فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت387
_نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر حال شماست .
هستی باز به الهه خیره شد:
_من که میگم برو
دکتر ... تو که دوست داری زایمان طبیعی داشته باشی ، یه وقت شاید درد زایمانت باشه .
الهه بی حال جواب داد :
_اگه تا بعدازظهر خوب نشدم میرم .
هستی از روی تخت برخاست وگفت :
پس پارک کنسل می شه ؟ گفتم شام درست کنم بریم بیرون .
الهه به زور روی تخت نشست و گفت :
_خب باشه میآیم .
صدایم از تعجب بلند شد :
_الهه !
زل زد توی چشمام و گفت :
-حالم خوب میشه حسام .
باز شیطنت و لجبازیش گل کرده بود که کف دستم رو گرفتم جلوی چشمام و زیرلب از دستش فقط لااله الاالله گفتم .
بالاخره الهه با لجبازیش کار خودش رو کرد . با اونهمه بی حالیش ، اصرار روی اصرار که بریم پارک . رفتیم . اما کاملا واضح و روشن بود که مثل روزهای قبل نیست . درد داشت اما چون خودش اصرار کرده بود ، انکار می کرد . بعد از شام ، خستگی رو بهانه کرد و زودتر از علیرضا و هستی به خونه برگشتیم .حتی چند بار در طول مسیر حالش رو پرسیدم ولی هربار گفت :
_مثل قبل .
خسته بودم و فردای اونروز روز کاری بود. من که لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و اصلا متوجه نشدم که چقدر طول کشید تا خوابم برد ، شاید یک دقیقه هم نشد ، که یه وقت با صدایی شبیه ناله از خواب بیدار شدم . نیمه های شب بود و لای چشمام باز شد .
الهه داشت دور تخت راه می رفت و ناله می زد . هوشیار تر شدم و فوری نشستم روی تخت :
_چی شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما از بهشت یک پیغام دارید،
برایِ «خرداد 1400»🌱
#نشربدید✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت1
بچه بودم ، هنوز مدرسه نمیرفتم اما کتاب اول دبستان دوستم رو گرفته بودم و با ذوق و شوق به عکس هاش نگاه میکردم . ولی اونقدر میفهمیدم که توی روزهایی که برق میرفت و شباش خاموشی بود و یه صدای ترسناک ، یه جمله ی تکراری میگفت که :
"صدایی که هم اکنون میشنوید ، به معنای وضعیت قرمز بوده ، و احتمال حمله ی هوایی. "
و صدای بوق ممتدی که هر بار یه جور تنم رو میلرزوند ، دل به خاله بازی و عروسک بازیش ، خوش نکنم.
بچگی نکردم اما تا همون روز .
یکی از همون روزی که کتاب فارسی دوستم راضیه ، جلوی روم باز بود و نگاهم به اون عکس کتاب و اون سگی که پایین یه درخت ایستاده بود.تو فکر اون سگ و خال های قهوه ای رنگ بدنش بودم که آژیر خطر زده شد. صدای مادرم بود که فریاد میزد :
_نسیم ، بیا بریم زیر زمین.
خودش خواهر کوچکم رو بغل کرد و دوید و من به یاد حرف همبازی هام افتادم که :
" اگه وقتی صدای آژیر اومد ، بری تو کوچه ، آسمونو نگاه کنی ، هواپیمای عراقی ها رو میبینی "
کنجکاوی بچه گونه ام منو کشید توی کوچه. نگاهم رفت سمت آسمون. کمی جلوتر از خونه رفتم تا بهتر ببینم. فاصله گرفتم و یکدفعه صدای مهیبی پاهامو مثل چوب خشک کرد.
خونمون منفجر شد و ازش یه تلی خاک باقی موند. پدر که نداشتم ولی از همون لحظه که حس کردم قلب کوچکم ایست کرد ، بی مادر هم شدم.
دور تا دور خونه مون آدم جمع شد و من با صدایی گرفته میون اونها صدا زدم :
_برید کنار اینجا خونمونه.
و قطره های کوچک اشکم اندازه ی داغی نبود که به دلم نشسته بود.
