eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁨سلام 😍✋ صبحتون به زیبایی یک روز زمستانی❄️ پر از انرژی مثبت+ پر از موفقیت و شاد کامی☕️ پر از مهربانی و لبخند😊 پر از توکل و امید🤍 لحظاتتون مملو از مهر پروردگار🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━✨✨✨━━┓ ❄️ ❄️ ┗━━✨✨✨━━┛
حق داشت اگر تابوت بر شانہ هایش سنگینے میڪرد.. آخر علے(ع) تمام آرزوهایش را شبانہ بر دوش میڪشد😞💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم هر کجا باشید خدا با شماست « سوره حدید ، آیه ۵ » 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _حسام . لبخندی میون صورت پر از اشکم نشست .از اعماق قلبم گفتم : _جان حسام ... سلام ... بیداری هنوز؟ -فردا ببینمت میکشمت . -چرا ؟ -این چه گلی بود گذاشتی بالای سر من که خواب رو از سرم پروند. لبخندم کش اومد: _ای جانم الهه ... تو هم تا الان بیدار بودی ؟ -آره ... تو چی ؟ -بیدارِ بیدار. -خوبه که زنگ زدی . -چرا ؟ دلشوره گرفتم که گفت : _فرداشاید نذارن ببینمت .... با خودم گفتم اگه نذارن ، حرفام میمونه . تکیه زدم به تختم و گفتم : _بگو بانو ... سرتا پا گوشم . نفسش اونقدر پر از غم بود که وقتی حتی صدای نفسش رو توی گوشم شنیدم بغضم گرفت : _حسام ... این دوماهه خیلی اذیتت کردم . -الهه ! -هیچی نگو ... فقط گوش کن . سکوت کردم اما تک تک کلماتش زهر داشت .زهری که اثرش جز اضطراب برای من ، چیزی نبود : _لجبازی کردم .... قدر محبت هات رو ندونستم ... می ترسم اگه از اتاق عمل بیرون نیام ... حلالم نکنی . صدام بلند شد : _به قرآن اگه بخوای چرت و پرت بگی هم گوشی رو قطع می کنم ، هم حلالت نمی کنم. حتی حجم بغض نشسته توی گلوش رو حس کردم : -حسام .... تو ماهی .....خیلی بیشتر از اونچه که به زبون گفتم .... می دونم که با حرفام و کارام اذیتت کردم ....حلالم کن . کف دستم رو گذاشتم روی پیشونیم .تیر می کشید.انگار کسی از توی سرم با تیر کمون وسط پیشونیم رو هدف گرفته بود. -حسام میشنوی ؟ -الهه! آخه چرا الان؟! به خدا الان موقع این حرفاست . بغضش ترکید.اضطراب داشت ولی نمیدونست با اون گریه چقدر حال منو خراب کرده : _پس وقتش کیه ؟ دیگه خدا چه جوری باید به من بگه که زیاد وقت ندارم . با سر انگشتام به وسط پیشونیم کوبیدم : _بسه تو رو قرآن . همچنان می گریست : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حسن بصرے مےگوید : در دنیا هیچکس عابدتر از فاطمہۜ نبوده است او آنقدر براے عبادت خدا در محـراب مے‌ایستاد کہ پاهایش ورم میکرد.. :)💙 مقتل‌الحسین ،‌ ج¹،ص⁸⁰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صوت ،شهید محمدهادی ذوالفقاری🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💍 همسرش نقل مے کند: منوچہر بہ من مےگفت : "فــــرشتہ! هیچ کس براے من بہتر از تو نیست در این دنیآ! مےخواهم این عشـق را برسانم بہ عشـقِ خدا" وقتے هـم بہ ترکش‌هایے کہ نزدیك قلبـش بود غبـطہ مےخوردم..♥️ مے گفت: خانم شمـا کہ توے قلب مایید! ↯ شہید منوچهر مدق 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔰حاج قاسم سلیمانی: افراد پاکدست و معتقد و خدمتگزار به ملّت به کار گیرید؛ نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند خاطره‌ی خان‌های سابق را تداعی می‌کنند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍓°°° Ꮺــــو قشنگترین‌سرگردونی‌اینه‌که‌میون‌گلزار شھدا‌بگردی‌دنبال‌رفیق‌شهیدت‌:')💚 ____•|🌻|•_____ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خِيارُ اُمَّتِے الَّذينَ يَعِفّونَ إذا آتاهُمُ اللهُ مِنَ البَلاءِ شَيئا قالوا : و أےُّ البَلاء؟! قالَ : العِشق..💕 بهتَرین‌هاےِ اُمت من کسانے هستند کہ چون خداوند بہ اندکے از بلا دُچارشان کند پاڪ‌دامنی ورزند گفتند: کُدام بلا..!؟ حضرت فرمود: "عشق" ڪنزالعمال ؛ حضرت‌محمدۖ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _نه بس نیست ... گوش کن حسام ... فقط گوش کن ... اگه من مُردم سرویس طلا رو بردار ... من از اولم لایقش نبودم ... مادر می دونه ، یه مقدار پول توی جعبه ی زیر تختمه ... میخوام اونا رو واسه نمازهایی که نخوندم بذاری کنار . قلبم دردگرفت . نیش حرف های الهه داشت ذره ذره ، قلبم رو از تپش می انداخت: _الهه تورو ارواح خاک آقاجونت ... بس کن . صدای گرفته ای از بغض و گریه اش بالا رفت : _گوش بده ... شاید فردا نبینمت ... از طرف من از همه حلالیت بطلب ... توروخدا اینکارو واسم انجام بده . قلبم تیر کشید که گفتم : _الهه می خوای سکته ام بدی ؟ میگم بسه . -باشه .... بسه فقط یه چیز مونده ... من یه بوسه بهت بدهکارم ... اگه فردا اومدی طلبت رو میدم ... اگه که ... باورم نمیشد چی شنیدم! فوری با شوری که داشت توی چشمام اشک میشد گفتم : _فردا میآم دیگه اگری نداره. -تو خیلی خوبی حسام ... من لیاقتت رو نداشتم . باحرص گفتم : _فردا میآم ... اول از همه هم گوشتو چنان میپیچونم که یادت بمونه نصفه شب ، منو اینجوری حرص ندی . خندید : _بیا.... ولی شاید وقتی اومدی من تو اتاق عمل باشم . انگار تکه ای از قلبم ریزش کرد.با صدایی که سعی در ثبوت اصواتش داشتم تا از بغض نلرزد گفتم : _پشت در اتاق عمل میشینم .... تا توبرگردی ذکر میگم ... نذر کردم یه سفر ببرمت کربلا ... دلم میگه شفاتو از آقا میگیری . نفس بلندی کشید و گفت : _میشنوی ؟ صدای اذان صبحه .... میخوام برم نمازم رو بخونم ...برام دعا کن . -الهه. -بله . مکث کردم .صدای اذان مسجد محله هم میومد که گفتم : _دوستت دارم ... به همین اذان قسم ....تو خوب میشی ... میدونم . سکوت کرد . درحدچند ثانیه و گفت : _خداحافظ. قطع کرد که اشکام جاری شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📎 قسمتی از دست‌نوشته شهید محمدرضا علیخانی🌷 بسیاری هستند که با دروغ و تهمت و بدبینی نسبت به رزمندگان و جانبازان و شهدا سخنان غلطی را بر زبان می‌آورند، پیغام ما به شما این است که اگر از روی نادانی این سخنان را بیان میکنید خداوند شما را هدایت کند، اما اگر از روی کینه و دشمنی با رزمندگان اسلام این تفکر را دارید، بدانید که در روز یومُ الحَشر، دشت‌های سوزان شلمچه و نیزارهای گمراه کننده هور و کوه‌های یخ زده کردستان گواه میدهند بر مظلومیت و شجاعت رزمندگان و مجاهدان فی‌ سَبیلِ اللَّه که فقط هدفشان الله بود و شما میمانید و شرمندگی و روسیاهی. یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ...‌ و امان از آن روزی ڪہ زمین شهادت می‌دهد و آن زمـــین خاکِ شلمچہ باشد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Majid Bani Fatemeh - Agar To Madaram Nabodi.mp3
3.42M
اگه تو مادرم نبودی 🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼امروز برای تعجیل در فرج و سلامتی مولایمان 💚حضرت بقیه الله الاعظم ارواحنا فداه 🌼صلواتی ختم کنیم 🌼اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 💚مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌼وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم ─┅─═इई 🌼💚🌼ईइ═─┅─ روزتون مهدوی💚 ┏━━✨✨✨━━┓
Ꮺــــو بعد از شهنشه نجف و شاه کربلا در طالعم نوشته خدا عبدِ سامرا😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🐜کشتن مورچه ها🐜 يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود نوجوان بود به نام محمد خانی. قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم. اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود. او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت تا شناخته نشود. يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز شب او شنيدم در سجده می گفت: خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام. نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی. من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد آخرت دور مانده ام. ✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نماز خوندم . شاید آخرین نمازم بود . بعد از نماز ، یه فرصت از خدا خواستم . یاد دوست شهیدم افتادم و با یه فاتحه یادش کردم . از شهید پلارک هم مهلت خواستم . ازش خواستم از خدا برام مهلت بگیره . آروم شدم . انگار همه ی اون اضطرابم پر کشید . و یکی جای قلب مضطربم یه قلب آرام توی سینه ام جا زد و یه ندایی غیبی تو وجودم میگفت که خوب میشم . این همون آرامشی بود که خانم ربیعی میگفت . چقدر خوب شد که باحسام آشنا شدم . چقدر خوب شد که مجبور شدم به کلاس های خانم ربیعی برم. گاهی فکر می کنم همیشه اجبارها بد نیستند. گاهی اجبارها یه راهن . یه راه یه طرفه که باید بری اما وقتی به انتهاش میرسی ، خوشحالی که این راه رو رفتی . تموم