eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
4.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
<•💌!•> عادت کنیم کہ.. همہ اخلاص و فداکاری و همہ محبت و همہ قلــ♥‌ـب خود را به آن بزرگوار اهدا کنیم. 🧡⇦ 🧡⇦ - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ سهم بعضی‌ها از سال‌ها روزه‌داری، فقط و فقــط گرسنگی و تشنگی است! زیرا ... 👌 🌙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ابرویی بالا انداختم : _زنا رو نمی دونم ولی تو یکی با نگرانی اینجوری بهم نمیریزی . بغضش آشکار شد . پیش دستی سیبی که خرد کرده بود را مقابل من گذاشت و گفت : -آفرین ...منو خوب شناختی ...آره اعصابم خرده واسه خاطر تو . -چکار کردم باز؟ -کاری نکردی ...ولی ...ولی بلیط بازگشتت رو دیدم . پاک یادم رفته بود که نگین لعنتی تا توانسته بود ، آسمون و ریسمون بافته بود تا بین من و او را بهم بزند تا بروم سوئد و بمانم چون در غیر اینصورت ، حتی خودش هم میدانست که با رها نکردن شرکت پدرش ، من برمیگردم ایران و او تنها میماند. -خب که چی حالا. -که چی حالا ؟ تو سابقه رفتنت ده ساله است ، که چی حالا ؟! هنوزم بهم اعتماد نداشت و این عصبیم می کرد. هر کاری از دستم بر آمد کردم که اعتمادش را جلب کنم ولی نشد . غرورم را در چهارچوب عقلم حبس کردم و احساسم را برایش در معرض نمایش گذاشتم و باز هم او ، به من اعتماد نداشت. عصبی شدم .این اعتماد لعنتی انگار نمیخواست جلب شود. -هومن نرو ... بخاطر من و تمنا لااقل ... اصلا انگار نمیفهمید که رفتنم بخاطر او و تمنا بود تا همه چیز تمام شود و این حرفش مرا به درجه ی انفجار رساند . با فریادی بلند ، پیش دستی روی میز را با نوک انگشتان پایم پرت کردم آن طرف و گفتم : _ببند دهنتو وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن . بغضش ترکید .گریست و دوید سمت اتاق . اما نه من آرام شدم نه او. حرصم می گرفت که شرایط سخت مرا درک نمیکرد. هزار بار توضیح دادم که برای ماندن باید این سفر را برم ولی او یا درک نمیکرد یا نمیخواست درکم کند . دردم را به کی باید می گفتم ؟ می گفتم ،میگفت دروغه ،نمیگفتم ، میگفت پنهون کردی ...من چه غلطی باید می کردم ! که لااقل یکبار حال و روزم را میفهمید . رفتنش بیشتر اعصابم را بهم ریخت . طاقت نیاوردم و من هم دنبالش رفتم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨هرکس می‌خواد بدونه ظهور کِی هست، به این علامت نگاه کنه! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پشت در اتاق ، صدای گریه اش را شنیدم و حتی چیزهایی که محکم به زمین ودیوار می کوبید و گه گاهی باحرص فریادش را در همان چهارچوب اتاق خفه می کرد تا من نشنوم و نمیدانست که از پشت در اتاق چه واضح میشنوم: -عوضی ... تو باز گولم زدی ...میخوای بری تا من احمق باز 15 سال صبر کنم ؟ برو ... برو ولی ایندفعه دیگه داغم رو ، رو دلت میذارم ... تحملم تمام شد و یکدفعه در اتاق را باز کردم .فوری چرخید و پشتش را به من کرد. -بگو ...الان که اومدم، رو در رو بگو. نگفت . شانه هایش لرزید و من مگر چقدر طاقت داشتم که او را اینگونه دیوانه وار ببینم . محکم سرش فریاد زدم : -نسیم ..بفهم دست من نیست ... باید برم تا تموم بشه ... اینو بفهم . با صدای که هنوز در اثر گریه میلرزید گفت : -برو ...من که کاریت ندارم ...نگین خانومتون منتظرتونن. یعنی وقتی اسم نگین را اینطوری جلوی من میآورد، با آنهمه توضیحی که داده بودم ، دلم می خواست خودم را حلق آویز کنم .انگار با یه پتک آهنی گذشته و اشتباهاتم را محکم تو سرم میکوبید .عصبی جلو رفتم و چنان به بازویش را چنگ زدم و او را چرخاندم سمت خودم که یا یکی به صورتش بزنم یا یک فریاد محکم توی گوشش . که با دیدن صورت خیس از اشکش و آن چانه ی کوچکش که به شدت میلرزید ، دلم هم لرزید و ذهنم خالی شد از هر عکس العملی و او در عوض سرش را تخت سینه ام چسباند و دستانش را دور کمرم حلقه کرد: _هومن ...من چرا باید اینقدر احمق باشم که تو رو اینطوری دوست داشته باشم ... چرا ؟ حماقتش مسری بود ، چون من هم عاشقش بودم . با انکه بیشتر اوقات حالم را نمیفهمید و مرا متهم به بی احساسی میکرد. همراه بانفسی که به زحمت از گلویم بالا امد ، با دستانم احاطه اش کردم و گفتم : _به خدا بر میگردم نسیم ...اینجوری نکن اعصابم رو بهم میریزی . جواب نداد و همچنان درآغوشم گریست و با اینکارش باز پای احساسم را به جای غرورم به قلبم باز کرد: _دیوونه .... من اگه می خواستم برم چرا دوباره اومدم عقدت کردم ؟ مگه خُلم ...آخه اینا رو لااقل بفهم ...حالا نگین هرحرفی بزنه تو قبول می کنی و من هرچی بگم انکار؟! اون داره واسه زندگی خودش ، دست و پا میزنه ، چون اون بیشتر از تو منو شناخته و میدونه که برمیگردم و اینبار اونه که تنها میمونه. ارامتر شد که شانه هایش را گرفتم و او را از سینه ام جدا کردم .نگاهم روی صورتش چرخید و باز مست لبانش شد .نقطعه ضعفم بود انگار. خودش هم می دانست .نگاهم روی لبانش بود که گفتم : -تو و تمنا تموم دنیای منید.. بر میگردم به جان هر دوتون بر میگردم . و بعد مهلت حرف زدن را به او ندادم وطعم لبانش را دوای درد افکار آشفته ام کردم. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازاین صحـنه زیـباترم داریم...؟ یاحُسـین💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷 🌷 فرمانده شجاع نیروهای ویژه ایران فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد . وی فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است. درسال ۱۳۳۵ وارد ارتش شد ، سریعا به نیروهای ویژه پیوست . فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود . دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند . در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند .👌 وی اولین کسی بود که در دفاع مقدس ، نیروهای عراقی را به اسارت گرفت . او طی نامه ای به صدام حسین او را به نبرد در دشت عباس فراخواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال عبدالحمید معروف به دشت عباس فرستاد ، عبدالحمید کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده و هفتم شده بود . پس از نبردی نابرابر و طولانی ، عراقیها شکست خورده و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت می گیرد . درسال ۱۳۶۲ به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر ۲۳ نیروهای ویژه منسوب می شود . بخاطر رشادتش درجنگ به او لقب دادند. وی در عملیات قادر در منطقه سرسول بر اثر اصابت ترکش توپ به رسید . زمان رادیو عراق با شادی مارش پیروزی پخش کرد . اینها گوشه کوچکی از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در را باز کردم و از شوق همان چند روزی که مادر را ندیده بودم، او را در آغوش کشیدم. _وای مامان چقدر دلم برات تنگ شده بود! خنده ی کوتاهی سر داد: _حالا خوبه که فقط چند روز پیش من نبودید..... فهیمه چطوره؟ در را پشت سر مادر بستم و گفتم: _عین خیالش نیست. و باز مادر خندید. چادرش را درآورد و روی ساعد دستش انداخت. _از اولش هم تو بیشتر به من وابسته بودی. _از بابا خبر دارید؟.... از فرهاد چی؟ همراه هم سمت خانه می رفتیم که مادر گفت : _نه..... هیچ خبری ندارم. کفش هایش را که جلوی درب ورودی خانه از پا در آورد، گفتم: _ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ نگاهش به سمتم آمد. _فعلا تا وقتی ساواک دنبال پدرت و فرهاده باید اینجا باشید. مادر وارد خانه شد و من مایوس دنبالش. فهیمه و خاله طیبه با دیدن مادر غافلگیر شدند. _اِ.... تویی!... خوش آمدی بفرما.... بفرما که به موقع اومدی.... بیا برات یه کاسه آش بریزم. فهیمه هم برخاست و تنها به مادر سلامی کرد! از اینهمه ابراز احساسات فهیمه، چشمانم از حدقه بیرون زد. مادر پای سفره نشست و خاله طیبه رو به من کرد. _بیا مامانی... مامانت هم که اومد... لااقل الان دیگه یه کم غذا بخور. نشستم پای سفره و اول برای مادر یه کاسه آش کشیدم. _خب چه خبر؟.... هنوز دنبال فرهاد و شوهرت هستن؟ _اره.... به نظرم خونه رو تحت نظر دارن.... ولی منم دیگه خسته شدم از اینکه تو خونه تنها باشم.... عجب زندگی واسم درست کردن... میبینی تو رو خدا! 🥀💔 🥀🥀💔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💔〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀🥀💔 🥀🥀🥀💔 🥀🥀💔 🥀💔
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کلیپ | حاج قاسم سلیمانی: هر انسانی دارای یک حرکت است. هیچ انسانی بدون حرکت نیست، خاصیت انسان حرکت است و حرکت منشاء اون تعلقات انسان است. تعلق انسان، انسان را وادار به حرکت میکند. حرکت سرمنشاء اون تعلق است. این تعلق هم از یک جایگاه منفی یا عادی برخوردار هست. هم از یک جایگاه مثبت و متعالی برخوردار هست. هر چی این تعلق متعالی باشد، این حرکت و این هیجان و این غَلَیان و این بی قراری به سمت اون بیشتر می‌شود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