eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _آخه شما که خودتون مهمان هستید . _خب نه ..من و مادرم با دایی و زن داییم زندگی می کنیم ..فکر نکنم اشکالی داشته باشه، شما هم با مادرم آشنا بشید ...در ضمن ما برای تاسیس یه شرکت مهندسی کامپیوتر داریم مشورت می کنیم و شما هم شاید ایده ی مناسبی برای ما داشته باشید . ذوقم با لبخند روی لبم ظاهر شد: _باشه ...پس مزاحمتون می شم. _اجازه بدید من خودم بیام دنبالتون . جلوی خنده ام را گرفتم گفتم: _زحمتتون می شه آخه. _نه اصلا. _باشه من با مادرم صحبت می کنم بعد دوباره به شما زنگ می زنم . _منتظرم . گوشی را قطع کردم از شدت ذوق هورایی کشیدم که کل خانه را برداشت. بعد متوجه حضور هومن در سالن شدم. حتما صدای من که از اتاق خودم و خط مستقل تلفن اتاقم بود، را شنیده بود. سمت سالن رفتم و درحالیکه هنوز روی پله ها بودم ،صدایش را شنیدم نشسته بود روی کاناپه و لم داده بود جلوی تلویزیون: _زنگ زدی به مادر؟ _نه با دوستم حرف می زدم . نیم نگاهی به من انداخت: _با دوستت حرف می زنی جیغ می کشی ؟! _خب داشت ازصحبت های یکی از استادها می گفت که می خواد چند تا فصل رو واسه امتحان حذف کنه . یک پایش را بلند کرد و روی دیگری انداخت: _تو توی کلاس استاد مگه نبودی که نفهمیدی ؟ از تیز بینی اش غافلگیر شدم: _نه خب....حواسم نبوده دیگه . _از بس سر به هوایی . نشستم روی صندلی میز ناهارخوری و گفتم: _مادر کی می آد حالا ؟بهش زنگ زدی ؟ _نه امروز خودش بهم زنگ زد ،انگار چهارشنبه یا پنجشنبه می آد. _چه دیر! باز سرش چرخید سمتم: _بهت بد گذشته عشقم ؟ _عشق تظاهری باعث اذیته . عمدا دوباره تکرار کرد: _چرا عشقم؟!مگه دنبال عشق نبودی؟حالا چه کار به اذیتش داری تو فقط عشقت رو بچسب. بعد از روی مبل برخاست وسمتم آمد. قلبم با فراز دیدنش به تپش افتاد. هر وقت سمتم می آمد ،همینطوری می شدم .دست دراز کرد سمت چانه ام و سرم را بالا آورد. نگاهم توی چشمانش بود که با پوزخند گفت: _سر کلاس حتی نگاهم نمی کردی ..چی شده الان زل زدی تو چشمام ؟ سکوت کرد و همچنان با قلبی که از شدت اضطراب تند می زد ،خیره اش ماندم .نمی خواستم متوجه ی ترسم شود که مرا بیشتر دست مایه ی اذیت هایش کند ولی شاید نمی شد .سرش را خم کرد سمتم و دقیق توی صورتم خیره شد. نفسم را حبس کردم تا توی صورتش فرود نیاید. حلقه های روشن چشمانش روی صورتم می چرخید و مکث کرد روی لبانم : _من که حتی بعد از اونهمه دروغی که گفتی هم حسابی تنبیه ت نکردم ..باهات راه اومدم ،کوتاه اومدم ...حالا پس چکار به دیر کردن مادر داری؟ باعشقت بهت خوش نمی گذره ؟ ترجیح دادم سکوت کنم تاجواب حرفش را بدهم . نفس هایم را کامل نمی کشیدم و از خالی شدن نفسم توی صورتش شرم داشتم که سرش را جلوتر کشید و باز نوک بینی اش را به بینی ام چسباند .چشمانم را محکم بستم که باصدایی که انگار ترسم باعث ذوقش شده گفت : _خوبه ...باید یاد بگیری که مقابل شوهرت سکوت کنی و اطاعت . و بوسه ای کوتاه از لبانش را به لبانم زد و سرش را بلند کرد. حالا مقابلم ایستاده بود ولی چشم باز نکردم که خندید: _آخی ...چه شرمی هم داره !البته فقط برای من ..ولی واسه اون پسره که توی مهمونی داشت باهات غش غش می خندید خوب بی حیا بودی !...فکر کنم باید جای منو با اون عوض کنی عشقم ...فهمیدی ؟ باز روی عشقم تاکید کرد و بعد باز بلند خندید. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دلم بی طاقت بود برای دیدن چشمان مبهوت هومن وقتی مرا هم در خانه ی پدر نگین می دید. روز قبل از دعوتی ،آدرس خانه را به هاتفی دادم و بعد از مطلع شدن از اینکه هومن چه ساعتی می خواهد ازمنزل برود،با کمی تاخیر ،ساعتی را برای اینکه دنبالم بیاید ،تعیین کردم و بالاخره موعود مورد انتظار فرا رسید . سرم را مثلا گرم خواندن درسم کرده بودم و هومن درحالیکه زیر لب برای خودش می خواند داشت حاضر می شد. همیشه خوش لباس بود،برخلاف ظاهرش که خوشرو نبود.