eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
السلام علیک یاصاحب الزمان❤ سلام ای صاحب دنیا کجایی گل نرگس بگو مولا کجایی جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی دلیل ندبه خواندن صبح جمعه تو ای ذکر همه لب ها کجایی 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 روزتون مهدوی💚
رمان انلاین 📿 _نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر حال شماست . هستی باز به الهه خیره شد: _من که میگم برو دکتر ... تو که دوست داری زایمان طبیعی داشته باشی ، یه وقت شاید درد زایمانت باشه . الهه بی حال جواب داد : _اگه تا بعدازظهر خوب نشدم میرم . هستی از روی تخت برخاست وگفت : پس پارک کنسل می شه ؟ گفتم شام درست کنم بریم بیرون . الهه به زور روی تخت نشست و گفت : _خب باشه میآیم . صدایم از تعجب بلند شد : _الهه ! زل زد توی چشمام و گفت : -حالم خوب میشه حسام . باز شیطنت و لجبازیش گل کرده بود که کف دستم رو گرفتم جلوی چشمام و زیرلب از دستش فقط لااله الاالله گفتم . بالاخره الهه با لجبازیش کار خودش رو کرد . با اونهمه بی حالیش ، اصرار روی اصرار که بریم پارک . رفتیم . اما کاملا واضح و روشن بود که مثل روزهای قبل نیست . درد داشت اما چون خودش اصرار کرده بود ، انکار می کرد . بعد از شام ، خستگی رو بهانه کرد و زودتر از علیرضا و هستی به خونه برگشتیم .حتی چند بار در طول مسیر حالش رو پرسیدم ولی هربار گفت : _مثل قبل . خسته بودم و فردای اونروز روز کاری بود. من که لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و اصلا متوجه نشدم که چقدر طول کشید تا خوابم برد ، شاید یک دقیقه هم نشد ، که یه وقت با صدایی شبیه ناله از خواب بیدار شدم . نیمه های شب بود و لای چشمام باز شد . الهه داشت دور تخت راه می رفت و ناله می زد . هوشیار تر شدم و فوری نشستم روی تخت : _چی شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما‌ از‌ بهشت‌ یک پیغام‌ دارید، برایِ «خرداد 1400»🌱 ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین بچه بودم ، هنوز مدرسه نمیرفتم اما کتاب اول دبستان دوستم رو گرفته بودم و با ذوق و شوق به عکس هاش نگاه میکردم . ولی اونقدر میفهمیدم که توی روزهایی که برق میرفت و شباش خاموشی بود و یه صدای ترسناک ، یه جمله ی تکراری میگفت که : "صدایی که هم اکنون میشنوید ، به معنای وضعیت قرمز بوده ، و احتمال حمله ی هوایی. " و صدای بوق ممتدی که هر بار یه جور تنم رو میلرزوند ، دل به خاله بازی و عروسک بازیش ، خوش نکنم. بچگی نکردم اما تا همون روز . یکی از همون روزی که کتاب فارسی دوستم راضیه ، جلوی روم باز بود و نگاهم به اون عکس کتاب و اون سگی که پایین یه درخت ایستاده بود.