eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ ⇠صُبحَت بخیر♡⇢ دلخواه‌تَرین انگیزه‌ى بیدارىِ صُبح، و شُروعِ هر روز...!🥰🧡🌤🌈 سلام صبحتون بخیر😍♥️
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
••• و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر شهــر بـی یــار مگـر ارزش دیــدن دارد؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -ای جان ... سلام الهه ... چه ماه شدی ! با اخم گفتم : _سلام ...کی به شما اجازه داد آدرس آرایشگاه رو بدی به کوروش ؟ -اِ ... پس اومد دیدنت ؟ باهاش حرف زدی ! مرد خوبیه الهه ... پایبند زن و زندگیشه ... باهاش حرف بزن . با اخم توی صورت زن عمو فرنگیس گفتم : _لازم نکرده شما هر چی مرد هیز و چشم چرونه واسه خوشبختی من رونه ی زندگیم کنی . تابي به گردنش داد: _وا ...قصدم خیره . -شما با اینهمه قصد خیرتون یکی از همین پایبندای زندگی رو واسه نازنین و نازلی جور کنید ، نه من . باچشم نازی اومد و جواب داد: _نازنین و نازلی دخترن ... زن که نیستند . یه لحظه حس کردم تموم عالم روی سرم خراب شد. حتی پاشنه ی کفشم روی سرامیک تالار لغزید .دستم رو گرفتم سمت یکی صندلی های چیده شده ی کنارم و با بغض گفتم : _زن ! حالا چون یه ازدواج ناموفق داشتم ، باید با یه مرد هرزه و هیز ... ازدواج میکردم ! پاهام شروع کرد به لرزیدن که زن عمو سرشو جلوی صورتم آورد و توی گوشم گفت : _الهه ... چنان پولی به پات میریزه که حتی باور نمی کنی ... قبول کن ...تو که ممنوعیت نداری ...حالا سه ماه با کوروش باش ، ببین چی میشه ... بهت بد نمیگذره. حالم بد شد.حس کردم کل تالار داره دور سرم می چرخه . حتی دستم از روی لبه ی صندلی سُر خورد. پس تصور اقوام و نزدیکای دور و برم از من این بود؟! منو یه زن صیغه ای می ديدند برای رفع هوس ! قلبم کند می زد . شایدم نمیزد.یا شاید مثل ساعتی که باتریش به آخر برسه و یکی میزد و یکی نمیزد .نفهمیدم چی شد . بعد از اون دعوای پر استرس حسام و کوروش ، بعد از اونهمه فریادی که حسام سرم کشید و منو شوکه کرد ، حرف های زن عمو فرنگیس رو کم داشتم که بشه تیر آخر و شد . افتادم روی زمین . سرم می چرخید و همه ی تالار دورم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔰 کلام شهید؛ بگذارید گمنام باشم که به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینکه فردا افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند. 🌷طلبه شهید رضا دهنویان🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
" به وطن نشانگر ایمان است " - پیامبر رحمت (ص) ♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شب آخر گفت امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا علیه السلام کردم. از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و بهتون یک سری بزنند شما هم اگر یک وقت مُشکلی داشتین فقط برین خدمت حضرت. بعد عملیات بدر بالاخره هم آن خبر آمد، به آرزویش که بابتش زجرها کشیده بود رسید. جنازه اش مفقود شده بود… همیشه آرزویش بود که به تبعیت از مادرش حضرت زهرا (س) قبرش بی نام و نشان باشد. به روایت همسر محترمه 🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 گوشام دب شد و صداهای اطرافم گنگ . دردم که درد نبود .دردم نفسم بود که کاش نبود . اگر از حرف های زن عمو و پیشنهاد شرم آورش با مادر و پدر حرف می زدم ، هیچی عائدم نمی شد جز غصه و بلوا و تشویش افکار و چیزی که بیشتر از دست می رفت ، آبروی من بود. آبرویی که یه شبه رفته بود ولی حالا بعد از نه ماه ، هنوز داشت ذره ذره کمتر و کمتر میشد. برای عروسی هستی کلی برنامه داشتم ولی همه خراب شد . نه کسی منو وسط تالار دید ، نه اونهمه ارایش و مدل مو و لباس ، دیده شد. هیچی. فشارم افتاد و بعد از خوردن یه لیوان آبی قند و کمی فشار به اسم ماساژ روی شونه ام که فکر کنم شونه ام رو شکست ، مجبور شدم تا آخر مجلس روی صندلیم بشینم و هواسم به خودم باشه که باز پخش زمین نشم .از تالار که بیرون اومدیم اونقدر دور و برم شلوغ بود که حسام رو نبینم و اونقدر حالم بهم ریخته بود که حوصله ی بوق بوق کردن پشت سر ماشین عروس رو نداشته باشم . مادر هم به پدر گفت که حالم توی تالار بد شده و همین باعث شد ، یه راست بریم خونه . یه راست رفتم حموم . هرچی مادر گفت ، نرو ممکنه باز حالت بد بشه ، قبول نکردم . شیر رو باز کردم روی سرم و زار زدم . گریه کردم و خودم رو خالی . ازحموم هم که بیرون اومدم یه راست رفتم روی تختم و خوابیدم . شاید اگه نمیخوابیدم دق میکردم. خوبه لااقل توی دوران مرخصی بودم و قرار نبود نماز بخونم چون با اون حال خراب و اون همه درد سری که اون روز کشیده بودم ، یا نماز صبحم قضا میشد یا قیدشو میزدم . من عهد کرده بودم که نمازم رو سر وقتش بخونم و اون روز ، خدا رو شکر کردم که توی اون روز پر دردسر ، معاف از نمازم .صبح روز بعد ، تازه ازخواب بیدار شده بودم و اشتهایی برای خوردن صبحانه هم نداشتم و فقط بخاطر اصرار مادر یه بیسکویت با چایی خوردم و برگشتم به اتاقم . داشتم لباس دیشب رو توی کاور میذاشتم که صدای حسام رو شنیدم . دستم روی همون جا رختی لباس که دستم بود ، مونده بود . _دیشب که وسط تالار غش کرد، از دیشبم که اومدیم خونه ، حالش یه جوریه ... دعواتون شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در ذهنِ اجاق، عطرِ چایی زیباست☕️ در جشنِ پرندگان، رهایی زیباست🕊 در باورِ گُل🌹، نسیم و من می گویم💁‍♀ هر صبح که پلک میگشایی زیباست😍♥️ سلام صبح بخیر 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰اوج اخلاص شهید سیدمرتضی آوینی؛ جنگ می‌آمد تا مردانِ مرد را بیازماید جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه‌ای به كربلا باز شود ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔹️همسر شهید : یک سال ماه رمضان را کامل در سوریه بود، زنگ می‌زد و می‌گفت: به تغذیه بچه‌ها توجه کنم تا بتوانند روزه بگیرند و من سؤال کردم که اوضاع شما چطور است؟ از پاسخش متوجه می‌شدم که مواد غذایی به اندازه کافی ندارند و با سختی روزه می‌گیرند. لشکر شهید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
﴿ و گام هایماݩ را استوار ساز و ما را بر گروھ ڪافراݩ پیروز گرداݩ. ﴾ 💚🌿 🌱 | سورھ بقره آیه ۲۵۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -نه ... میشه ببینمش . -آره عزیزم ... برو ببینش . دوباره دستم به کار افتاد. نایلکس نازک کاور رو کشیدم روی لباس که چند ضربه به در خورد و بدون اجازه ی من ، در باز شد.اخمام توهم رفت . چرا اجازه نگرفت؟ یه قدم جلو اومد و درو بست . بی اونکه نگاهش کنم گفتم : _برگرد برو که امروز خیلی حالم خرابه ، یه چیزی بهت میگم. رفتم سمت کمد و قلاب جا رختی رو روی میله ی کمد لباس هام جا زدم که شنیدم گفت : _سلام بانوی من . حالا شدم بانوی من! عصبی سرم از کنار کمد چرخید سمتش .لبخند میزد و یه شاخه گل توی دستش بود که گفتم : _بانوی من! ....حسام برو به خدا یه چیزی بهت میگما. جلو اومد . بین تخت و کمد و دیوار گیر کرده بودم و اوهمچنان جلو میومد . با اخم نگاهش کردم که با برگ های نازک گل سرخِ توی دستش صورتم رو نوازش کرد و گفت : _میخوای دلبری کنی ؟ باحرص گفتم : _نه ... من از بقیه دلبری میکنم ...، با صدام ... لحن صدام اینو میگه .. نه ؟ یه قدم دیگه جلو اومد. سینه به سینه ام ایستاده بود که نگاهش روی چشمام ثابت شد: _من اینو نگفتم . با بغض گفتم : _دقیقا همینو گفتی. بعد صدامو باهمون بغض نشسته میونش کلفت کردم : _وقتی اینطوری دل لامصب منو میبری وای به حال اون مرتیکه ی هیز ... من دلبری می کنم ؟ من با ناز حرف میزنم ؟اونم واسه اون آشغال کثافت ! چشماشو لحظه ای بست : _الهه ... لحن صدات دل منو بدجوری میبره ، قبول کن . عصبی فریاد زدم : _دل لامصب تو مشکل داره ، قبول نمی کنم ... لحن صدام همینه ... دلیل نمیشه تو به من بگی دارم دل اون مرتیکه ی عوضی رو میبرم . چشم باز کرد و گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کالایی استراتژیک که توانسته یک تنه جلوی براندازی و ایجاد ایران آزاد را بگیرد... ـ 😎🤣✌️🏻💣 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💌 | خوشی‌های دنیا با آسیب همراه است 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _تو دل نمیبری ، دل اون آشغال با صدات میره ... همون طور که دل من رفته ، منم گفتم با نامحرم حرف نزن ... همین. بغضم ترکید . اشکام دونه دونه مقابل نگاه ناراحت حسام فرو ریخت : _باشه ... لال میشم ... لال . بعد محکم باکف دستم کوبیدم به دهانم که از دیدن این صحنه ، لبشو گزید و زیرلب گفت : _الهه ! همچنان با کف دستم ، محکم ، جلوی دهانم رو گرفته بودم که دستمو گرفت و از مقابل لب هام کنار کشید .دستم میون پنجه هاش اسیر بود که سرشو جلو آورد و فاصله رو ذره ذره کم کرد تا رسید به لب های من . بوسه ای روی لبهام زد و سرشو عقب کشید : _دیگه نبینم اونجوری جلوی چشمام بزنی توی دهان خودت ها. هنوز می سوختم و اشک می ریختم ، تا نگاه سیاهش راهی نبود ، زل زدم بهش که گفتم : _پس چطوری این دل لعنتی رو آروم کنم ؟ -اینطوری . بعد همون دستی که توی دستش اسیر بود رو بالا آورد و بی هوا کوبید توی صورت خودش . خشکم زد که گفت : _بزن الهه ... یه سیلی بهم بزن ... خالی میشی . لبام لرزید که باز اصرار کرد: _بزن بهت می گم ...دیروز دیوونه شدم ، عصبی بودم ، بد حرف زدم ، حقمه ... بزن . چشمام باز درگیر اشک شد . که پلک هام رو روی چشمام کشیدم و از ته قلبم نالیدم : _حسام . -جان ... بگو ... هرچی دلت می خواد نثارم کن ... از سیلی و مشت گرفته تا فحش و ناسزا . زانوهام لرزید . نشستم روی زمین و زدم زیر گریه . دیگه کار از یه بغض و چهار تا دونه اشک گذشت . مقابلم زانو زد . دست دراز کرد و سرم رو کشید توی آغوشش. بهشتی بود آغوشش . گرم و پر تپش. -بمیرم الهه ... بمیرم ... توروخدا اینجوری گریه نکن. -بدبختم ... من خیلی بدبختم حسام ... وقتی زن عمو واسه ی من یه مرد پنجاه ساله رو نشون میکنه .... وقتی تو روی خودم وا میایسته و میگه تو که دختر نیستی ، محدودیت نداری ... یعنی چی ؟!خیلی بدبختم ...خیلی . شاید نباید اون حرفا رو به حسام میزدم ولی یه لحظه حتی شرم و خیا هم یادم رفت. اگه به حسام هم نمی گفتم خفه می شدم . موهام رو نوازش کرد و چونه اش رو روی سرم گذاشت : _الهه جان .... آروم باش عزیزم ... میخوای همین الان برم با همون زن عموی دیوانه ات که همچین حرفی زده ، حرف بزنم ؟ -نه ... اصلا ... نمیخوام این ماجرا هی کش بیاد ، حتی مادر و پدر هم نمیدونن . -پس آروم بگیر گلم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب ها آرامشی دارند ✨از جنس خدا 💫پروردگارت همواره ✨با تو همراه است 💫امشب از همان شب‌هایی‌ست ✨که برایت یک شب بخیر 💫خدایی آرزو کردم شبتون آروم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با توکل به اسم اعظمت، 🌸 🌸شروع می‌کنیم روزمان را🌸 🌸الهی ... 🌿امروزمان شروعی باشد، 🌸برای شڪر نعمتهايت، 🌿و قلبمان جایگاه مهربانۍ، 🌸زندگیمان سرشار از آرامش، 🌿روحمان غرق در محبت و عشق، 🌸و دستانمان سرشار از الطاف نورانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_جنگ‌علیه‌ایران‌یعني‌جنگ‌علیه‌محور‌مقاومت "سیدحسن‌نصرالله" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- تا به پات هستم به قلبت قسم :)♥️🌱! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حـــجــاب‌وصـیــت‌شـــهداء🥀🕊 ◽️عفیف بمان بانــو دَر را ببند بگذار در بزنند، بگذار بگویند مهمــان نواز نیستــی..! ◽️بگذار بگويند...... این‌گونـه هر کسـی حریم دلت را لمس نمی‌کند 🌺🍃 باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم . با سرانگشت دستش ، صورتمو پاک کرد و گفت : _میخوای امروز بریم بیرون ...کجا دوست داری بریم ؟ بریم همون رستورانی که توی پارک جمشیدیه رفتیم ؟ میون اونهمه اشک گفتم : _تو هم دیوونه ای انگار ... مگه چقدر حقوق میگیری که راه به راه منو میبری رستوران ! لبخندش دلبری کرد: _اگه واسه عشقم خرج نکنم واسه کی میخوام خرج کنم ؟ -نه ...رستوران نمیخوام .... یه امامزاده ای بریم ، دلم پره میخوام زار بزنم . اخم کرد. اخمش به لبخندش نیومد: _بسه دیگه ... چشماتو واسه اون زن عموی و اون مردک روانی ، از بین نبر . آهی کشیدم و گفتم : _بریم امامزاده شاه عبدالعظیم ؟ خط لبخندش کشیده شد : _با ماشین علیرضا یا موتور ؟ هوا برای موتور سواری خوب بود که گفتم : _موتور. -پس حاضر شو که موتورم دم دره . خودش رفت تا من حاضر بشم و من یک دقیقه هم نشد که حاضر شدم . اما دلم کشید چادری که خودش برام خریده بود رو سر کنم. مادر با دیدنم خوشحال شد . ذوق کرد: _میری باحسام بیرون ؟! -آره دلم گرفته میریم شاه عبدالعظیم . بیشتر ذوق زده شد : _دعا کن سر عقل بیای و به این حسام بله رو بگی و خلاص . سرمو کج کردم وگفتم : _هنوز دو ماه مونده واسه فکر کردن . مادر باز شروع کرد: _به خدا ، پسر به این خوبی ، هیچ جا پیدا نمی کنی . -اونکه درش شکی نیست ، برادرزاده های شما نمونه اند . کفش هام رو پا میکردم که مادر گفت : _به پاتختی هستی نمیرسی ها . -حوصله ی پا تختی ندارم ، بعدا بهش میگم که حالم خوب نبوده . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⸤ مثل پای میمانیم ⸣ ـ ✌️🏻🇮🇷♥️🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میگن: تو روز قیامت؛ جایگاه و ظرفیت هر کسی رو نشونش میدن... میگن:فلانی....ببین....تو باید اونجا میبودی... ولی نیستی ! یعنی چی؟! یعنی باید بدوییم فکر نکنیم با نماز و روزه شق القمر می‌کنیم ؛) [باید امروزت بهتر از دیروزت باشه، اگه می خوای اونروز کمتر حسرت بخوری...] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🕊 زمانے معناےِ "اربا اربا" را دانستم کہ مادرت، تکہ استخوانهایت را کنار هَم میگذاشت تا تو را درست کُـند..🥀 +مادرانِ عآشق پَـرور.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آنکس که باید ببیند، می‌بیند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 از پله ها دویدم پایین که مادر گفت : _مراقب خودتون باشید . حسام روی موتورش نشسته بود که درخونه رو بستم . هنوز متوجه ی من نشده بود که من خیره ی ژستش شدم . یه عینک دودی به صورت زده بود که همخونی زیادی با رنگ موهاش و ریش هاش داشت . یه لحظه غرق در نگاه کردنش شدم . یا اون زیادی ژست قشنگی گرفته بود یا چشمای من اونروز داشت یه جور دیگه حسام رو میدید . یه لحظه که سرش چرخید سمت من ، متوجه ام شد . پاهاشو روی زمین کشید و موتورش رو همونجور خاموش ، سمت من آورد: _خب بانوی من ، با اون چادر روی سرتون ، کلاستون بالا رفته ، سوار نمی شید حتما ! دوباره خیره اش شدم : _ کور خوندی ، پرو تر از این حرفام و عاشق موتور سواری ، عینک دودی ات از کجا ؟ -تو روز چشمام اذیت میشه پشت موتور ... واسه همین خریدمش ... بهم میآد؟ خیلی بهش میومد . ولی نتونستم اعتراف کنم و در حالیکه پشت موتورش سوار میشدم گفتم : _ای ... بدک نیست . استارت زد و راه افتاد .نگاهم به شونه های کشیده ی حسام بود که انگار دستای منو میطلبید . دستام رو روی شونه اش گذاشتم . حس داغی از گرمای تنش تا به قلبم نفوذ کرد . چم شده بود اونروز !داشتم تب می کردم انگار . اما نه از گرما ، از وجود حسام! دلم میخواست سرم رو بذارم روی شونه اش . خیلی در مقابل این وسوسه مقابله کردم اما نشد . دستام آروم از روی شونه اش کنار رفت و سرم در عوض تکیه شونه اش زد . یه رمز و رازی توی وجودش بود که منو می کشید سمت خودش . آرامش محض بود . خود آرامش بود اصلا . دستام آروم دور کمرش قلاب شد . یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. من حسام رو بغل زده بودم ؟ اونم پشت موتور ! چشمامو بستم و با پررویی به خودم گفتم " نامزدمه " . -الهه ...خوبی ؟ -خوبم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