ازهمان عطری زیر گردنش زد که مثلا کادوی من بود و بعد مقابلم ایستاد . _شب دیر می آم ...نمی ترسی که . _چی بگم...برات مهمه مگه . _نه... _خب پس برو واسه چی می پرسی ؟ انگار منتظر یک نگاه از من بود که دریغ شد.نگاهم به خط کتاب بود که گفت: _باشه ...پس فعلا . و باز زیر لب خواند : "هوا بوی نم گرفته ،دوباره دلم گرفته صدای گریه ی بارون توخیابون دم گرفته با نگاهت قلبمو ازم گرفتی اینم بمونه با غرورت منو دست کم گرفتی اینم بمونه!" هنوز داشت توی اتاق چرخ می زد . حرصم گرفت انگار قصد رفتن نداشت. مدام جلوی آینه ی میز توالت دستی به موهایش می کشید ودرگیر چندتار مو روی پیشانی اش بود: "گفتی قلبتو پس می دم دیوونه اینم بمونه گفتم این قلب تو پیشت بمونه اینم بمونه" بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _نمی خوای بری ؟ نگاهش را نصیبم کرد و باز ادامه ی بیت شعرش راخواند.انگار خوشش آمده بود که معطل کند تا نگاهش کنم : "خواستم عاشقت کنم گفتی محاله ،اینم بمونه" نگاهش نکردم که جلو آمد و ادمه ی بیت این ترانه ی بنیامین را توی صورتم خواند: "گفتی که تو هم دلت چه خوش خیاله،اینم بمونه" وقتی سرش را جلوی صورتم خم کرده بود،ناچارا نگاهش کردم .لبخند زد و در حالیکه حالا نگاهم را باخودش داشت ادامه داد: "من می گفتم شب عشق با این سیاهی نداره ترسی برام وقتی توماهی تو می گفتی آره من ماهم ولی تو اومدی آسمونت رو اشتباهی ،اینم بمونه اینم بمونه" نگاهم روی صورتش بود.واقعا خوش تیپ بود.کت تک مخملی کرمش را پوشیدوبرای حرص دادنم گفت: _نترس عشقم باشه ؟..شب اومدم تلافی می کنم . بعد خودش خندید و رفت .شاید خوب حرصم داده بود اما تلافی اش را من می کردم نه او. بارفتن هومن و دیدنش ازپنجره ی اتاق ،فوری از جا برخاستم و کت وشلوار خاکستری مجلس ام را پوشیدم و با روسری آبرنگی سفید و خاکستری ام ست کردم .ریملی به مژه های بلندم کشیدم و عمدا رژ قرمزی به لبانم .نگاهم در آینه نشست چقدر خوش تیپ شده بودم !باخنده به نسیم در آینه گفتم: _تلافی رو نشونت می دم هومن جان ... و بعد صدای خنده ام دراتاق پیچید. کفش های پاشنه دار مشکی ام راپوشیدم وکیف کوچکم را دستم گرفتم . طولی نکشید که هاتفی آمد. هنوز حتی اسم کوچکش را نمی دانستم .اما آنشب حتما وقت مناسبی برای پرسیدن اسمش بود. جلوی در منزل منتظرم بود که در خانه را بستم و در صندلی جلوی مازراتی سفیدش را بازکردم: _سلام . _سلام ...بفرمایید . روی صندلی جلو نشستم و گفتم: _باعث زحمت شدم . _نه ...این چه حرفیه ،مادرم خیلی مشتاقه شما رو ببینه . _ببخشید جناب هاتفی من اسم کوچکتون رو نمی دونم . با لبخند سری سمتم چرخاند و گفت: _نشد اونشب تا خوب خودم رو معرفی کنم ..میلاد هستم . _خوشبختم آقا میلاد. _من بیشتر . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
مَن رَجاكَ فَلا تُخَيِّب أمَلَه ڪسے را کہ بہ تو اُمـید دارد نا اُمـید نکن..🦋 '؏' غررالحکم ، حدیث⁴²² 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ایـسـت قـلـبـے|💉| فقط اونجا که‍.............♥️ سرتو بلند میکنے|🙄| میبینے اونم داره‍ نگات میکنه‍ O: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