شب بیدار بودم و بعد از نماز صبح خوابم گرفت . نمی دونم ساعت چند بود که پرستاری به اتاقم اومد . سِرُمی بدستم وصل کرد و بی مقدمه چینی گفت : _آماده باش که اولین تو میری اتاق عمل . دلم می خواست حسام رو میدیدم . با اونکه حرف هایم رو زده بودم ولی دلم میخواست می تونستم یه بار دیگه قبل از عمل ، توی سیاه چاله های فضایی چشماش غرق بشم . خنده دار بود . منی که یه روز به پیراهن های یقه آخوندیش ، به اون تسبیح توی دستش ، حتی به ته ریشش می خندیدم ، حالا یه جوری دلم پیش همون ها گیر کرده بودم . نمیگم دوستش داشتم ، چون نمیتونستم مثل اون عشق رو تجربه کنم ولی میتونم بگم وابسته اش شده بودم. وابسته ی اون جملهی قشنگ "بانوی من " یا " الهه بانو " یا حتی جذبه ی نگاهش که اگه لبخند به لب نمی آورد ، زهره ترکم می کرد. پیچش این وابستگی رو ، دور علایقم میدیدم .انگار داشتم کم کم تغییر موضع می دادم . حالا نمازهامو میخوندم ... حالا از حسام و اون تسبیح میون دستش، التماس دعا داشتم ....حالا داشتم یکی می شدم شاید شبیه خودش . شبیه حسام. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🤍 ⃟▬▬▭❰ GOD IS WHIT ME ❱▭▬▬ خدا با من است . . ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|🌙|°° ای تمامِ وصیتِ حاج قاسم دوستت دارم :) ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصد جانم کرده ای جانم فدای قصد تو (: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یك خـیابانِ منتهـی بہ حـرم.. :)🥀 نیازمندےها 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باطن عالم این بخوربخورها و دزدی‌ها و رانت‌ها نیست.... داره یه اتفاقاتی میفته 💥 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
إنَّ اللهَ لايُخْلِفُ الْميعاد.. هرگز خداوند زيرِ قولشـ نخواهد زد -هنوز و تا هميشہ بہ اين آيـه دلخوشَم:)♡ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 دیر رسیدم . من! منی که همیشه سر وقت همه جا ، به موقع می رسیدم . اینبار دیر رسیدم . همراه بقیه پشت در اتاق عمل منتظر شدیم . دور پنجم یا ششم بود که صلوات می فرستادم . که یکدفعه صدای گریه ی عمه بلند شد . سرشو تکیه زد به دیوار و بلند گریست : _خداااا ... الهه ی منو به من برگردون . هستی سمتش رفت : _عمه ... تو رو خدا آروم باش ، طوری نشده که ... صلوات بفرست . باز لحظه ای چشمای خسته ام رو روی هم گذاشتم و سرم رو به لبه ی صندلی خشک و آهنی تکیه دادم . دو ساعت از عملش می گذشت و ما هنوز منتظر بودیم . علیرضا هم خسته از راه رفتن و متر کردن راهرو ، نشست کنارم و زیرلب گفت : _این چه دردی بود! -آزمایشه خداست . جوابم رو شنید که عصبی گفت : _زن عمو میگفت الهه از روزی که آرش رفته ، معده اش اینطوری شد. آه کشیدم . همه چی از یه نامردی شروع شد ! عواقب یه انتخاب اشتباه حتی بعد از اونکه همه فکر می کردند همه چی به پایان رسیده هم ادامه داشت . پدر از ته سالن باقدم های بلند به ما رسید. بی سلام جلوی رویم ایستاد و پرسید: _چی شده ؟ -فعلا خبری نیست . پدر نفسی کشید و برگشت سمت عمه : _منیژه بس کن تو رو خدا ... یه طوری ناله میزنی آدم دلش می گیره ... ناشکری نکن خواهر من ... خدا بزرگه . عمه با ناله و گریه جواب داد: _دختر دسته گلم سرطان داره ... میگی ناله نزنم ؟ -لا اله الاالله ... هنوزم معلوم نیست ... بذارجواب پاتولوژیش بیاد آخه. عمه باعصبانیت گفت : _من از آرش نمی گذرم ... به خدا نفرینش می کنم ... الهی که تموم خوشی زندگیش بشه گریه و ناله ... الهی یه روز خوس نبینه ....الهی ... طاقت نفرین شنیدن نداشتم . بلند شدم تا برم عمه رو آروم کنم که در اتاق عمل باز شد . مردی با روپوش سفید که در اولین نگاه نشناختم ولی کمی بعد زیر لب گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
| وَ أَفْجَعَ فِرَاقُهُ مَفْقُود.. | سهمِ‌ من ‌از تو تنهـا دلتنگــی اسـت..💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱💫🌸 بـــانو جان! سیــاهــے چــــاڋر ٺــو ... ݪبــخنڋ امامـ زمـــان را ڋر ݐے ڋارد... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانی ام هرگز نمی‌شود که از این در برانی ام یابن‌الحسن، برای تو بیدار می‌شوم مولایم سلام💚 صبحتان بخیر ای همه‌ زندگانی ام السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ روزتون حسینی💚 →