تو فکر اون سگ و خال های قهوه ای رنگ بدنش بودم که آژیر خطر زده شد. صدای مادرم بود که فریاد میزد : _نسیم ، بیا بریم زیر زمین. خودش خواهر کوچکم رو بغل کرد و دوید و من به یاد حرف همبازی هام افتادم که : " اگه وقتی صدای آژیر اومد ، بری تو کوچه ، آسمونو نگاه کنی ، هواپیمای عراقی ها رو میبینی " کنجکاوی بچه گونه ام منو کشید توی کوچه. نگاهم رفت سمت آسمون. کمی جلوتر از خونه رفتم تا بهتر ببینم. فاصله گرفتم و یکدفعه صدای مهیبی پاهامو مثل چوب خشک کرد. خونمون منفجر شد و ازش یه تلی خاک باقی موند. پدر که نداشتم ولی از همون لحظه که حس کردم قلب کوچکم ایست کرد ، بی مادر هم شدم. دور تا دور خونه مون آدم جمع شد و من با صدایی گرفته میون اونها صدا زدم : _برید کنار اینجا خونمونه. و قطره های کوچک اشکم اندازه ی داغی نبود که به دلم نشسته بود. یکی از همسایه ها با دیدنم منو بغل کرد و گفت : _نسیم!... مامانت کجاست ؟ _تو خونه بود. صدای گریه اش بلند شد و منو محکم تر توی آغوشش کشید. حس کردم به آغوش همسایه مون که توی اون لحظه منو محکم در آغوش کشید ، چقدر نیاز دارم. توی همون عالم بچگی که گریه ها و خنده هاش زود گذر بود ، غم بزرگ از دست دادن مادرم رو حس نکردم. بعد اومدن ، اورژانس و آتش نشانی که حتی با سادگی بچگیم نفهمیدم چرا ، با سلیمه خانم رفتم خونه اش و گرم بازی با بچه هاش شدم. گاهی یاد مادرم میافتادم و میزدم زیر گریه و گاهی غرق همون عروسکی میشدم که از تمام هیکل یک عروسک یه سر داشت و مابقیش ، در پوشش نرم کرکی مانندی فرو رفته بود. نه من پرسیدم که سر مادرم و خواهرم چی اومد نه سلیمه خانم گفت. نپرسیدم ولی همیشه فکر میکردم آمبولانس اونو برد. و باز همیشه منتظر بودم که با آمبولانس برگرده. دو سه روزی که گذشت ، همراه سلیمه خانم یه جایی رفتیم. یادم نیست کجا بود ولی یه آقای مهربون به من یه شکلات داد و سلیمه خانم شروع کرد به گفتن : _ به خدا خودمم دوتا بچه کوچیک دارم ،توان و وقتش رو ندارم وگرنه دلم نمیومد بیارمش اینجا... خانواده ای هم نداره انگار... هیچ کی سراغشونو نمیگیره... نه مادری ، نه خواهری ، نه پدری... تازه هم اومدن محل ما ، شاید دو سه هفته بیشتر نبود که... " که " ماند و باقی حرفها با شیرینی غالب شکلات از ذهنم رفت. من موندم. همونجایی که اسمشو نمیدونستم و سلیمه خانم با گریه منو بوسید و رفت... 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝ ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️اما توجه توجه : رمان دیگر در کانال دیگر ما ❤️❤️❤️❤️❤️ همان رمان معروف و آنلاین محمد جواد و دلارام 😍😍😍😍😍 👇👇👇👇👇 @hadis_eshghe ❤️🌸❤️🌸❤️🌸
یڪ سنگریزه در کفش گاه تو را از حرکت باز مےدارد سنگریزه ها را دریآب! یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر، گآه ڪار همان سنگریزه را مےڪُند...:)🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود دوست من روزت بخیر 1400/03/08🌷 صبح شد دست خدا بر سرمان سایه شود بر ستون دل ما کاش خدا پایه شود صبح ما گر شود آغاز به دستان خدا دست پر مهر خدا روزی و سرمایه شود امروزتون مملو از شادی و آرامش و مهر 🌷صـبــحت پــر از حـس خـوب زنـدگــی🌷
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت387 _نه ... من راضی نیستم ، حالا اصلا بحث سر اینها نیست ... سر
❇️دوستان گرامی رمان فعلا تموم نشده... و همزمان دو رمان از خانم داخل کانال قرارمیدیم... رمان جدید خانم یگانه یه رمان فوق العاده عاشقانه و پرهیجان هست که مربوط به زمان جنگ میشه...پستی بلندی ها و شیرینی ها و دلبری های خیلی خاصی داره این رمان... مطمعنم عاشقش میشید چون بنظرم بهترین رمان خانم یگانه رمان هست... 🌸روزی یک پارت از رمان آنلاین و 🌸روزی یک پارت از رمان آنلاین خواهیم داشت. ممنون که همراه ماه هستید❤️
voice.ogg
374.2K
❤️ | عشق اینجاست... 🌷 عشق اینجاستش 🌷 زندگی اینجاست 🌷 روحیه اینجاست 🌷 امام زمان عج اینجاست 🌷 اسلام اینجاست 🌷 خدا اینجاست ➕ مبادا که از یاد شهیدان غفلت کنیم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین دل کوچیکم تو بچگی ، غم از دست دادن مادرم رو نمیفهمید ، فقط میدونستم اون آمبولانسی که جلوی در خونمون اومد ، مادرم رو با خودش برد. منی که از وقتی چشم باز کردم و فهمیدم معنی کلمه ی مادر چیه ، و پدر کلمه ای که نه خودش بود و نه اسمش ، ناچارا به مادرم وابسته شدم. و توی اون اوضاعی که هنوز فکر میکردم مادرم یه روز از بیمارستان مرخص میشه و میاد دنبالم ، منتقل شدم به جاییکه اسمشو اون موقع نمیدونستم ولی پر بود از همبازی برای من. کوچک و بزرگ. میگفتند شما مثل خواهر و برادرید. و مونده بودم اینهمه خواهر و برادر ، کی وارد زندگی من و مادرم شدن !! کم کم یه اسم توی ذهنم جا گرفت به اسم پرورشگاه . جاییکه خیلی ها مادر و پدر نداشتن و همه جمع شده بودیم تا یه روزایی به صف بشیم تا یه خانم و آقاهایی بیان و خوب سرتاپامون رو برانداز کنن و بعد دست یکی رو بگیرن و از اون بعد ، اون یه مادر و پدر جدید پیدا کنه. ولی من مدام به همه میگفتم ؛ من خودم مامان دارم. اما بچه ها بهم میخندیدن و مسخره ام میکردند که ؛ اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت. هنوز یادمه وقتی اولین بار ، این جمله رو شنیدم ، چه حالی شدم ، حس کردم یه چیزی تو دلم هزار تیکه شد. و یه سوال تو سرم اِکو که ؛ یعنی مادرم دنبالم نمیاد ؟! از اون روز به بعد کارم شد گریه. با بچه ها بازی نمیکردم. روی تختم تا شب دراز میکشیدم و با دستای کوچیکم مثل زمانیکه مادر ، سر نمازاش دعا میکرد ، دعا میکردم که خدا ، مادرم رو به من برگردونه. یادم نیست چقدر گذشت ، ولی یه مدت بعد ، یه روز که تو سالن بزرگ بازی ، بچه ها باز به صف شده بودن و هر کدوم یه جوری خوشحال بودن واسه مادر و پدر جدید ، من گوشه ی تختم کز کرده بودم که یه خانم چادری و یه آقای مهربون وارد سالن شد. آقا به همه یه شکلات داد و خانومه تو صورت بچه ها خیره شد و به صورت همشون دست کشید . با دیدن اون خانوم ، یاد حرف بچه ها افتادم که میگفتن ؛ اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت ، دلم گرفت. صدای مهربون اون آقا و خانوم توی گوشم بود : _به به چه دخترا و پسرای گلی... همون موقع دلتنگیم فوران کرد و با صدای بلند زدم زیر گریه. چشمامو بستم و با فریاد گفتم : _مامان بیا منو ببر... یه لحظه همه سرها سمت من چرخید و من بی توجه به تعجب نگاهشون باز با گریه تکرار کردم : _مامان دلم برات تنگ شده... دختر خوبی میشم... بیا منو ببر. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷 شبیه معجزه ⁉️ انقدر کپ کرده بودن که یکی دو روز بعد تونستن خبرش رو برن!
