🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_27
من درحالیکه به حرفهای آن دو گوش میدادم پرسیدم:
_یعنی نمیشه یه سرتا خونه رفت و اومد؟.... من دلم خیلی شور میزنه.
یونس باز از درون آیینه جوابم را داد :
_نه متأسفانه.... اما میشه یه کار دیگه کرد ...
من و فهیمه فوری پرسیدیم:
_ چه کار؟
و بهجای یونس، یوسف سمت ما چرخید و گفت:
_ میتونیم از طریق خونه ی همسایه بغلی اقدام کنیم.... همسایه بغلی شما آدم مطمئنی هست؟.... اگر اون اجازه بده ما میتونیم از روی پشت بومش وارد خونه بشیم.... این بهترین راهه.
لبخندی روی لب من و فهیمه نشست. یونس و یوسف با هم از ماشین پیاده شدند و قبلاز رفتن سمت خانه، یوسف سرش را از پنجره ماشین به سمت ما خم کرد و گفت :
_خواهش میکنم از ماشین پیاده نشید.
و بعد، هر دو به سمت کوچه حرکت کردند.
من و فهیمه از کنار پنجرههای ماشین به کوچه ی خلوت خیره شدیم.
با آن که کوچه خلوت بود و هیچ ماشینی آن اطراف نبود و هوا هم رو به تاریکی بود و چیزی دیده نمیشد، اما من و فهیمه، دچار دلواپسی مزمنی شدیم.
شاید از اینکه میدانستیم ساواک در اطراف خانه هست یا این احتمال که بلایی سر مادر آمده و حتی این کوچه ناامن است!..... همگی باعث دلهره ی ما میشد.
آن ثانیهها سختتر از همه ی ثانیههای عمرم گذشت.
انتظاری وحشتناک که قابل وصف نبود!
کمی بعد شاید حدود نیمساعت بعد، یوسف و یونس از خانهی ما بیرون آمدند.
همینکه در خانه ی ما باز شد، و یونس و یوسف را دیدیم، من و فهیمه از خوشحالی جیغ کشیدیم.
🥀✨
🥀🥀💕
🥀🥀🥀✨
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀✨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀✨
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀✨
🥀🥀💕
🥀✨
18.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یکدقیقهمنبر
موضوع:شبقدر
سخنرانحجتالسلاممسعودعالی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستور العمل استاد فاطمی نیا
برای شب قدر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شبقـدر،شبقیمتےشدَنھ...!
قدرِخودتوبِدون،تاقیمتےشے!
‹حاجحسینیکتا›
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹رهبر فرزانه انقلاب: در شبهای قدر، بنده حقير از شما التماس دعا دارم.
🌙 #شبقدر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔😔💔
#استورے
#شبقدر
این خبر را برسانید به عشاق نجف
بوی سجاده خونین کسی می آید...
السلام علیک یا امیرالمومنین
(علیه السلام)😔🕯🖤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_28
آنها توانسته بودند از خانه ی همسایه وارد خانه ما شوند. درهای ماشین باز شد و هر دو برادر روی صندلیهای خودشان نشستند.
من مضطرب و عجول، جلوتر از حتی فهیمه پرسیدم :
_چی شد؟
سکوت آن دو نگرانم کرد.
_تو رو خدا بگید چی شد؟.... مادرم رو دیدید؟
کمی بعد یونس جواب داد:
_ متأسفم....
همین یه کلمه انگار بند دلم را پاره کرد. انگار از ارتفاعی به بلندای یک قله به ته دره سقوط کرده بودم.
حال بدی داشتم، با ناباوری پرسیدم :
_یعنی چی؟!.... چی شده؟!
و او جواب داد:
_ اونطوری که پیداست مادر شما رو دستگیر کردن.... خونه بهمریخته بود و اثری از مادر شما هم نبود!
دیگر حال خودم را نفهمیدم.
آنقدر جیغ زدم و گریه کردم که فهیمه بهزحمت توانست مرا آرام کند.
در آغوشش زار زار میگریستم و ماشین به سمت خانه خاله طیبه حرکت کرده بود.
هیچ صدایی جز صدای گریههای من و فهیمه. در ماشین شنیده نمیشد.
با ورود ما به خانهی خاله طیبه غوغایی به پا شد.
خاله طیبه هم با شنیدن حرفهای یوسف و یونس، بلندبلند زد زیر گریه.
این خاله اقدس بود که فقط داشت ما را آرام میکرد و مدام میگفت :
_به خدا توکل کنید... انشاءالله آزادش میکنن طوری نشده.... خدا رو شکر حالش خوبه.... همینکه میدونیم لااقل زندهست، خودش جای شکر داره.... اینقدر نگران نباشید این قدر بیتابی نکنید.
