eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. • وقتے‌خـدا✨ ° درےروبہ‌روت‌میبنده•🚪✋🏻• • اصراربه‌ڪوبیدنش‌نڪن!👊🏼... ° اینوبدون‌ڪہ! • هرچی‌پشتِ‌اون‌در‌هست[🥀] ° به‌صلاحِ‌تــونیست(:🌿🤞🏻 🦋|.... 🌂|... 💜•| . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ تقدیم به شما خوبان اول هفته زیباتون به خیر و نیکی همراه با بهترینها امروز و هر روزتون شاد ودلپذیر و پراز خيرو برکت ايام به كامتون
تو‌... آفتاب‌‌ترین‌ آفتابِ‌زمیـن‌و‌زمانـۍ! به‌تو‌ڪه‌فڪرمیکنم،آنقدر‌گرم‌میشوم، ڪه‌کوه‌غصه‌هایم آب‌میشود! صبـحۍ‌ڪه‌با‌تو‌شروع‌شود‌ خورشید‌نمیخواهد..! ..♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♥️ 😍شـُدھ ام نوڪر ارباب، بھ لـُطف پدرم شڪرآن‌رِزق‌حلالـے‌ڪھ‌مـَرا‌نوڪرڪرد... 🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
28.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به ما ایراد میگیرن که؛ ما آهنگ غمگین گوش میدیم افسرده میشیم اما شما نوحه و روضه گوش میدین، افسرده نمیشین؟! در جواب این عزیزان باید گفت زمانی که شما با یه آهنگ گریه میکنین گریتون فقط برای دنیا و زمینی هاست.. اما گریه های روضه آسمونیه.. یه قَطرشم برای زمینی ها نیست!(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
| وابستگے‌به‌هرچیزی‌براۍ‌انسان ضرر‌داره..! چه‌انسان‌اون‌و‌داشتہ‌باشہ ‌چہ‌نداشتہ‌باشہ.. تنها‌وابستگے‌مفید‌درعالم، وابستگے‌بہ‌خدا‌و‌اولیاءخداست . . اگر‌علاقہ‌خودمون‌روبہ‌خدا‌واولیائش ‌درحدوابستگےبالاببریم،♥️ تازه‌طعم‌زندگے‌وعشق‌‌رومیفھمیم‌ واز‌تنهایے‌وافسردگےخارج‌میشیم . . ! 🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور داشتم می رفتم سمت پله ها که گفت : -باز نری گریه کنی ....گریه داری بیا همین جا بشین ، گریه هاتو بکن تا چهار تا فحش قشنگ بهت بزنم حالت جا بیاد. لبخندم هنوز روی لبم بود که جواب دادم : _نه دیگه گریه نمیکنم . سمت اتاقم رفتم . بالای پله ها که رسیدم نمی دانم چرا کنجکاو شدم از آنجا یواشکی نگاهش کنم . شاید منتظر ظهور علائم دیازپام ها بودم .سرکی کشیدم . روی کاناپه لم داد و پاهایش را دراز کرد . تند و تند کانال ها رو عوض کرد و بعد دست آخر ، عصبی ، کنترل رو پرت کرد روی میز و گفت : _خیلی آشغالی بهنام . نفهمیدم چرا بهنام را فحش داد. توقع هرچیزی داشتم جز این حرف . برگشتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم .اتفاقات آنروز مثل یک فیلم داشت پشت سر هم از جلوی چشمانم میگذشت که کم کم خوابم برد .صبح با صدای مادر بیدار شدم : _نسیم جان نسیم ... بلند شو دخترم ... دیرت میشه. از جا برخاستم و همراه خمیازه ای گفتم : _سلام صبح بخیر . -سلام عزیزم ...بلند شو که دیرت میشه . بعداز خوندن نماز ، برای صبحانه از پله ها پایین رفتم که هومن را روی کاناپه دراز کشیده دیدم . تازه یاد دیازپام ها افتادم که مادر گفت : _هومن بلندشو ... دیرت شد . مادر داشت میز صبحانه را میچید که گفتم : _هومن که هنوز خوابه. -ببین تو میتونی بیدارش کنی . در حالیکه لبانم رو روی هم محکم میفشردم تا نخندم ، جلو رفتم و بازویش را تکان محکمی دادم : _هومن ... دیرمون شد بلند شو . خواب آلود گفت : _ولن کن ...