فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
ماه نزول قرآن ...📖💚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر
💞امروز را
🌸با دنیایی ازعشق ومحبت
💞ذهنی آرام
🌸قلبی مطمئن
💞ایمانی مستدام
🌸چشمی بینا
💞وگوشی شنوا به حق
🌸آغاز میکنیم
💞آرزویم برای شما عزیزان
🌸آرامش است وعشق وامید
╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت336
-بیا سوار شو .
-برگرد ... میخوام برم تهران .
-بهت میگم بیا سوار شو .
فریاد زدم :
_نمی خوام ... چکاره ی منی ؟
حق نداری به من دستور بدی .
بعد با چند قدم باز از ماشین فاصله گرفتم . جلوتر آمد و همچنان از کنار پنجره ی پایین سمت راننده گفت :
-الهه پیاده شم ، میآم میندازمت تو ماشین ، ها ... بیا سوار شو .
ایستادم .قوی تر از همیشه ، بی گریه وبغض ، چرخیدم سمتش . فریاد زدم :
_چرا دست از سرم برنمی داری ... مگه حرفاتو نزدی ؟...خب شنیدم حالا چکار داری ؟ می خوام برگردم تهران ... راتو بکش برو.
گفتم و با قدم هایی بلند باز امتداد جاده رو در پیش گرفتم که یکدفعه دسته ی چمدانم کشیده شد به عقب . حسام بود که عصبی داشت چمدانم را میکشید . چمدان را با حرص رها کردم و باز امتداد جاده رو گرفتم که چنان فریادی زد که گوش های من سوت کشید:
_لعنتی واستا بهت میگم .
لعنتی! چشمامو بستم و چرا ایستادم ؟نمی دانم . جلو آمد و با همان عصبانیتی که از بچگی ازش می ترسیدم . همانی که توی بازی هایمان با هستی ، اخم میکرد ، و من فرار می کردم . با همان عصبانیت توی صورتم گفت :
_عاشقت نیستم که قربون صدقه ات برم ... مثل بچه ی آدم ، حرف گوش کن ، بر بشین تو ماشین ... تو امانتی ... نمیذارم سر خود برگردی .
چشم بسته زمزمه کردم :
_امانت دست تو که نیستم ... با علیرضا اومدم نه با تو ... بیخودی غیرتی شدی آقا.
گوشه ی چادرم رو کشید .
مجبور شدم بخاطر چادری که داشت پاره می شد و من محکم گرفته بودمش ، به عقب برگردم . در ماشین را باز کرد و چمدانم را پرت کرد توی ماشین و بعد در سمت شاگرد را گشود . مجبور بودم . نشستم . مثل سرب مذاب از درون میجوشیدم و اشک می ریختم و با سکوتم می سوختم که راه افتاد . طنین صدای عصبی اش باز ، باعث رنجشم شد :
-بس کن .
فریاد زدم :
_بس نمی کنم ... به تو ربطی نداره .... دلم ازت پره ... خوب خودتو نشون دادی ... اینجوریه ؟
اطاعت خدا و پیغمبر اینجوریه ؟ که آدما رو قضاوت کنی ، تهمت بزنی ؟ حلالت نمی کنم .... ازت نمیگذرم حسام.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
اللهم رب شهر رمضان😭💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رفیق من وقتے توے یه گپ هستے و دارے چت میکنے یڪ دفعھ اذان مغرب رو میگن و باید بری افطار ڪنے داخل گپ ننویس که «رفقا من برم افطار» اخھ اینجورے ریا میشه🙂💔
#درگمنامےباشتاپیشخداعزیزباشینهبندهخدا🖐🏼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•🌱
💠 "لیلة القدر" مقدر بنما یا الله
💠 اربعین پایپیاده حرم ثارالله
#اللهمارزقناکربلابهحقالحسین_ع
#عشاقالحسینمحبالحسینع
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت337
محکم کوبید روی فرمون :
-حلال نکن ...من به حلالیت تو نیاز ندارم ... منم حلالت نمی کنم .... با زندگی من و قلبم بازی کردی ...
شدی مایه ی عذابم ... امتحانم ... شدی ... برزخم ... درحالیکه تموم مدت آرش رو توی سرم کوبیدی .... بعد یکدفعه عاشق شدی ؟! عروسک خیمه شب بازیت بودم ؟
سکوتم اجباری بود .این بحث با این دادها تموم نمی شد .سرم رو ازش برگردوندم سمت پنجره .
معده ام بدجوری می سوخت و حالم خوش نبود. چرا سکوت کردم در حالیکه آنهمه داد و فریاد توی گلویم بود و داشت حنجره ام را پاره می کرد ، نمیدانم . رسیدیم ویلا . حسام پیاده شد و هستی که پایین پله ها ی خانه نشسته بود، سمتم آمد :
_الهه ... الهه جان .
بی توجه به صدا زدنش از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خانه . همان اتاقی که محل استراق سمعم بود . درو قفل کردم و کز کردم و اشک ریختم از این تقدیر پر درد و معده ام هی هشدار داد ، آلارم زد . به صدا در آمد ولی توجه نکردم که بالاخره بعدازظهر که سکوت بالاخره حاکم شد بر خانه ، عصبانیت و حرص و ناراحتی حالم را بد کرد. دویدم و از اتاق بیرون دویدم. صدای عق زدن هایم توی سکوت خانه نشست . حتما بقیه بعد از ناهار استراحت می کردند که سکوت در خانه حاکم بود. در دستشویی رو که باز کردم ، هستی با نگرانی نگاهم کرد:
_خوبی؟
-نه .
-می خوای بریم یه درمونگاه ؟
-نه .
برگشتم توی اتاقم که هستی هم پشت سرم اومد و گفت:
_الهه به خدا ، حسام دوستت داره .
فوری گفتم :
_هیچی نمی خوام بشنوم هستی .
-به جان تو، الان اون منو از خواب بیدار کرد ... گفت بلند شو الهه حالش بد شده .
چشمام رو محکم بستم و نجوا کردم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
با توکل به اسم اعظمت
میگشایيم دفتر امروزمان را
باشد که در پایان روز مُهر تایید
بندگی زینت بخش دفترمان باشد
الهی به امید
تو برای شروع روز پُر برکت
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت338
_خواهش می کنم برو هستی ...
آه غلیظی سر داد و رفت . چمباتمه زدم کف اتاق از درد معده ام و قلبی که ریش ریش شده به خنجر کنایه ها و حرف ها و قضاوت ها . آرام و بی صدا اشک ریختم . شب شد که از اتاق بیرون زدم . اونم با اصرار هستی و سفره شام که پهن شد ، به اصرا ر هستی نشستم . همه سکوت کرده بودند که علیرضا سکوت رو شکست .
-میگم فردا بریم این تپه ی اون طرف جاده رو ببینیم ... دوستم می گفت یه رودخونه ی قشنگ داره .
حسام جدی ، با رگه هایی از عصبانیت گفت :
_هستی میتونه از تپه بیاد بالا آخه ؟
هستی فوری گفت :
_به من کاری نداشته باشید من هیچ جا ، نمی تونم برم ... ناهارو من درست می کنم ، شما برید بگردید.
فوری گفتم :
_من میآم علیرضا .
علیرضا لبخندی زد و گفت :
_خوبه ، پس منو و تو با هم میریم .
دو سه قاشق بیشتر غذا نخورده بودم که حسام کنایه ای زد:
_خوبه بعضی ها می خواستن برگردند و حالا عزم دیدن تپه و رودخونه کردند!
جوابش را ندادم که حسام باز با همون لحن تند و جدی گفت:
-باز قضیه ی آبشار شده ... آره؟ همین تپه است ، همین تپه است ... مگه آدم دیوانه باشه که با تو جایی بره.
کنایه اش به من بودکه باز تکرار کردم:
-علیرضا من باهات میام.
