eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼امروز برای تعجیل در فرج و سلامتی مولایمان 💚حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه 🌼صلواتی ختم کنیم 🌼اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 💚مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌼وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم ─┅─═इई 🌼💚🌼ईइ═─┅─ روزتون مهدوی💚 ┏━━✨✨✨━━┓
Ꮺــــو بعد از شهنشه نجف و شاه کربلا در طالعم نوشته خدا عبدِ سامرا😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🐜کشتن مورچه ها🐜 يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود نوجوان بود به نام محمد خانی. قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم. اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود. او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت تا شناخته نشود. يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز شب او شنيدم در سجده می گفت: خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام. نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی. من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد آخرت دور مانده ام. ✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نماز خوندم . شاید آخرین نمازم بود . بعد از نماز ، یه فرصت از خدا خواستم . یاد دوست شهیدم افتادم و با یه فاتحه یادش کردم . از شهید پلارک هم مهلت خواستم . ازش خواستم از خدا برام مهلت بگیره . آروم شدم . انگار همه ی اون اضطرابم پر کشید . و یکی جای قلب مضطربم یه قلب آرام توی سینه ام جا زد و یه ندایی غیبی تو وجودم میگفت که خوب میشم . این همون آرامشی بود که خانم ربیعی میگفت . چقدر خوب شد که باحسام آشنا شدم . چقدر خوب شد که مجبور شدم به کلاس های خانم ربیعی برم. گاهی فکر می کنم همیشه اجبارها بد نیستند. گاهی اجبارها یه راهن . یه راه یه طرفه که باید بری اما وقتی به انتهاش میرسی ، خوشحالی که این راه رو رفتی . تموم شب بیدار بودم و بعد از نماز صبح خوابم گرفت . نمی دونم ساعت چند بود که پرستاری به اتاقم اومد . سِرُمی بدستم وصل کرد و بی مقدمه چینی گفت : _آماده باش که اولین تو میری اتاق عمل . دلم می خواست حسام رو میدیدم . با اونکه حرف هایم رو زده بودم ولی دلم میخواست می تونستم یه بار دیگه قبل از عمل ، توی سیاه چاله های فضایی چشماش غرق بشم . خنده دار بود . منی که یه روز به پیراهن های یقه آخوندیش ، به اون تسبیح توی دستش ، حتی به ته ریشش می خندیدم ، حالا یه جوری دلم پیش همون ها گیر کرده بودم . نمیگم دوستش داشتم ، چون نمیتونستم مثل اون عشق رو تجربه کنم ولی میتونم بگم وابسته اش شده بودم. وابسته ی اون جملهی قشنگ "بانوی من " یا " الهه بانو " یا حتی جذبه ی نگاهش که اگه لبخند به لب نمی آورد ، زهره ترکم می کرد. پیچش این وابستگی رو ، دور علایقم میدیدم .انگار داشتم کم کم تغییر موضع می دادم . حالا نمازهامو میخوندم ... حالا از حسام و اون تسبیح میون دستش، التماس دعا داشتم ....حالا داشتم یکی می شدم شاید شبیه خودش . شبیه حسام. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🤍 ⃟▬▬▭❰ GOD IS WHIT ME ❱▭▬▬ خدا با من است . . ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|🌙|°° ای تمامِ وصیتِ حاج قاسم دوستت دارم :) ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصد جانم کرده ای جانم فدای قصد تو (: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یك خـیابانِ منتهـی بہ حـرم.. :)🥀 نیازمندےها 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باطن عالم این بخوربخورها و دزدی‌ها و رانت‌ها نیست.... داره یه اتفاقاتی میفته 💥 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
إنَّ اللهَ لايُخْلِفُ الْميعاد.. هرگز خداوند زيرِ قولشـ نخواهد زد -هنوز و تا هميشہ بہ اين آيـه دلخوشَم:)♡ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 دیر رسیدم . من! منی که همیشه سر وقت همه جا ، به موقع می رسیدم . اینبار دیر رسیدم . همراه بقیه پشت در اتاق عمل منتظر شدیم . دور پنجم یا ششم بود که صلوات می فرستادم . که یکدفعه صدای گریه ی عمه بلند شد . سرشو تکیه زد به دیوار و بلند گریست : _خداااا ... الهه ی منو به من برگردون . هستی سمتش رفت : _عمه ... تو رو خدا آروم باش ، طوری نشده که ... صلوات بفرست . باز لحظه ای چشمای خسته ام رو روی هم گذاشتم و سرم رو به لبه ی صندلی خشک و آهنی تکیه دادم . دو ساعت از عملش می گذشت و ما هنوز منتظر بودیم . علیرضا هم خسته از راه رفتن و متر کردن راهرو ، نشست کنارم و زیرلب گفت : _این چه دردی بود! -آزمایشه خداست . جوابم رو شنید که عصبی گفت : _زن عمو میگفت الهه از روزی که آرش رفته ، معده اش اینطوری شد. آه کشیدم . همه چی از یه نامردی شروع شد ! عواقب یه انتخاب اشتباه حتی بعد از اونکه همه فکر می کردند همه چی به پایان رسیده هم ادامه داشت . پدر از ته سالن باقدم های بلند به ما رسید. بی سلام جلوی رویم ایستاد و پرسید: _چی شده ؟ -فعلا خبری نیست . پدر نفسی کشید و برگشت سمت عمه : _منیژه بس کن تو رو خدا ... یه طوری ناله میزنی آدم دلش می گیره ... ناشکری نکن خواهر من ... خدا بزرگه . عمه با ناله و گریه جواب داد: _دختر دسته گلم سرطان داره ... میگی ناله نزنم ؟ -لا اله الاالله ... هنوزم معلوم نیست ... بذارجواب پاتولوژیش بیاد آخه. عمه باعصبانیت گفت : _من از آرش نمی گذرم ... به خدا نفرینش می کنم ... الهی که تموم خوشی زندگیش بشه گریه و ناله ... الهی یه روز خوس نبینه ....الهی ... طاقت نفرین شنیدن نداشتم . بلند شدم تا برم عمه رو آروم کنم که در اتاق عمل باز شد . مردی با روپوش سفید که در اولین نگاه نشناختم ولی کمی بعد زیر لب گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
| وَ أَفْجَعَ فِرَاقُهُ مَفْقُود.. | سهمِ‌ من ‌از تو تنهـا دلتنگــی اسـت..💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱💫🌸 بـــانو جان! سیــاهــے چــــاڋر ٺــو ... ݪبــخنڋ امامـ زمـــان را ڋر ݐے ڋارد... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانی ام هرگز نمی‌شود که از این در برانی ام یابن‌الحسن، برای تو بیدار می‌شوم مولایم سلام💚 صبحتان بخیر ای همه‌ زندگانی ام السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ روزتون حسینی💚 →
اینکہ مےگویم دمـادم : مذهبے ‌هآ عاشق‌ترند با دلیل مےگویم کہ آنها واقعاً عاشق‌ترند! هر کہ اُلگویش مولاعلے و فاطمہۜ‌ست بر یقین هم میتوآن گفت کہ : 😍♥️💍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 وقتی خدا دلش بخواد ببخشه، جای گناه ثواب می‌نویسه! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _دکتر! همه دور تا دورش را گرفتیم که دستانش را تا مچ در جیب روپوش سفیدش فرو کرد و گفت : _خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود . زائده ی معده اش رو تخلیه کردیم ...خیلی جای شکر داره . خیلی زود متوجه شدید ... این زائده کوچک بود و هنوز به اطراف سرایت نکرده . با اینحال ما یه مقداری از سطح درونی معده رو هم تخلیه کردیم ...حالش خوبه ... تا یه ساعت دیگه میره تو بخش ... نگران نباشید. و دکتر رفت و من نمی دونستم حالا چرا دارم اشک می ریزم ؟ با شوق فقط زیر لب تکرار کردم : _الهی شکر ... صد هزار مرتبه شکر از عمل جراحی ام دو هفته گذشت .حالا یه کولکسیون قرص داشتم . رنگارنگ ، کوچک و بزرگ . سفید و سبز و یک لیست بلند بالای غذایی .حالم بهتر بود.اما هنوز جواب پاتولوژی مونده بود. میشد گفت که هنوز جای اضطراب و دلشوره باقی بود .بخاطر همون اضطراب و دلشوره ای که برای جواب پاتولوژی داشتم ، نمی تونستم بازهم خوب غذا بخورم .تا اینکه حسام یه پیشنهاد داد . مسافرت ! خودش بامادر حرف زد و گفت که منو ببره چند روز مشهد ، زیارت . تاهم روحیه ام خوب بشه هم بلکه شفای کاملم رو خودم از امام رضا بخوام .قرار شد مادر با پدر صحبت کنه.خودم هم به این سفر مشتاق بودم ولی بعید می دونستم پدر موافقت کنه .حدسم درست بود. پدر عصبی به مادر گفت : _چه معنی میده الهه باحسام بره مسافرت ؟ -وا !! نامزدشه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️🏼🌱بہمنِ‌عاۺِقۍ|◖ . 📲| ◖ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت حاج آقا من چادری نیستم ولی تو حرم چادر میپوشم برم بیرون در میارما! یه چیزی بگو که قانع بشم. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
👤حاج حسین یکتا: ⚪ما به شرایط ظهور امام زمان علیه السلام نزدیک شده ایم،شما جوانها خود را برای تمدن نوین اسلامی آماده کنید،شما آن روز را می بینید که کار دشمن تمام است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دعای امام سجاد (ع) - حاج اقا قرائتی.mp3
7.77M
🎧🎧 ⏰ 11 دقیقه 👆 ✅ اهل بیت مظلومند ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -نامزد چیه ؟ اینا فقط عقد موقت هستن اگه یه اتفاق دیگه بیافته بعدش همین خودتو سر من غر میزنی. خوبه توی اتاق بودم و حرف های پدر رو از پشت در اتاقم می شنیدم که مادر پرسید : _مثلا چه اتفاقی ؟ حسام مراقبشه . چون صدای پدر آرامتر شد ، مجبور شدم دراتاق رو باز کنم که شنیدم گفت : _منیژه چرا خودتو میزنی به نفهمی ... بابا اگه با یه عقد موقت یه بچه از راه برسه که دیگه ... مادر با حرص صداشو بلندکرد : _خجالت بکش حمید ! حسام اهل این حرفا نیست . هنوز یه بار دست الهه رو نگرفته اونوقت تو ... من میگم باید بره واسه روحیش خوبه ... بذار بره حمید ...حسام که آرش نیست نامرد باشه ... بچه ام حسام این دوهفته پابه پای ما توی دکتر و بیمارستان و داروخونه بوده ، تازه گاهی خودش الهه رو میبره دکتر ، اصلا اگه حسام پیگیر آندوسکوپی الهه نمیشد حتی ما نمیفهمیدیم این بچه معده اش مشکل داره . پدر بلند نفس کشید و گفت : _خودت میدونی . -اگه خودم میدونم که میگم بره . -یادت باشه اگه .... مادر عصبی فریاد زد : _حمید ! اون آرش پسر برادر تو بود که دختر دسته گل منو روز بعد ازعروسی طلاق داد ... اینو توی گوشت فرو کن . پدر سکوت کرد.تنها حریف پدر ، مادر بود. برگشتم به اتاقم و وانمود کردم که مثلا چیزی نشنیدم .مادر سراغم اومد.در اتاقم رو که باز کرد گفت : _یه چمدون کوچولو واسه خودت بچین ... لباس مناسب هم بردار که بتونی جلو حسام بپوشی . خندیدم و گفتم : _چی فکر کردی شما ؟ من جلوی حسام تاپ و شلوارک میپوشم ؟! باخنده ای کوتاه ، مادر گفت : _کاش میپوشیدی ... شوهرته خب . با اخم گفتم : _نامزده فعلا. مادر به تمسخر حرفم سرشو تکون داد و رفت . ذوق کردم . چمدون یک نفره ی کوچولوئی داشتم که همونو پر از لباس و دارو کردم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🦋مولای من چشم وجودمان خیره به نورِ حضور شماست و دست استغاثه 🦋و روی حاجتمان متوسل به درگاه تان تا خداوند طلعت رشیدتان را به ما بنمایاند 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
《♥️✨》 گاهی اوقاٺ بہ جاے اینکه فریـاد بزنیم براے تعجیل امام زمان صلوات ^^ فریـاد بزنیـم ~↓ براے تعجیل امام زمان امروزُ گناھـ نڪن (: _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
...|💓°•🚜 ↻|‏گاهی‌وقت‌ها باید تَرَک برداری، تا نور بیاد تو زندگیت^🔗 ----------------------------- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 صبح زود بود . تازه پدر رفته بود سرکار که حسام آمد . ذوق خاصی توی چهره اش موج میزد. سلام پر انرژی اش این را میگفت . چمدان مرا از جلوی در برداشت که مادر گفت : _حسام جان . ازکنار حسام رد شدم تا کفش هایم را پا کنم که شنیدم مادر گفت : _پدرالهه راضی نبود به این مسافرت ... من راضیش کردم ، امانتدار خوبی باشی حسام جان . حسام با لبخند رو به مادر جواب داد: _چشم عمه جون ، خیالتون راحت . اما مادر باز گفت : _چطوری بگم ... شما نامزدید ... مبادا یه وقتی یه طوری بشه که من بخاطر همین عقد موقتتون به حمید جواب پس بدم ... نمیخوام تا عقد دائم نکردید رابطه ای چیزی.... نگاه من و حسام خیره ی صورت مادر شد . چطوری مادر روش شد همچین حرفی بزنه ! حسام فوری سرشو پایین انداخت .خجالت کشید ولی آروم نجوا کرد: _امانت دارخوبی هستم عمه ...خیالتون راحت باشه . و بعد حتی نایستاد از زیر قرآن که توی دست مادر بود ، رد شود . فوری پله ها رو پایین رفت که با اخم به مادر گفتم : _مامان ! این چه حرفی بود زدید؟! -چکارکنم .... این بابات منو هم به دلشوره انداخته . -چه حرفی می زنید آخه! حتی تا حالا به حسام اجازه ندادم صورتم رو ببوسه بعد زل زدید توی چشماش .... وای خدا ! از شما بعید بود. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