هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
• وقتےخـدا✨
° درےروبہروتمیبنده•🚪✋🏻•
• اصراربهڪوبیدنشنڪن!👊🏼...
° اینوبدونڪہ!
• هرچیپشتِاوندرهست[🥀]
° بهصلاحِتــونیست(:🌿🤞🏻
🦋|#هرچےخــدابخاد....
🌂|#هواۍدلم... 💜•|
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تقدیم به شما خوبان
اول هفته زیباتون
به خیر و نیکی
همراه با بهترینها
امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر
و پراز خيرو برکت
ايام به كامتون
#صبح_شروع_هفتهتون_عالی
تو...
آفتابترین
آفتابِزمیـنوزمانـۍ!
بهتوڪهفڪرمیکنم،آنقدرگرممیشوم،
ڪهکوهغصههایم
آبمیشود!
صبـحۍڪهباتوشروعشود
خورشیدنمیخواهد..!
#الݪهمعجݪلولیڪالفرج..♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. #تآیـــݥڐݪــــتنڴـــــے♥️
😍شـُدھ ام نوڪر ارباب، بھ لـُطف پدرم
شڪرآنرِزقحلالـےڪھمـَرانوڪرڪرد...
#الحمداللهالذیخلقالحسینــــــــــ🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
28.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
#تلنگـــــر
به ما ایراد میگیرن که؛
ما آهنگ غمگین گوش میدیم افسرده میشیم
اما شما نوحه و روضه گوش میدین،
افسرده نمیشین؟!
در جواب این عزیزان باید گفت زمانی که
شما با یه آهنگ گریه میکنین گریتون فقط
برای دنیا و زمینی هاست..
اما گریه های روضه آسمونیه..
یه قَطرشم برای زمینی ها نیست!(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
|#سخنبزرگان
وابستگےبههرچیزیبراۍانسان
ضررداره..!
چهانساناونوداشتہباشہ
چہنداشتہباشہ..
تنهاوابستگےمفیددرعالم،
وابستگےبہخداواولیاءخداست . .
اگرعلاقہخودمونروبہخداواولیائش
درحدوابستگےبالاببریم،♥️
تازهطعمزندگےوعشقرومیفھمیم
وازتنهایےوافسردگےخارجمیشیم . . !
#استادپناهیان 🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت83
داشتم می رفتم سمت پله ها که گفت :
-باز نری گریه کنی ....گریه داری بیا همین جا بشین ، گریه هاتو بکن تا چهار تا فحش قشنگ بهت بزنم حالت جا بیاد.
لبخندم هنوز روی لبم بود که جواب دادم :
_نه دیگه گریه نمیکنم .
سمت اتاقم رفتم . بالای پله ها که رسیدم نمی دانم چرا کنجکاو شدم از آنجا یواشکی نگاهش کنم .
شاید منتظر ظهور علائم دیازپام ها بودم .سرکی کشیدم . روی کاناپه لم داد و پاهایش را دراز کرد . تند و تند کانال ها رو عوض کرد و بعد دست آخر ، عصبی ، کنترل رو پرت کرد روی میز و گفت :
_خیلی آشغالی بهنام .
نفهمیدم چرا بهنام را فحش داد.
توقع هرچیزی داشتم جز این حرف . برگشتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم .اتفاقات آنروز مثل یک فیلم داشت پشت سر هم از جلوی چشمانم میگذشت که کم کم خوابم برد .صبح با صدای مادر بیدار شدم :
_نسیم جان نسیم ... بلند شو دخترم ... دیرت میشه.
از جا برخاستم و همراه خمیازه ای گفتم :
_سلام صبح بخیر .
-سلام عزیزم ...بلند شو که دیرت میشه .
بعداز خوندن نماز ، برای صبحانه از پله ها پایین رفتم که هومن را روی کاناپه دراز کشیده دیدم . تازه یاد دیازپام ها افتادم که مادر گفت :
_هومن بلندشو ... دیرت شد .
مادر داشت میز صبحانه را میچید که گفتم :
_هومن که هنوز خوابه.
-ببین تو میتونی بیدارش کنی .