| أنت لسّت فِي قلب ے بَل قلبي أصبح أنت | طُ تو قلبم نیستے . . . قلبم شده طُ🍃😌 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور ازشدت ذوق لبخندم را تند تند روی لبم کور می کردم تا میلاد فکر نکند که از دیدن او اینقدر ذوق زده شدم . بالاخره به منزل پدر نگین رسیدیم . همراه ماشین میلاد وارد حیاط بزرگ عمارت شدیم. ازماشین پیاده شدم و میلاد در حالیکه همراهیم می کرد گفت : _مطمئنا استاد نیکو و استاد رادمان هم از دیدن شما متعجب می شند ...از نگین شنیدم که شما با استاد نیکو این ترم درس ندارید . _بله...ولی استاد رادمان چرا . _پس حتما استاد رادمان ازدیدن شما غافلگیر می شه. تو دلم با ذوق گفتم: _دقیقا منتظر همون لحظه ام . وارد خانه شدیم .پشت در ورودی خانه ،در راهروی بزرگ قبل از در ورودی ،یکی از خدمه با احترام سلام کرد و خواست کیفم را بگیرد که گفتم: _ممنون. میلاد در ورودی سالن را گشود و با احترام سر خم کرد: _بفرمایید. وارد شدیم ،نگاهم تمام سالن را چرخید.طرف دیگر سالن جایی پشت در ورودی دور چند دست مبل سلطنتی ،نگین وپدرش واستاد نیکو و...هومن نشسته بودند. تمام تنم پرشد از ذوقی غیر قابل وصف. همراه میلاد آرام و با احتیاط با آن کفش های پاشنه دار که فکر می کردم الان است که روی سنگ های کف سالن لیز بخورم سمتشان رفتم .درست پشت سر هومن ایستاده بودم که میلاد گفت: _سلام به همگی معرفی می کنم ....خانم افراز که به تازگی باهاشون آشنا شدم . همه برخاستند.حتی هومن و نگاه هومن مبهوتم شد .با لبخند به همه سلام کردم تا چشمانم رسید به هومن.لبخند زدم وگفتم: _سلام استاد. فشار دندان هایش را روی هم دیدم ومی تونستم خوب صدای خرد شدنشان را هم بشنوم به زور از میان دندان های قفل شده اش گفت: _سلام . میلاد رو به سمت خانم میانسالی که خیلی جوان تر از آن بود که مادر میلاد باشد گفت: _مادر ..ایشون همون نسیم خانمی هستند که تعریفشون رو براتون کرده بودم ...مادرم هستند. دستم را سمت مادرش دراز کردم : _از آشناییتون خوشبختم . لبخند ملیحی زد و اشاره کرد که روی مبل کنار دستش بنشینم: _سلام عزیزم بفرمایید...میلاد خیلی از شما برام گفته . با خودم گفتم "ازچی گفته ؟! ازشربتی که رویش ریختم ؟!" روی همان مبلی که مادر میلاد اشاره کرد نشستم و میلاد رو به رویم و حالا هومن با فاصله ی چند مبل، مقابلم بود.نگین هم از راه رسید : _سلام عزیزم ..پس شمایی که دل پسردایی رو بردی ! با لبخند نگاهم رفت سمت لیوان شربت روی سینی دست نگین وگفتم : _سلام ...ایشون لطف دارند. نگین هم طرف دیگر مبلی که نشسته بودم نشست وگفت : _خب چه خبرا ؟! افتخاردادی . _ممنون. همون موقع خانم بلند قامتی و البته خیلی شیک پوش سمتمان آمد که نگین گفت: _مادرم هستند. ازجا برخاستم و سلام و احوالپرسی کردم .اوهم درجمع ما نشست و حالا دو جمع متفاوت داشتیم . پدر نگین و هومن و استاد نیکو و من و نگین و میلاد و مادر نگین و مادر میلاد . گه گاهی با آنکه نگاهم سمت هومن نمی رفت اما متوجه بودم که تمام حواسش به ما بود و چطور حواسش در جمع ما متمرکز شده بود. مادر نگین پرسید: _عزیزم شما چند سالتونه ؟ _بیست و دو سال. _ماشاالله ...کاش مادرتون هم تشریف می آوردند تا افتخار آشنایی با ایشونم داشتیم . _مادر منزل نبودند. میلاد در حالیکه لیوان پایه دار شربتش را دست گرفت گفت : _خیلی دلم می خواد از ایشون توی شرکتم استفاده کنم ...به نظرم نیروی فعالی هستند. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگین به جای من جواب داد: _فکر نمی کنم نسیم جان با مشغله ی درسی ای که داره وقت کار داشته باشه درسته ؟ سکوت کردم و لبه ی لیوان شربتم را به لب رساندم که مادر میلاد پرسید: _عزیزم از خانوادتون برامون بگید ...پدرشما کجا مشغول به کار هستند؟ _پدرم فوت کردند...پدرم مدیر هتل بود. _آخی خدا رحمتشون کنه . همه باهم اینرا گفتند و من ادامه دادم : _ممنون... _خب الان هتل دست کی هست ؟ مکثی کردم وگفتم : _خب ...فعلا یه نفر موقتا هتل رو اداره می کنه ولی به زودی قراره من مدیریت هتل رو دست بگیرم . نگین با ذوق گفت : _وای من عاشق هتلداری هستم ..خیلی باحاله . مادر نگین با اخمی نگین را متنبه کرد: _نگین جان . نگین فوری گفت : _مادرم خیلی حساسه که از کلمات قبیح استفاده نکنم . با لبخند جواب دادم : _حق دارند البته . همان موقع یکی از خدمه خانم با احترام گفت : _خانم ...میز شام حاضره . مادر نگین برخاست و بلند گفت : _جناب عالمی ...مهمانان رو دعوت کنید شام . پدر نگین هم از جا برخاست و گفت: _بفرمایید شام . کمی معطل کردم برای برخاستن و بقیه کم کم از من دور شدند جز هومن ،که چند قدمی به من نزدیک شد و با حرص آهسته گفت : _اینجا چه غلطی می کنی ؟ _همون غلطی که تو می کنی . نگاهش کردم که زیر نگاهم آنقدر قشنگ حرص می خورد که با لذت خیره اش ماندم و گفتم : _دندونات می ریزه عشقم ...اینقدر روشون فشار نیار. باز نجوا کرد: _پوستت رو می کنم نسیم ...به قرآن ایندفعه دیگه پوستت رو می کنم . با لبخند بهش نگاه کردم . _چرا؟ تو از طرف نگین دعوت شدی ،من از طرف میلاد ....اشکالش چیه ؟ بعد منتظر دیدن عکس العملش نشدم و سمت میز ناهارخوری رفتم. اینبار هومن عمدا مقابلم نشست و درحالیکه هنوز عصبانیتش را میان مرز پنهان و بروز نگه داشته بود،گفت : _خانم افراز...براتون چی بکشم ؟ با حرص این سئوال را پرسید که انگار داشت منفجر می شد که با لبخند گفتم : _نه استاد شما چرا ...خودم می کشم . همون موقع میلاد گفت : _من براتون می کشم . و بشقابی برداشت تا برایم باقالی پلو بکشد که هومن از زیرمیز با آن کفش چرم و تختش به ساق پایم زد . بی اختیارگفتم : _آخ... و نگاه همه سمتم آمد که ادامه دادم : _آخ شما چرا ...ممنون از زحمتتون. و بشقاب باقالی پلو را از میلاد گرفتم. نگاهم یه لحظه به هومن افتاد. فکش هنوز زیر فشار دندان هایش بود که نگین گفت : _استاد...تعارف نکنید بفرمایید ....براتون سوپ بکشم یا غذا؟ هومن به زحمت جای لبخند را توی صورتش بازکرد . _ممنون یه پیاله سوپ . و باز نگاه گذرایی به من انداخت .همان موقع استاد نیکو که جوانی شاید چند سالی بزرگتر ازهومن ،گفت : _شما همون دانشجویی نیستید که شنیدم یک فصل رو کامل کنفرانس دادید ؟ با ذوق خندیدم : _بله ...ازسخت گیری های استاد رادمان این توفیق نصیبمون شد که یه فصل رو کامل کنفرانس بدم. _بله ...استاد رادمان یکی از استادان سخت گیر ولی با معلومات بالای دانشگاه ما هستند...من تو خیلی از کلاس هام که دانشجو ها اعتراض می کنند شما رو مثال می زنم و می گم برید از دانشجوهای کلاس استاد رادمان یادبگیرید که یه فصل رو کامل و بدون کمک و تدریس از استاد ،کنفرانس میدن. با ذوق سر خم کردم وگفتم : _نظر لطفتونه. مادرمیلاد در این میان حرفی زد که هیچ توقعش رانداشتم : _عزیزم حتما شماره منزل رو بدید تا با مادرتون یه قرار آشنایی بذارم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
. . دیـوار آرزوهآ🩺 بـدون شـرح..😁🤔 . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
روے پشت بام خانہ یکے از برادرهاے بسیجے اتاقے بود کہ آن را مرغدانےکرده بود ولے بعلت بمباران استفاده نمےشد💣 کف آن مرغدانے را آب انداختم و با چاقو زمینش را تراشیدم حاجے هم یك ملحفہ سفید آورد با پونز زدیم کہ بشود دو تا اتاق بعد هم با پول تو جیبے ام کمے خرت و پرت خریدم دو تا بشقاب،دو تا قاشق،دو تا کاسہ و یك پتو هم از پتوهاے سپاه آوردیم یادم هست حتے چراغ خوراك پزے نداشتیم یعنے نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذاے پختنے نخوردیم این شروع زندگے ما بود💙🙂 نیمہ‌پنهان‌ماه²،ص²⁴ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-میخواهے آرامش‌ داشتہ‌ باشے..؟! گنـاه ‌نکن! آیت‌اللّٰہ‌بهجت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور همان موقع هومن به سرفه افتاد و همراه با چند بار سرفه گلویش را باز کرد و برای رد گم کردن گفت: _چقدر سوپ شما عالی شده خانم عالمی . مادر نگین با لبخند سر خم کرد و جواب داد: _نظر لطفتونه ...ولی من درست نکردم ...ما شام رو از رستوران تهیه کردیم ...ببخشید اگه کم و کسری داره . همه یک صدا تشکر کردند و باز سکوت درجمع حاکم شد .چند قاشقی از غذا نخورده بودم که مادر نگین پرسید : _راستی چطوره یه قرار مهمانی بذاریم تا با مادر نسیم جان هم آشنا بشیم ... دعوتی دیگه با حضور مادرشون . مادر میلاد فوری تایید کرد و نگاه هر دو سمت من آمد که باز هومن با نوک کفشش به ساق پایم زد . اخمی بی اختیار به سمتش نشانه رفتم و پایم را عقب کشیدم وگفتم : _مزاحمتون می شیم ...مادر فعلا پیش مادر جانم هستند ،وقتی تشریف آوردند حتما ازشون می خوام که یه قرار مهمانی بذارند البته این دفعه منزل ما . هومن با کف دستش خطوط روی پیشانیش را دست کشید وگفت : _ممنون بابت سوپ . بعدصندلی اش را کمی ازمیز عقب کشید که همه معترض شدند: _استاد!!...شما که غذا نخوردید ! _ممنون عالی بود...من شام سبک می خورم. مادر نگین اشاره ای به همسرش کرد در تائید حرف هومن گفت: _بفرما خانم ..شب باید شام سبک باشه ...این همسر من ،هر چی غذای سنگین و پرکالریه می ذاره واسه شب . استاد نیکو فوری گفت : _اصلا خوب نیست . مادرنگین ازخودش دفاع کرد: _آخه استاد...ما که ناهار دور هم نیستیم ،جناب عالی شرکت هستند ،نگین دانشگاه ،منم که تنهایی چیزی نمی خورم ،یه شام دور هم هستیم . _خوبه که پس شام رو لااقل سر شب بخورید که قبل از خواب هضم بشه . مادر میلا با مهربانی سمتم چرخید : _شما اطلاعات خوبی درمورد تغدیه هم دارید . بعد از شامی که تماما با تعریف از من واطلاعات و متانت و نجابتم به اتمام رسید و موجب حرص خوردن هومن شد ،بساط چای ومیوه و دسر بعد از شام، جای حرف وگفتگو را برای جمع باز کرده بود که هومن از روی مبل برخاست و گفت: _ببخشید جناب عالمی خیلی خوشحال شدم از آشناییتون ،امیدوارم بتونم در پروژه ی جدیدتونم با شما همکاری کنم. پدر نگین هم از جا برخاست : _کجا استاد؟تازه سر شبه...تشریف می برید؟ -اگه اجازه بدید بله . نگین هم برخاست : _استاد ما تازه می خواستیم درمورد شرکت با هم گفتگو کنیم . _باشه برای یه وقت مناسب تر...فکر کنم من یه کم حالم مساعد نیست ... نگاهش یک لحظه به من افتاد مقابل نگاه همه گفت : _فکرکنم ،مسیرم به منزل شما هم می خوره ...می تونم برسونمتون بالبخند از جا برخاستم وگفتم : _ممنون استاد رادمان ...مزاحم شما نمی شم . همون موقع میلاد هم گفت : _بله من می رسونمشون . نگاه سرد و یخی هومن که پشت آن حلقه های قهوه ای داشت عصبانیتش را مهار می کرد، به من خیره ماند که گفتم : _هستم فعلا ...ممنون. دستش را سمتم دراز کرد.مجبور به دست دادن شدم .فشار محکمی به انگشتانم آورد و گفت : _پس ببخشید ..مزاحم شدم ...ممنون از پذیرائی تون . به زور دستم را از میان دستش کشیدم و در حالیکه با دست دیگرم انگشتان آزرده ام را مالش می دادم گفتم : _سلام برسونید استاد. نگاهش باز لحظه ای سمتم آمد و هیچ کس تعجب نکرد که چرا فقط به من دست داد و بعد رو به بقیه گفت: _شبتون خوش . و رفت .پدرنگین هم همراهی اش کرد. و من با شوقی از این که حسابی حالش را گرفتم باز نشستم روی مبل . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بدم نمی آمد کمی دیر کنم .بعد از رفتن هومن مادر نگین آلبوم خانوادگیشان را آورد و مادر میلاد از حادثه ی از دست دادن همسرش گفت و از خیلی شباهت هایی که زندگی او با زندگی مادرم داشت. اینکه هر دو همسرانشان را از دست داده بودند و تک فرزندشان را با این یتیمی بزرگ کردند. من هیچ حرفی نزدم و نخواستم تصور تک فرزند بودن را با گفتن حرفی ،در ذهن آن ها از بین ببرم .شنونده ی خوبی بودم و تا ساعت یازده و نیم یعنی دو ساعت بعد از رفتن هومن خانه ی پدر نگین ماندم .بالاخره زمانیکه استاد نیکو تصمیم به رفتن گرفت من هم از جا برخاستم و تشکر کردم و با کلی احترام و بدرقه همراه میلاد که اصرار داشت مرا برساند برگشتم .اما حالا برخلاف زمانیکه داشتم به خانه ی پدر نگین می رفتم ،حال خوشی نداشتم . حالا دانستم که هومن به وعده اش عمل می کند و مطمئنا پوستم را می‌کند .میلاد که جلوی درخانه ترمز کرد گفت: _خیلی امشب خوش گذشت ...می شه شماره منزل رو بدید مادرم با مادرتون امری داشتند...برای آشنایی . مکث کردم .تاملم برای تفکر بود که آیا شماره را بدهم یا نه که خواهش کرد. _خواهشا. و بعد از درون داشبورد یک دفترچه و یک خودنویس برداشت و سمتم گرفت. ناچارا نوشتم و او با تشکر فراوان خداحافظی کرد. من ماندم و پشت در خانه و دلشوره ای که حالا باید با آن مدارا می کردم. با کلیدم در خانه را باز کردم و وارد شدم . لوستر سالن روشن بود و خوب مشخص بود که هومن بیدار است .قدم هایم را آهسته کردم و آرام آرام سمت خانه رفتم .حالا بعد از مهمانی نباید ضعیف و ترسو جلوه می کردم .هیچ دلم نمی‌خواست ابهتی را که در مهمانی داشتم از دست بدهم .درخانه را باز کردم و آهسته پشت سرم بستم .هومن در تیر رسم نبود اما بوی تند سیگارش تمام خانه را برداشته بود. کفش هایم را در جاکفشی گذاشتم که صدایش بند دلم را پاره کرد: _به‌به مادمازل ..تشریفتون رو آوردید بالاخره . درحالیکه کتم را در می آوردم گفتم : _مهمونی خوبی بود. جلو آمد و ته سیگار میان دستش را روی زمین انداخت .اولین باری بود که ته سیگارش را کف سالن می انداخت. _با شنیدن نفس های تندش ،فاتحه ام را خواندم که گفت : _خب حالا واسه من دم در آوردی ! بلند شدی اومدی مهمونی که چی بشه ؟ _چطور تو حق داری بری من حق ندارم. _من دعوت شدم. _خب منم دعوت شدم . با حرص گفت : _نسیم . اون روی سگم بالا هست ..با من کل‌کل نکن ..جوابم رو بده ...چه جوری خودتو انداختی وسط مهمونی ؟ سرم بالا آمد و یک لحظه خواستم از او نترسم و تمام شجاعتم رو جمع کردم و جواب دادم: _میلاد دعوتم کرد،کارت ویزیتش رو داشتم ،بهش زنگ زدم و اونم ذوق زده از تماسم ،دعوتم کرد. سرش رو توی صورتم جلو کشید : _چه غلطا ! _خودتم از همین غلطا کردی ..شاخه گل می گیری به نگین لبخند می زنی . یه لبخند روی صورت عصبی اش نشست .سرش راعقب کشیدوگفت : _گفتم بهت که خاطرخواه زیاد دارم ...اینم یه نمونه اش . سرم را با افتخار کج کردم : _خب منم خاطرخواه دارم ...اونم یه نمونه اش . عصبی نفسش را از بین لبانش بیرون داد: _من با تو فرق دارم احمق جون ..من مردم اما تو زنی..تو فعلا باید تکلیف منو که 15 سال با یه عقد پای توی احمق نشستم رو مشخص کنی بعد بری دنبال خاطر خواهات.ولی من همین الانشم می‌تونم برم خواستگاری نگین . این حرفش آنقدر حرصی ام کرد که بی توجه به عواقب حرفم با لبخند توی صورتش گفتم : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
‌ ‌ وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا(کهف/⁶⁸) گاهے اونے کہ آدم و بے تاب میکنہ دلتنگے نیست ، بے خبریہ.. :)🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌ هنگامے کہ دلتان شکست دعآ کنید زیرا دِل تا صاف و خالص نشود نمے‌ شکند :) "امام‌صادق‌ع" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خانہ ‌اے کہ در آن موسیقے است از بلا دور نیست و دعا مستجاب نمےشود و فرشـتگان داخل آن نمےشوند و برکت از آنجا مےرود..🍃🦋 "امام‌صادق‌؏" 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آدما اگہ مرام داشتن گناه نمے‌کردن! مارمولڪ(¹³⁸³) فیلم‌نوشت🎞 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِۍ إِنْ حَزِنْتُ... چون غمیگن شوم، ٺو همہ چیزِ منے :))♥ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💍 قهر بودیم گفت : عاشقمے گفتم : نہ😁 گفت : لبت نہ گوید و پیداست مےگوید دلت آرے کہ اینسان دشمنے یعنے کہ خیلے دوستم دارے.. زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم نگم کہ وجودش چقد آرامش بخشہ..♥️ ↓ شهید عباس بابایے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
"هُوَ رَبِ‌ المُستحیل" او خـداےِ ‌نآمـمـکن‌ هاست🍃♡ -🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. . | 📸 💍 | . . -♥️- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _منم که شناسنامه‌ام سفیده، پس می‌رم دنبال خاطرخواهام، شما بمون تو آب‌نمک، باشه عشقم؟ یکدفعه چشمانش رنگ خون شد. فاصله‌ی دیدن تغییر حالت چهره‌اش با سیلی‌ای که خوردم فقط یک یا دو ثانیه بود. چنان سیلی‌ای خوردم که پرت شدم روی پله‌های سالن و گوش چپم تا چند ثانیه بم شد. _آشغال عوضی... حالیت می‌کنم با کی طرفی... مگه من بازیچه‌ی دست توام که من بذاری سر کار. گرمای مایعی رو که از بینی‌ام سرازیر شده بود حس کردم و همانطور که هنوز روی پله‌ها افتاده بودم، قطرات خونی که روی پله‌ها می‌چکید رو دیدم. اما سرم را برای بند آمدن خون بینی‌ام عقب نبردم و به قطرات روشن خون خیره شدم و در میان صدای فریادهای عصبی هومن فقط آرام آرام به حال خودم گریستم. _می‌دونی چیه... تقصیر من احمقه که با توی عوضی راه اومدم... اگه همون روز اول مثل یه سگ کتکت می‌زدم و پرتت می‌کردم روی تخت، اونوقت می‌فهمیدی که من شوهرتم نه خاطرخواهت... اگه نمی‌خوای که شوهرت باشم باید زر بزنی و بگی، نه اینکه تو روی من واستی بگی بمون تو آب‌نمک! حالا می‌خوای آب‌نمک رو نشونت بدم؟ کاری کنم که التماسم کنی که کاری بهت نداشته باشم... می‌خوای کاری کنم که با یه شناسنامه‌ی سفید، یه توله روی دستت بمونه تا زار بزنی که چطور بدون اسم پدر واسش شناسنامه بگیری؟ یه نفس بلند کشید و باز خالی نشد: _آره من احمق اگه ۱۵ سال صبر نمی‌کردم که توی یه علف بچه بزرگ بشی الان تو روی من وا نمی‌ایستادی... اگه همون اول بهت می‌فهموندم که شوهر یعنی چی، حالا اینجوری واسه من قدقد نمی‌کردی. فقط او بود که می گفت و من سکوت محض بودم. آرام و آهسته نشستم روی پله و سرم رو باز به جای آنکه بالا بگیرم، پایین گرفتم تا هر چه خون بود روی پیراهن سفید زیر کتم بریزد. تازه گوش هایم داشت حرف‌هایی را می‌شنید که تا آن شب هیچ‌وقت نشنیده بودم. عواقب لجبازی من تازه داشت نمود پیدا می‌کرد. چند قدمی دور پله‌ها می‌زد و باز می‌ایستاد و حرف می‌زد و من همچنان سکوت مطلق بودم. حالم زیاد خوش نبود. یا اثر ضربه‌ی دست هومن بود یا اثر اضطراب یا هر کوفتی که می‌خواست لرز به تنم بنشاند. با پاهایی که زیر تحمل سنگینی تنم می‌لرزید برخاستم و آرام از مقابل نگاه هومن رفتم سمت مبل. خودم را روی مبل انداختم و دستمالی از روی میز برداشتم و روی خون بینی‌ام گرفتم. دنبالم آمد تا ادامه‌ی حرف‌هایش را مقابل من که حالا سکوت محض بودم بزند: _مطمئن باش تا قبل از اینکه مادر بیاد یه بلایی سرت می‌آرم که بشینی واسه خودت زار بزنی... می‌شنوی چی می‌گم؟ جوابش را ندادم... یا تهدیدش را جدی گرفتم یا حتی از تصور تهدیدش، ترجیح دادم برای همیشه لال شوم. جلو آمد و با عصبانیت یقه‌ی لباسم را گرفت و یکدفعه چنان سمت خودش کشید که سر پا شدم. نگاه بارانی‌ام توی صودتش بود و سکوت تنها حرف روی لبانم که یکدفعه تغییر حالت نگاهش را دیدم. با حرص دوباره پرتم کرد روی مبل و گفت: _آخه احمق جان! وقتی مثل سگ ازم می‌ترسی... واسه چی دلت می‌خواد که یه بلایی سرت بیارم که حالت جا بیاد؟ چرا پا رو دمم می‌ذاری که گند بزنم هم به حال خودم و هم به حال تو؟ وقتی جوابی نشنید با حرص چانه‌ام را گرفت و سرم را محکم بالا داد: _بگیر بالا این کله‌ی پوکت رو تا خونش بند بیاد. اما من باز عمدا سرم را پایین انداختم۰ 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور و او گفت: _هر چی می‌خوام آروم باشم، با حوصله باشم، نمی‌ذاری... ببین امشب چه جوری منو بهم ریختی. مقابلم ایستاد و اینبار یکدفعه فریاد زد: _با توام... بگیر بالا لامصب. توجهی نکردم که عصبی میز جلوی پایم را هل داد عقب و روی پنجه‌ی پایش نشست و محکم چانه‌ام را بالا زد. هنوز عصبی بود اما نه آنقدری که داشت نشان می‌داد. به زور دستش که چانه‌ام را گرفته بود، سرم بالا رفت. عمدا دستش را زیر چانه‌ام نگه داشت. اما خونریزی بینی‌ام قطع نشد. نگاهش روی صورتم بود، نه در حلقه‌ی چشمانم بلکه جایی نزدیک گونه‌ی سیلی خورده‌ و بینی خونی شده‌ام. با همان اخم میان صورتش گفت: _پس چرا بند نمی‌آد؟! این را گفت و دستش را پس کشید. باز سرم را پایین انداختم. کاش بند نیاید. کاش مثل رگ دستی که زده بودم، خون از صورتم جاری شود...این را در دلم آرزو می‌کردم و او سمت آشپزخانه رفته بود. سرو صدایی راه انداخته بود که بیشتر باعث بغض و اضطرابم می‌شد: _پنبه کجاست؟ جوابش را ندادم و او هر چه توانست کابینت ها را بهم ریخت و برگشت. گلوله‌ی کوچکی از پنبه را با دستش جدا کرد و گذاشت روی بینی‌ام. بعد سرم رامحکم به عقب راند تا تکیه‌ی لبه‌ی مبل شود و باز غر زد: _اگه لال می‌شدی و زبون درازی نمی‌کردی الان اینجوری نمی‌شد. لال شدم... اما او نه: _گاهی فکر می‌کنم چه می‌شد اگر واقعا تو یه آدم کر و لال بودی... یه نفس راحت از دستت می‌کشیدم...مطمئنا اونوقت هر چه دلم می‌خواست نثارت می‌کردم و تو نمی‌شنیدی. خودش به حرف خودش پوزخند زد و من آهسته گریستم. به این تقدیر لعنتی. به این زورگویی. _دختر سر راهی و انقدر افاده و ناز... واقعا خجالت نکشیدی با اون سر و شکل اومدی جلوی من!... سلام استاد رادمان!... کوفت و رادمان... رادمان نیستم اگه نشونت ندم که من چکاره‌ی توام. هنوز جوابم سکوت بود که باز فریاد زد: _بلند کن سرتو لعنتی. سرم را بالا آوردم که پنبه را برداشت و چند ثانیه‌ای منتظر شد. باز جوی باریکی از خون روان شد که عصبی فریاد کشید: _اه... پنبه را با حرص انداخت روی زمین و من نگاهم به دستمالی خونی بود که قبل از آن پنبه، تماما خونی شده بود ولی خون بینی‌ام بند نیامده بود! عصبی ایستاد و نگاهم کرد و بعد فوری با عصبانیتی که حالا فقط و فقط نمایشی بود گفت: _بلند شو بریم درمونگاه. سرم کمی گیج می‌رفت اما برخاستم. کتم را از کنار جالباسی آورد و پرت کرد سمتم و بعد خودش رفت سمت جالباسی و خواست پیراهنش را بپوشد که نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. با آن تیشرت و شلوار ورزشی نیازی به پوشیدن پیراهن نداشت. او هم به همین نتیجه رسید و فقط سوئیچ ماشین را برداشت و گفت: _تو ماشین منتظرم‌ تنم لرز خفیفی داشت و سرم گیج می‌رفت و هنوز پوست صورتم در اثر سیلی هومن می‌سوخت. نه دستمالی برداشتم و نه پنبه‌ای. روسری‌ام را سر کردم و بدون دیدن چهره‌ام در آینه، از خانه بیرون رفتم. در راه سکوت کرده بودیم. حالا او هم سکوت را ترجیح می‌داد. درمانگاه شبانه‌روزی نزدیک ما، خلوت بود. ساعت نزدیک یک شب بود و کسی در درمانگاه نبود. بی ‌نوبت و معطلی وارد اتاق دکتر عمومی شدیم. خانم دکتر سن بالا بود. با دیدنم اخمی کرد و گفت: _چی شده؟ هومن جواب داد: _با سر رفته تو کابینت. دکتر اخمی به هومن کرد و پرسید: _جای دستای کابینت هم روی صورتش مونده! هومن سکوت کرد و دکتر بینی‌ام را نگاه کرد و دستمالی به دستم داد بعد فشارم را گرفت و گفت: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
‏-شاے؟ +بالطَّبع! -و ماذا عن السّڪر؟ +لا ، سأكتَفِے بضِحكتُك💙 -چاے میخورے؟ +البتہ! -شیرین باشہ؟ +نہ ، بہ لبخندت اڪتفا میکنم🙃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مثلاً بهش پیام بدے جنابِ مخاطبِ گرامے!💙 این بار نہ بستہ اینترنتے تمام شده و نہ شارژ اعتبارے چیزے نیست تنها دلمـآن برایتان تنگ شده..🙂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