✾♥️•
تلنگرانہ ⚡️
روزیڪه ۱۴۴۰ دقیقہ است و ما..
نتونیم حداقل ۵ دقیقه قرآن بخونیم
یعنے محرومیتـ و بۍتوفیقے ..
از قــرآن گوشهے طاقچه
ڪلی پیام سین نشده داریم..!!
ⓙⓞⓘⓝ↡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
↳🌿🐚-
هــر سقوطے
پایـ🚫ـان کار نیست..!😎
『#انگیزشیجاٺ🍀』
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_462
دست به سینه ایستاد مقابلم و فقط تماشایم کرد که فریاد بلندتری زدم :
_تو برداشتی تمنا رو بردی هتل که با پارسا حرف بزنه؟ تو فکر روحیه ی تمنا بودی ؟ چرا ... چرا اینکارو کردی؟
خونسرد جواب داد:
_گوش کن...
محکم فریاد زدم :
_گوش نمیکنم ..تو گوش کن ...تمنا اسباب بازی نیست که بخوای اونو کوک کنی تا منو راضی کنه ...آره پارسا رفت ولی من یکی ، دیگه با تو حرفی ندارم بزنم ، همین امروز و فردا جمع کن برو سوئد پیش همون نگین خانومت .
چشماتش را بست و درحالیکه یک دست به سینه بود و کف دست دیگرش را برای سکوت من بالا میآورد گفت :
_گوش کن نسیم ...
محکم توی صورتش نعره کشیدم :
_گوش نمی کنم ...
و همزمان با نعره ام او هم فریاد کشید:
_نسیم ..من هیچی بهش نگفتم ...
و بعد عصبی ادامه داد:
_وقتی شب قبلش به تو التماس کرد و تو گفتی نه ، اومد پیش من ، گریه کردو باهام درد دل ...گفت دلش می خواد از خونه بره ... ولی من بهش گفتم اینکار رو نکنه ... گفت دلش می خواد با پارسا حرف بزنه، منم بهش گفتم میتونم ببرمش پیش پارسا ...
پوزخند زدم و سرم را با حرص تکان دادم :
-آره ...تو با یه کوله پشتی لباس بردیش پیش پارسا ...آره؟
-خودش لباسا شو جمع کرد ، گفت به خونه برنمی گرده، می خواست هتل بمونه ،...باور کن ...
-آره، باشه تو راست میگی ولی جدی گفتم هومن ، جمع کنو برو ..
عصبی تر شد و فریاد کشید :
_منتظر دستور سرکار بودم.
-نخیر منتظر بلیط هواپیمات بودی ...من بلیطتت رو دیدم ، حتی تاریخ و ساعتشم میدونم ، می خوای بگم؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یادِحـاجقـاســم...
#بهعشقحاجقاسم ❤🙂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💛⃟🌻
#بیـوگرافی
هرڪسدلشبہعشقڪسےوصلہمیخورد
اینعشقحیدراستڪہدرتاروپودِماست
🖐🏻|↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
💛|↫#یکشنبہهاےعلوے
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ببین خوف از خدا چقدر قشنگه ...
#استوری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💰قارون چطوری قارون شد؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_463
لحظه ای حالت نگاهش دستخوش تغییر شد و بعد باز با خونسردی گفت :
_آره خب ، باید برگردم تا کارام رو تموم کنم .
-شایدم برگردی که 15 سال دیگه بمونی سوئد .
نفس حبس شده اش را آهسته از بین لبانش فوت کرد و گفت :
_نگفتم بهت چون تو هنوز بهم اعتماد نکردی .
-بله اعتماد نکردم و نمیکنم ... برگرد هومن ، تو نباشی ، من و تمنا راحت زندگیمون رو میکنیم .
-برم باز برمی گردم ایران ، فکر نکن میمونم .
خندیدم .خنده ای که تمسخر خوبی برای حرفش بود :
_آره ... تو حتما برمیگردی ...هنوز نگفتی چرا قرارداد 15 ساله رو امضا کردی ، اینو یادت هست ؟
جلو اومد و با حرص توی صورتم گفت :
_گفتم تو باور نکردی ...من اگه اون قرارداد رو امضا نمی کردم الان اینجا نبودم ، اون نگین و پدر عوضیش میخواستن از من و مدرکم استفاده کنند که کردند ، 10 سال واسشون کار کردم ، اما هم از حقم زدند هم از حقوقم ...آخرشم این من بودم 10 سال قرنطینه ی خونگی شدم ولی در عوض یاد گرفتم که چطوری مثل خودشون باشم ، چند تا از مدارک مهم شرکتو کپی کردم ، چند تا فایل سری رو توی فلشم ریختم ، حالا وقتشه ...باید برگردم و حرفمو بزنم ...باید بهشون بگم که اگه مدارک شرکتو میخوان یا باید حق وحقوقم رو تمام و کمال بدن و قراردادم رو فسخ کنند یا فایلای محرمانه ی شرکت رو منتشر می کنم .
چیزی در نگاهش بود که مرا مجذوب خودش کرد. شاید صداقت بود.
لحظه ای به خودم آمدم که چند ثانیه ای خیره ی چشمان روشنش شده بودم ، فوری قدمی به عقب برداشتم و گفتم :
_به هرحال ...اینا باعث نمیشه که ازت دلخور نباشم تو نباید تمنا رو وارد بازی من و پارسا و خودت میکردی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_464
پنجه هایش را در موهایش فرو برد و با پوزخند گفت :
_ای خدا ...چرا نمیفهمی چی میگم ....تمنا وسط بازیه ...همه چیز رو میدونه و فهمیده ...برو از پارسا بپرس بهش چی ها گفته .
