eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خیال ڪن وسط کوچہ پیش چشمانتـ.. تمام زندگیتـ♥ بے هوا زمین بخورد چقدر صحنہ تلخے براے عابرهاست اگر زنے وسطِ مردها زمین بخورد😞 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حضرت‌زهرا بہ امیرالمومنین مدام مےفرمود : روحے لروحکك الفـداء ابن عبارت پر از معناست.. یعنے : من نہ با اموالم نہ با جسمم ، بلکہ با روحم سِپَربلاےِ تو هستم..🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 سرم رو از روی مهر برداشتم .دو زانو نشسته بودم پای همون سجاده ی همیشگی .نگاهم به سمت قبله بود و تسبیح تربت ذکرم میون انگشتام میچرخید . یه لحظه دلم کربلا خواست . اگه الان کربلا بودم ، میرفتم ، تا خود صبح توی صحن ، اشراف به ضریح ، زانو بغل می زدم و نوحه ی مورد علاقه ام رو زمزمه می کردم .اونقدر می گفتم و زمزمه می کردم تا ازبیمارستان زنگ می زدند که حال الهه خوب شده و عملش موفقیت آمیز بوده . دلم گرفت .حالا که کربلا نبودم ،تنها یه راه داشتم . چشمامو بستم و با صدای گرفته از گریه ام ، زیر لب برای خودم زمزمه کردم : یا حسین غریب مادر تویی ارباب دل من یه گوشه ی چشم تو بسه واسه حل مشکل من آخرش میآد یه روزی رو چشام قدم میزاری می بریم تا کربلامو نمی ذاریم تو خماری اشکام اونقدر داغ بود که پوست صورتم رو بسوزونه . آه کشیدم و چشم گشودم . تسبیح تربتم رو بوسه زدم ، به جای ضریح آقا ... عطر خوب خاک تربت رو داشت .تسبیح رو گذاشتم روی سجاده ام . نگاهم رفت سمت ساعت . یه نیم ساعت تا نماز صبح مونده بود و کمتر از چند ساعت تا شروع عمل الهه .نمی دونم اون موقع شب بیدار بود یا نه ولی دلم برایش یهویی تنگ شد . شماره موبایلش رو گرفتم . باخودم گفتم فقط یه زنگ بخوره قطع میکنم . یه زنگ خورد . دستم رفت سمت قطع تماس که صداش رو شنیدم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . هم دل را بردے هم عقل را چہ ڪردی‌ با‌ دنیای‌ من‌ سردار :) 💔 . . | حآج قاسم🕊 | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊در این شب زیبا ⭐️دعا میکنم 🕊مرغ آمین ⭐️بیاید و بر آرزوهایتان 🕊آمین بگوید ⭐️دلواپسی درخیالتان نماند 🕊و آرام باشید ⭐️چه چیز ازآرامش ناب خوشتر 🕊شبتون بخیر -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁨سلام 😍✋ صبحتون به زیبایی یک روز زمستانی❄️ پر از انرژی مثبت+ پر از موفقیت و شاد کامی☕️ پر از مهربانی و لبخند😊 پر از توکل و امید🤍 لحظاتتون مملو از مهر پروردگار🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━✨✨✨━━┓ ❄️ ❄️ ┗━━✨✨✨━━┛
حق داشت اگر تابوت بر شانہ هایش سنگینے میڪرد.. آخر علے(ع) تمام آرزوهایش را شبانہ بر دوش میڪشد😞💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم هر کجا باشید خدا با شماست « سوره حدید ، آیه ۵ » 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _حسام . لبخندی میون صورت پر از اشکم نشست .از اعماق قلبم گفتم : _جان حسام ... سلام ... بیداری هنوز؟ -فردا ببینمت میکشمت . -چرا ؟ -این چه گلی بود گذاشتی بالای سر من که خواب رو از سرم پروند. لبخندم کش اومد: _ای جانم الهه ... تو هم تا الان بیدار بودی ؟ -آره ... تو چی ؟ -بیدارِ بیدار. -خوبه که زنگ زدی . -چرا ؟ دلشوره گرفتم که گفت : _فرداشاید نذارن ببینمت .... با خودم گفتم اگه نذارن ، حرفام میمونه . تکیه زدم به تختم و گفتم : _بگو بانو ... سرتا پا گوشم . نفسش اونقدر پر از غم بود که وقتی حتی صدای نفسش رو توی گوشم شنیدم بغضم گرفت : _حسام ... این دوماهه خیلی اذیتت کردم . -الهه ! -هیچی نگو ... فقط گوش کن . سکوت کردم اما تک تک کلماتش زهر داشت .زهری که اثرش جز اضطراب برای من ، چیزی نبود : _لجبازی کردم .... قدر محبت هات رو ندونستم ... می ترسم اگه از اتاق عمل بیرون نیام ... حلالم نکنی . صدام بلند شد : _به قرآن اگه بخوای چرت و پرت بگی هم گوشی رو قطع می کنم ، هم حلالت نمی کنم. حتی حجم بغض نشسته توی گلوش رو حس کردم : -حسام .... تو ماهی .....خیلی بیشتر از اونچه که به زبون گفتم .... می دونم که با حرفام و کارام اذیتت کردم ....