فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو
سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃
جان و دلت
از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃
لبخـند بـه لـب
در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃
هر لحظه ات
آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃
صبحتـون زیبــاترین
روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
- -[⚠️.‼️]|
هرآخوندۍانقلابےنیست..
هرسپاهے
سلیـ ـمانےنیست..🖐🏿
-🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿چرا حضرت تشریف نمیارن؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀𝑴𝒂𝒏 𝒄𝒉𝒆𝒍𝒆𝒉 𝒏𝒆𝒔𝒉𝒊𝒏 𝒆𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝒕𝒐 𝒉𝒂𝒔𝒕𝒂𝒎 𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏√↷
⛓محکمگرھبزندلمارابہزلفخویش
ا؎دستگیرھدرگنہافتادھهاحسیـטּ؏…!ジ
♾صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟...✨
♾چــݪـہ ۍعاشقـیسٺـــ17🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انامجنونالحسين♥️
آبروۍحسینبھڪھڪشانمۍارزد
یڪموۍحسینبردوجھانمۍارزد
گفتمڪھبگوبھشتراقیمتچیست
گفتاڪھحسینبیشازآنمۍارزد..!♡
❏نورُ الْعَیْنۍ كربلاء الْحُسَیْن❏
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ غلط میکنی قانون
رو قبول نداری🤨💣!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای همه خوبی تو را...😍💣
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت91
کتاب رمانی را داشتم می خواندم که گرچه جذبم نمی کرد اما بدم نمی آمد که او فکر کند محو خواندن هستم .وقتی جوابش را ندادم باز گفت :
_لوس نشو دیگه ....بعد 15 سال ، دوستان دوران تحصیلم ، همه جمع شدیم یه جا بهمون خوش بگذره ...حالا زود میآم ... موبایلم رو میبرم ، خواستی زنگ بزن ...
کتاب را ورق زدم که گفت :
_پس حرف نمیزنی ....باشه خودت میدونی ... پول گذاشتم روی میز ناهار خوری ، خواستی از بیرون غذا سفارش بده ...من که شام نیستم ...خوش بگذره .
همان دو کلمه ی آخر را طوری گفت که هم کنایه شد ، هم تمسخر . و رفت . تا رفت ، کتاب را بستم و باحرص گفتم :
_خبرت رو بیارن الهی...
و بعد ادایش را با حرص در آوردم :
_خوش بگذره .
کتاب را محکم زدم روی تخت و پرده ی اتاقم را پس زدم . زیر نورچراغ های حیاط می دیدمش که سمت پاترول رفت . حالا با ورود او به خانه ، دیگر پاترول مادر مال او شده بود.آهی کشیدم و تا لحظه ای که ماشینش را ازحیاط بیرون برد ، نگاهش کردم .
درهای بزرگ حیاط که بسته شد ، قلبم از ترس ، اندازه ی قلب یک گنجشک اسیر شده ، تپید .
پرده را انداختم و رفتم سمت سالن . تلویزیون را روشن کردم و صدایش تا 50 بالا بردم .کلافه با ترسی که هر لحظه در وجودم بیشتر موج می گرفت در سالن چرخ زدم . مانده بودم چکار کنم تا آن ترس و دلشوره را کم کنم . پوست لبم را از شدت اضطراب زیر دندان گرفته بودم و کم کم می کندم . رفتم سمت پرده های سالن و به حیاط خیره شدم . انگار از هر نقطه ی حیاط، یه سایه ی سیاه می دیدم . با ترس لبم را محکم از زیر دندان هایم بیرون کشیدم و با خودم زمزمه کردم :
_اینجوری که سکته میکنم .
همون موقع یه فکری به سرم زد . برای راحت تر شدن خیالم ، به اتاق پدر رفتم . سر تا سر خانه و حیاط دوربین داشت و با خودم فکر کردم شاید اگر از اتاق پدر ، دوربین ها را چک کنم ، خیالم راحت تر می شود و آرام می گیرم .
در اتاق را باز کردم و جلوی کامپیوتر اتاقش ایستادم .کامپیوتر را روشن کردم و روی صندلی چرخدارش نشستم . نمیدانم چرا دیدن همه نقاط خانه و حیاط ، در آن واحد ، به من آرامش میداد.چند دقیقه ای که از پشت کامپیوتر ، تمام حیاط را چک کردم ، خواستم برای خودم یک لیوان چایی بریزم که چیزی در تصویر توجه ام را جلب کرد .
یه سیاهی مشکوک . هییت مردی که خودش را از روی دیوار به داخل حیاط انداخت . شاید توهم زده بودم. از شدت ترس بود حتما . چشمانم را تیزتر کردم و سرم را جلوی مانیتور کشیدم .
مرد دیگری هم از بالای دیوار پایین پرید . باز هم فکر کردم شاید اشتباه دیدم . فوری از پنجره ی اتاق پدر به سمت حیاط نگاه کردم . اما در زاویه ی دیدم نبود. دویدم سمت اتاق خودم و از پنجره به بیرون نگاه کردم .کاش کور میشدم یا خواب می دیدم یا اصلا توهم زده بودم .
دو مرد قد بلند سیاه پوش درون حیاط بودند. قلبم از جا کنده شد . همین حالا ، همین امشب ، چرا؟!!!
هول کردم .فقط چند دوری دور خودم زدم و گیج و منگ از عکس العملی که باید نشان می دادم زیر لب از خودم پرسیدم :
_چکار کنم ؟ چکار کنم ؟
در آن ثانیه های پر استرس هیچ جوابی به ذهنم نرسید جز فرار . اول زیر تخت رفتم اما خیلی زود متوجه شدم که جای مناسبی نیست .
بانفس هایی تند و پر استرس نگاهم در اتاقم چرخید . فکری به سرم زد. اگر این دو نفر دزد بودند ، تمام خانه را میگشتند ، پس فوری به اتاق پدر برگشتم کامپیوتر را خاموش کردم و کلید انباری را از درون کشوی میز کامپیوترش برداشتم . دویدم انتهای راهرو و از در بالکن انتهایی راهرو که با پله های فلزی به حیاط متصل می شد ، به حیاط رسیدم . هوا سرد و برفی بود و من یک بلوز و شلوار خانه ، پا برهنه در حیاط . لرزی شدید بر تنم نشست . نگاهم یه لحظه به در بسته شده ی بالکن افتاد. حالا دیگر هیچ راهی برای ورود به خانه برایم نبود .دویدم سمت انباری .
انباری خانه ، در کورترین نقطه ی خانه بود که خدا رو شکر کردم که بود.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت92
پاهای یخ زده ام روی سنگ های حیاط به درد افتاد. با دستانی که می لرزید ، به زور قفل انباری را باز کردم و داخل شدم و بعد برای اطمینان بیشتر از بین نرده های انباری ، آنرا دوباره قفل کردم . بذاق دهانم را قورت دادم و در حالیکه هم از ترس و هم از سرما می لرزیدم ، نقطه ی کور انباری ، روی زمین مچاله شدم .چادر کهنه ای که روی وسایل بود را رویم کشیدم و زیر لب به هومن ناسزا گفتم :
_خبر مرگت ... با این مهمونی رفتنت ، بهت گفتم میترسم ...گفتم نرو ... وای خداااا ... اینا کی هستن این وقت شب !
سر و صدایی از بیرون نمی آمد جز صدای بادی که شاخه های خشک درختان حیاط را می تکاند .اما دریغ از یک برگ که فرو ریزد .
اسفند ماه بود و درختان برگی نداشتند .
هوا هم بد جوری سرد و تگری بود .
آنقدر لرزیدم و با همان دلشوره و اضطراب زیر لب صلوات فرستادم تابالاخره در میان آن سکوت دلهره آور صدایی شنیدم :
_خاک بر سرت کنن ...گفتم چهار چشمی مراقب باش دختره از خونه بیرون نره .
-به من چه ...از ظهر چشمم به در خونه است ... هیچ کی وارد خونه نشده، فقط همین سر شبی پسره رفت بیرون .
-تو کور بودی ، حتما دختره هم توی ماشین بوده ندیدی وگرنه الان باید یکی خونه بود دیگه .
-کور نبودم ، مگه توی ماشین دراز کشیده باشه وگرنه می دیدمش دیگه ...بذار برم اون طرف حیاطم رو هم ببینم شاید اونجا باشه .
نفسم بند آمد .حتی قلبم هم نزد . با ترس دو دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم تا حتی نفس هم نکشم که صدای فریاد مردی آمد:
-خاک بر سرت کنن هنوز نفهمیدی کسی تو خونه نیست ! دنبال چی میگردی ؟
بیا بریم تا نیومدن ...تموم نقشه هام رو خراب کردی حیف نون ... موقعت از این بهتر! اگه امشب دختره رو می دزدیدیم فردا کلی پول تو جیبمون بود.
-برو بابا اصلا من دیگه نیستم ...خودت دختره رو بدزد.
آرام کنج دیوار انباری خزیدم و کم کمک سرکی به بیرون کشیدم . دو مردی که داشتند به سمت در خروج می رفتند را دیدم . یکی هنوز شاکی بود و غر میزد .
هیکل و اندامش به پدرام می خورد ولی چهره اش به وضوح دیده نمیشد .
با رفتن آن ها نفسم بالا آمد و کم کم صدای گریه ام بلند و زبان ناسزا گویم دراز شد :
_بمیری هومن ...خدا خفه ات کنه ....گفتم نرو ...حالا من چکار کنم ؟
باز کردن قفل انباری آنهم از پشت نرده های در آهنی ، کار سختی بود .از آن بدتر این بود که حالا راهی نداشتم جز اینکه هومن برگردد.
و نمی دانستم این چند ساعت را چگونه در میان آن انباری سرد و یخ زده ، پشت میله های آهنی دری که قفل کرده بودم ، سپری کنم . راه رفتم ، نشستم ، برخاستم ، کمی پریدم ، اما گرم نشدم که نشدم . تمام بدنم یخ کرده بود .از موهای سرم تا ناخن های انگشتان پایم . سر تا پا ، و از همه بدتر پاهای برهنه ام بود که چون روی کف سرد انباری ، ایستاده بودم ، گویی سرما را بیشتر به تن سردم منتقل می کرد . بارها از شدت استیصال گریستم اما گریه که چاره ی کار نبود. بالاخره صدای درهای خانه ، باعث لبخند یخ زده ای روی لبانم شد و کمی بعد صدای پاترول را شنیدم که وارد حیاط شد . اما از پاترول تا انتهای حیاط و انباری ، کلی فاصله بود. یعنی صدایم میرسید اگر فریاد میزدم . سرم را به نرده های یخ زده ی در چسباندم و فریاد کشیدم :
_هومن .
صدایی نیامد ، دوباره فریاد زدم :
_هومن .
جوابی نیامد .گریه ام گرفت . بلند تر فریاد زدم :
_هومن.
آنجا بود که از هر چی خانه ی حیاط دار ویلائی بود ، متنفر شدم .گریه ام شدت گرفت و زیر لب زمزمه کردم :
_تو رو خدا کر نشو ... تو رو خدا...
و باز با تمام قدرت فریاد زدم :
-هومن ...هومن ...هومن.
صدایم هم ازشدت سرما گرفته بود .نمیدانم که صدایم تا ماشین و پارکینگ می رسید یا نه.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" لشکرعشق💛💣! "