-خب اونا رو که تو بهش یاد دادی .
اخمی جدی حواله ام کرد :
_نسيم داری اون روی سگم رو بالا میآری .
-فعلا این منم که اون روی سگم بالا اومده ...مطمئن باش جای تو و تمنا ، من همین امروز از این خونه میرم.
و بعد در مقابل نگاهش از اتاق خارج شدم .حرفم جدی بود .واقعا خسته شده بودم و حس می کردم دلم می خواهد جایی بروم که نه حرف های هومن را بشنوم و نه غر غر های مادر و یا حتی التماس های تمنا .
به اتاقم برگشتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را درون چمدان کوچکم ریختم و لباس پوشیدم .دسته ی چمدانم را از تنه اش جدا کردم و بالا کشیدم و انرا دنبال خودم راه انداختم .
هومن پشت در اتاقم بود که با دیدنم تازه باور کرد که حرفم تا چه حد حدی است .
-کجا ؟!
بی توجه به سئوالش از پله ها پایین رفتم . مادر و تمنا پشت میز بودند که پالتوام را پوشیدم و درحین بستن دکمه هایش گفتم :
_من تا عید میرم پیش خانم جان ،لطفا با من یکی کاری نداشته باشید که حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم .
مادر خواست حرفی بزند که هومن نگذاشت و گفت :
_بذارید بره یه بادی به کله اش بخوره بلکه عقلش بیاد سرجاش .
عصبی سرم را جلو کشیدم و توی صورتش گفتم :
_عقلم سر جاشه ...
خندید :
_عصبی میشی خیلی بامزه میشی .
باخنده ی هومن تمنا هم خندید و گفت :
-آره مامان .
حرصم بیشتر شد و همراه با فریادی بلند سوئیچ ماشینم را چنگ زدم :
_خداحافظ.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_465
حرصم زیاد شد ، خنده ی تمنا و هومن انقدر اعصاب و روانم را بهم ریخت که بی توجه به مقدمات سفر ، راه افتادم .حس اینکه تمنا ، چقدر همراه هومن شده و حتی حرف های او را تایید میکند و مرا تحقیر ، داشت دیوانه ام میکرد .اما در طول راه به حرف های هومن فکر کردم . به صداقتی که به وضوح در کلامش یا حتی نگاهش خواندم ..حالا نیاز داشتم که واقعا فکر.کنم .پارسا بطور نامحسوس همه چیز را منتفی کرد و من انگشترش را پس دادم چون حس کردم نمی توانم بیشتر از آن با احساسات تمنا بازی کنم .ترس اینکه اگر تمنا یکروز به طور جدی از خانه برود ،را قبل از وقوع آن تجربه کرده بودم و حالا نمیشد که از این ترس به سادگی عبور کنم . البته من نه تنها داشتم با احساسات تمنا بلکه پارسا هم بازی میکردم ، میدانستم هنوز عاشق هومنم و میخواستم به زور قلبم را با زنجیر عسق پارسا بند کنم. از این افکار درهم و بی نتیجه سرم درد گرفت .
موهایم هنوز خیس بود و هوا رو به تاریکی و من هنوز گرم فکر به حال و روزم .
به تصمیمی برای زندگی ام .مدام حرف های پارسا ، نگین ، فریبا و هومن در سرم می پیچید و من هر از گاهی ما بین اینهمه تکرار ، فقط آه می کشیدم و باز اسیر افکارم می شدم .
شک نداشتم که هنوز هومن را دوست دارم .دلم نگاهش را بارها و بارها از من تمنا کرده بود .همان نگاهی که چند روزی بود که به من توجهی خاص داشت .حتی ما بین دعواهای همان روز مادر، بخاطر رفتن تمنا ، یا آنروزی که باهم در ماشین بحثمان شد و من بخاطر سردردم ماشین را به گند کشیدم و او ماشین را به کارواش برد .
وقتی خیره ام می شد ، ضربان قلبم بی دلیل دو برابر . حتی لحن صدایش کمی فرق کرده بود. انگار هیچ وقت مرا آنگونه صدا نزده بود.
هر بار که می گفت " نسیم " تمام خاطرات در موج صدایش برایم تکرار می شد . من هنوز عاشقش بودم اما اینبار نمی خواستم ، من حرفی از این عشق ابراز کنم .می خواستم سکوت کنم . دلم می خواست او پیش قدم میشد . دلم می خواست آنقدر پاپیچم میشد تا راهی جز تسلیم نداشته باشم .دلم می خواست اینبار، برخلاف گذشته ها بدون فریاد بدون کنایه ، یاحتی طعنه ای ریز ، بگوید که چقدر دوستم داره .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلای بزرگی که #نفسانیت به سر انسان میآورد و دشمن خدا میشود
🎙امام خمینی (ره )
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانه🚫
فڪر ڪن یڪۍقورمه سبزۍرو
بزاره لاۍنون باگت بخوره😳😂
یا مثلاً رو آبگوشت پنیر پیتزا بریزه!😑
تاحالادیدۍیه فوتبالیست معروف
با دمپایۍلاانگشتۍبره وسط زمین؟😰
هیچ ڪدومش تو مغزت جا نشد ؟🙄
خنده داره؟😆
عجیب و مسخرس؟😒
اره همینطوره....👌
عجیب و مسخرس....👻
درست مثل دخترۍڪه چاڋر
میپوشه با رژ لب صورتۍ ! 💄
درست مثل یه دختر محجبه با
یڪ خط چشم گربه اۍ😕😨
آرهاینجوریاس!!😊
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