یکی از همسایه ها با دیدنم منو بغل کرد و گفت :
_نسیم!... مامانت کجاست ؟
_تو خونه بود.
صدای گریه اش بلند شد و منو محکم تر توی آغوشش کشید. حس کردم به آغوش همسایه مون که توی اون لحظه منو محکم در آغوش کشید ، چقدر نیاز دارم. توی همون عالم بچگی که گریه ها و خنده هاش زود گذر بود ، غم بزرگ از دست دادن مادرم رو حس نکردم. بعد اومدن ، اورژانس و آتش نشانی که حتی با سادگی بچگیم نفهمیدم چرا ، با سلیمه خانم رفتم خونه اش و گرم بازی با بچه هاش شدم. گاهی یاد مادرم میافتادم و میزدم زیر گریه و گاهی غرق همون عروسکی میشدم که از تمام هیکل یک عروسک یه سر داشت و مابقیش ، در پوشش نرم کرکی مانندی فرو رفته بود.
نه من پرسیدم که سر مادرم و خواهرم چی اومد نه سلیمه خانم گفت. نپرسیدم ولی همیشه فکر میکردم آمبولانس اونو برد. و باز همیشه منتظر بودم که با آمبولانس برگرده.
دو سه روزی که گذشت ، همراه سلیمه خانم یه جایی رفتیم. یادم نیست کجا بود ولی یه آقای مهربون به من یه شکلات داد و سلیمه خانم شروع کرد به گفتن :
_ به خدا خودمم دوتا بچه کوچیک دارم ،توان و وقتش رو ندارم وگرنه دلم نمیومد بیارمش اینجا... خانواده ای هم نداره انگار... هیچ کی سراغشونو نمیگیره... نه مادری ، نه خواهری ، نه پدری... تازه هم اومدن محل ما ، شاید دو سه هفته بیشتر نبود که...
" که " ماند و باقی حرفها با شیرینی غالب شکلات از ذهنم رفت. من موندم. همونجایی که اسمشو نمیدونستم و سلیمه خانم با گریه منو بوسید و رفت...
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️اما توجه توجه : رمان دیگر #خانم_یگانه
#مثل_پیچک
در کانال دیگر ما ❤️❤️❤️❤️❤️
همان رمان معروف و آنلاین محمد جواد و دلارام 😍😍😍😍😍
👇👇👇👇👇
@hadis_eshghe
❤️🌸❤️🌸❤️🌸
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
یڪ سنگریزه در کفش
گاه تو را از حرکت باز مےدارد
سنگریزه ها را دریآب!
یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر،
گآه ڪار همان سنگریزه را
مےڪُند...:)🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود دوست من روزت بخیر 1400/03/08🌷
صبح شد دست خدا بر سرمان سایه شود
بر ستون دل ما کاش خدا پایه شود
صبح ما گر شود آغاز به دستان خدا
دست پر مهر خدا روزی و سرمایه شود
امروزتون مملو از شادی و آرامش و مهر
🌷صـبــحت پــر از حـس خـوب زنـدگــی🌷
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت387 _نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر
❇️دوستان گرامی
رمان #الهه_بانوی_من فعلا تموم نشده...
و همزمان دو رمان از خانم #مرضیه_یگانه داخل کانال قرارمیدیم...
رمان جدید خانم یگانه یه رمان فوق العاده عاشقانه و پرهیجان هست که مربوط به زمان جنگ میشه...پستی بلندی ها و شیرینی ها و دلبری های خیلی خاصی داره این رمان...
مطمعنم عاشقش میشید چون بنظرم بهترین رمان خانم یگانه رمان #اوهام هست...
🌸روزی یک پارت از رمان آنلاین #الهه_بانوی_من
و
🌸روزی یک پارت از رمان آنلاین #اوهام
خواهیم داشت.
ممنون که همراه ماه هستید❤️
voice.ogg
374.2K
❤️ #شنیدنی | عشق اینجاست...
🌷 عشق اینجاستش
🌷 زندگی اینجاست
🌷 روحیه اینجاست
🌷 امام زمان عج اینجاست
🌷 اسلام اینجاست
🌷 خدا اینجاست
➕ مبادا که از یاد شهیدان غفلت کنیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت2
دل کوچیکم تو بچگی ، غم از دست دادن مادرم رو نمیفهمید ، فقط میدونستم اون آمبولانسی که جلوی در خونمون اومد ، مادرم رو با خودش برد. منی که از وقتی چشم باز کردم و فهمیدم معنی کلمه ی مادر چیه ، و پدر کلمه ای که نه خودش بود و نه اسمش ، ناچارا به مادرم وابسته شدم. و توی اون اوضاعی که هنوز فکر میکردم مادرم یه روز از بیمارستان مرخص میشه و میاد دنبالم ، منتقل شدم به جاییکه اسمشو اون موقع نمیدونستم ولی پر بود از همبازی برای من.
کوچک و بزرگ. میگفتند شما مثل خواهر و برادرید. و مونده بودم اینهمه خواهر و برادر ، کی وارد زندگی من و مادرم شدن !!
کم کم یه اسم توی ذهنم جا گرفت به اسم پرورشگاه . جاییکه خیلی ها مادر و پدر نداشتن و همه جمع شده بودیم تا یه روزایی به صف بشیم تا یه خانم و آقاهایی بیان و خوب سرتاپامون رو برانداز کنن و بعد دست یکی رو بگیرن و از اون بعد ، اون یه مادر و پدر جدید پیدا کنه. ولی من مدام به همه میگفتم ؛ من خودم مامان دارم. اما بچه ها بهم میخندیدن و مسخره ام میکردند که ؛ اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت.
هنوز یادمه وقتی اولین بار ، این جمله رو شنیدم ، چه حالی شدم ، حس کردم یه چیزی تو دلم هزار تیکه شد. و یه سوال تو سرم اِکو که ؛ یعنی مادرم دنبالم نمیاد ؟!
از اون روز به بعد کارم شد گریه. با بچه ها بازی نمیکردم. روی تختم تا شب دراز میکشیدم و با دستای کوچیکم مثل زمانیکه مادر ، سر نمازاش دعا میکرد ، دعا میکردم که خدا ، مادرم رو به من برگردونه.
یادم نیست چقدر گذشت ، ولی یه مدت بعد ، یه روز که تو سالن بزرگ بازی ، بچه ها باز به صف شده بودن و هر کدوم یه جوری خوشحال بودن واسه مادر و پدر جدید ، من گوشه ی تختم کز کرده بودم که یه خانم چادری و یه آقای مهربون وارد سالن شد. آقا به همه یه شکلات داد و خانومه تو صورت بچه ها خیره شد و به صورت همشون دست کشید . با دیدن اون خانوم ، یاد حرف بچه ها افتادم که میگفتن ؛ اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت ، دلم گرفت. صدای مهربون اون آقا و خانوم توی گوشم بود :
_به به چه دخترا و پسرای گلی...
همون موقع دلتنگیم فوران کرد و با صدای بلند زدم زیر گریه. چشمامو بستم و با فریاد گفتم :
_مامان بیا منو ببر...
یه لحظه همه سرها سمت من چرخید و من بی توجه به تعجب نگاهشون باز با گریه تکرار کردم :
_مامان دلم برات تنگ شده... دختر خوبی میشم... بیا منو ببر.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌷 شبیه معجزه
⁉️ انقدر کپ کرده بودن که یکی دو روز بعد تونستن خبرش رو برن!
ایران را بهتر خواهیم کرد - nojavan.khamenei.ir.mp3
3.13M
🎧 #شنیدنی | 🇮🇷 ایران را بهتر خواهیم کرد
😉 حتی بهتر از چیزی که تو ذهنمونه!
📻 #رادیونو
🌱🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌿دوستان مهربانم
🌸صبحتون
🌿پر از آواز خوش زندگی
🌸روزتون پربار و
🌿لحظاتون شیرین
🌸براتون روزی آرام
🌿ولی پرشور و نشاط
🌸و پر از سلامتی آرزو میکنم
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
همه چیز خداست... - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.99M
🎧 #شنیدنی | همه چیز خداست...
🍃 خودمان هیچیم! اگر خیال کنید چیزی هستیم، بدانید خطا کردید؛ خمینی هم هیچکاره است...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دلنوشته💔🕊
.............
-میگنچرامیخوایشهیدشی؟!