" میام " رو بخش کردم و شمرده گفتم که پوزخند حسام حرصی ام کرد. از کنارسفره برخاستم که هستی گفت:
-الهه جان ، تو ، نه ناهارخوردی ، نه شام، باز شب حالت بد میشه...
-حال من از نخوردن شام و ناهار بد نمیشه ... حالم از کنایه ها بد میشه از اینکه بعضی ها جرات رو در رو حرف زدن رو ندارند و فقط کنایه میزنند.
صدای همون بعضی ها بلند شد:
-جراتش رو دارم ولی حوصله ی شنیدن چرت و پرت ندارم ...
عصبی رو به هستی گفتم:
-من سرم درد میکنه هستی ... میرم بخوابم ، شب بخیر.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❌ #بهوقتتلنگر 🌱
•💜☁️•
#استادرائفیپور میگه:
وقتے به نفست سختے بدے؛دیگہ برخلافت عمل نمیڪنه🤷🏻♂
توی ڪارات بهت ڪمڪ میکنه چرا؟
چون دیگہ نمیخواد
سختے بڪشه!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
- میگفت شب قبل از خواب..؛😇
باامام زمان حرف بزنید تا اگه تو خواب
حضرتِ عزرائیل اومد سراغتون..؛😓
آخرین اعمالتون حرف زدن با امام زمان باشه(:
+الحقكه زيبا گفت(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت339
سمت اتاقم برگشتم. اینم از سفری که قرار بود حالم رو خوب کنه . تا نصفه های شب بیدار بودم. گاهی کنار پنجره ی اتاق به حیاط ویلا خیره می شدم و گاهی تو فکر فرو می رفتم.
همون وقتی که سکوت خونه برقرار شد و همه مشغول استراحت بودند ، من از پشت پنجره ، سایه ای دیدم که توی باغ ویلا قدم می زد. دست ها توی جیب شلوارش، تا مچ ، پنهان بود و رویش سمت ماهِ آسمان . ایستاد . درست مقابل پنجره اما پشت به من.
بی اختیار بهش خیره شدم. اون چرا خواب نداشت؟ اونکه تمامی حرفهایش را زده بود؟!
یکدفعه برگشت سمتم . سمت پنجره . بی تردید بهش خیره شدم . حتی در آن تاریکی هم می توانستم نگاه سیاه پر از غصه اش را ببینم.
ناراحتی دیگه برای چی؟ توکه تمام حرف هاتو به من زدی؟ قضاوت کردی، محکوم کردی ، حکم صادر کردی . حالا چرا پس آروم نمی گیری؟!
قطعا مرا دید . سرم را عقب کشیدم و کنار پنجره ، تکیه به دیوار ، نشستم. گره های کور زندگیم شده بود مثل فرشی که حالا بافته شده بود و از هزاران هزار گره تشکیل . ولی نمی شد که تار و پودش رو از هم باز کرد . چاره ای نبود جز توکل بر همان خدای مهربانی که ناجی زندگی شکست خورده ام را حسام قرار داد.
زیر لب ذکر لا حول و لاقوه الّا بالله ی گفتم و سر گذاشتم روی بالشت و خوابیدم . صبح روز بعد همه سر حال بودند . حتی همان آقای بد اخلاق ولی من نه.
به زورمی تونستم معده رو و دردی که داشت چنگ می زد به گلویم ، آروم کنم.
سر سفره ی صبحانه علیرضا گفت:
-خوبی الهه؟
هنوز جواب نداده ، حسام گفت:
-لازم نکرده ، برید تپه گردی ، می بینی که حالش خوب نیست.
واقعا حالم مساعد نبود . اما از دخالت بی جای حسام ، مصمم تر شدم به رفتن و گفتم:
_نه خوبم ... میآم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهـربونم....
#امامزمان♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت340
حسام باز با لحن جدی تر گفت :
_علیرضا ...... بعضی ها امانت هستند .... میگم نمیرید ، بگو چشم.