🥀🌟
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌟
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌟
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌟
🥀🥀💕
🥀🌟
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_29
واقعیت همین بود که مادر دستگیر شده بود.
همین حقیقت ناگوار من و فهیمه را نابود کرد. دیگر حالوهوای خانهی خاله طیبه خوب نبود.
نه من میلی به چرخاندن دسته ی چرخ خیاطی خاله طیبه داشتم، نه فهیمه حال رفتن به کارگاه تولیدی را داشت.
حتی گاهی خود خاله طیبه هم از شدت نگرانی دور از چشم من و فهیمه میگریست.
بدتر از همه این بود که، هیچ راهی برای باخبر شدن از حال و احوال مادر پیدا نکردیم.
جزء صبر هیچ راهکاری وجود نداشت و چقدر صبر کردن سخت و تلخ بود!
خاله اقدس برای آرام کردن دل من و فهیمه تمام همسایهها را به منزل خودش دعوت کرد و یک دعای توسل جمعی به راه انداخت.
بلکه با توسل به خدا و ائمه این مشکل حل می شد.
بعد از دعا با چشمانی که از شدت گریه کاسه ی خون شده بود، در جمع و جور کردن خانه به خاله اقدس کمک کردم. فهیمه و خاله طیبه هم داشتند لیوانهای چایی و پیش دستی ها را میشستند که خاله اقدس گفت:
_ زحمت نکشید همه این کارها را خودم هم میتونم انجام بدم.... برید یه دقیقه بشینید بزارید با هم حرف بزنیم.... انشاءالله که درست میشه خدا کمک میکنه، این مشکل هم برطرف میشه.... نگران نباشید خدا بزرگه.... اصلا امشب یه شام درست میکنم هممون دور هم یه لقمهای با هم میخوریم.
بجای من و فهیمه خاله طیبه جواب داد:
_ نه اقدس جان.... حالوحوصله جایی رفتن و موندن نداریم.... میریم خونه غذا هم هست.
اما خاله اقدس باز اصرار کرد:
_ یعنی چی؟!.... میگم نه دیگه.... میخوام شام درست کنم بابا.... این دو تا طفلکی دارن دق میکنن.... هی تو خونه میشینید گریه میکنید که چی بشه؟!.... بسپرید دست خدا بذار دور هم باشیم حالوهوا تون عوض میشه.
🥀🌜
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌛
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌜
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌛
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌜
🥀🥀💕
🥀🌛
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی
اگر اعتماد به نفست پایینه😢
اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی
روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار👇
https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
﷽
#سلام_اربابم✋
حرم امنِ تو #ارباب تماشا دارد
قبر شش گوشہ ے تو در دلمان جا دارد
هر ڪه برگشٺ دلش پیش تو جا میماند
بح ڪه ارباب عجب #گنبد_زیبا دارد
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#روزم_بنام_شما☀️ 🕘
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_30
با اصرار خاله اقدس آن شب میهمان سفرهی او شدیم.
گرچه حالوهوای خوبی نداشتیم اما واقعاً ماندن در خانه ی خاله طیبه هم، بیشتر باعث ناراحتی و دلواپسی ما شده بود.
شب شده بود و سفره ی شام خاله اقدس حاضر.
سفره شام را چیدم و پسرهای خاله اقدس هم آمدند. آنها هم میخواستند به نحوی من و فهیمه را دلداری بدهند. آقا یونس مدام میگفت:
_ نگران نباشید من خودم چند ماهی زندان بودم.... اونطوری هم که فکرش را میکنید نیست وقتی مدرکی نداشته باشند آزادش میکنن.... نمیتونن بدون مدرک نگهش دارند.
با این حرف بود که شاید من و فهیمه کمی آرام گرفتیم.
خاله اقدس هم برای امید دادن به من و فهیمه، درحالیکه لیوانهای کنار دست ما را پر از دوغ میکرد گفت:
_ آره عزیزم.... آره درست میشه.... من خودم اصلا یه شلهزرد نذر میکنم انشاءالله، که زودتر مادرتون آزاد بشه... شله زردای من خوب حاجت میده.... انشاءالله درست میشه نگران نباشید.... همین پسرم یونس، خدا میدونه چند بار دل من رو اینطوری خون کرده.... چندینبار دستگیر شده.... چند ماه تو زندان بوده.... اما ببینید خدا رو شکر سُر و مُر و گنده جلوی ما نشسته.
نگاهم بیاختیار رفت سمت آقا یونس که با خنده کوتاهی سرش را کمی کج کرد و رو به مادرش گفت :
_دستت درد نکنه مادرجان... خوب مارو شستی و انداختی روی بند رخت!
با این حرف آقا یونس، هم بلند زدند زیر خنده و فهیمه پرسید :
_واقعاً شما چندینبار توسط ساواک دستگیر شدید؟!.... سخت نبود؟!
