما باز تمدیدش کرد و گفت :
_چشم ... به شرطی که چرت و پرت نباشه ها.
لبخند زدم .اولین بار بود که توی صورتش نگاه می کردم و لبخند می زدم . همین باعث شد که لبخندش جون دار تر بشه . دست دراز کرد سمت صورتم و نیشگونی از گونه ام گرفت .همه به ظاهر می گفتند و می خندیدند و این تعجب داشت ! سیزده بدر که نبود . بدرقه ی یه عمل جراحي بود . اونم عملی که معلوم نبود قراره چی بشه . کاملا مشخص بود که خنده های همه فیلمه . پشت چهره ی تک تکشون ، رد غم پیدا بود. جا پای غصه ای که تو گلوی بعضی ها بغض شده بود مثل مادر و توی چشمای بعضی های دیگر اشک شده بود مثل هستی ، کاملا مشخص بود . با اینحال فکر می کردند که بازیگران قهاری هستند .همچنان لبخند می زدند . ساعت ملاقات که تموم شد، پرستار همه رو از اتاق بیرون کرد که حسام ماند و رو به پرستار گفت :
_فقط یه دقیقه .
-سریعتر لطفا.
بعد در اتاق رو بست . من موندم و حسام . برگشت سمت من ، روی لبه ی تختم نشست .نگاهش توی صورتم دور میزد که گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