داشت واسه من تعیین تکلیف می کرد!! عصبی لیوانم رو کوبیدم روی سفره و به هستی نگاه کردم. هستی داشت با اشاره و چشم و ابرو خواهش میکرد ، کوتاه بیام که کوتاه نیامدم :
_هستی ... شما اجازه ی من رو گرفتید یا همون آقای خودرای !؟
هستی سری از تاسف تکان داد و علیرضا به مقابله با حسام برخاست :
_ما .
_خوبه ..... پس بهشون عرض کنید ، به شما هیچ ربطی نداره که من امانتم یا نه .... دست شما که نسپردن منو ... شما بازخواست نمیشید ... علیرضا ، تو هم بسه خوردی .... بلند شو بریم.
علیرضا که تا اون لحظه داشت با تکان دادن سرش حرفم رو تایید میکرد گفت : _چی چی بسه ! هنوز لقمه اولمه.
_ اول و دوم نداره ... نمیمیری از گرسنگی ، بلند شو ببینم.
بعد برگشتم سمت اتاقم.
مانتوی بلند کتانم رو پوشیدم و روسری قواره دار نخی ام رو سر کردم.
و نقاب مشکی آفتابگیرم رو روی سرم زدم و برگشتم توی سالن :
_بریم.
علیرضا تندی چاییش رو سر کشید که حسام از جا برخاست.
_منم میام .
واقعا چطور روش شد ؟! بعد اونهمه غُری که زد حالا دنبال ما راه بیافته ! نمیدونم.
خلاصه هرسه راه افتادیم. از خیابان جلوی در ویلا که رد شدیم. سمت جنگل راه افتادیم. هوا دلپذیر و خنک بود و شرجی بودن هوا اذیتی نداشت. آنقدر رفتیم تا به رود خونه ای که علیرضا گفته بود رسیدیم. جریان تند آب رودخانه لحظه ای مرا کنار خودش میخکوب کرد. علیرضا و حسام از روی پل رد شدند و من پشت سرشان. حالا رسیده بودیم به تپه ای سرسبز که علیرضا میگفت دوستش گفته ؛ بالای آن تپه سراسر از درختان والک است.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿•| #تلنگــرانه |•
یک عمر فکر میکردیم فکر گناه ، گناه نیست
امان از جهل ...😓
🌿وَلَٰكِنْ يُؤَاخِذُكُمْ بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ ۗ🌿
🍃خداوند به آنچه در دل دارید شمارا #مواخذه خواهد کرد..🍃 کمتر گناه کنیم #قبوله؟:)
(بقرهــ225)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت341
حسام جلو راه افتاده بود و بعد من و بعد علیرضا. سربالایی تندی بود و نفس نفس زنان جلو میرفتم. که بالای تپه رسیدیم. حسام ایستاد. درست کنار یکی از درختان والک. من هم ایستادم و یه لحظه بر اثر ضعفی که از نخوردن صبحانه و شام بود ، سرم گیج رفت. چشمامو بستم و درحالیکه سعی میکردم دستمو به تنه ی یکی از درختان بگیرم ، به سمت جلو کشیده شدم. جلوی چشمام تار شد. اما طولی نکشید که کم کم حالم بهتر شد.
چشم باز کردم. حسام سر خم کرده بود و نگاهم میکرد که تا چشمم باز شد ، سر بلند کرد و با همان لحن جدی گذشته گفت
:
_ اگه حالت بد بود ، نمیومدی. حوصله ی مریض و مریض کشی ندارم.
نشستم پای همون درخت چنار . گفتم : _خسته ام کردی حسام ... تو که همه ی تقصیراتو انداختی گردن من و تا حالا یه بار نگفتی درد دل من چیه.
_خب درد دلت چیه !!؟
نشست کنارم ، اما فاصله و من تکیه ای بر درخت والک زدم و گفتم :
-بی عرضه گی خودت به پای من ننویس ...الان سه ماه و نیمه که محمد و فاطمه رفتند ...کی پا پیش گذاشتی بیای با پدرم حرف بزنی ؟ بعد منو مقصر میدونی ؟ محمد خیلی بیشتر از تو مرد بود ... لااقل اونقدر مرد بود که بفهمه چون دلم باهاش نیست و نخواهد شد ، بذاره جوانمردانه بره.
پوزخند زد و گفت :
_اگه به عرضه باشه آره من بی عرضه ام چون ایندفعه واسه غرورم ارزش قائلم ...نمیآم دوباره به پدرت التماس کنم که هم منو خرد کنه هم پدرمو ... در ضمن معلومه که محمد بهتر از من بود ... درست مثل خواهرش که نمونه بود ....حیف که قدرشو ندونستم ....
تو هم اشتباه کردی گذاشتی محمد نامزدیتون رو بهم بزنه.
سرم با تعجب چرخید سمتش . چقدر بی انصاف ! حرصم با شنیدن اون حرفش اونقدر بیشتر شد که بگم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
#انگـیزشی|°•🍫🍭°•|
حټےاگہتھچاههمباشــے
بازمیہټیکہازآسمونمالِتوه
پسنااُمیدنباش!🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ فرمانده که شما باشید...😌🌿 ]
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت342
_می دونی چیه ... آره من اشتباه کردم .... محمد خیلی مرد تر از تو بود و خیلی با گذشت تر .
-فاطمه هم خیلی خانوم تر از تو بود .... من عاشق نجابتش بودم .
کلمه ی " عاشق " آتشم زد.شعله های آتش داشت مرا در خودش می بلعید که از جا برخاستم و بغض کرده ، آخرین حرفم رو زدم :
_پس لباس مشکیتو واسه من ، تنت کن چون دیگه به آخر خط رسیدم ... اونقدر کم آوردم ، که حالا فقط انتظار مرگم رو بکشم .
سمت پایین تپه سرازیر شدم که فریاد زد :
-بادمجون بم آفت نداره .
این حرفش مثل تیری بود قلبم رو در حالیکه در میان آتش میسوخت ، هدف گرفت . قدم هایم بی اختیار تند وتند تر شد و من ناخواسته روی سرازیری تپه دویدم و به خودم و قلب بیمارم ناسزا میگفتم که یه لحظه به خودم اومدم که دیدم دیگه اختیار پاهام دستم نیست و من با یه سرعت مضاعف دارم سمت رودخانه و موج های خروشانش میدوم . فریاد زدم :
_علیرضا.
علیرضا آن طرف رودخانه زیر تک درختی نشسته بود که مرا دید و بی هیچ پرسشی فقط دوید . نمیتونستم محاسبه کنم که من با آن سرعت زودتر داخل رودخانه پرت میشم یا علیرضا با آن قدم های بلند که میدوید میتونه مرا قبل از پرت شدن به رودخانه بگیره . باز فریاد زدم که صدایی از پشت سرم آمد:
_الهه ... دستمو بگیر.
حسام بود . اما قدرت چرخش نداشتم .
رسیده بودم به پایین تپه و پاهایم ترمز نداشت که علیرضا را دیدم که به حالت دو از پل روی رودخانه گذشت و سمت پایین تپه آمد و به دو ثانیه نکشید که همراه گرفتن دست علیرضا ، با هم چرخیدیم و هر دو پرت شدیم داخل رودخانه.
سر تا پایم خیس شد و جريان رودخانه داشت دستم را از دست علیرضا جدا میکرد که صدای حسام رو شنیدم :
_علیرضا ... دستشو محکم بگیر ... من میرم طناب بیارم .
فریاد علیرضا کمی دلم را قرص کرد:
_برو ... گرفتمش.
بعد دستم را کشید و مرا سمت خودش نگه داشت.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شبهایقدر
شب #نوزدهم مقدرات یکسال نوشته میشه
شب #بیستویکم تثبیت میشه
و در نهایت شب #بیستوسوم به امضاء امام زمان عج میرسه
پس چه بهتر که در رأس همه خواسته ها و دعاهامون خود حضرت باشن...
خدا بهمون توفیق بده قدر این شبهای پر منزلت روبدونیم
#التماسدعا🤲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