در حالیکه لبانم رو روی هم محکم میفشردم تا نخندم ، جلو رفتم و بازویش را تکان محکمی دادم :
_هومن ... دیرمون شد بلند شو .
خواب آلود گفت :
_ولن کن ...میخوام بخوابم .
-کلاس داریم امروز .
یکدفعه مثل فنر از جا پرید .چشماش اونقدر پف کرده بود که به زور باز میشد :
_وای چرا اینطوری شدم .
لبام رو از زور خنده جمع کردم و گفتم :
-یه آب به صورتت بزن تا سرحال بشی .
چنگی به موهایش زد و چندین بار کف دستش رو کوبید روی گونه هایش . سر میز صبحانه نشستم که هومن به زور خودشو تا دستشویی رساند . مادر هم رو به رویم نشست و گفت :
_دیشب حتما دیر خوابیده ، ولی آخه قبلنا که حتی دیر هم میخوابید بازم وقتی بیدارش می کردم ، سرحال بود!
مجبور بودم فقط لبانم رو غنچه کنم تا خنده ام نگیره . هومن از دستشویی بیرون آمد و تلو تلو خوران سمت میز آمد که مادر با تعجب گفت :
-تو چت شده امروز؟!
به زحمت نشست پشت میز :
_نمی دونم .. سرم گیج میره ...منگ خوابم .
مشغول خوردن صبحانه شدم که مادر گفت :
_حالا صبحانه بخور شاید سرحال شدی .
اما هنوز حرف مادر تموم نشده ، هومن سرش رو روی میز گذاشت و خوابید . با خنده ای که دیگر مهارش غیر ممکن بود گفتم :
_وای اینکه خوابید !
مادر متعجب نگاهش کرد:
_ واا ! ...هومن ... دیر شد ....
هومن سرش را بالا آورد و با چشمانی که به اندازه ی یک خط باریک باز شده بود به مادر گفت :
_چیه ؟
-بلند شو مادر ، دیرتون میشه .
هومن باز کمر صاف کرد و به زور یه لقمه نان به دهان گذاشت و چشم بسته جوید . دیدن این حالش وسط کلاس چه حالی میداد!
نگاهی به هومن انداختم که باز ، نشسته ، در حالیکه آرام آرام لقمه اش را میجوید ، به خواب رفت . با دست به مادر اشاره کردم و هومن را نشانش دادم :
_وای هومن ... باز خوابیدی که !
مادر اینرا گفت و اینبار محکم شانه های هومن را تکان داد:
_بلند شو .... دیرتون میشه .
هومن از پشت میز برخاست و رفت روی کاناپه دراز کشید و گفت :
_ساعت 7 بیدارم کنید .
متعجب نگاهش کردم که مادر باز گفت :
_هومن ...نسیم چی ؟ دیرش میشه .
-با خودم کلاس داره ...عیبی نداره .
و بعد خوابید .خنده ام گرفت که مادر با نگاه کنجکاوش سمتم آمد:
_تو که ایندفعه کاری نکردی .
-من !...من چکار باید میکردم ؟!
-چیزی به خوردش دادی ؟
سرم آروم آروم کج شد و گفتم :
_نه ... فقط یه چای نبات ساده .
چشمان مادر تیزتر شد :
_مطمئنی چای نبات ساده بود؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت84
سرم را به دوطرف چرخاندم که مادر نفس بلندی کشید و گفت :
_صبحانتو بخور.
بعد از صبحانه هم هومن بیدار نشد .حاضر و آماده بالای سرش ایستادم و در حالیکه مدام لبخندم رو فرو میخوردم ، صدایش زدم : _هومن ...دیرمون شده .
جوابی نداد . خم شدم و بازویش رو تکانی دادم :
_بلند شو هومن ....دیرمون شد ساعت هفت شده .
چشماش رو به زور باز کرد :
_وای خدا ...چرا اینطوری شدم .
بعد به زور روی کاناپه نشست وکمی شقیقه هایش رابا دو انگشت اشاره و شست ، از دو طرف ماساژ داد و گفت :
-برو حاضرشو تا من بیام .