+میگمدیدیدوقتییهمعلمرودوستداری
خودتومیکشیتوکلاسشنمره²⁰بگیری
ولبخندرضایتشدلتروآبکنه؟!
منمدلمبرالبخندخدامتنگشده(:"
میخوامشاگرداولکلاسششم♥️🌿
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ آیت الله رئیسی امروز صبح در دیدار با جمعی از جوانان دانشگاهی در پاسخ به دغدغه برخی از حاضرین درمورد انتخابات: از دیروز عصر که از نتایج تعیین صلاحیت ها مطلع شدم، شاید شماها و خود آقایان هم خبر نداشته باشند، تماس هایی گرفتم و در حال انجام رایزنی هایی هستم که صحنه انتخابات، رقابتیتر و مشارکتیتر شود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خدایم،
گَر آسایشی از آنِ من است،
بی شک آن هم در کنار توست..🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت388
با صدایی شبيه گریه گفت :
_خیلی درد دارم حسام .
عصبی داد زدم :
_خب واسه چی بیدارم نکردی ؟
-دلم نیومد.
مثل فنر از جا پریدم و از شدت عصبانیت از دست اینهمه سهله انگاریش ، غر زدم :
-دیوونه ام کردی به قرآن ...از صبح هی میگم استراحت کن ، میگی خوبم ... بلند شدی رفتی پارک ، حالا هم که معلوم نیست از کی درد داری و منو بیدار نکردی .
تند و تند دکمه های پیراهنم رو می بستم که نشست لبه ی تخت تا جوراب هایش را پا کند اما کمی سختش بود . فوری جلوی پایش زانو زدم و درحالیکه با حرص جوراب را از دستش می گرفتم گفتم:
_بعدا سر فرصت به حسابت میرسم .
جوراب هایش رو که پا کردم ، از جا برخاست . ازشدت درد نمی توانست حتی راه برود.
دنبال روسری اش بودم که گفت :
-حسام می خوای هستی رو بیدار کن...
-هستی رو واسه چی ؟
-تو فردا باید بری سرکار .... شاید چیز خاصی نباشه و تو بیخودی از کارت بیافتی ... هستی هم بیاد که اگه چیزی نبود ، من با هستی برگردم و تو بری سرکارت.
انگار یه قابلمه آب جوش ربخته باشند روی سرم . باز داد زدم :
_الهه! ... من شوهرتم ، باید باهات بیام بیمارستان نه هستی ... فوقش فردا سرکار نمیرم ، بس کن .
روسری اش رو سرش کردم و چادرش رو خودش . رفتیم سمت در .
کفش هایش طبی بود ولی بند دار . خم شدم و بند کفش هایش را بستم که باز گفت :
_حسام تو رو خدا منو ببخش ...خیلی اذیتت می کنم.
-بسه الهه ... با این کارا و رفتارات دیوونه ام کردی .
تمام طول راه ساکت بود و آروم می گریست . نمی دونم گریه اش از درد بود یاحرف های من . اما به هر حال طاقت دیدن اشک هایش رو نداشتم .
دستم رو دراز کردم و دستش رو میان دستم محکم فشردم :
_الان می رسیم الهه جان .
-حسام ... اگه ...
مکثی کرد و باز ادامه داد:
_من مُردم ...
فریاد زدم :
_...دیوونه ...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت3
چشم بسته صدای مهربون خانومی رو شنیدم :
_ عزیز دلم ، چی شده گلم ؟ چرا گریه میکنی خوشگل خانوم ؟
_مامانم رو آمبولانس برده ، من مامان دارم ، اما بچه ها میگن اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت ، ولی من مامان دارم ، دلم براش تنگ شده.
دستی روی موهام کشید و گفت :
_دختر نازم... چه موهای بلند و قشنگی داری ... میخوای برات ببافمش ؟
اشکام بند اومد. نگاهم به لبخند قشنگ روی صورت خانومه بود که نشست لبه ی تختم و بعد سر انگشتان ظریفش رو توی موهام فرو برد و گره های کوچکشو باز کرد. نوازش دستش منو یاد مادرم انداخت. آروم گرفتم و به صدای آرامش بخشش گوش سپردم :
_چه موهای نرم و لطیفی... چه دختر نازی... دیگه نبینم گریه کنی دخترم.