🥀💥
🥀🥀💕
🥀🥀🥀💥
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀💥
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💥
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀💥
🥀🥀💕
🥀💥
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_31
یونس با شرم و حیا نگاهی به فهیمه انداخت و سرش را پایین گرفت:
_ نه خدا رو شکر به ما که ساواک ساخته.... میریم یه ذره نوازشمون میکنند دیگه.... بعدش هم رهامون میکنند به حال خودمون.... میبینند ما هدایت بشو نیستیم.
با این حرف یونس، باز همه خندیدند و یوسف با جدیت رو به یونس کرد و گفت:
_ سر این موضوع اصلا شوخی نکن.... هیچ خوب نیست که بگی ما هدایت بشو نیستیم.... ما هدایت شدهایم.... خدا باید اونا رو هدایت کنه.
با این جمله ی یوسف، متوجه ی نکته سنجی یوسف شدم.
شام آن شب بهانهای شد تا کمی حالوهوای من و فهیمه را عوض کند.
اما واقعاً هیچکسی خبر نداشت که قرار است چه اتفاقهایی بیفتد یا اصلا چه بلایی سر مادر آمده!
همه این دلواپسیها باعث شده بود تا روزهای سختی را دور از خانه، در کنار خاله طیبه، با نگرانی سپری کنیم.
با آنکه شام خانهی خاله اقدس برای چند ساعتی باعث شد تا من، فهیمه و خاله طیبه از حالوهوای غمانگیز خودمان بیرون بیاییم، اما بازهم آخر شب وقتی به خانه خاله طیبه برگشتیم، باز دوباره حالوهوای غم در دلمان نشست.
یک هفته گذشت و ما همچنان از حال مادر بیخبر بودیم و هیچ راهی هم برای باخبر شدن از حال مادر نداشتیم.
از طرفی هم میترسیدیم تا به خانه سری بزنیم.
اما یک شب، دمدمهای غروب بود که خاله اقدس به دیدنمان آمد.
یک پیشدستی حلوا آورده بود که شاید بهانهای بود برای حال و احوالپرسی از ما.
هر چهقدر اصرار کردیم نماند اما از همان دم در، تنها با گوشه ی چشم، اشارهای به پشت سرش کرد و گفت :
_یکی دو روزی هست یه ماشینی سر کوچه وا میایسته... نمیدونم چرا، ولی یونس هم میگه این ماشین ماله اهالی محل نیست... یک مقدار بیشتر مراقب خودتون باشید... شب یه وقت بیرون نرید.... ممکنه که خونه خاله طیبه هم تحت نظر باشه.
🥀💐
🥀🥀💕
🥀🥀🥀💐
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀💐
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💐
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀💐
🥀🥀💕
🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_32
از همان لحظه ای که خاله اقدس این حرف را زد، دلشوره ای عجیب گرفتم.
با یک پیشدستی حلوا به خانه برگشتم و حرفهای خاله اقدس را برای فهیمه و خاله طیبه تعریف کردم.
اما خب خاله طیبه خیلی خوش بینانه به قضیه نگاه کرد و با دلداری دادن به ما گفت :
_این حرفها چیه.... خودتونو نگران نکنید..... حتما یکی از اهالی محل، داماد دار شده یا شاید هم یکی از اهالی محل رفته و یه تازه واردی وارد این محل شده.... بالاخره نمیشه که هر ماشینی که غریبه بود رو بگیم ساواکه و خونه تحت نظره!
با آنکه با حرف خاله طیبه، کمی آرام گرفتم. اما هنوز یک ساعت از آمدن خاله اقدس نگذشته بود و از حرفهای خاله اقدس چیزی نگذشته بود که صدای ممتد زنگ در حیاط بلند شد.
با عجله سمت در حیاط دویدم و درحالیکه بینراه، چادرم را سر میکردم بلند پرسیدم :
_کیه؟
و جوابی نشنیدم. ناچار پشت در رسیدم و آهستهتر درحالیکه سرم را بهدر میچسباندم، پرسیدم :
_کیه؟
و اینبار صدایی آشنا به گوشم رسید :
_منم خواهش میکنم در رو باز کنید.
در را باز کردم. آقا یوسف بود.
متعجب از حضورش در آنوقت شب، به او خیره شدم که با عجله گفت:
_ خونه ی شما تحت نظره.... اومدم شما رو با خاله طیبه، را از راه پشتبوم ببرم خونه خودمون... بهتره امشب خونه نمونید.
و همان حرف باز در دلم غوغا به پا کرد.
🥀☄
🥀🥀💕
🥀🥀🥀☄
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀☄
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☄
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀☄
🥀🥀💕
🥀☄