-من که حاضرم .
سرش بالا اومد و نگاهم کرد و بعد چند بار پلک زدن گفت :
-میرم حاضر شم .
و به زور و زحمت رفت سمت اتاقش که مادر یه لقمه دستم داد و گفت :
_تو ماشین بهش بده بخوره ... چه طوری میخواد رانندگی کنه ؟!
-من میرونم .
-تو گواهینامه نداری .
-ولی رانندگی که بلدم .
مادر نوچی کرد و گفت :
_ای خدا ... وایستید براتون آژانس بگیرم .
همون موقع هومن از راه رسید .تیپ و قیافه اش از حال خودش خنده دارتر شده بود.
حتی یقه ی پیراهنش رو مرتب نکرده بود که گفت :
_بریم .
مادر باتعجب نگاهش کرد :
_هومن این چه قیافه ایه !
با تعجب گفت :
_چشه؟!
جلو رفتم و باخنده یقه ی پیراهنشو صاف کردم و در حالیکه به موهای نامرتبش نگاه می کردم گفتم :
_لااقل یه شونه به موهات میزدی .
باز چشماشو به زور باز کرد و گفت :
_شونه نزدم ؟!
سرم را به علامت نفی بالا دادم که با چند بار چنگ زدن به موهایش ، موهایش را کمی مرتب کرد و گفت :
-چطور شد ؟
مادر متعجب نگاهش کرد.تا آن روز هومن را اینقدر خواب آلود و بی حوصله ندیده بود. مادرخواست آژانس بگیردکه هومن نگذاشت .من پشت فرمان نشستم . با آنکه گواهینامه نداشتم ولی پدر رانندگی را به من آموزش داده بود و هومن از فرط خواب الودگی هیچ اصراری نکرد که خودش رانندگی کند ، در عوض تا روی صندلی شاگرد نشست ، باز چشمانش رو بست و خوابید .
ذوق کردم براي ورودش به کلاس و دیدن قیافه ی بچه ها. به دانشگاه رسیدیم که بیدارش کردم :
_هومن ...هومن ...بلندشو رسیدیم .
چشمانش را باز کرد و سری به اطراف چرخاند:
_خب برو توی پارکینگ دانشگاه دیگه .
-من!! ...من و تو رو باهم ببینن اشکال نداره ؟!
-آخ چرا چرا ... پیاده شو ،خودم میرم .
-میتونی ؟
چندین بار با کف دست توی صورتش کوبید و خمیازه ای بلند کشید و پشت پلک چشمانش را مالش داد و گفت :
-آره .
پیاده شدم و از ماشین که فاصله گرفتم ،خندیدم . وارد کلاس که شدم فریبا را دیدم :
_وای فریبا امروز کلی میخندیم .
-چی شده ؟
-قرص خواب بهش دادم ، به زور اومده دانشگاه ... همش خوابه .
باخنده گفت :
_وای دخترتو معرکه ای !
بلند بلند خندیدم و نشستم پشت میزم .طولی نکشید که هومن آمد و بادیدن قیافه ی خواب آلود و چشمان پف کرده اش ، همه ی بچه های کلاس متعجب شدند ، جز من و فریبا که ریز می خندیدیم .کیفش را گذاشت روی میز که آقای لطفی گفت :
_استاد انگار کسالت دارید !
-نه ...ولی...
ولی را گفت و با دوانگشت اشاره وشست ، گوشه ی چشمانش
را مالش داد و گفت :
-امروز یه کم حال ندارم ...خانم افراز شما از روی درس بخونید من توضیح میدم .
با لبانی که از شدت خنده ، غنچه کرده بودم گفتم :
_چشم استاد.
کتابم را باز کردم و هومن پشت میزش نشست .
کتابش را مقابلش گذاشت و دستش را پایه ی چانه اش .خوب معلوم بود که سرش دنبال تکیه گاهی برای خواب است . هر یه خطی که با تامل میخواندم ، یه نگاه به هومن می انداختم و جلوی خنده ام را می گرفتم .چشمانش کم کم بسته شد و در همان ژست دست زیر چانه ، نشسته ، خوابید .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