چنگک های نرم دستانش لا به لای موهام رقصید. یکی زیر و یکی رو ، موهام رو بافت و بعد دست برد زیر مقنعه اش و کش سرش رو باز کرد و با کش سر خودش موهام رو بست .
آروم گرفته بودم که سرش رو از کنار گونه ام جلو کشید و گفت :
_آفرین دختر نازم... اسمت چیه عزیزم ؟
_ نسیم.
_ جانم... چه اسم قشنگی! ... اسم منم میناست. یه پسر دارم اسمش هومنه .
_ هومن! ... هومن یعنی چی ؟!
_ یعنی پسری با فکر خوب.
به نظرم اسمش مسخره اومد و بی رو در بایستی گفتم :
_ولی اسم من قشنگتره... نه پسر با فکر خوب.
خندید. بلند و بی ممانعت :
_وای منوچهر... این دختره خیلی بامزه است.
مرد با یه لبخند به نشانه ی تائید جلو اومد و آروم زمزمه کرد:
_ولی هومن داداش میخواست ها.
فوری گفتم :
_من خودمم یه آبجی کوچولو دارم که با آمبولانس رفته ، مامانم میاد دنبالم ، میدونم.
نگاه میناخانم و آقا منوچهر توی صورتم چرخید و با یه حس پر غم بهم خیره موند. اونروز هیچ یک از بچه ها باهام حرف نزدن. همه قهر کردند و گفتن که من الکی زدم زیر گریه تا توجه جلب کنم. اصلا من تا اونروز ، نمیدونستم که ، توجه جلب کردن یعنی چی ؟
و واقعا هم اینطور نبود. دلتنگیم باعث گریه ام شد. مینا خانم و آقا منوچهر رفتند و من موندم و شبی پر از سکوت ، و خاموشی ساعت 8 و قانون خواب اجباری پرورشگاه و این سوال که مادرم کی دنبالم میاد ؟
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #نماهنگ | فرمانده دلها،مُهر ولایتت بر سینه ها ❤️
#امامخامنهای
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هرچه میخواهید از خدا بخواهید؛ مُسلماً دادرَس اوست و درِ خانهاَش همیشه باز است..💛🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
گفتمحاجی . .
چجوریشدکهتویجبھهشیمیاییشدی؟!
سرفهامونشنمیداد
لبخندیزدوباصدایضعیفیگفت:
هیچیداداش!
سهنفربودیمبادوتاماسك . . (:
#سلامتیشونیهصلواتِمشتی✋🏿!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت389
محکم دستش رو پس زدم و با همون غیض و عصبانیت گفتم :
_تو واقعا دیوونه شدی امشب .
کلافه ام کرده بود . یه دلشوره به جون من و خودش انداخت که داشت عقلم رو زایل کرد .
صدای عصبی پرستار بد اخلاق منو متعجب کرد:
_آدم متحجر ... می خواستی بذاری تو خونه زایمان کنه که الان آوردیش بیمارستان ؟! ...
-من !!!
-من من نکن واسه من ...برگه هارو امضا کن .
خشکم زد . اصلا نذاشت حرف بزنم .الهه رو بستری کردم و توی سالن نشستم . اما آرام و قرار نداشتم . یه لحظه به سرم زد به عمه هم خبر بدم .اما بد ساعتی بود. تردید داشتم اما بعد که ، ساعت نزدیک اذان صبح شد ، مصمم تر شدم و زنگ زدم .طولی نکشید که در عرض نیم ساعت ، آقا حمید و عمه هم به بیمارستان آمدند. پشت در اتاق زایمان منتظر بودیم که پرستاری صدا زد :
_همراه ریاحی .
فوری همه بلند گفتیم :
_بله .
پرستار نگاهی به من و آقاحمید و عمه انداخت و گفت :
_همسرش فقط.
جلو رفتم و گفتم :
_بله .
-همسرتون باید سزارین بشند ... لطفا تشریف بیارید و برگه ها رو امضا کنید تا ببریمش اتاق عمل .
-میشه قبل از رفتن به اتاق عمل ، ببینمش .