حلالم کن . کف دستم رو گذاشتم روی پیشونیم .تیر می کشید.انگار کسی از توی سرم با تیر کمون وسط پیشونیم رو هدف گرفته بود. -حسام میشنوی ؟ -الهه! آخه چرا الان؟! به خدا الان موقع این حرفاست . بغضش ترکید.اضطراب داشت ولی نمیدونست با اون گریه چقدر حال منو خراب کرده : _پس وقتش کیه ؟ دیگه خدا چه جوری باید به من بگه که زیاد وقت ندارم . با سر انگشتام به وسط پیشونیم کوبیدم : _بسه تو رو قرآن . همچنان می گریست : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حسن بصرے مےگوید : در دنیا هیچکس عابدتر از فاطمہۜ نبوده است او آنقدر براے عبادت خدا در محـراب مے‌ایستاد کہ پاهایش ورم میکرد.. :)💙 مقتل‌الحسین ،‌ ج¹،ص⁸⁰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صوت ،شهید محمدهادی ذوالفقاری🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💍 همسرش نقل مے کند: منوچہر بہ من مےگفت : "فــــرشتہ! هیچ کس براے من بہتر از تو نیست در این دنیآ! مےخواهم این عشـق را برسانم بہ عشـقِ خدا" وقتے هـم بہ ترکش‌هایے کہ نزدیك قلبـش بود غبـطہ مےخوردم..♥️ مے گفت: خانم شمـا کہ توے قلب مایید! ↯ شہید منوچهر مدق 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔰حاج قاسم سلیمانی: افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت به کار گیرید؛ نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطره‌ی خان‌های سابق را تداعی می‌کنند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍓°°° Ꮺــــو قشنگترین‌سرگردونی‌اینه‌که‌میون‌گلزار شھدا‌بگردی‌دنبال‌رفیق‌شهیدت‌:')💚 ____•|🌻|•_____ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خِيارُ اُمَّتِے الَّذينَ يَعِفّونَ إذا آتاهُمُ اللهُ مِنَ البَلاءِ شَيئا قالوا : و أےُّ البَلاء؟! قالَ : العِشق..💕 بهتَرین‌هاےِ اُمت من کسانے هستند کہ چون خداوند بہ اندکے از بلا دُچارشان کند پاڪ‌دامنی ورزند گفتند: کُدام بلا..!؟ حضرت فرمود: "عشق" ڪنزالعمال ؛ حضرت‌محمدۖ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _نه بس نیست ... گوش کن حسام ... فقط گوش کن ... اگه من مُردم سرویس طلا رو بردار ... من از اولم لایقش نبودم ... مادر می دونه ، یه مقدار پول توی جعبه ی زیر تختمه ... میخوام اونا رو واسه نمازهایی که نخوندم بذاری کنار . قلبم دردگرفت . نیش حرف های الهه داشت ذره ذره ، قلبم رو از تپش می انداخت: _الهه تورو ارواح خاک آقاجونت ... بس کن . صدای گرفته ای از بغض و گریه اش بالا رفت : _گوش بده ... شاید فردا نبینمت ... از طرف من از همه حلالیت بطلب ... توروخدا اینکارو واسم انجام بده . قلبم تیر کشید که گفتم : _الهه می خوای سکته ام بدی ؟ میگم بسه . -باشه .... بسه فقط یه چیز مونده ... من یه بوسه بهت بدهکارم ... اگه فردا اومدی طلبت رو میدم ... اگه که ... باورم نمیشد چی شنیدم! فوری با شوری که داشت توی چشمام اشک میشد گفتم : _فردا میآم دیگه اگری نداره. -تو خیلی خوبی حسام ... من لیاقتت رو نداشتم . باحرص گفتم : _فردا میآم ... اول از همه هم گوشتو چنان میپیچونم که یادت بمونه نصفه شب ، منو اینجوری حرص ندی . خندید : _بیا.... ولی شاید وقتی اومدی من تو اتاق عمل باشم . انگار تکه ای از قلبم ریزش کرد.با صدایی که سعی در ثبوت اصواتش داشتم تا از بغض نلرزد گفتم : _پشت در اتاق عمل میشینم .... تا توبرگردی ذکر میگم ... نذر کردم یه سفر ببرمت کربلا ... دلم میگه شفاتو از آقا میگیری . نفس بلندی کشید و گفت : _میشنوی ؟ صدای اذان صبحه .... میخوام برم نمازم رو بخونم ...برام دعا کن . -الهه. -بله . مکث کردم .صدای اذان مسجد محله هم میومد که گفتم : _دوستت دارم ... به همین اذان قسم ....تو خوب میشی ... میدونم . سکوت کرد . درحدچند ثانیه و گفت : _خداحافظ. قطع کرد که اشکام جاری شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📎 قسمتی از دست‌نوشته شهید محمدرضا علیخانی🌷 بسیاری هستند که با دروغ و تهمت و بدبینی نسبت به رزمندگان و جانبازان و شهدا سخنان غلطی را بر زبان می‌آورند، پیغام ما به شما این است که اگر از روی نادانی این سخنان را بیان میکنید خداوند شما را هدایت کند، اما اگر از روی کینه و دشمنی با رزمندگان اسلام این تفکر را دارید، بدانید که در روز یومُ الحَشر، دشت‌های سوزان شلمچه و نیزارهای گمراه کننده هور و کوه‌های یخ زده کردستان گواه میدهند بر مظلومیت و شجاعت رزمندگان و مجاهدان فی‌ سَبیلِ اللَّه که فقط هدفشان الله بود و شما میمانید و شرمندگی و روسیاهی. یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ...‌ و امان از آن روزی ڪہ زمین شهادت می‌دهد و آن زمـــین خاکِ شلمچہ باشد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Majid Bani Fatemeh - Agar To Madaram Nabodi.mp3
3.42M
اگه تو مادرم نبودی 🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼امروز برای تعجیل در فرج و سلامتی مولایمان 💚حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه 🌼صلواتی ختم کنیم 🌼اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 💚مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌼وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم ─┅─═इई 🌼💚🌼ईइ═─┅─ روزتون مهدوی💚 ┏━━✨✨✨━━┓
Ꮺــــو بعد از شهنشه نجف و شاه کربلا در طالعم نوشته خدا عبدِ سامرا😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🐜کشتن مورچه ها🐜 يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود نوجوان بود به نام محمد خانی. قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم. اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود. او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت تا شناخته نشود. يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز شب او شنيدم در سجده می گفت: خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام. نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی. من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد آخرت دور مانده ام. ✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نماز خوندم . شاید آخرین نمازم بود . بعد از نماز ، یه فرصت از خدا خواستم . یاد دوست شهیدم افتادم و با یه فاتحه یادش کردم . از شهید پلارک هم مهلت خواستم . ازش خواستم از خدا برام مهلت بگیره . آروم شدم . انگار همه ی اون اضطرابم پر کشید . و یکی جای قلب مضطربم یه قلب آرام توی سینه ام جا زد و یه ندایی غیبی تو وجودم میگفت که خوب میشم . این همون آرامشی بود که خانم ربیعی میگفت . چقدر خوب شد که باحسام آشنا شدم . چقدر خوب شد که مجبور شدم به کلاس های خانم ربیعی برم. گاهی فکر می کنم همیشه اجبارها بد نیستند. گاهی اجبارها یه راهن . یه راه یه طرفه که باید بری اما وقتی به انتهاش میرسی ، خوشحالی که این راه رو رفتی . تموم شب بیدار بودم و بعد از نماز صبح خوابم گرفت . نمی دونم ساعت چند بود که پرستاری به اتاقم اومد . سِرُمی بدستم وصل کرد و بی مقدمه چینی گفت : _آماده باش که اولین تو میری اتاق عمل . دلم می خواست حسام رو میدیدم . با اونکه حرف هایم رو زده بودم ولی دلم میخواست می تونستم یه بار دیگه قبل از عمل ، توی سیاه چاله های فضایی چشماش غرق بشم . خنده دار بود . منی که یه روز به پیراهن های یقه آخوندیش ، به اون تسبیح توی دستش ، حتی به ته ریشش می خندیدم ، حالا یه جوری دلم پیش همون ها گیر کرده بودم . نمیگم دوستش داشتم ، چون نمیتونستم مثل اون عشق رو تجربه کنم ولی میتونم بگم وابسته اش شده بودم. وابسته ی اون جملهی قشنگ "بانوی من " یا " الهه بانو " یا حتی جذبه ی نگاهش که اگه لبخند به لب نمی آورد ، زهره ترکم می کرد. پیچش این وابستگی رو ، دور علایقم میدیدم .انگار داشتم کم کم تغییر موضع می دادم . حالا نمازهامو میخوندم ... حالا از حسام و اون تسبیح میون دستش، التماس دعا داشتم ....حالا داشتم یکی می شدم شاید شبیه خودش . شبیه حسام. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🤍 ⃟▬▬▭❰ GOD IS WHIT ME ❱▭▬▬ خدا با من است . . ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