میخوام بخوابم . -کلاس داریم امروز . یکدفعه مثل فنر از جا پرید .چشماش اونقدر پف کرده بود که به زور باز میشد : _وای چرا اینطوری شدم . لبام رو از زور خنده جمع کردم و گفتم : -یه آب به صورتت بزن تا سرحال بشی . چنگی به موهایش زد و چندین بار کف دستش رو کوبید روی گونه هایش . سر میز صبحانه نشستم که هومن به زور خودشو تا دستشویی رساند . مادر هم رو به رویم نشست و گفت : _دیشب حتما دیر خوابیده ، ولی آخه قبلنا که حتی دیر هم میخوابید بازم وقتی بیدارش می کردم ، سرحال بود! مجبور بودم فقط لبانم رو غنچه کنم تا خنده ام نگیره . هومن از دستشویی بیرون آمد و تلو تلو خوران سمت میز آمد که مادر با تعجب گفت : -تو چت شده امروز؟! به زحمت نشست پشت میز : _نمی دونم .. سرم گیج میره ...منگ خوابم . مشغول خوردن صبحانه شدم که مادر گفت : _حالا صبحانه بخور شاید سرحال شدی . اما هنوز حرف مادر تموم نشده ، هومن سرش رو روی میز گذاشت و خوابید . با خنده ای که دیگر مهارش غیر ممکن بود گفتم : _وای اینکه خوابید ! مادر متعجب نگاهش کرد: _ واا ! ...هومن ... دیر شد .... هومن سرش را بالا آورد و با چشمانی که به اندازه ی یک خط باریک باز شده بود به مادر گفت : _چیه ؟ -بلند شو مادر ، دیرتون میشه . هومن باز کمر صاف کرد و به زور یه لقمه نان به دهان گذاشت و چشم بسته جوید . دیدن این حالش وسط کلاس چه حالی میداد! نگاهی به هومن انداختم که باز ، نشسته ، در حالیکه آرام آرام لقمه اش را میجوید ، به خواب رفت . با دست به مادر اشاره کردم و هومن را نشانش دادم : _وای هومن ... باز خوابیدی که ! مادر اینرا گفت و اینبار محکم شانه های هومن را تکان داد: _بلند شو .... دیرتون میشه . هومن از پشت میز برخاست و رفت روی کاناپه دراز کشید و گفت : _ساعت 7 بیدارم کنید . متعجب نگاهش کردم که مادر باز گفت : _هومن ...نسیم چی ؟ دیرش میشه . -با خودم کلاس داره ...عیبی نداره . و بعد خوابید .خنده ام گرفت که مادر با نگاه کنجکاوش سمتم آمد: _تو که ایندفعه کاری نکردی . -من !...من چکار باید میکردم ؟! -چیزی به خوردش دادی ؟ سرم آروم آروم کج شد و گفتم : _نه ... فقط یه چای نبات ساده . چشمان مادر تیزتر شد : _مطمئنی چای نبات ساده بود؟! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سرم را به دوطرف چرخاندم که مادر نفس بلندی کشید و گفت : _صبحانتو بخور. بعد از صبحانه هم هومن بیدار نشد .حاضر و آماده بالای سرش ایستادم و در حالیکه مدام لبخندم رو فرو میخوردم ، صدایش زدم : _هومن ...دیرمون شده . جوابی نداد . خم شدم و بازویش رو تکانی دادم : _بلند شو هومن ....دیرمون شد ساعت هفت شده . چشماش رو به زور باز کرد : _وای خدا ...