ایران را بهتر خواهیم کرد - nojavan.khamenei.ir.mp3
3.13M
🎧 | 🇮🇷 ایران را بهتر خواهیم کرد 😉 حتی بهتر از چیزی که تو ذهنمونه! 📻 🌱🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام 🌿دوستان مهربانم 🌸صبحتون 🌿پر از آواز خوش زندگی 🌸روزتون پربار و 🌿لحظاتون شیرین 🌸براتون روزی آرام 🌿ولی پرشور و نشاط 🌸و پر از سلامتی آرزو میکنم 🌸تقدیم با بهترین آرزوها
همه چیز خداست... - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.99M
🎧 | همه چیز خداست... 🍃 خودمان هیچیم! اگر خیال کنید چیزی هستیم، بدانید خطا کردید؛ خمینی هم هیچکاره است... ‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💔🕊 ............. -میگن‌چرا‌میخوای‌شهید‌شی؟! +میگم‌دیدید‌وقتی‌یه‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میکشی‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیری و‌لبخند‌رضایتش‌دلت‌رو‌آب‌کنه؟! منم‌دلم‌برا‌لبخند‌خدام‌تنگ‌شده(:" میخوام‌شاگرد‌اول‌کلاسش‌شم♥️🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ آیت الله رئیسی امروز صبح در دیدار با جمعی از جوانان دانشگاهی در پاسخ به دغدغه برخی از حاضرین درمورد انتخابات: از دیروز عصر که از نتایج تعیین صلاحیت ها مطلع شدم، شاید شماها و خود آقایان هم خبر نداشته باشند، تماس هایی گرفتم و در حال انجام رایزنی هایی هستم که صحنه انتخابات، رقابتی‌تر و مشارکتی‌تر شود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایم، گَر آسایشی‌ از آنِ من است، بی‌ شک آن هم در کنار توست..🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 با صدایی شبيه گریه گفت : _خیلی درد دارم حسام . عصبی داد زدم : _خب واسه چی بیدارم نکردی ؟ -دلم نیومد. مثل فنر از جا پریدم و از شدت عصبانیت از دست اینهمه سهله انگاریش ، غر زدم : -دیوونه ام کردی به قرآن ...از صبح هی میگم استراحت کن ، میگی خوبم ... بلند شدی رفتی پارک ، حالا هم که معلوم نیست از کی درد داری و منو بیدار نکردی . تند و تند دکمه های پیراهنم رو می بستم که نشست لبه ی تخت تا جوراب هایش را پا کند اما کمی سختش بود . فوری جلوی پایش زانو زدم و درحالیکه با حرص جوراب را از دستش می گرفتم گفتم: _بعدا سر فرصت به حسابت میرسم . جوراب هایش رو که پا کردم ، از جا برخاست . ازشدت درد نمی توانست حتی راه برود. دنبال روسری اش بودم که گفت : -حسام می خوای هستی رو بیدار کن... -هستی رو واسه چی ؟ -تو فردا باید بری سرکار .... شاید چیز خاصی نباشه و تو بیخودی از کارت بیافتی ... هستی هم بیاد که اگه چیزی نبود ، من با هستی برگردم و تو بری سرکارت. انگار یه قابلمه آب جوش ربخته باشند روی سرم . باز داد زدم : _الهه! ... من شوهرتم ، باید باهات بیام بیمارستان نه هستی ... فوقش فردا سرکار نمیرم ، بس کن . روسری اش رو سرش کردم و چادرش رو خودش . رفتیم سمت در . کفش هایش طبی بود ولی بند دار . خم شدم و بند کفش هایش را بستم که باز گفت : _حسام تو رو خدا منو ببخش ...خیلی اذیتت می کنم. -بسه الهه ... با این کارا و رفتارات دیوونه ام کردی . تمام طول راه ساکت بود و آروم می گریست . نمی دونم گریه اش از درد بود یاحرف های من . اما به هر حال طاقت دیدن اشک هایش رو نداشتم . دستم رو دراز کردم و دستش رو میان دستم محکم فشردم : _الان می رسیم الهه جان . -حسام ... اگه ... مکثی کرد و باز ادامه داد: _من مُردم ... فریاد زدم : _...دیوونه ... است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین چشم بسته صدای مهربون خانومی رو شنیدم : _ عزیز دلم ، چی شده گلم ؟ چرا گریه میکنی خوشگل خانوم ؟ _مامانم رو آمبولانس برده ، من مامان دارم ، اما بچه ها میگن اگه مامان داشتی اینجا نمیاوردنت ، ولی من مامان دارم ، دلم براش تنگ شده. دستی روی موهام کشید و گفت : _دختر نازم... چه موهای بلند و قشنگی داری ... میخوای برات ببافمش ؟ اشکام بند اومد. نگاهم به لبخند قشنگ روی صورت خانومه بود که نشست لبه ی تختم و بعد سر انگشتان ظریفش رو توی موهام فرو برد و گره های کوچکشو باز کرد. نوازش دستش منو یاد مادرم انداخت. آروم گرفتم و به صدای آرامش بخشش گوش سپردم : _چه موهای نرم و لطیفی... چه دختر نازی... دیگه نبینم گریه کنی دخترم. چنگک های نرم دستانش لا به لای موهام رقصید. یکی زیر و یکی رو ، موهام رو بافت و بعد دست برد زیر مقنعه اش و کش سرش رو باز کرد و با کش سر خودش موهام رو بست . آروم گرفته بودم که سرش رو از کنار گونه ام جلو کشید و گفت : _آفرین دختر نازم... اسمت چیه عزیزم ؟ _ نسیم. _ جانم... چه اسم قشنگی! ... اسم منم میناست. یه پسر دارم اسمش هومنه . _ هومن! ... هومن یعنی چی ؟! _ یعنی پسری با فکر خوب. به نظرم اسمش مسخره اومد و بی رو در بایستی گفتم : _ولی اسم من قشنگتره... نه پسر با فکر خوب. خندید. بلند و بی ممانعت : _وای منوچهر... این دختره خیلی بامزه است. مرد با یه لبخند به نشانه ی تائید جلو اومد و آروم زمزمه کرد: _ولی هومن داداش میخواست ها. فوری گفتم : _من خودمم یه آبجی کوچولو دارم که با آمبولانس رفته ، مامانم میاد دنبالم ، میدونم. نگاه میناخانم و آقا منوچهر توی صورتم چرخید و با یه حس پر غم بهم خیره موند. اونروز هیچ یک از بچه ها باهام حرف نزدن. همه قهر کردند و گفتن که من الکی زدم زیر گریه تا توجه جلب کنم. اصلا من تا اونروز ، نمیدونستم که ، توجه جلب کردن یعنی چی ؟ و واقعا هم اینطور نبود. دلتنگیم باعث گریه ام شد. مینا خانم و آقا منوچهر رفتند و من موندم و شبی پر از سکوت ، و خاموشی ساعت 8 و قانون خواب اجباری پرورشگاه و این سوال که مادرم کی دنبالم میاد ؟ 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃 معطر بہ عطر الهی🌸🍃 سرآغاز روزتون سرشار از عشق💖 و خبرهای عالی زندگیتون آروم دلتون شاد و بی غصہ 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 | فرمانده دلها،مُهر ولایتت بر سینه ها ❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هرچه می‌خواهید از خدا بخواهید؛ مُسلماً دادرَس اوست و درِ خانه‌اَش همیشه باز است..💛🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گفتم‌حاجی . . چجوری‌شد‌که‌توی‌جبھه‌شیمیایی‌شدی؟! سرفه‌امونش‌نمی‌داد لبخندی‌زد‌و‌با‌صدای‌ضعیفی‌گفت: هیچی‌داداش! سه‌نفر‌بودیم‌با‌دو‌تا‌ماسك . . (: ‌‌ ✋🏿! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 محکم دستش رو پس زدم و با همون غیض و عصبانیت گفتم : _تو واقعا دیوونه شدی امشب . کلافه ام کرده بود . یه دلشوره به جون من و خودش انداخت که داشت عقلم رو زایل کرد . صدای عصبی پرستار بد اخلاق منو متعجب کرد: _آدم متحجر ... می خواستی بذاری تو خونه زایمان کنه که الان آوردیش بیمارستان ؟! ... -من !!! -من من نکن واسه من ...برگه هارو امضا کن . خشکم زد . اصلا نذاشت حرف بزنم .الهه رو بستری کردم و توی سالن نشستم . اما آرام و قرار نداشتم . یه لحظه به سرم زد به عمه هم خبر بدم .اما بد ساعتی بود. تردید داشتم اما بعد که ، ساعت نزدیک اذان صبح شد ، مصمم تر شدم و زنگ زدم .طولی نکشید که در عرض نیم ساعت ، آقا حمید و عمه هم به بیمارستان آمدند. پشت در اتاق زایمان منتظر بودیم که پرستاری صدا زد : _همراه ریاحی . فوری همه بلند گفتیم : _بله . پرستار نگاهی به من و آقاحمید و عمه انداخت و گفت : _همسرش فقط. جلو رفتم و گفتم : _بله . -همسرتون باید سزارین بشند ... لطفا تشریف بیارید و برگه ها رو امضا کنید تا ببریمش اتاق عمل . -میشه قبل از رفتن به اتاق عمل ، ببینمش . پرستار لحظه ای نگاهم کرد وگفت : _فقط در حد چند لحظه . -ممنون . برگه ها رو امضا کردم و دنبال پرستار رفتم . صدای ناله های بلندی توی سالن بزرگ اتاق زایمان می آمد . دلم ریخت . طاقت شنیدن نداشتم . پشت سر پرستار وارد اتاقی شدم که الهه آنجا بود . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین دیگه یادم نیست چند روز گذشت ، ولی زیاد طول نکشید که یه روز خانم بحری ، پرستارمون که خاله صداش میزدیم اومد و به من گفت که وسایلمو جمع کنم و باهاش برم. خیلی ذوق کردم. به تک تک بچه ها گفتم : _دیدی مامانم اومد دنبالم. بچه ها فقط نگاهم کردند و من با یه ساک کوچولو از وسایلم از سالن بیرون اومدم و همراه خانم بحری به اتاق مدیر رفتم. اونجا تا در اتاق رو باز کردم ، مینا خانم رو دیدم. دستاشو برام باز کرد و گفت : _سلام نسیم من... میخوای بازم موهاتو ببافم ؟ لبخند روی لبم پرید : _ مامانم نیومده دنبالم ؟ مینا خانم از روی صندلیش برخاست و سمت من اومد . منو بغل کرد و توی گوشم گفت: _نتونست بیاد... قرار شد تو بیای پیش ما تا مامانت بیاد دنبالت ، باشه ؟ _ پس میاد دنبالم ؟ _آره خوشگلم. بعد منو سمت خودش کشید و برد کنار صندلی میز خانم مدیر. صداشون رو میشنیدم ولی توی فکرای بچگانه ی خودم بودم. _ خانم رادمان... بهرحال از امروز ، شما قانونا سرپرست نسیم میشید ، یه نکته ای که قابل ذکره اینه که ما اینجا وقت کافی برای پرورش بچه ها نداریم ، پس اگر خطایی ازش سر زد... مینا خانم فوری جواب داد: _ هیچ گله ای نیست خانم ثمری ، مطمئن باشید. بعد بوسه ای باز روی صورتم جا خوش کرد و دستم رو گرفت و همراه خودش برد. من با یه ساک رنگ و رو رفته سوار یه ماشین شدم که مینا خانم راننده اش بود. با اونکه اسم ماشین رو نمیدونستم ، اما میتونستم تشخیص بدم که ماشینش یه ماشین معمولی نیست. نگاه کنجکاوانه ی یه دختر هفت ساله توی همچین ماشینی میچرخید. تنها ماشینی که تا اونروز دیده بودم و سوارش شده بودم ، اتوبوس بود و تمام ذوق و شوقم گاهی برای اتوبوس های دو طبقه و ترسی که از نشستن توی طبقه ی دومش داشتم. مینا خانم که کنجکاویم رو دید پرسید: _ماشینم قشنگه ؟ سرم رو تکون دادم که خندید و دستشو سمتم دراز کرد و آروم یه نیشگون از لپم گرفت و گفت : _چقدر تو با مزه ای دختر! شاید سنم به خیلی چیزا قد نمیداد ولی از همون ماشین مینا خانم و یا خیابان های پهن و بزرگی که داشت اونو سمت خونه اش میکشید یا اون خیابان پهن و بزرگی که واردش شد و آخر همه ، خونه ای بزرگ با یه دری سیاه رنگ که چهار برابر در خونه ی کوچک ما بود ، فهمیدم که وضع مالی خوبی دارند. خیلی خیلی با وضع مالی ما ، که هر شب نون و چای تلخ میخوردیم و گاهی چایی شیرین ، اونم بستگی داشت که کوپن شکر رو اعلام کنن یا نه ، و یه وقتایی که خسته میشدم که صبحونه و شاممون یه غذا بود ، مادر سیب زمینی پخته میذاشت با یه دونه تخم مرغ که نصفش سهم من بود و نصفش سهم خودش ، فرق داشت. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به‌حرف‌کسانیکه‌می‌گویند‌نرویم‌پای‌ صندوق‌رأی‌اعتنانکنیــد! "رهبرِجان" -دیدارِامـروز 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