پرستار لحظه ای نگاهم کرد وگفت :
_فقط در حد چند لحظه .
-ممنون .
برگه ها رو امضا کردم و دنبال پرستار رفتم . صدای ناله های بلندی توی سالن بزرگ اتاق زایمان می آمد . دلم ریخت . طاقت شنیدن نداشتم . پشت سر پرستار وارد اتاقی شدم که الهه آنجا بود .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت4
دیگه یادم نیست چند روز گذشت ، ولی زیاد طول نکشید که یه روز خانم بحری ، پرستارمون که خاله صداش میزدیم اومد و به من گفت که وسایلمو جمع کنم و باهاش برم. خیلی ذوق کردم. به تک تک بچه ها گفتم :
_دیدی مامانم اومد دنبالم.
بچه ها فقط نگاهم کردند و من با یه ساک کوچولو از وسایلم از سالن بیرون اومدم و همراه خانم بحری به اتاق مدیر رفتم. اونجا تا در اتاق رو باز کردم ، مینا خانم رو دیدم. دستاشو برام باز کرد و گفت :
_سلام نسیم من... میخوای بازم موهاتو ببافم ؟
لبخند روی لبم پرید :
_ مامانم نیومده دنبالم ؟
مینا خانم از روی صندلیش برخاست و سمت من اومد . منو بغل کرد و توی گوشم گفت:
_نتونست بیاد... قرار شد تو بیای پیش ما تا مامانت بیاد دنبالت ، باشه ؟
_ پس میاد دنبالم ؟
_آره خوشگلم.
بعد منو سمت خودش کشید و برد کنار صندلی میز خانم مدیر. صداشون رو میشنیدم ولی توی فکرای بچگانه ی خودم بودم.
_ خانم رادمان... بهرحال از امروز ، شما قانونا سرپرست نسیم میشید ، یه نکته ای که قابل ذکره اینه که ما اینجا وقت کافی برای پرورش بچه ها نداریم ، پس اگر خطایی ازش سر زد...
مینا خانم فوری جواب داد:
_ هیچ گله ای نیست خانم ثمری ، مطمئن باشید.
بعد بوسه ای باز روی صورتم جا خوش کرد و دستم رو گرفت و همراه خودش برد. من با یه ساک رنگ و رو رفته سوار یه ماشین شدم که مینا خانم راننده اش بود. با اونکه اسم ماشین رو نمیدونستم ، اما میتونستم تشخیص بدم که ماشینش یه ماشین معمولی نیست. نگاه کنجکاوانه ی یه دختر هفت ساله توی همچین ماشینی میچرخید. تنها ماشینی که تا اونروز دیده بودم و سوارش شده بودم ، اتوبوس بود و تمام ذوق و شوقم گاهی برای اتوبوس های دو طبقه و ترسی که از نشستن توی طبقه ی دومش داشتم.
مینا خانم که کنجکاویم رو دید پرسید:
_ماشینم قشنگه ؟
سرم رو تکون دادم که خندید و دستشو سمتم دراز کرد و آروم یه نیشگون از لپم گرفت و گفت :
_چقدر تو با مزه ای دختر!
شاید سنم به خیلی چیزا قد نمیداد ولی از همون ماشین مینا خانم و یا خیابان های پهن و بزرگی که داشت اونو سمت خونه اش میکشید یا اون خیابان پهن و بزرگی که واردش شد و آخر همه ، خونه ای بزرگ با یه دری سیاه رنگ که چهار برابر در خونه ی کوچک ما بود ، فهمیدم که وضع مالی خوبی دارند. خیلی خیلی با وضع مالی ما ، که هر شب نون و چای تلخ میخوردیم و گاهی چایی شیرین ، اونم بستگی داشت که کوپن شکر رو اعلام کنن یا نه ، و یه وقتایی که خسته میشدم که صبحونه و شاممون یه غذا بود ، مادر سیب زمینی پخته میذاشت با یه دونه تخم مرغ که نصفش سهم من بود و نصفش سهم خودش ، فرق داشت.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بهحرفکسانیکهمیگویندنرویمپای
صندوقرأیاعتنانکنیــد!
"رهبرِجان"
-دیدارِامـروز
#انتخابات
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