چرا اینطوری شدم . بعد به زور روی کاناپه نشست وکمی شقیقه هایش رابا دو انگشت اشاره و شست ، از دو طرف ماساژ داد و گفت : -برو حاضرشو تا من بیام . -من که حاضرم . سرش بالا اومد و نگاهم کرد و بعد چند بار پلک زدن گفت : -میرم حاضر شم . و به زور و زحمت رفت سمت اتاقش که مادر یه لقمه دستم داد و گفت : _تو ماشین بهش بده بخوره ... چه طوری میخواد رانندگی کنه ؟! -من میرونم . -تو گواهینامه نداری . -ولی رانندگی که بلدم . مادر نوچی کرد و گفت : _ای خدا ... وایستید براتون آژانس بگیرم . همون موقع هومن از راه رسید .تیپ و قیافه اش از حال خودش خنده دارتر شده بود. حتی یقه ی پیراهنش رو مرتب نکرده بود که گفت : _بریم . مادر باتعجب نگاهش کرد : _هومن این چه قیافه ایه ! با تعجب گفت : _چشه؟! جلو رفتم و باخنده یقه ی پیراهنشو صاف کردم و در حالیکه به موهای نامرتبش نگاه می کردم گفتم : _لااقل یه شونه به موهات میزدی . باز چشماشو به زور باز کرد و گفت : _شونه نزدم ؟! سرم را به علامت نفی بالا دادم که با چند بار چنگ زدن به موهایش ، موهایش را کمی مرتب کرد و گفت : -چطور شد ؟ مادر متعجب نگاهش کرد.تا آن روز هومن را اینقدر خواب آلود و بی حوصله ندیده بود. مادرخواست آژانس بگیردکه هومن نگذاشت .من پشت فرمان نشستم . با آنکه گواهینامه نداشتم ولی پدر رانندگی را به من آموزش داده بود و هومن از فرط خواب الودگی هیچ اصراری نکرد که خودش رانندگی کند ، در عوض تا روی صندلی شاگرد نشست ، باز چشمانش رو بست و خوابید . ذوق کردم براي ورودش به کلاس و دیدن قیافه ی بچه ها. به دانشگاه رسیدیم که بیدارش کردم : _هومن ...هومن ...بلندشو رسیدیم . چشمانش را باز کرد و سری به اطراف چرخاند: _خب برو توی پارکینگ دانشگاه دیگه . -من!! ...من و تو رو باهم ببینن اشکال نداره ؟! -آخ چرا چرا ... پیاده شو ،خودم میرم . -میتونی ؟ چندین بار با کف دست توی صورتش کوبید و خمیازه ای بلند کشید و پشت پلک چشمانش را مالش داد و گفت : -آره . پیاده شدم و از ماشین که فاصله گرفتم ،خندیدم . وارد کلاس که شدم فریبا را دیدم : _وای فریبا امروز کلی میخندیم . -چی شده ؟ -قرص خواب بهش دادم ، به زور اومده دانشگاه ... همش خوابه . باخنده گفت : _وای دخترتو معرکه ای ! بلند بلند خندیدم و نشستم پشت میزم .طولی نکشید که هومن آمد و بادیدن قیافه ی خواب آلود و چشمان پف کرده اش ، همه ی بچه های کلاس متعجب شدند ، جز من و فریبا که ریز می خندیدیم .کیفش را گذاشت روی میز که آقای لطفی گفت : _استاد انگار کسالت دارید ! -نه ...ولی... ولی را گفت و با دوانگشت اشاره وشست ، گوشه ی چشمانش را مالش داد و گفت : -امروز یه کم حال ندارم ...خانم افراز شما از روی درس بخونید من توضیح میدم . با لبانی که از شدت خنده ، غنچه کرده بودم گفتم : _چشم استاد. کتابم را باز کردم و هومن پشت میزش نشست . کتابش را مقابلش گذاشت و دستش را پایه ی چانه اش .خوب معلوم بود که سرش دنبال تکیه گاهی برای خواب است . هر یه خطی که با تامل میخواندم ، یه نگاه به هومن می انداختم و جلوی خنده ام را می گرفتم .چشمانش کم کم بسته شد و در همان ژست دست زیر چانه ، نشسته ، خوابید . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا